آکاردئون مقدس

پيرمرد نحيفى بود. ژوليده بود. لاغر. صدايش سوزى داشت كه بندِ دل را پاره مى‌كرد. بندِ دل كجاست؟ كه دلت مى‌خواست از كنار همه پنجره‌ها و سوزها فرار كنى. هر بند را با آقايون، خانوما شروع مى‌كرد، "يو" و "نو"‌هايش را مى‌كشيد، آهنگى از حزين‌ترين‌ها به ضميمه بود و بعد نوبت مى‌رسيد به شرح درد كه مريض دارد و دوا ندارد، چاه دارد و چاره ندارد. در خاتمه هم كه بخش نياز بود و قسم و سوگند، به هر عدد مقدسى، به هر سرِ معصومى، به جانِ بچه و شوهر و زن‌تان، بعد نكته آخر اشاره به آن شبِ مقدس که شب مردگان بود، پنج شنبه. تنهايى و وحشت مردگانتان، پدران و مادرانى با دستانى بريده از اين دنيا را جلوی چشم‌تان می‌آورد. .

هيچوقت چنين حال نزار و صداى شكسته‌اى را نشنيده بودم. هزار تكه بود چينى تن و نواى تار گلويش.

ديشب، دوباره آمده بود. يك آكاردئون خريده بود. از زير پنجره‌ها، از زير چراغ‌هاى روشن می‌گذشت، زير باران، از كنار سفره‌هاى باز با بو و طعم‌هاى ترش و شيرين.

فهميدم آكاردئون سخت نيست، زود ياد‌گرفتنى است، سوز صدا را انداخته بود ميان پاره‌ها. آواز و تصنيفى بلد نبود. همان تكه‌ها و جمله‌هاى قديمى را انداخته بود ميان باز و بسته‌كردن آكاردئون. هنوز نمى‌دانست موسيقى مى‌تواند زمينه تصنيف‌ها و التماس‌هايش باشد. وقت درخواست، ديگر نمى‌زد. وقتِ ساز ديگر نمى‌خواند. تصنيف همان رقم‌هاى مقدس بودند، مردگان همه حاضر، جان ما .قافيه اشعار. سوز مى‌آمد فقط شب جمعه شده بود شبِ پنج شنبه.

* پراپ كار بزرگى كرده به نام "ريخت شناسى قصه هاى پريان". كه يك ساخت و اسكلت كلى از همه قصه‌هاى پريان را در آورده. نه پراپ را تمام كرده‌ام و نه جستجو كردم ببينم كسى روى ساخت آواى فقراى دوره‌گرد كارى كرده يا نه. مثل ساخت لالايى مادران.

درخت برگيد

١- ضمير ناخودآگاه من، در اصل مرا يك درخت مى دونه. بيشتر وقت ها اين موضوع به لايه هاى زيرين مى ره. يعنى در هوشيارى، من درخت نيستم ولى بى اختيار، شيارهاى اثر انگشتم را با شيارهاى تن درخت مماس مى كنم. گاهى اگر كسى نبينه بغلش مى كنم. رگ برگ هارو از پشت و رو لمس مى كنم. تا حالا با نور از لاى شاخ و برگ ها قايم باشك بازى كردين؟
همين چند روز پيش، رفتم زير يك درخت ايستادم. سرم را بلند كردم . با تنه درخت يكى شدم . پاها ريشه شد و زندانى خاك. اما قد درخت بلند بود، دستهام تكثير شد و مثل شاخه هاش توى خيالم روى سرم چتر كشيد. تنم، چوبى زنده بود، دستها و انگشت ها، پهنه اى رها و قارچى سبز در آسمان.
بندرت هم تا اونجا پيش مى روم كه در بيدارى، پوستم ترك مى خوره سرِ سرخ يه جوونه بيرون مى زنه و نوزادبرگى سبز، از زير پوستم زاييده مى شه.
٢- امشب آقاى ملكيان از درخت مثال زد گفت اين درخت نيست كه برگ و شاخه و گل و شكوفه را خلق مى كنه. درخت فقط تجلى مى كنه. براى همين مى گوييم درخت شكفت. اما در فارسى كلمه كم مى آوريم وگرنه بايد بگيم درخت برگيد، درخت ميويد، درخت جوانيد. همينطور كه مى گفت من به اصل خودم برمى گشتم، درخت مى شدم، مى جوانيدم، زمان از نظر طول و عرض كوتاه بود، براى همين به فصل ميويدن نرسيدم. من كوتاه بودم. ولى براى ساعتى برگيدم. و با برگيدن سير گريستم.

خواب آزادی

خواب دیدم سواریک مینی‌بوس کهنۀ قدیمی هستیم. همان‌ مکعب‌مستطیل‌هایی که بیست سی‌سال پیش، باراصلی مسافرکشی درتهران روی دوش خط آن‌ها بود. صندلی‌ها را برداشته بودند. خانوادۀ ما بود ویک خانوادۀ دیگر. پرجمعیت بودند. به نظرم عرب یا افغان و با لباس‌های محلی و کمی نشانه‌های فقر. اما دست کوچک و بزرگشان یک آیفونی، آیپدی، لپ‌تاپی چیزی بود. از مادر خانواده پرسیدم اهل کجایید گفت ایران. کارت ویزیتش را داد دیدم پزشک است. تعجب کردم.


از زعفرانیه و ولنجک و خیابان الف می‌گذشتیم. صبح بود و وقت مدرسه‌ها، اما در پیاده‌روهای کنار خانه‌های چند‌هزارمتری، دست‌فروشی غوغا می‌کرد. رسیدیم به بزرگراه عریضی مثل محمدعلی جناح. دیدم راننده آمده پیش ما نشسته اختلاط می‌کند و آن ماشین مستعمل زه‌وار دررفته، خودش در سرازیری به جنوب می‌رفت. رفتم جلوی شیشه، پشت صندلی راننده . خودش می‌رفت. ترسیده بودم اما شگفت‌زده هم نبودم. من برج آزادی را روبه رو، می‌دیدم. سرعت ماشین کم نبود، با برج هم فاصله‌ای نداشتیم، اما فقط می‌رفتیم، نمی‌دانم چرا نمی‌رسیدیم.

مسافرها آن عقب همچنان یا بحث می‌کردند یا آیپد و آیفون را زیر و رو می‌کردند.

هزار تختخواب در انتهاى بلوار


انتهاى بلوار، يك مقصد است، يك آدرس، يك بيمارستان ٧٦ ساله كه قبلا نامى نداشت يعنى داشت ولى به طور عجيبى، تعداد تختخواب ها شده بود نامش. فخر رضاخانى، معمارى آلمانى، براى شكستن ركوردى بيمارستانى.
  يك مربع بزرگ. مثل يك پارك با نرده هاى بلند. يك لكه سبز روى نقشه گوگل با درخت هايى بلند و پرسايه، بيمارستانى آموزشى، پُر دانشجو، پُر از انترن و رزيدنت. با نام هايى از اساتيد مشهور، زير سايه دانشگاه تهران. روى كاغذِ آدرس مسافرانى كه دنبال جهتِ بيمارستانى مى گردند با نام امام خمينى. 
اين مستطيل سبز، هم مرز است با بيمارستان طبّى كودكان در جنوب و دو شعبه از انستيتو كَنِْسر* در شرق و شمال.
 همين جا كه مرز ترافيكِ زوج و فرد شروع مى شود و همين ضلع غربى است كه تازگى چند ده درختِ رشيدش را قطع و ساختمانى به بيمارستان اضافه كرده اند. پادگان- بيمارستانِ ارتش هم در شمال، خوب، اينجا را به يك شبهِ شهركِ پزشكى شبيه كرده.


