بچگى

ده ساله است . نشاط تمام دخترانگی اش را گرفته ، پوستش زنده است مثل برق پولک های ماهی ای که زنده از تور به خشکی می افتد حرکت اندام هایش پر از بازی است . درون هر فضای خالی که می رود موج می اندازد . هنوز نیامده می دانی دارد نزدیک می شود کلمه ها را انگار لای بقچه کوچکی می پیچد و تند تند به طرف تو می اندازد اول رنگ و گرمای بقچه ها تو را می گیرد بعد تازه می نشینی آنها رایکی یکی باز می کنی تا ببینی چه گفته است حریص است به جستجوهای ساده ، به یاد گرفتن هرچه نزدیک است از برکردن شعرهای کتاب فارسی ، به پختن ماکارونی ، به کاراته، به نواختن ساز بدون معلم ، به بدیهه گویی ، به خودنمایی های کودکانه به دعوا بر سر مالکیت اشیا
از بچگی لبریز است یک هفته است وقتی روبرویم نشسته ، فکر می کنم می توانم مثل ارواح از اجسام بگذرم
دستم را به سویش دراز کنم تا به درونش ببرم، می گویم کمی بچگی به من می دهی؟ می خندد
نمی دانم می فهمد که چقدر از بزرگسالی خسته ام و مثل چاهی خشک به خنکای آبی پر زمزمه تشنه ام

حلول

دستم را از بالکن خانه تازه خواهرم دراز کردم
.به کوه می خورد
انگار دوستی را از دست داده بودم
نه انگار از او دور بودم حالا نزدیک آمده بود نه من نزدیک شده بودم
اینقدر که نفسش را حس می کردم های و هوی سنگین سکوتش را
کوه را می گویم او که بلند است در کنارش کوتاه می شوم
من و هرچه در من است و هرچه در دنیای من است
در میانه هایش گم می شوم وقتی از پیدا بودنم خسته می شوم
همه نهان هایم را می داند
انگار شانه هایم ، قفسه سینه ا م و کمی از دست چپم پر از سنگ های اوست
کمی شبیه خدا ست
هولناک ، لطیف، دربرگیر، لطیف، زیبا، خشن اما دوست
نشسته ام حس می کنم نشستنم با همیشه فرق می کند
انگار تا به حال بدنم بدون حصار بوده است
و زمینهای مرزی آن به هرچه با آن مجاور بودم کشیده می شده
حدود بدنم انتشاری دائمی با غیر خود داشته
آهن ربایی همه نقاط دایره تنم را به سمت خود می کشیده
من از همه سو به سمت خارج رها می شدم
با اشیا ی محیطم یکی می شدم
اما در این لحظه با چیزی ترکیب نمی شوم
جسمم قابلیت حلالیت با دیگری را از دست داده وشکل مشخص بدن را به خود گرفته است