باغ ایرانی



خیابانی طولانی که با دری در میان دیواری بلند پایان می گیرد. دری که انتظار می رود قابی باشد برای باغی پر درخت. اما باغ می گریزد، در پرده می ماند، راز می شود. دالان دالان در میان است تا در همه جای نگاه تماشاگر درختی نشانده شود ریشه هایی که به یکدیگر بافته شده و شاخه هایی که در هم می پیچیند، در بالا رها می شوند و رنگ آسمانی را ناپیدا می کنند. بی فردایی، بی شتابی در عصرهای پایان ناپذیر. باغ ایرانی یعنی کارهایی که نباید بلافاصله انجام شود .دلهره و اضطرابی که در میان نیست .هر چیزی که باید هست. هر چیزی که نباید نیستباغ فین

خانه های ایرانی




شهر پر از تابلوی راهنماست. تابلوها پر از انگشت اشاره به خانه های قدیمی. حرف اول کاشان، خانه بروجردیها، خانه طباطبایی ها، خانه عامریها، خانه عباسیان. هر تماشاگری در هر چهار راه، هر میدان، حتی در بیرونی ترین تابلوهای شهر به سوی "خانه های قدیمی" خوانده می شوند. دورترین نقطه در کنار عوارضی، کنار ورودی شهر ، تابلویی خانه های قدیمی را نشانه گرفته است . یعنی اشاره اصلی شهر برای دیگری خانه ها هستند .قبله ای و مرکزی که نگاهها را به خود می خواند. به خانه ناب ایرانی؛ راز آلود، پیچ در پیچ، هزار تو، پر از تاریکی، پر از روشنایی، پر از بادگیر، راه آب، نا گیر، سرداب، حوضخانه، خنکی، اندرونی و بیرونی، لبریز از قصه، پچ پچ، پر از لایه لایه های افقی، عمودی، گم کننده ، پر قرینه.

مسجد جامع نطنز

راهنما برای گروهی بازدید کننده توضیح می داد. هرجا می رفت گروه هم کشیده می شد. شاید بیست جوان شاید دانشجو. صدای راهنما می پیچید. چادر سپیدی با گل های ریز تاشده روی زمین بود کنار مهر با سجاده ای از پارچه کهنه اما تمیز. با آن دو نماز خواندم. یکی ظهر، یکی عصر. هر دو شکسته بود. مسافر بودم. یک بار دیگر آن را شکستم. نیمی را با خود آوردم. نیمی را جا گذاشتم تا شکسته ای از من با همان چادر نماز روزی پنج وعده نماز بخواند من در مسجد ادامه دارم. طبیعتا با بدنی از جنس خودش یعنی نمازتا به حال شده کسی عاشق یک بنا شود. یعنی که شوری به سرش بیفتد. دلش بخواهد ساعت ها به تماشا بنشیند. شیفته یک مسجد شدن یعنی تقاضای دل برای ساعت ها نشستن چشم دوختن به مناره آبی، به در پرکنده کاری، به محرابی که ردیفی از کاشی های اخرایی رنگ داشته است. در تاریکی آب انبار آن فرو رفتن در آن خنکی پر سایه و ساکت آن نشستن، دست زیر آب قنات آن بردن. مشتی آب برداشتن، چشمها را بستن خیس شدن بازی با بادی که درون حیاط می پیچد، گرد می شود بالا می رود. پله شدن بالا رفتن زیر سایه مناره از نور فرار کردن. فیروزه ای شدن آبی و سبز شدن. اسلیمی شدن و نوری که هزار بازی در می آورد. هفتاد پرده می سازد. از شدت شروع می شود، به هزار سایه می رسد و بعد در هزار جور تاریکی می میرد