 ماشين هاى پارك شده دور و بر اين محيط هم، اكثرا، پلاك هايشان ١١ و ٢٢ و خلاصه نمره تهران نيست. به استثناى بخش شمال غربى، يعنى اورژانسِ پُر آمبولانس و پُرجراحتش.
صبح زود اگر در قسمت شرقى بيمارستان باشى، ماشين هاى نمره شهرستان ِ خسته اى را مى بينى كه تمام شب را كوبيده اند و حالا مسافران و بيمارِ منظور و حتى خودِ ماشين از خستگى بيهوشند. شايد هم يكى از آنها رفته روى كاغذى در زير تابلويى با نام شيك و گمراه كننده انستيتو كنسر*، اسم مريض را نوشته و يا اگر از قبل نوبت داشته سرزده و برگشته. فلاسك چاى و ژاكت و پتو و ژوليدگى، از سرو پاى ماشين مى بارد. اين غير از خط و چروك ناشى از مداومت در رفت و آمدِ خط تهران و سرطان و شيمى درمانى است كه در صورت مسافران و تن ماشين خودنمايى مى كند. تابستان هم اگر باشد، زيلويى و سفره كوچكى و نان سنگك تازه از كنار انستيتو و چايى از فلاسك.

دو سه سالى است كه در ضلع شمالى و داخلى بيمارستان، آلاچيق هايى درست كردند با بوفه اى كه به راه است و از بيرون نرده ها معلوم. ماه رمضون امسال اگر ساعت ١١ شب، از در شمالى، عبور مى كردين، گروه گروه، خانواده هايى را مى ديد كه با ساك و زنبيل بازمانده از ضيافت افطار مشترك با مريضشون، چند ساعتى را در همين آلاچيق ها، گذرانده و حالا با هدايت حراست بيمارستان به بيرون هدايت مى شدند.
 اين خرده حكايتى از مرزهاى بيرونى بيمارستان هزارتختخوابى امام خمينى ست. روايت درونش بماند براى وقتى ديگر.

ژنو، گفت و گوى بدن ها


١- يك زن، يك مرد. هر دو سياست مدار، هر دو درگير مذاكره اى كه نتانياهو آن را بزرگترين معامله قرن ناميده. هر دو دشمن خونينِ سى و پنج ساله. با اين حال پيش از اين عكس كافى بود كه يك زن خارجى با يك مرد ايرانى، هر دو ديپلمات، شكار لنز دوربين ها شوند، بلافاصله نسبتى زنانه- مردانه در ذهن ِ هر دو سو برقرار بود. سوى اول خودِ سوژه هاى ناهمجنسِ عكس بودند. مردِ ايرانى - چه جليلى باشد چه ظريف- نشانه اى يا دركى از مونث بودن همتا يا هماوردش نشان مى داد. با حذف نگاه مستقيم يا حفظ آن، با لبخندى محجوبانه يا خنده اى بلند، با فاصله فيزيكى، با معذب بودنى در ذهن كه در نگاه و دست ها و بدن منعكس مى شد. اين حجب و فاصله، كم يا بيش، بنابر شخصيتِ زن مقابل، در زن انعكاس مى يافت، نسبتى از شرم، لبخندهاى غير جدى، قفل كردن دستها در پشت، نازى ناخواسته. سوى دوم به مخاطب بر مى گشت. منِ بيننده نمى توانستم اين دو را از جنس شان جدا كنند. بخصوص با بهانه اى كه سوژه ها داده بودند. آن وقت بود كه جوك ها و كنايه ها و خنده ها موج مى گرفت. براى تماشاچى، آن ها اول، زن- مرد بودند بعد ديپلمات. اما اينجا - در اين عكس- جنسيت شايد آخرين چيزى است كه خوانده مى شود. با وجود گوشواره ، كيف و شال زنانه خانم شرمن، جديتِ نگاه، عضله برآمده گردن، حالِ تهاجمى و دست هاى مصمم، او را در ترازوى برابرى با همتاى مذكرِ خود مى نشاند. اين دو، در نگاه اول، زن- مرد نيستند. جنسيت در اين عكس در لايه هاى زيرين و بى اهميت جاگرفته. ٢- دو مذاكره كننده، دو ديپلمات از دو كشورِ عضو سازمان ملل هستند اما فاصله، ميان من تا ماه گردون. يكى بر عرش و ديگرى، در چشم رسانه هاى جريان اصلى، زيرِ فرش. يكى قدرتِ اولِ ذهن هاى جهان را نمايندگى مى كند، ديگرى در آستانه معامله نفت در برابر غذاست. يكى هميشه متكبر، با اعتمادِ به نفس، جنگاور، حمله كننده، جادوگرِ كلام، قدبلند، سفيدپوست، خوش اندام و خوش پوش ديگرى با وجود سرسختى هاى سى و پنج ساله، باز در ذهن عموم، خارجى دوست، بى اعتمادِ به نفس، بى تسلط بر زبان، گندمگون، با ناتناسبى در اندام و بى سليقه در پوشش. اما اين عكس، از اين ذهنيت، آشنايى زدايى مى كند. ماهِ گردون پايين آمده و در كنار همان همتايى نشسته كه نزديك است نفت را با غذا پاياپاى كند، عراقچىِ ايران، مستقيم، چشم در چشمِ او دوخته، اثرى از خشونتِ هميشگى نيست، لبخندى تصنعى و ديپلماتيك يا از سر هيجان و ناخودآگاه نيز ندارد، با اعتماد پاها را سنگين به عرض شانه باز كرده و با تمام تنش حرف مى زند، يك حاضرِ غايب نيست، نترسيده، شك ندارد، كم نياورده. طرف دشمن شماره يك و زخم قديمى اوست ولى نه حس ضعف دارد نه كينه. معامله است، قراردادى سنگين كه شوخى نمى پذيرد. هنوز با بلندگو با اين سى و پنج ساله حرف مى زند اما در كنارش پذيرفته بى واسطه ى رسانه و شعار، از نزديك و مستقيم به او نگاه كند و جلوى لنزها و ميليون ها چشم با همين استحكام در بدن عكس بگيرد. ٣- اما اين لحظه به اولين برخورد شبيه نيست. مرحله ژست هاى اوليه، خودگرفتن ها، جمع نشستن ها و پاييدن ها گذشته، رودربايستى ها تمام شده، حالا ، انگار ما شاهد نوعى رفاقت و بى واسطه گىِ همزمان با دعوا هستيم. براى همين مهم نيست كيف به دست باشى و دست در جيب؛ آب معدنى و شالِ تانشده را با عجله در كيف جا داده باشى، مرحله لبخند و مراقبت از شكارچى هاى تصوير، گذشته. ما در ميانه دعوا و مذاكره هستيم نه اول آن. از تشريفات فاصله گرفته ايم. اين يعنى خودمانى تريم، يعنى چندقدم از خط اول دشمنى دور شده ايم. ٤- عكس بخصوص اگر تك باشد مى تواند دروغ هاى بزرگ و قابل باورى بگويد. اگر عكس را رسانه يا مقام خاصى منتشر كرده بود، مى شد بگوييم اين چيزهايى كه نوشتم درد دل يا بازنمايى مالكِ آن رسانه يا آن دولت و مقام است كه مى خواهد ما آن طور نگاه كنيم. اما نمى دانم پيش از اين لحظه و بعد از آن چه كادرهاى ديگرى بسته شده. بنابراين بندهاى بالا تا حدود زيادى مقيّد، مشروط و نسبى اند.

