ندیدنی‌های یک سفر



4 صبح رسیدیم. قرارمان مسجد توت‌نده در نیم ساعتی ِ مانده به یاسوج بود. منتظر شدیم تا میزبان برسد و از راه تاریک و سیاه جنگلی  ما را به سی‌سخت ببرد. توی راه ظلمت افتاده بود روی درخت‌ها و میزبان داشت از موجوداتی می‌گفت که ما نمی‌دیدم. مثل خرس‌ها، گرگ‌ها‌، گرازها و روباه‌ها. صدایشان هم بلند نبود. هیچ نشانه‌ای نداشتند اما انگار ما را تماشا می‌کردند. بودند اما نبودند. به گواهی یکی از ساکنین، به شهادت یک دوست  که به راستگویی می‌شناسیم، به نبودن نقضی برای آن.

دو روز بعد در بیشه‌ای می‌رفتیم. جلوتر کمی بالاتر، صدای جوشیدن و غلغل آب بود و صدای سکوتی که وهم  می‌انگیخت. تاریکی نسبی در روز روشن، ترسی که نزدیک‌تر می‌شد. راز با هیبتش کنجکاوم می‌کرد. صدای نفس‌های گرم موجودی که معلوم نبود. اثر پاهایی که راهنما نشان می‌داد و هشدار ملایمی که از سر ادب تکرار می‌شد. ضربان قلبی که تند می‌زد. ناشناخته‌ی عجیبی که  سطلی از وحشت را یکدفعه روی دل خالی می‌کرد. قدم‌هایی که سست، لرزناک و مردّد جلو می‌رفت. اندازه‌ای که معلوم نبود. چشم‌هایی از جایی پنهان خیره بود. کمینی که خیز برمی‌داشت. شخصیتی که غایب بود. هیبتی که فرو نمی‌آمد. بود اما نبود. نبود اما بود. خلوتی که  حضور ما به هم می‌زد.

راهنما می‌گفت برگردیم . با دلی که شهامتی گرفته بود پرسیدم اگر خرس بود چطور فرار کنیم؟ می‌گفت سرازیر شدن. اگر گراز بود؟ از تیررس مستقیمش کنار روید. نمی‌تواند سرش را به چپ و راست تکان دهد و اگر پلنگ بود؟ او همینطور جواب می‌داد و من  هم گوشم به این غایبِ حاضر بود و روش‌ها را قاطی می‌کردم.

او نبود ولی می‌شنید ما  یاد می‌گیریم چطور از دستش فرار کنیم. می‌شنید  در هرخانه‌ای مجموعه‌ای قیمتی هست از سلاح‌های عتیقه. از برنو، سلاح روسی، از اسلحه‌ی دوربین‌داری که متعلق به دوره تزار است. تیرهایی که پدرانش را کشته‌اند.

شخصیت‌هایی که ندیدیم. خرس و گرگ و گراز را نمی‌دیدم اما در چشم سگ گله‌ی عشیره‌ی سلیمانی پرسه می‌زد. سگ که اسم نداشت ژولیده و کابوس‌دیده و خسته بود. حمیدرضا گفت که شب‌ها پاس می‌دهد. چند چادر بالاتر، "نور‌افسانه"  زن ِ خان و دختر ِ خان می‌گفت: هستند ولی پایین نمی‌آیند.  حمله نمی‌کنند.  نعلبکی آخر چای را نوشید و گفت می‌دانند ما هستیم.

فرزانه خواهر حمیدرضا  همینطور که نگاهش به گلیم نیمه‌کاره بود و گلوله‌ نخ آبی را از رشته‌‌ی پود رد می‌کرد،  از آهوهایی ‌گفت که گاهی پایین می‌آیند.

روز بعد از آن یا ساعتی پیش  از آن، یادم نیست باز ردّ ِ پای این قدرتمندان غایب بر کلام راهنمای مهربان بود. از فرانسوی‌ها که اجازه شکار گراز دارند. گراز یا همان خوک وحشی، پُر زاد و وَلَد و حرام‌گوشت که دندان‌هایش را می‌برند و شکاری که غیر قانونی است  و توافقی بین شکارچی و محیط‌‌بان و قاضی است و کبک‌هایی که تقسیم می‌شود.

