ما یعنی من و دوچرخه


ما یعنی من و دوچرخه شفافیم . من با او یعنی چرخ ها و دنده ها، زین و زنجیر و رکاب ، بی جداری پوشاننده، همه عملیات مربوط به راندن و رفتن را به نمایشی عمومی می گذاریم. پاها رکاب می زنند، زنجیر به کمک می آید، چرخ ها می چرخند یعنی ما براه می افتيم
همه می بینند راندن از کجا و چگونه و به چه وسیله آغاز می شود و در کجا، چگونه و به چه وسیله ادامه پیدا می کند
دیگران اما تنها شانه ها، سر و بخشی از دست های مرا می بینند وقتی مثلا یک پراید را می رانم و او یعنی پراید در موتورخانه ای پوشیده، دور از چشم ناظران به عمل راندن مشغول است. اینجا من و راندن هردو غایب تریم
من و دوچرخه بیشتر به عنصری از هوا ، به بخشی از باد و به کناره ای از خیابان یا تکه ای از جنگل تعلق داریم . این هم برای این است که بی حصاریم. یعنی هوا، باد، خیابان یا جنگل به قطعاتی تقسیم می شوند که یکی از آنها ماییم .منظورم من و دوچرخه است که پوست نداریم
اما من و خودرو جداییم ، مسقل و خود کفاییم . مکعب مربع و یا مکعب مستطیلی هستیم که طول و عرض و ارتفاع داریم. اما من و دوچرخه به نظر تنها یک طول و عرضیم
من حاکمی با اقتدار و کارفرمایی مسلطم وقتی خودرو را می رانم و او کارگری است ماهر با دهها ابزار و لوازم. او پیچیده است و من با چند حرکت ساده – بدون نیاز به خودآگاه – به این پیچیده سنگين فرمان رفتن ، ایستادن و دور زدن می دهم
اما من و دوچرخه هردو در راندن شریک ایم ؛ برابریم ، مهربان و عادلیم . رکاب و دسته هایش ادامه دست ها و پاهای من است . یعنی دونیمه که با هم سعی می کنند مکان را در زمانی کوتاهتر از وقت تنهایی پاها طی کنند من رکاب می زنم او پا می زند ماهیچه ها، استخوانها و همه بند ها و حتی نفس های من به او یعنی دوچرخه کمک می کنند . راندن اینجا دو نیم دارد. نه اما نیمی حاکم و نیمی محکوم . نیمی دوست بازهم نیمی دوست
بدن من ژستی اشرافی ندارد، خم می شود وقتی دوچرخه می راند . من و دوچرخه بی کابین ایم . نمی توانیم مهمانانی را در حرکت میزبانی کنیم . بار و بنه زیادی نداریم .نمی توانیم صندوقی و کمدی و کشویی را با وسایلش حمل کنیم . خانه ساده ای بی پرده و مبلمانیم
من و دوچرخه امنیت نداریم . پاره گوشتی و استخوانی و تکه های لاستیکی و فلز ،بی لایه ای محافظ در معرض هرچه قرار داريم که قدرت مچاله بخشی اش را مي تواند در یک لحظه به رخ ما بكشد
من و دوچرخه تهی دستیم ،افتاده ایم ، خاموش و بی ادعا ؛ کم حرف، بی رنگ و معمولی . خوبی اش اینجاست که نسیم و باد از ما عبور می کنند وقتی به تقلید از یک پرنده قله نشین ، شیب تندی را می دویم نه می پریم

پ.ن: این نوشته را از پستو در آوردم تا اینجا کمی از تیرگی خالی شود
پاره ديگر اين متن : خودرو

