دالایی لاما در پیله

روبروی من ایستاد. موهایش را از ته زده بود. پوست سرش، سرخی غروب ر ابرمی گرداند. قدبلند بود هرچند ده دوازده سال بیشترنداشت. با دو پسردیگر حیاط مزار" مولانا زین الدین" را بالا وپایین می رفتند، دورمی زدند، می خندیدند
روبروی من ایستاد
نگاه عمیقی داشت. ترکیبی بود از خامی و پختگی، کودکی و پیری. ترس به جان آدم می ریخت. به دالایی لامایی بالقوه شبیه بود. یا پیامبروامام وقدیسی که هنوز در پیله است. کسی از آینده اش خبر ندارد
قوی بود ، نفوذ می کرد
گویی همین الان می توانست دهها غزل رااز بر بخواند یا جواب معمای لاینحلی را آماده دارد و درضمن می تواند دعوای پیچیده ای را قضاوت کند
باهوش بود اما کمیت نداشت
می آمد که بگوید درذهن من چه می گذرد. نامم چیست و چه زمانی قرار است برگردم . همینطور خاطراتم را از بربود
انگار سرش چند کتابخانه سوخته ونسوخته را باردار بود
گویی هیچوقت نوزاد نبوده ، راه رفتن را یاد نگرفته یا حرف زدن را آغازنکرده . همیشه همینطور بوده و خواهد بود
دور بود، سنگین و پرراز
نگذاشت عکسی از او بگیرم