نیکوصفت

تصوير آش‌فروشى نيكوصفت برای من، هميشه از بالاست. من، مشترى گرسنۀ آش يا نوستالژى، درست از میانۀ میدان انقلاب، از بالاى پله‌ها، يك زيرزمين گود را تماشا مى‌كنم. اول، ديگ‌هاى آشِ جاافتاده، درهم و حليم‌مانندِ شله‌قلمكار، بعد رشته‌هاى آش، متورم در ديگ مجاور كه يكى يكى از سطح آش خودنمايى مى‌كنند. نان بربرى‌هاى نصفه و ستون‌هاى بلندى از ظرف‌هاى يك‌بار مصرف در اندازه‌هاى مختلف و سطل‌هاى دردار سفيد. بامِ سفيد كلاهِ سرآشپز و دستيارش. اين‌طرف، ميزها و صندلى‌هاى سادۀ قديمى و كاسه‌هاى ملامين. سرهاى پايين و مشغول بلعيدن مزه و عطر و محتواى به‌هم‌آميخته و يك دستِ آش. شكم‌هاى گرسنه‌اى كه آرام آرام سير مى‌شود. از اين بالا، بوى پيازداغِ سرخ يا بخارپزشده، پخته به شكلِ جدايى‌ناپذيرى با دارچين و كمى زرچوبه، مخلوط و يكى شده. به طوريكه نمى‌فهمى اين شامّۀ توست يا بخش چشايى زبانت كه در حالى شبيه شراب‌خوارى و مستى، چشمت را آرام مى‌بندد، اين حجم دارچين گرم و تند از اين بالاى پله‌ها متراكم‌تر است. آش فروشى نيكوصفت كنار دانشگاه تهران، در خيال من، پاتوق است. پُر از دود سيگار، رديف‌رديف دانشجوها و روشنفكرانى با شلوارهاى پاچه‌گشاد، با سبيل‌هاى پُرپشت، موهای بلند، در آستانۀ یک انقلاب بزرگ، با برنامۀ تغییر جهان، در حال جدل، درون يك بحث سياسى، جدى با چاشنى نان‌بربرى ‌نصفه و يك كاسه ملامين شله‌قلمكار مزّين به پيازداغ و دارچين. اين صورتِ از بالا، اينجا، در جمال‌زاده، چند قدم‌مانده به انقلاب، به رو‌به‌رو، تبديل مى‌شود. نيكوصفت چندسالى‌ست به اين نقطه و حال، اسباب‌كشى كرده. تو از سطح خيابان، واردِ جايى شبيه كبابى يا كله‌پزى و فورى متوجه نيم‌طبقه دوم مى‌شوى، به عنوان لُژ خانوادگى.آن پنهانِ برهنه و بى‌آلايشِ سنتى كه از هر دكور و پُزى خالى بود حالا فاش مى‌شود و كمى آرايش‌شده، هم‌سطح خيابان مى‌نشيند. درخت‌هاى مصنوعى، بين شيشۀ ويترين و ميزها، رديف، حائلند. تابلوى الكترونيك، اضافه بر تابلوى اصلى، از راست به چپ و با فونت قرمزِ تبليغ مى‌كنند. هنوز، كاسه‌ها ملامين‌اند و سطل‌ها پلاستيكى. چيزى كه فرق كرده افزودنِ كاسه‌هاى گياهى به جاى يك‌بار مصرف بى‌بازيافت است. صف همچنان جاى بدى دارد. به طوريكه دائم، ميزها و دستِ كسانى را خط مى‌زند كه قاشق‌به‌دست مشغولند. پيت‌هاى حلبى ١٨ كيلويى روغن جامد روى ميزى دمِ در آشپزخانه‌اند. گزارشِ روزنامۀ ايران از اين آش‌فروشى قدیمی و معروف، با كاغذ گلاسه، پرينت رنگى، چندبرابر و قاب‌شده روى ديوار آویزان است. قيمت‌ها بالاى سر دخل يا صندوق نرخ ٦٠٠٠ تومان براى هر كيلو آش‌رشته و ٦٥٠٠ تومان براى شله قلمكار را منهاى ظرف‌هاى بردنى اعلام مى‌كند. سرآشپز و صاحب نيكوصفت، با دستيارش سرِ ديگ‌ها ایستاده‌اند. نمى‌دانم چرا تشويش و سردى رستوران‌هاى سرراهى در جانم مى ريزد. سرآشپز بلند و رُك و بى‌محابا به نامرتب بودن صف اعتراض مى‌كند یا يك باره سرِ خانم‌هاى نشسته بر لُژ داد مى‌زند: "يواش‌تر! چرا بلند حرف مى‌زنيد؟" بعد كه ساكت مى‌شوند آرام‌تر و خطاب به ايستادگان و نشستگان به غُرغُرش ادامه مى‌دهد. حال ِ مجلس ختم مى‌ريزد در آش‌فروشى وقتى صاحب منبر، همين طورى، جماعت نسوان را خطاب مى‌كند و نهيب مى‌زند و حكم به سكوت مى‌دهد.اینجا، هیچ کلمه‌ای با مضمون سیاست به گوش نمی‌رسد. این‌ها قرار ندارند آسمان را سقف بشکافند، هیچ طرح نویی در کار نیست. هیچ‌کس در آستانۀ یک انقلاب ننشسته. همه یا گرسنه‌اند یا به قصد خاطره‌بازی آمده‌اند. آش اما همان آش است. آشى كه ديگر كمتر كسى در خانه مى‌پزد. دست‌پخت مادرانه‌اى كه بى‌ريخت و پاش، بى‌زحمتِ خيس‌كردن حبوبات، بدون كثيف‌كارى سبزى‌جات، كه وقت و حال و جان مادر را مى‌گرفت حالا يك كاسه و سطلش آماده در دستِ ماست.