برگ های سبز روی شاخه های خشک

بند سر و روی سینه اش را باز کردند محارمش را خواندند و او را از پا به درون گور کشاندند گوشه بالای کفن را کنار زدند تا کمی از مو، پیشانی، ابروها و چشم های بسته اش نمایان شد. صورتش را لایه ای گرد سفید پوشانده بود که فکر می کنم در غسالخانه به او پاشیده بودند
ابروهایش همپای هفتاد و هشت سالگی اش پیر نشده بود. سیاه بود به شکل کمان چون سوزن های کاج پررنگ براق ،محکم ،مستقل و رو به بالا. پوستش مرده بود اما ابروها هنوز نفس می کشیدند
فریاد، ضجه و اشک با صدای مداح مخلوط می شد؛ خاک در هوا می رقصید. لحظه مهم و تمام کننده ای بود آنها که دور تا دور گور ایستاده بودند تکان های شدیدی می خوردند انگار همزمان خیره به عجیب ترین لحظه زندگی خود نگاه می کردند
شاید زمین قاچ می خورد یا کهکشان راه شیری منحل می شد یا خدا چهره پیدا می کرد شاید هم یک قارچ اتمی همین چند قدمی باز می شد
لحظه نازکی بود، رنگ به نور صبح بود وقتی تاریکی هنوز آمیخنه بود
هوا خنک بود اما چهره ها می سوخت
ماجرا تلخ بود اما هرچه می گشتم تفسیری نداشت
دیده شده ای بود که نادیده به نظر می رسید
پایانی بود که لباس اول پوشیده بود. نه از آن اول ها که در ثانیه ای معلوم متولد می شوند. اولی که دومی پیدا نمی کرد

پی نوشت : آقای سید یوسف منیری عزیز می بینید که امسال ما با بیمارستان و بهشت و زهرا و اینها شروع شده و جریان دارد برای همین این دو مکان موقتا مجالی نمی دهند تا به بازی آرزوها فکر کنم
درضمن تیتر را سرجایش گذاشتم اما می بینید که چپ می نشیند