ابیانه




ابیانه پیرزنی است که چارقد سفید پر از گلهای صورتی را زیر چانه اش سنجاق می کند. صورتش پر چین و چروک است پوستی سخت دارد. پیراهنش نزدیکی کمر گشاد می شود و با پلیسه ای کوچک روی شلیته سیاه چین دارش می افتد. ابیانه روی پله های قرمز می نشیند. پایین خانه های تنها و تاریک. بقچه اش را باز می کند؛ سیب و آلوی خشک شده، لواشک و سرکه سیب می فروشد با لباس های محلی
ابیانه اما پیرزنی جسور و مغرور است مانند مردی یا زنی متمول در شهر. غرورش را می شود با لهجه پارسی قدیم شنید که با زبان هندی در آمیخته استپیرزن مغرور است. او را با خاک سرخی ساخته اند که از معدنی در همین نزدیکی آورده اند. مغرور است چون می داند شکار خوبی برای لنز همه جمعیتی است که در کوچه ها راه می روند. مرکز تماشاست. برای همین اول خود را پنهان می کند، می دزدد، مثل زنان سنی می گوید عکس نگیر. شکایت می کند از این همه فلاش و زوم شدن. اما از ناکامی خود در تصویر نشدن با خبر است. بالاخره آن را مشروط می کند به خریدن میوه خشک شده ای، پارچه ای، چیز کوچکی
پیرزن تابلو است، عکس است، تصویر است، آلبومی که نوروز عیدی می دهند. هر عکاسی مجموعه ای از آن را دارد، اینترنت را که جستجو می کنی زیر آواری از عکس می مانی. برای همین اول که می رسی عکس گرفتن بی فایده است مزه ای ندارد، چون تازه نیست، عجیب نیست. سالهاست پیرزن را می شناسی؛ با همین چارقد، با همین شلیته، با همین خاک سرخ. او در هر چشمخانه ای نشسته است. همه این کوچه ها، پنجره ها، رنگ ها، روسری ها در زاویه دید عکاسی جای گرفته است. هر چه بگیری تازه نیست کپی برداری است

خانه ها دیگر خانه نیستند یعنی محلی برای زندگی. به بنایی برای نمایش تبدیل شده اند. مثل یک شهرک سینمایی که فیلم های معروف و بزرگی در آن تصویر شده است. خاطره ای همگانی می داند قصه چه بوده از کجا شروع شده در کجا تمام شده . آنچه تازگی دارد دیدن رنگ خانه ها و چیدن آنها از نزدیک است. گویی مدیر شهرک سینمایی بازیگرانی را در هیات پیرزنان ابیانه در اورده است. آنها بازی می کنند نه زندگی. برای همین نمی توانند خانه خود را خراب کنند یا تغییری در آن دهند. آنها مالک نیستند بخشی از اجزای موزه بزرگی هستند که تماشاگران هنگام ورود پولی داده اند و بلیتی گرفته اند تا از یکی از چهار منطقه روستایی ثبت شده در آثار ملی بازدید کنند.مردم تماشاگر هستند. تکه ای از بافت خود را لمس می کنند از آن عکس می گیرند. فیلمبرداری می کنند. قطعه ای از قدیم خود را مرور می کنند،حیرت زده، تحسین کننده، سرخوش، توریست وار؛ کباب و منقل و آجیل و هندوانه. برنج آب کش شده هم در کنار هست. به همراه خرید نان محلی، عرق نعناع، مهره هایی که گردنبند می شود ، چارقد هایی از جنس خودشان که هفت هزار تومان فروخته می شود با سیب و آلوی خشک شده
توریستی که راهنما ندارد، بروشور و راهنما به دستش نمی دهند. می بیند، عکس می گیرد، خرید می کند، می خورد و می رود

در تاریخی ابیانه را با حصاری فلزی پوشانده اند. یکی گفت این همان در معروف است. کدام در ؟ فورا دوربین را روی یکی از شکاف های حصار می گذارم عکس می گیرم .دو قدم که دور می شوم ،مخلوطی از شگفتی و در هم پیچید ه ای از خط و رنگ و نقش با کهنگی و نایابی در من زنگ می زند یا برق می زند. دوربین به جای چشم لحظه ای از در را گرفته بود. من این شگفتی را ندیده بودم دوربین دیده بود. دوربین ها اینجا چشم می شوند ، چشم ها مسلح می بینند و کرانه دار