اگر بلوار خیابان نادری نداشت

كاش ميراث فرهنگى و سازمان محيط زيست, مشتركا، خيابان نادرى را در فهرست آثار ملى ثبت كنند و آن را منطقه حفاظت‌شده بنامند. شهردارى هم آسفالتِ كف خيابان را شخم بزند و بعد از خاك‌بردارى عميق آن را با سنگ، فرش كند. بنويسند ورود ماشين، موتور و اتوبوس و كاميون ممنوع . قدم به قدم، نيمكت‌هايى چوبى در پيادرو بچينند كه در همه عصرهاى هر چهار‌فصل، مردم پياده بيايند و بنشينند و چنارها را به‌نام صدا كنند. بگويند آهاى صدساله چطورى؟ به جاى دست‌دادن، شيارها و چروك‌ها را لمس كنند. آن‌ها را بغل كنند، هرچند نتوانند به خاطر قُطر درخت‌ها، دست‌‌ها را در هم گره كنند. اما نادرى از زاويه نزديك، افقى و پياده‌رو نيست كه نادرى است. خيابان نادرى از رو به رو، از بالا، درست از جايى كه بلوار قطع مى‌شود، خيابان نادرى است. بين دو تكه از بلوار بايستى به تماشاى تونلى از چنار. چنارهايى سقف‌شده، سقفى سبز، خيابانى تاريك از برگ، شاخه، درخت. خيابانى در سايه، با سايه‌اى چهار فصل. بهار، سبزكاهويى با نوبرگ‌هاى ظريف و تيغه‌هايى از نور. تابستان، برگ‌هايى ضخيم، با سبزِ پُررنگى دم‌كشيده و نمناك. پاييز، قهوه‌اى، نارنجى، زرد. زمستان در صبح زودِ روزى، اگر برفى خوب و سنگين بيايد، كارت‌پستالى ديدنى، فرستادنى، باشكوه. زمستانِ پُربرف نادرى در ياد‌ماندنى. و اگر بلوار خيابان نادرى نداشت.

رفته در خواب

ایستاده بود اما از فرط پیری انگار به رکوع رفته بود. مانتوی کرپ مشکی با گل‌دورزی‌های برجسته و نخ‌کش شده و کهنه به تنش داشت. روسری را گره زده بود و اضافه بر آن چادرمشکی هم روی سرش بی‌تکان بود. با یک دستش پلاستیک دارو را نگه‌داشته و با آن یکی چادر را از کمر گرفته بود. 500 تومنی کهنه‌ای روی پیشخان داروخانه رها بود. تا بقیه پول برگردد سرش را تکیه داد و یک دفعه به خواب عمیق رفت. بعد انگار بیدار شد باقی پول را تو دستش مچاله کرد و به طرف در راه افتاد. جلوتر در را نگه داشتم تا بیاید اما دکتر بلند گفت: " شما بروید خانم. اون حالاها نمی‌آید". معلوم بود مشتری است. راست می‌گفت به کندی یک لاک‌پشت یواش می‌رفت. همین‌طور که در حال رکوع بود و می‌آمد، نرسیده به در دوباره خوابش برد اما نه چادر از سرش می‌افتاد و نه پلاستیک دارو. تعادلش هم به هم نمی‌خورد. بیرون ایستادم تا باز راه افتاد. همین طور که زیر بازو را گرفتم تا از پله پایین بیاید پرسیدم کدوم طرف می‌روید؟ به سمت مسجدالغدیر اشاره کرد و گفت مسجد. بعد با لهجۀ اصفهانی گفت: "دوا گرون بود نتونستم بگیرم." دوسه قدم آمد. تا پرسیدم خونه‌تون نزدیکه یا نه و او جواب داد نه، دوباره، ناگهانی و ایستاده خوابش برد. سوال بعدی بی‌مورد بود که تنها زندگی می‌کنی؟ او نمی‌شنید.

اینجا حاج‌خلیفه نیست

قنادى از اول، مالِ يزدى ها بود. چند وقتى بسته بود. از فروشنده سوپر پرسيدم اينها دارند مى‌بندند؟ گفت نه به يكى ديگه اجاره دادند. دو سه هفته‌اى هست كه بازگشايى شده ولى خلوته. گاهى حتى شيرينى هم ندارد. امروز، فروشنده و عمويش گرم، يزدى حرف مى‌زدند. از شيرينى‌هاى يزد فقط حلوارده دارند كه آن هم از قبلى‌ها به ميراث رسيده. باقى همين ناپلئونى، دانماركى و خامه‌اى و تر است، همين معمولى‌ها. نمى‌شد شعبه‌اى مى‌شدند از حاج‌خليفه؟ اهل محل وقتِ عقدِ بچه‌ها، شاخه‌نبات سفارش مىدادند، مردم هم به جاى كيك و شكلات، باقلوا و پشمك و لوزى و قطاب هديه مى‌بردند يا جلوى مهمان مى‌گذاشتند. نمى‌شد؟ سقف و در را طاق ضربى می‌زدند، ديوارها را هم پر از تصوير بناهاى معمارى يزد با شيشه‌هاى رنگى مى‌كردند. يك ميز كوچك هم اين دمِ در، مى‌گذاشتند براى فروش ترمه. فكر مى‌كنم غير از اهل محل، مسافراى هتل لاله و ايساتيس و بازديدكننده‌هاى غير‌ايرانى موزه فرش، مشتري پر و پاقرصى مى‌شدند. چرا با مهاجرت تکه‌ای از شهر خودشان را به تهران نمی‌آورند. مرتبط: شیرینی‌فروشی حاج‌خلیفه

شفاخانه

صداى كشيدنِ ارّه كوچك روى گلوى شيشه آمپول بود، صداى بمِ شكستن يا تركيدن نرمِ يك حباب. صداى قُل قُل و كشيدن مايع به داخلِ سرنگ. چشم‌هايم بسته بود. زمان و مكان در ظرفى شناور و صداها دور. درد پيشانى، گوش راست و گردنم را از چند طرف پِرِس مى‌كرد.

صداى دخترِ فيلم خيلى دور، خيلى نزديك می‌آمد. با روپوش سپيد و مقنعه مشكى. گويشى آشنا داشت اما دفترِ حافظه من بى‌طبقه‌بندى بود، غير الفبايى. نمى‌فهميدم اهل كجاست، هم‌شهر من نبود.

دكتر بود يا پرستار؟ اگر دكتر بود سرِ جايش ننشسته بود، تنش، دست‌ها و نگاهش به زبان پزشك‌ها حرف نمى‌زد. مثل يك پرستار يا مادر نزديك بود اما احترام سرپرستار و پزشك را از بقيه مى‌گرفت.

مايع سردِ ِسرُم قطره قطره مى‌ريخت اما متصل، بسانِ رود، بسترِ خشك رگ‌هايم را مرطوب و سيراب مى‌كرد. نيم‌ساعت بعد، شفا مثل پودر در هوا منتشر بود. لحظه‌لحظه درد عقب‌نشينى مى‌كرد، غول به چراغ برمى‌گشت.

دخترِ خيلى دور خيلى نزديك، لهجه مشهورش هنوز معما و كتاب درسى‌اش روى ميز باز بود، نامش مى‌خورد مريم باشد اما كنار شماره نظام‌پزشكى‌اش الهام بود. حلقه نگين‌دار نقره‌اى داشت و خيابان دولت را نمى شناخت، پُر از تشكر بود و عذرخواهى.