سفر یعنی دیدن دیدنی‌ها، آثار سالم یا بازسازی شده‌ی باستانی ، تاریخی؛ یعنی مناظر طبیعی، باغ‌ها ، کوه‌ها و آبشارها؛ سفر یعنی  بازارها ، آداب و رسوم ، لباس‌ها. اما این بار برای من غیر از این‌ها سفربه معنای  دیدن  یک ندیدنی‌ . آشنایی با شخصیتی قوی، دور، بالا . وحشی ، خطرناک ، درّنده بی‌رحم و نادان. شخصیتی محو، سایه و رو به انقراض. قیمتی، پُرطرفدار،  همنشین و دشمن و مطلوب مردم. اثر حفاظت‌شده‌ای که بی‌سیم‌خاردار  پرسه می‌زند. هستی که نیست.
 قسمت اول از یادداشت‌های دناآسیاب دنا

آسیاب دنا

 
 
یکشنبه، 28 شهریور 91، سی‌سخت، کهکیلویه و بویر احمد

به توده‌اى  از سیمان نفوذناپذیر شبیه‌ام. به تكه‌ى سختى از بتن كه با سیم‌هاى پیچ در پیچ  فولادى  سخت‌تر شده، به  شهاب‌سنگى بى‌شیار‍، بزرگ،  یكپارچه و افتاده در گوشه‌اى از صحارى.
 حالا  این "پادنا" یا دامنه‌ى دنا  مرا با چه ابزاری خُرد  و قطعه قطعه  مى‌كند، نمى‌دانم؟  از هر جهت كه رو می‌كنم، از شرق ِ شهر، یا از غرب آن و حتى تا بالاتر وقتی در باریك‌راه‌هاى آن مى‌پیچم   یا موقعی که از بالا  نگاهم به پایین دره‌ها سقوط مى‌كند.   
به آسیابى مى‌ماند كه با چرخ‌هاى سنگین و مدّور، تنم را به هزار خرده‌كاه تقسیم مى‌كند. خُرد ِ خُرد ،  ریز ِ ریز،  كه  وقت باد،  بى‌هوا و بى‌وزن روى كاسه‌ی شهر، رها و سرگردان مى‌شوم.
از صبح  گرفتار و محاصره‌شد‌ه‌ام. خشیّت و جلال دنا   ذرّه‌ام مى‌كند . نامش ساده است بدون ِ حرف‌هاى زمخت، بدون غین، بدون ظا، بدون طا.  با دالى بى‌ادعا، با نونى بى ریا با ضرباهنگى  معمولى، سه حرفه. این ساده‌ی مرتفع، این معمولى ِ تا آسمان رفته، این نرم ِ سخت این نزدیك ِ درهم شكننده، این جبّار، از صبح  له‌كننده است.
از صبح  خمیده‌ام. از صبح كه نه از سحر، وقتى به جاده‌ی  فرعى و جنگلى  و تاریك پیچیدیم، وقتى فهمیدم  در انبوهی از ستاره‌ها و كهكشان‌ها گم شده‌ام. این كهكشان و آن میلیاردها روشنایى ریز و درشت و سحابى ابرى شكل. آن‌ دانه‌هاى افتاده به نخ ِ دُبّ ِاكبر و دُبّ ِ ّاصغر. آن همه سیاهچاله؛  آن هزار هزار چشم ِ گنبدپوش. همه هستند. آن‌ها واقعى و من، مجازى آنها با هم، من تنها ، ترس ِ سقف شبانه‌ی دنا از خود دِنا  پر هیبت‌تر، خرد كننده‌تر وحشتناك‌تر است.
 من پناه‌برده به زیر پارچه‌اى،چادرنمازی؛ فرارى از تماشاى این شكوه ِ ترسناك كه نبود مرا به رخ مى‌كشد و بزرگى خودش را اثبات مى‌كند.
امشب در حیاطی افتاده‌ام که به این بزرگی ، به این کهکشان، بازو ‌گشوده.  نه قوّت ستاره چیدن دارم نه توان چرخ زدن دور این حوض و فوّاره و كوزه‌اش. نه پریدن، نه این تماشای لرزآور تمام  می‌شود.