تماشای نزدیک یک خیلی دور


هامبورگ اولین نقطه ای از غرب بود که بر آن قدم گذاشتم .برای اولین بار غرب را بدون واسطه لنز دوربین های عکاسی و فیلم برداری،بدون فیلتر های روزنامه نگارانه و تکنیک های رمان و داستان نویسی می دیدم
این بار مسافری از غرب یا مقیمی در آن نبود که برایم تکه های پازلی را به سوغات بیاورد و من ندانم که این قطعه ها را کجای این تابلوی بزرگ بچینم
دلم هم نمی خواست هیچ کتابی همچون غرب زدگی آل احمد یا آموزه های مشتاقانه یا متنفرانه ای،کتاب راهنمای من در این کشف حضوری باشد. حتی تا آنجا که می شد می خواستم احساسات و استدلال های سابق خودم نیز واسطه نباشند
گویی در حال روبرو شدن با کسی بودم که از سالها پیش، از دوره کودکی ارتباط پر فراز و نشیبی با او داشته ام. با ایمیل، با تلفن با نامه با نفرت با اشتیاق، با پیغام و پسغام اما هیچو قت او را از نزدیک ندیده ام
ساعتی بیشتر در هامبورگ نماندم مقصد اصلی من برلین بود. شهر آلمانی پیش از سفر برایم شهری پیچیده در آهن ، پولاد و بتن بود با آدم هایی سرد که در رگ هایشان نظم جاری است و البته با واژه ها و نشانه های مسلطی چون هیتلر ،حزب نازی ،و صلیب شکسته ، جنگ جهانی دوم شناخته می شد
اما وقت دیدار بجز کم شمار نقطه هایی مدرن ،بلند و آهنین، برلین برایم مسطح و یک طبقه جلوه کرد ؛ بدون دود و بدون ریختی صنعتی. بعضی از مناطق آن گویی در لابلای جنگلی بکر و در کنار رودخانه ای پر آب بنا شده اند. شهری دو زیست با چهره ای که هم به پدر اروپای غربی اش رفته بود و هم به مادر شرق اروپایی اش شبیه بود
غرب در ذهن من بشدت با نشانه های صنعت همراه بود اما بخش های عمده برلین به شهرستانی بزرگ ،خلوت و آرام می ماند که فضای مناسبی را برای ماجرا های یک رمان یا یک فیلم تاریخی آماده می کرد
پیش از این سفر ،انسان غربی در چشم من نشانه های رفاه را حمل می کرد .لباس های خوش دوخت و گران قیمت و خانه های مجلل و ماشین های رنگ به رنگ. اما سادگی رنگ لباس و جنس آن ها و دوری از وسواس چه پوشیدن ها و استفاده مفرط از دوچرخه ،مترو و اتوبوس ،این فرض مرا تغییر داد
زندگی روزمره غربی برای من با مصرف در آمیخته بود اما دیدم که هم مصرف سلطه داشت و هم مسابقه ای سنگین در میان مردم برای قناعت و صرفه جویی در جریان بود گویی هیچ چیز دور ریخته نمی شد . حراج کلمه مهمی به حساب می آمد
در عین حال زندگی ،روزمره و کسل کننده تر از آنی بود که می پنداشتم . جریان زندگی بدون موج و عادی می نمود. کار، خرید ،تعطیلات، فراغت و سفر بیش از حد سرد ، تکراری و همیشگی وابدی بودند. من نمی دانستم چه آرزویی مانده بود که مردمان این سرزمین داشته باشند
چیزی که بشدت مرا سردرگم می کرد، غیبت دولت بود. من وارد شهری بدون دولت شده بودم .خلاء بزرگی گریبان را می گرفت که باید یا به آن عادت می کردم یا کم کم می فهمیدم چشم ناظر دولت در کجاها توزیع و یا پنهان شده .اما هرچه بود به بزرگی و ظهور سراسری دولت و حاکمیت هایی نبود که من در ایران خودمان و بعضی کشورهای عربی دیده بودم . این وجه برای کسی که در موطن خود بشدت از حضور دولت در همه گوشه کنار زندگی خصوصی و عمومی خسته است ، برای مدتی سرگیجه آور است
اما همان دولت واره هم به نظر در حال رقابتی جالب با مردم بود. رقابتی برای کسب سودبیشتر و ماندگاری در ازای انجام خدمات قانونی و عرفی . دولتی زیر دست با زیستی سایه وار و مراقب
دولت بر شانه های مردم خرد و قدرت آن با سهمیه ای متفاوت در میان شهروندان توزیع شده بود. همه چشم ها به نظر می رسید چشم دولت اند و همه این چشم ها دولت را هم می پایند این ها غیر از چشم های تکنولوژیکی بودند که در فروشگاهها و گوشه کنار رخ می نمودند
سیطره نظم بیش از آنی بود که تصور می کردم امنیت هم فراگیر بود هم احساس شدنی
تهران که در طول سفر دائما مورد مقایسه قرار می گرفت چهره گرم تری از برلین داشت اما خشن تر بود
تصویرهای آشکار برهنگی کمتر از آنی بود که می پنداشتم . هر چند چهره شهر بیشتر از تهران، زنانگی را درتن به رخ می کشید اما نگاهها ، لبخند ها و حرکات بدن سردتر بود و کمتر توجه و نگاه مردان را به خود می خواند . برلین از چشم یک زن ، شهر کمتر شهوانی بود
بیلبوردهای شهر کمتر از تهران به تبلیغ مارک های معروف مشغول بودند . برلین کمتر جهانی و بیشتر محلی بود
روسری به سر داشتم و با مانتویی روشن به تن در شهر می رفتم و می آمدم . نگاهها اما در گوشه و کنار دزدانه یا مستقیم و با شک و سوء ظن یا کنجکاوانه و تحقیقی و با قالب های پیشینین مرا می پاییدند .من بیش از یک مرد حامل نشانه های مذهبی یا وطنی و یا اعتقادی و ایدئولوژیک و جغرافیایی بودم و بیش از یک مرد هم وطن و هم رای خود تحت فشار دیگر بودن قرار می گرفتم
کلیسای جامع کلن فضایی کاملا آشنا بود. موسیقی ای روحانی، فضایی تاریک با سقف ی بلند ،بارها و بارها و از کودکی در تصاویر سنمایی و تلویزیونی تکرار شده بود اما حضور مستقیم در درگاه یک کلیسا وقتی پیش از ظهر یکشنبه مراسم دعا و نیایش درآن برگزار می شود حسی مشابه با یکی از حرم های خودمان را تداعی می کرد .لطافتی که در فضا بود، سبکی که دنبال می آمد و اشکی که بی اختیار در گودی کاسه چشم می نشست ؛ شمع هایی که می سوختند و غیر هم کیشانی که از خارج از محوطه مقدس مشغول تماشا می شدند و اجازه نمی یافتند تا به حرم راه پیدا کنند
هر چند شرایط برلین با بعضی شهرهای دیگر آلمان تفاوت داشت اما حس ناشی از ملاقات نزدیک و کشف مستقیم هرچند کوتاه، برایم غنیمتی بود. بالاخره من این هم دوست و هم دشمن قدیمی را از نزدیک دیدم
مهم نبود که این اقامت کوتاه و یا ناقص بود مهم برای من نزدیک شدن و تماشای از نزدیک هویتی بود که سال ها سرنوشت و ذهنیت من و ما را پر کرده بود در حالی که نه بسیار احساس ضعف می کردم و نه بیهوده به شرقی و ایرانی و مسلمان بودنم مغرور بودم