اين روزها، آخر هر مكالمه خيلى دور، خيلى نزديكى، مثل اين، شماره‌تلفن مى‌گيرم. پيش‌شماره‌اش اهل شيراز بود، فكر كنم اطراف شيراز، مالِ باغ‌هاى پرسروِناز.

كوچه تاريك مجلسى

مهرطه بودم. ميم بزرگ تر، نشسته بود زمين، روى يك هاونِ پشت و رو شده، كاشى هاى رنگى را خرد مى كرد. ميم كوچك تكه هاى يك كبوتر را به كاشى مى چسباند. بيرون، توى حياط، يك نيسان آبى، بار هندوانه را گوشه حياط خالى مى كرد. ميم ها، رنگ ها را با هاون و كاشى و كبوتر ول كردند و لاى هندوانه ها، كوچك ترين ها را به بغل گرفتند و با اين توپ هاى پلاستيكىِ سبزِ با راه راهِ سفيد مسابقه رفت و برگشتِ دو گذاشتند
. بيرون كه مى آمدم، راننده نيسان تعارف كرد. سرِ مجلسى، يك چرخِ موتور وسپا توى جوب بود. مردِ چاق و بلند، زمين افتاده بود. خونِ سرش روى گردن ريخته بود. ٢٠٦ ِ مقصر كنارش و نگهبان مهرطه و زنى با دو سگ خانگى و چند نفر ديگر دور و بر. سگ سياه دور پايم مى پيچيد، سگ سفيد بغلِ خانم بود. آقاى بغل دستى به ماشينِ مقصر اشاره كرد و يواش پرسيد راننده خانم بود يا شوهرش؟ مرد چاق بلند شد در حالى كه تلو مى خورد هى مى گفت هيچى نشده، موبايلم كو؟ مردم دنبالش گشتند، موتور و نوشابه و پاكت ميوه را برگرداندند. مى خواستم بگويم اين طورى، درِ خانه را نزن، پيرهنِ خون آلود نشان شان نده، با اين لكنت نگو چى شد، كمى وايستا. نگفته، كوچه تاريك مجلسى را رد كردم.

غربى ترين


باد بود،  نه! بادها بودند. نيرويى جادويى، غيبى و غيرقابل لمس.  قدرتى داشت كه به تنت بيفتد  پيچ و تابت بدهد. از اين رو به آن رويت كند. ترس به جانت بيندازد. وحشت مى كردم از استيلاى نيرويى ماورايى. هول از مغلوب شدنِ بادى كه خيلى دشمن نيست، دوست هم نيست ولى مى بَرَدت، پرتابت مى كند.
سرد بود نه اينقدر كه بلرزى. بادى زمستانى نبود. از يخ بلند نشده بود. از قطب نيامده بود.   
باد بود اما صبا هم نبود. بى قرار و وحشى بود. پيغامى نياورده بود. نوازشى در كار نبود، شعر نمى گفت. ترنّمى برلب نداشت. هوهويى بلند، فريادى مافوق صوت. نيرويى تمام  بود، قدرت داشت.انگار مُشت هايى بزرگ بود كه  به جا به جاى تنت حواله مى شد اما بدون درد، بدون كبودى، بى شكستگى.

 بازو نداشت.  همه  بال هايى  پهن  كه  نيت كرده بودند از زمين بلندت كنند. نگذارند بمانى، وزنت را به خنده مى گرفتند نه اصلا به قهقهه. مسخره مى كردند جذبه زمين را،  قانون نيوتون را.  معلوم نبود كه مفردند يا جمع، جدا جدا بود، اما نبود. شايد مثل سى مرغ بود. سى بادِ يكى شده. سى جزءِ كل شده. يك تمامِ پاره پاره. 
من را از بالاى نردبانِ پُربودن، نانفوذى، سختىِ تن، هستن، غرور، سرخوشى، باليدن و سرسبدى آفرينش پايين مى انداخت. من هر لحظه به سيلى اى بزرگ و محكم جا به جا مى شدم. سيلى هايى بى درد و بى تحقير. دوست داشتم آسياب باشم، بادى، بلند. با چهار پَرّه.  اين باد لاى تور پّره ها مى افتاد. من با باد مى چرخيدم، مى چرخيدم، مى چرخيدم. 
سال ها پيش، اگر از آرزو مى پرسيدند دلم مى خواست با باد فرار كنم. كجا؟ مهم نبود. هوهويى شوم تمام آسياب ها را بچرخانم،  به تنِ طلاى خرمن ها موج بيندازم، گيسوهاى بيدها و ليلى ها را شانه كنم. لا به لاى ملافه هاى سفيد و لباس كوچك نوزادهايى بيفتم كه با گيره هاى چوبى به تن طناب آويزانند، تابشان دهم، بلند.  گرده ها را از گل ها و درخت ها بلند كنم. عامل  بارور شدن سبزه ها، درخت ها، گل دادن شاخه ها، خلقت ميوه هاى رنگارنگ و آب دار و  چرخيدن توربين ها شوم. به تنِ  بادبان ها بيفتم، قايق ها را هُل دهم. لحظه اى اينجا باشم، لحظه اى آن جا.
 حالا باد نبودم، بادهايى، كه مقّرشان اقيانوس بود، پُشت سر هم و بى امان مثل جنگنده هاى بلندشونده از باند كوچك ناوهاى غول پيكر برمى خاستند و به من حمله مى كردند. آمده بودند به آرزويم لباس عافيت بپوشانند، دعايم را  مستجاب كنند. بلندم كنند، ببرند و از ناخوشىِ سنگينى شفايم دهند.
جاذبه اما واقعى است. سنگينى فرمولى پيچيده دارد، وزن به آرزو لنگر مى اندازد. من هستم بى آنكه جا به جا شوم. بدون دست هايى شانه وار، بى معجزه اى براى بارور كنندگى، بدون اينكه بادبانى يا پرچم بلندى را بتكانم. ابرى را هُل دهم، زمينى را خيس كنم، من خودم لنگرم. لنگرى چدنى، سنگين، ماندنى.

غربى ترين اينجا  Cabo do Roca غربى ترين نقطه اروپاست. صخره اى بلند، رو به اقيانوس اطلس، با بادهاى بلندكننده و زمين كوبنده.  حس شيرين وحشت از باد و اقيانوس و بودن در نقطه آخر بزرگترين خشكى دنيا. نمى دانم چرا به جاى نام منطقه، گفتن يك جزء از صفت سه جزئى آن يعنى غربى ترين دلچسب تر بود. " غربى ترين" انگار آخر دنيا بود. صفتى بود كه ادامه لازم داشت و بى هيچ قرينه اى حذف شده بود. انگار امريكا كشف نشده بود. و هنوز نفهميده بودند كه زمين مسطح نيست. آن جا غربى ترين بود. 