چهارشنبه سوری

فیلم آنقدر تلخ نبود که شنیده بودم (گفته بودند). این می تواند دو دلیل داشته باشد.یکی اینکه دیگران اندازه صفت موصوفی نادیده و ناشناخته برای تو را با قید زیاد توصیف می کنند. از نظر خودشان اغراق نکرده اند. از حس خود بعد از نمایش فیلم گفته اند. "خیلی تلخ بود"." از وحشت نزدیک بود سکته کنیم". "از خنده روده بر شدیم" . " همه گریه کردند". تو وارد سالن می شوی در حالی که آماده نزول شدید این حسها هستی. فیلم به پایان خود نزدیک می شود آنها بیراه نگفته بودند اما از هجوم واستیلای یکباره حس موردنظرخبری نیست. تو بیش از آنها و پیش از نمایش فیلم تلخی را مزه کرده ای. مقدار کمی برای تجربه شخصی تو باقی مانده است. دوم اینکه زیاد می خوانی، زیاد می شنوی.از صفحه حوادث روزنامه ها ،از دهان دیگران درباره خیانت همسران، زنان به مردان، مردان به زنان. این زیاد شنیدن و زیاد دیدن موضوع را برای تو عادی میکند.عادت، تلخی را می گیرد. تعجب نمی کنی گویی فیلم مستندی است که ماجرای
همسایه تو، دوست تو و یا خود تو را نمایش می دهد
فیلم به تو می گوید روی هر لایه ای از واقعیت، لایه دیگری در انتظار است. هر اتفاقی ممکن است بیفتد و وضع موجودی را که خود ترسیم کرده ای ،برایت ترسیم کرده اند و باورکرده ای، تغییر دهد. کارگردان، همسرت، دوستت و ماجرای زندگی به تو اثبات
می کند آنچه دیگران می گویند، تو فکر می کنی، موقتی است، احتمالی است، نسبی است. چیزی دیگر پیش خواهد آمد
در فیلم با تفاوت هایی گناهکار وجود ندارد. مژده حق دارد چون شواهد نشان می دهد، یک احساس قوی او به او می گوید که
شوهرش خیانت می کند. شوهرش کمی حق دارد چون مژده شخصیت پریشان، عصبی و سردی را ازخود به نمایش می گذارد. با هیچکس کنار نمی آید. مدیر خوبی برای خانه نیست و نمی تواندبچه خوبی تربیت کند. در کنار او بودن زندگی لذت بخش نیست. سیمین حق دارد. او تنهاست. مطلقه است و به همین دلیل نگاه مشکوک دیگران را برخود حمل می کند.حضانت دخترش از او گرفته شده. نا امنی او را تهدید می کند. همسایه ها هم حق دارند. نباید محیط خانوادگی مجتمع آلوده شود
وضع خانه و خانواده با شهر در تناسب است .هر دو به هم ریخته اند. چهارشنبه سوری است. رابطه آدمها و سامان زندگی مانند شهر در حالت فوق العاده است. از گوشه هر صحنه ای صدای انفجار به گوش می رسد. هیچ چیز نظم سابق را ندارد یعنی هر چیزی
قابل پیش بینی است. تو در لحظه باید در انتظار انفجار ترقه ای یا بمبی در کنار پایت باشی
فیلم کتابی می ماند که صفحه اخر ندارد .داستان ناتمام است . تماشاگر آن را در ذهن خود تمام می کند .فقط می دانی که پایان آن خوش نیست. تلخ است
بچه ها در گوشه و کنار سالن سینما کنار پدر ها و مادرهایشان نشسته بودند و داستان خیانت را به همراه خوردن ذرت بو داده تما شا می کردند