پی نوشت : از وقت این دیدار بیشتر از سه سال گذشته و من که حافظه ای متکی به چشمها و بعضی حواس دیگر دارم ، دوری از زمان وقوع، نوشته مرابا مشکلاتی بیشتر از مواقع عادی مواجه کرده است. تحلیل برنگرفته از حواس ظاهری و نهانی هم متن را مغشوش تر می کند .اما موضوع برای من سوژه همیشه جذابی است که در پاسخ به این دعوت صاحب سیبستان برای تعمیر پل های شکسته نوشته شده


خدایان سلامتی

نزدیک پیشخوان ایستاده است. پرونده ها پیش روی اوست. قد بلندی دارد. به شصت ساله ها شبیه است. کت و شلوارش سورمه ای و خوش دوخت است. پاهایش به اندازه شانه هایش باز است. ابرو هایش در مرکز به هم پیچیده است
اندامش به هرسو رها نشده . دست ها وپاهایش به هیچ چیز تکیه ندارد فقط به استخوان ها و ستون فقرات خودش استوار است. حرکت اندام و همه بدنش زاویه دار است بدون اینکه نرم باشد و سبک. بدنش مرز پررنگی با غیر خودش دارد
به چشم های هیچکس نگاه نمی کند. نه به پرستاران نه به همراه بیماران.هیچکس مخاطب او نمی شود.همه نام ها ضمیر سوم شخص می گیرند. کلمه های باید و نباید دائما اول جمله های او را پر می کند . جمله ها کوتاه و ناقص اند . کلی و پر ابهام اند و به تفسیر نیاز دارند. به پرسش ها بریده بریده جواب می دهد. ناراحت است از اینکه جمله های دیگران اینقدر علامت سووال می گیرد
هر آن ممکن است پرسشی را بی پاسخ بگذارد یا برای بیمورد بودن آن از کوره در رود . برای همین دیگران فکر می کنند زیاد حرف بی ربط می زنند یا اینکه خیلی بی سوادند ؛ پس به همه کلمه هایشان لباس تردید می پوشانند . شاید و اما و اگر در میان همه کلمه ها پخش می شوند . جمله ها با عذر می خواهم وببخشید و شاید درست باشد و اگر امکان دارد شروع می شود . تن صدا ها آهسته است و موج جمله ها همیشه در سطح پایین حرکت می کند
دیگران در فاصله مشخصی از او قرار می گیرند. با احترامی نابدلخواه و بی اختیار یا جبری و تصنعی . به نظر دستپاچه اند . چند نکته و سووال را در حافظه نزدیک خود گذاشته اند تا از یاد نبرند تا بپرسند که چرا این بیماری ؟ چه دارویی ؟ چه رژیم غذایی ای ؟ چقدر طول می کشد ؟چقدر هزینه دارد ؟
اما او عجله دارد. وقت همیشه برایش کم است. به چند بیمارستان و چند بیمار دیگر باید برسد. چند اتاق عمل در انتظار اوست کمی از حرفها را می گذارد وقتی پشت به بیمار و همراهش کرده و دارد تند می رود
چون پادشاه پر جبروتی است که تنها تاج بر سر ندارد و با الوهیت خویش می تواند مرگ ،زندگی و سلامتی را میان رعایا تقسیم کند و یا چون ژنرالی است که بدون ستاره از سربازان خود سان می بیند

بازي روسري ها




چه اتفاقي مي افتاداگر آن زن ملوان انگلیسی در کنار آن چهارده نفر دیگر نبود؟ او، روسری و روسری هایش چه شکلی به بازی دادند؟و آن را به چه رنگی در آوردند؟ اول دستگيري به رنگ چفيه، وقت بازدداشت به رنگ سياه و به آبي و سفيد وقت عفو و آزادي - عکس از ساتیار امامی