هانى بعد از هفت سال

امشب، بعد از چندسال، رفتيم هانى. همان زيرزمينِ عميق بود و همان سلف سرويس اما بازسازى‌شده. طورى مدرن و سرد. به تبعِ این جسم، روح هم دچار تغيير شده بود. بخصوص حال و رفتار كاركنان كه رابطه را از افقى به عمودى بدل كرده بودند و از این نظر شباهتش با رستورانى قديمى  واقع‌شده مثلا در ميدان شاهپور را از دست داده بود. وقتى به خانه رسيدم، نوشته هفت‌سال پيش خودم را دوباره خواندم. ديدم هم هانى تغيير كرده  هم من. مثلا اين بار اگر مى‌خواستم بنويسم، خلاصه‌اش حال اين بچه ها مى شد:
 ١- از روى پله‌ها، منتظر كه بوديم پسرى زير دوسال، روى صندلى مخصوص بچه‌ها، مستقل سر ميز نشسته بود.  تعداد زيادى ماكارونى با شماره بالا و سفيد، پخش‌شده روى بشقاب، ميز و زمين، سبك خاصى از نقاشى را نمايش مى‌داد.

 ٢- پسرى سه‌ساله در ميز سمت راست، روى همان صندلى‌هاى مخصوصِ ميزدار، بى‌بشقاب بود. مادر و پدر، مشتركاً، يك باقالى پلو با مرغ و حليم بادمجون گرفته بودند و يكى درميان با قاشق خود، به پسر، غذا مى‌دادند.

  ٣- در ميز سمتِ چپ، پسرى چهارساله روى صندلى معمولى نشسته بود. غذاى مستقلى داشت ولى قاشقى به دستش نبود يعنى  اين وظيفه به عهده مادر بود. دائم، به سوى ميز ما برمی‌گشت  و انگار، چشمش دخترهاى ما را گرفته بود با اين حال، جوابى به سوال مكرر "اسم شما چيه" ما نمی‌داد و فرار مى‌كرد به سمت قاشق مادر. در آخر اما جورى شد كه صندلى را با كيف آويزانِ مادر به طرف ما چرخاند و نشست سر ميز ما. اين موقع نگاه مادر كه به جاى او به سوال ما جواب داده بودند: "حسين"، ديدنى بود.

  پ. ن: فاصله ميزها در هانى، هنوز، آن قدر كم است كه انگار همه از يك خانواده‍‌ايم. براى همين احتمالا، خانواده‌هاى اطراف  ما هم امشب، چيزى درباره ما نوشته باشند. مثلا مطلب‌شان را اين طور شروع كنند كه: "هانى، وقتى سر ميز باشى و نگاه گرسنه و منتظرِ آدم‌هاى توى صف را نگاه كنى مى‌بينى بعضى‌ها انگار چند سالى است كه نيامده‌اند اينجا....

وقتى اوين خواب مى بيند


شهر تازه زيرِ مه طوسى رنگى خوابيده. با دعاهاى مستجاب شده و نشده. كوه، به گمانم، خلوت ترين روزش را شروع مى كنه. من، با ديدن تكه اى ابر، ذوق زده، از ارتفاعِ همسايه اوين بالا مى روم. پيرمردها اما، تك و توك و خندان  پايين مى آيند.  شهر زير پاهايشان خميازه مى كشد.
 تا برگردم  آسمان  را مزرعه پنبه دانه و شهر را كم رنگ ترين نارنجى ممكن پوشانده. غبارى پرتقالى روى خواب مردم ريخته.
 كاش به خواب همسايه هاى دركه و توچال راهى بود. آن ها كه در فردى ترين سلول  خوابى عمومى مى بينند. 
صبح ٢١ رمضان ٩٢

خم‌خانه آهن


1

بالاترين قسمت خيابان الف، درست جايى كه سه‌راه مى‌شود، در خانه‌اى كم‌بَر و كم‌عرض، غوغايى بود. بچه‌هاى موسسه حمام مى‌كردند. در يك اتاق, كوچك‌ترهاى مهمان را می‌شستند. پشت سرِ هم, روى خط و نقّاله توليد, هركس شستن قسمتى از تن آن ها را به عهده داشت. مريم مسئول روابط عمومى دست چپِ بچه ها را وظيفه داشت.

آمدم پايين. بيرون ساختمان، توى حياط، از در و ديوار، كيسه زباله مى‌ريخت. فقط راه باريكى به سوى در باز بود. بچه‌هاى حمام‌رفته مى‌آمدند, مثل گربه كيسه‌ها, را پاره مى‌كردند و خود را كثيف.

٢

شيبِ خيابان الف را پايين مى آمدم. يك گروه دست‌فروش بساط پهن كرده بودند از قراضه‌هاى آهنى. بيشتر در بود و پارتيشن. يك لنگه دو لنگه. زنگ زده، با تركيب آهن با رگه‌هايى از نارنجى‌زنگ‌هاى سوخته. پاييزى، زيبا و ظريف. با ميز و صندلى‌هايى همه با يك سبْك.

داشتم انتخاب مى‌كردم كه از گردى سوراخ ديوارِ كاهگلى ديدم رييس پاسبان‌ها نيروهايش را نظم می‌دهد تا دورِ اين گروهِ فروش قراضه‌هاى زيبا را محاصره و پراكنده‌شان كنند. وقتى برگشتم همه پخش شده بودند و از قراضه‌ها جز چند تا درى باقی نمانده بود.

لاى خرت و پرت‌ها، خمره سركه‌اى سبزرنگ و شفّاف خودش را نشانم مى‌داد. مثل همان كه عزيز، مادربزرگم، داشت. بدنه‌اى گلابى‌شكل با گردنى باريك و لبه‌اى دالوُردار. تابستان، در زيرزمين، آن را پر از انگورش مى‌كرد و چهل‌روزى درش را محكم مى‌بست تا از ميانه شراب عبور كند و بعد نوبت به سركه بيفتد. هرچه گشتم فروشنده‌ها متوارى بودند و پاسبان‌ها به جايشان.



صحن‌هاى حرم

صحن هاى حرم
يا به نام انقلاب
 يا به نام آزادى است
 يادگارى از روزهاى سياسى
پس كجاست نشانه‌هاى رضا؟
  چرا به يك حياط نگفتند "بچه آهو"  

خواب باران


هوا آفتابى بود. بيست و چند نفر جلوتر ايستاده بودند. ناگهان  باران گرفت. قطره هاى درشت و سنگين و آب دار مى ريخت. مردم دست ها را شكل كاسه گرفتند. چشم ها را بستند،  كمى سر را به بالا،  رو به آسمان بردند و زمزمه هايى با  لبخند روى صورتشان نقش بست. من كه جدا بودم،  رفتم  كنارشان و همان نقش را گرفتم. 

٦ تير ٩٢

نامه‌اى از يك درخت

وقتى مُردم
نامم را درخت بگذاريد
 بدهيد صورت يك درخت را روى سنگ گورم بتراشند
 تا انگشت اشاره رهگذران، وقت فاتحه‌خوانى، شاخه‌ها را شانه كند

 وقتى مُردم ريشه سرونازى از باغ ِ جان‌نُماى شيراز
 لابه‌لاى موهايم بكاريد
 انگشت‌هاى دست چپم را يكى يكى در انگشت‌هاى دست مقابل فرو‌بريد
 گلدانى درست مى‌شود
 برگ‌هايى از پتوس رونده بنشانيد
 كه خودم از چند روز پيش، در تُنگى، ريشه دارش كرده‌ام

 خاك زير پاى اميدوارم، حاصل‌خيز است
 اين‌جا، نهال ِ كاجى پُرطبقه خوب مى‌گيرد.
 شمعدانى و شويدى و ياس رازقى را با همين گلدان‌هاى قرمز معمولى دور من بچينيد
 بنفشه‌ها را با جعبه بياوريد

 ابرى از استراتوس به رنگ طوسى ِ كبود در ارتفاع يك متر و هشتاد سانتى، نصب كنيد
 تا صبح، ظهر، شب، هر بار، هزار قطره، بر باغ من بپاشد.
 قرص آفتاب را كمى دورتر بنشانيد
 به جايش، بگذاريد هرشب از نور ماه آبيارى شويم.
 جوى‌ها را كوير نكنيد
 صداى آب خسارت تنهايى ابدى را جبران مى‌كند.

 بيلچه، شِن ِكش، دست‌کش و هر دو آب‌پاش سبز كاهويى و نارنجىِ شادم را اضافه كنيد
 من جسد زنى باغ اندود، آمده از هزاره‌هاى پيشينم

 " تا با درخت گل بنشينم به بوى دوست
فردا كه خاك مرده به حشر آدمى كنند"
(علیه‌الرحمه)

صبح فرودین

صبح، پيش از ساعت هشت، براى پياده روى و دويدن بيرون رفتم. از معدود روزهايى در سال كه زمين خيس و هوا مه‌‌آلود و شاليزاری بود. سربازهاى دژبان از مرخصى برمى‌گشتند، يعنى خيابان پلنگى بود. اما عجيب‌تر پارك بود كه دو سه ساعتى از بيدارشدنش مى‌گذشت. جز نگهبان خواب‌آلود درِ شمالى، همه سرِ حال و قبراق بودند. فكر مى‌كردم اگر يكى از روزنامه‌نگارهاى خارجى يا گردش‌گرها اين جنب و جوش و حيات را از پنجره اتاقش در هتلِ رو‌به پارك، مثلا، ببيند و از سرِ كنجكاوى و يا براى تهيه گزارش براى روزنامه يا وبلاگش پايين بياد، حتما از اين همه تناقض سرگشته مى‌شود. فاصله زياد بين شاخص‌هاى فقر و فلاكت و افسردگى، خبرهاى بدِ روان‌شناسانه و تعليق انتخاباتى در تهران با حال و روز اين مردمِ سرخوشِ موجود و دوان در پارك.

تا بخواهيد راکت‌بدمينتون‌هايى بود كه توپ‌ها را بالا و پايين مى‌انداخت، چندين تيم جدى، تركيبى از جوان‌ها و موسفيدها، اين طرف و آن طرفِ تورهاى واليبال، با حس توانايى در حدّ تيم‌ملى مشغول بازى بودند؛ در خط پياده‌ها، دونده‌ها با سرعت يا بى سرعت، پير يا جوان، هدفون‌به‌‌گوش يا بدون آن مى‌دويدند؛ يك نيسان آبى پُر از خاك و خُل و نهال، از همين قسمت مى‌گذشت با كارگران خندانِ نوجوانِ تازه از روستا رسيده‌اى كه لباس نوى شهردارى پوشيده بودند و آن بالا، پيشِ خاك‌ها، چشم‌هاشان برق مى زد، لب‌هاشان خندان، سرشان را خم كرده بودند تا شاخه‌ها تيغ‌شان نزند.

يك گروه ٣٠ نفره مرد، لابد بعد از ورزش جمعى، زير یك آلاچيق مشغول صبحانه بودند. نزديك استخر يا حوض مركزى مى‌رسيدم كه صداى با‌هم‌شمردن حدود صد نفر، زن و مرد، مى‌آمد. كم‌كم معلوم شد لباس ورزشى‌هاشان شبيه به هم است، باز ميان‌سال و جوان، به فرمان مربى اصلى، از يك تا ده مى شمارند و دوباره برمى‌گردند و بالا و پايين مى‌پرند. وسايل بدن‌سازى، نارنجى و آبى هم همين‌طور فعال بود و در كار.

دو پيرمرد مشغول خشك‌كردن فوتبال دستى از قطره‌هاى باران بودند، شمال همه جا ريخته بود، مثل لذتى كه در تن و صورت همه بود. مركز مقابله با بحران شهردارى را سرانجام ديدم، بسته بود اما.

روز تعطيلى، در آخرين روزهاى فروردين، خانمى در خيابان از مراسم عزادارى برمى‌گشت كاسه آشى دستش بود. نزی به همسرش حلزونى را نشان داد كه جانش را به خطر انداخته و تا وسط پياده‌رو آمده بود، يكى ديگر با برگ خشكى به كنار برش‌گرداند.

نانوايى بربرى خلوت بود، سه تا كنجدى داغ گرفتم دانه‌اى ٦٠٠ تومان. بعد با الهام راهى شديم. تجريش، چند مغازه باز بود، از پسرى كه والَك، کنگر و باقالى پاك‌كرده مى‌فروخت، قيمت پرسيدم ولى قصدم سيد‌مهدى بود. باقالىِ نازك ِ ِخلال شده به رنگِ كاهو را مى‌داد ٩ هزارتومان.

صف از دمِ پيشخان تا نزديك صندلى‌ها كشيده شده بود. از صندوق ژتون گرفتم و از صف و آن حال و هوا، فيلم. پيركوهنوردى از كوه برگشته بود و كاسه حليمِ بدونِ شكر در دستش در كنار زنان چادرسياه‌پوشى كه از امامزاده و لابد عزادارى فاطميه دوم برمى‌گشتند. حليم و آش شله‌قلمكار كيلويى پنج هزارتومان، اگر ظرف نداشتى مبلغى هم براى ظرف‌هاى محكم ِ درپوش‌دارِ پلاستيكى مى‌گرفتند. كاسه كوچك، سه هزارتومان. فروشنده تيز و ِفرز از همه درباره اضافه كردن شكر مى‌پرسيد.

بلوار دانشجو، بعد از مجتمع آموزشی خرد، پلاكاردى به زائران "حرم شهداى گمنام"در كهف‌ءالشهدا، خير مقدم گفته بود. راه پُر از اتوبوسِ زائران و تپه، پُر از خودشان بود. خانمى رانندگى مى‌كرد و دو دختر كوچولويش ( دبستان و زير دبستان شايد) با چادر مشكى پُشت نشسته بودند. از مراسمِ آن بالا برمى‌گشتند.

جلوتر، صف ماشين‌هاى پارك شده بام تهران، شروع مى‌شد. ماشين‌ها، آن ته، در پاركينگ، صف به صف برق مى‌زدند. خيلِ كوهنوردان و دامنه نوردان.