اتاق شناور


خیلی وقت ها پشت فرمان ماشین توي پاركينگ می نشیند . موسیقی می شنود یا با موبایل صحبت می کند يا چيزي مي خواند . ماشین برای او یک اتاق شخصی در خارج از آپارتمان است. تمام دیوار های این اتاق شیشه دارد، همه او را می بینند اما به نظر اينجا از تنهایی بیشتری لذت می برد و انگار اتاق شناورش در کنار اسکله توقف کرده و هرآن که بخواهد می تواند به دریای خیابان فرار کند
ICU
همه بیهوش اند یا در برزخی از بیداری و خواب سرگردان
در یک فضای نه چندان بزرگ ده جسد هنوز زنده،به وسیله دهها لوله اکسیژن و سرم و سیم های مختلف کمی به زندگی وصل اند
فضا سرد است .بدن ها بی حرکت و بدون هیچ استحکامی روی تخت ها رها شده اند
عضلات چهره ها منبسط است چشمها بسته اند بنابر این نه نگاهی می رود و نه می آید . کم یا زیاد اثر دردی عمیق در چهره ها معلوم است که یا پیش از خواب آنها را از پای در آورده و یا همچنان در بیهوشی و نابیداری به آزار آنها مشغول است
فضا سرد است .بدن ها در ضعیف ترین حالت ممکن قرار دارد .جان ، تقلیل یافته و صاحب خود را در مرحله و منزلی برزخی سرگردان کرده .اما سرگردانی بیشتر به دروازه مرگ نزدیک است. اینجا گویی مرحله پیشین سردخانه بیمارستان و غسالخانه گورستان است

دو پیرمرد در زاویه ای از سالن نیمه نشسته و در خواب اند .دنده ها و استخوان های قفسه سینه آنها قابل شمارش اند .صورتی بس چروکیده دارند .به نظر نمی رسد دیگر لحظه ای بتوانند دوباره ببینند ، بشنوند و چیزی بخورند .گویی مومیایی شده اند در حالی که قلبشان به وسیله دستگاه هنوز می زند

زن سالمند و سنگین وزنی روبرو بیهوش است .دستها ،پاها و سرش با عضلات و ماهیچه ها هریک به سویی رها شده ودر تخت فرو نشسته .گویی بدن او با ملحفه سفید، مرزی به جز رنگ ندارد .پرستاری خونسردانه اما با دقت لوله باریک و بلندی را به درون مری و معده او فرو می برد .صدای خرخرهای بی اختیار و دردناک او فضای سالن را پر کرده است اما به نظر خود او از شنیدن صدای خود و درد وحشتناکش بیخبر است
دختری بیست ساله آن دور نیمه نشسته و بیهوش است. چهره او نه تکیده است و نه نمایشگر دردی جانکاه است .گویی در خوابی عصرگاهی فرورفته و خوابهای شیرین می بیند .انگار انگشت سبابه اش لای یکی از ورق های کتاب رمانی که می خواند جا مانده و خواب او را ربوده است
پیشانی بلندی دارد و زیبایی و جوانی اش در اوج است .سرد نیست .رنگ اش پریده نیست و گونه ها ، لب ها و پیشانی اش زنده است اما هیچ نمی شنود و نمی بیند . او از مرگ فاصله دار به نظر می رسد
دایره ای وسط قرار دارد .محل تحرک و فرماندهی زندگی مصنوعی ومجازی مردگان است این دایره پرستاری می کند و امنیت می دهد . گرما در این وسط جریان دارد

روپوش سپیدی به تن کرده ام و کفش هایم رادرکفش های مشمایی فرو برده ام .این خانه ایزوله و جدا افتاده در و قفلی محکم دارد . با
زنگ وآیفون تصویری و ورود مجوز دار به قلعه کوچک و بسته ای می ماند درون بیمارستانی بزرگ
مرگ همه جا پراکنده است با همه سردی و گرمی آن
زندگی هنوز رمقی دارد
این دو در جنگی نابرابر
مرگ پر قدرت ، پر هیمنه و بالا
و زندگی اسیر ، ضعیف و پایین