گل‌خانه نسترن، نونوار بود. هزارهزار، گل و گلدان، درخت و درختچه، بنفشه، حتى جعفرى و ريحانِ در جعبه‌هاى چوبى با انواع گل‌هاى باز شده اين فصل، رديف‌رديف نشسته بودند. كم مشترى نبود. سعيد، پسرافغان و كارگر گل‌خانه را هركس طرفى مى‌كشيد. صاحبِ ورامينىِ گل‌خانه نسترن، به دو دختر صندوق‌دارش گزاش مى‌داد كه از صبح، يك‌ميليون گل خريديم يا فروختيم اين تكه‌اش را نفهميدم. آقايى با چند ظرفِ كوچكِ دربسته رسيد. كنار ميز صندوق گذاشت و گفت شله‌زردِ نذرى است. رسماً وفاتِ معصومِ ديگرى به عاشورا شبيه شده.

نمى‌دونم چرا من كه چند گلدان بيشتر نخريدم ولى اين قدر گران شد. يك سبد فلزى هم گرفتم تا از پنجره خيابان آويزان كنم به ده هزارتومان. شمعدانى‌هايش را در خانه داريم.

بيرون از گل‌خانه، كوچه باغى را كه بالا آمدم، در خيابان مقدس اردبيلى، دسته اى از عزاداران با دو روحانىِ جوان رفته بودند. پيرمردى كه شبيهِ خُدّام مسجد بود، به من خیره بود.

ديگر تا خانه خبرى نبود جز بلند شدنِ قدِ درختچه‌هاى حاشيه بزرگراهِ چمران و آگهى‌هاى اجتماع يك‌صدهزارنفرى آزادى در روز ٢٩ فروردين با حضور رييس‌جمهور و ياد‌آورى اينكه حداكثر سرعت در اين بزرگراه شده ٨٠ تا.

الان صداى اذان بلند شد. گنجشك‌ها در غوغا هستند. پنجره بلندِ سمتِ چپى را برگ‌هاى نوجوان پر كرده‌اند. الهام پرسيد كارِ گُل‌هاى گل‌خانه تمام شد؟ گفتم نه، هنوز كار دارد.

بهار بى ويرايش

امسال، بهار تا استخوانهام نفوذ كرده، يه جوى باريك  تمام تنم را سيراب مى كنه. صداى آب خوردن ريشه هام  را مى شنوم.  قنارى ها توى سرم، رو شاخه ها، پشت برگ ها  نشستند و مى خوانند. استخوان هام مى تركند و جوانه مى زنند. باد نرمى از يك گوشم وارد مى شه و هوهو كنان تو سر و تنم مى پيچه . من يه بادگير قديمى تو يزد هستم كه در انتها به سرداب مى رسه. خنك، تاريك، پُرخلسه، پُر خيال و بى خواب. قندى دائمى توى دهانم آب مى شه. خوشبختى مثل يك آجره كه تكه تكه ديوار تنم را چيده بالا آمده. نور از يك آسمان پر از برگ هاى جوان مى گذره. من روى يك نيمكت دراز كشيدم و به سقف آبى و سبز كاهويى نگاه مى كنم

صبحانه بدون گردو برای احمدی‌نژاد

خواب دیدم شب احیاست. مردم نشسته‌اند به قرآن به‌سر‌گرفتن. اما قرآنی دست‌شان نیست. فقط دست‌ها، به نشانه، بالاست. صبح نزدیک می‌شد. به میزبان- که این وقت‌ها در خواب، معمولا مادری است که از دنیا رفته‌ـ دم‌به‌دم می‌گفتم صبح شد باید به مردم صبحانه بدهیم. او هم می‌گفت باشه ولی کاری نمی‌کرد و اضطراب همچنان بود. تا اینکه قرآن‌به‌سرگرفتن(نگرفتن) تمام شد دیدم هم نان لواش هم قطعه‌های پنیر با گردو  و هم سبزی خوردن حاضر است و مردم در حال خوردن‌اند. (شاهی‌های ترد بهاری، سبزکم‌رنگ‌ را خوب یادم مانده)
 انگار همین موقع متوجه شدم، دور تا دورشان پرده‌ای به ارتفاع نیم متر کشیده و راهرویی به عرض یک متر درست شده بود. همه می‌خوردند. احمدی‌نژاد در همین حاشیه، جدا روی تخت  قهوه‌خانه‌مانندی نشسته بود. رو به مردم و لبخند بی‌دلیلی از رضایت برلب داشت. من چند بار به همان مادر- که معمولا سادات است‌ـ گفتم برای او هم صبحانه ببریم اما اصرار از من و حاشا از او. می‌گفت تمام شده یا خوشش نمی‌آمد. تا اینکه راضی شد و کف دستی نان و تکه‌ای پنیر، بدون گردو برای او داد. احمدی‌نژاد هم با همان لبخند مانده بر لب، شروع به خوردن کرد. از صبح با خودم می‌گویم اگر شب احیا بود، صبحانه چرا بود؟

وبلاگ هشت‌ساله

 امروز، اين وبلاگ ٨ ساله شد. هنوز، همان ماشينى را سوار مى‌شوم كه بهانه اولين پست نشانه بود.


روزنامه يك‌چشم

آقاصفر، تمامِ دهه پنجاه، روزنامه‌فروش محلۀ ما بود. "کیهانی" هم بهش می‌گفتند. مردی  سوار بر موتور که خورجین‌اش از مجله و روزنامه سنگین است و مثل کفۀ  ترازو، هر لحظه  به یک طرف  سکندری می‌خورد. ما تمام کیهان بچه‌ها، دختران- پسران، جوانان، زن روز و روزنامه‌های پاییز و زمستانِ انقلاب در سال 57 و همینطور روزنامه‌ها و هفته‌نامه‌های  چند سالی بعد از انقلاب را از او می‌خریدیم.
عصرها با فریاد  کیهان – اطلاعاتش می‌آمد، وقتی کیهان 5 ریال بود و بعضی هم مشتری هرروزش بودند. بعدها نمی‌دانم چرا نیامد و ما  برای خرید روزنامه به دكّه چوبی و قدیمی‌اش می‌رفتیم. فکر نکنید مثل حالا هر چهارراه یک کیوسک مطبوعاتی داشت. شاید رفت و برگشت‌مان یک ساعتی طول می‌کشید.
دیشب خواب دیدم تا از اتوبوس پیاده شدم، روبرو، یک مغازه کوچک ِ تمام شیشه‌ای بود. همان دكّه به مغازه تبدیل شده بود. جلو رفتم. از دو سه نفر دم ِ در، سراغ ِ آقاصفر را گرفتم. به میز آخر اشاره کردند. رو‌ به پنجره، مرد ِ پیری نشسته بود. انگار  کار ِ کیوسک  را به کسی سپرده بود اما خودش هم هر روز می‌آمد. چهرۀ عجیبِ او یک ‌چشم  داشت. یعنی به جای دو چشم، یک چشم درست در وسط بود  ولی درشت. دو یا سه برابر اندازۀ معمولی.