مردم بدون ممیّز

مردم بودند. خالص. بدون صفت‌های اضافی. بی‌تمایز، بی‌طبقه. بی‌تعیّن. گویی همه یک مدرک تحصیلی داشتند. حد‌ میانه‌ای از سواد با وضع هماهنگی از آگاهی.

با لباسهای تیره، سیاه، قهوه‌ای و خاکستری. بدون اینکه معلوم باشد از کجای شهر آمده‌اند. آیا زنجان بدون بالا و پایین است؟ یا اینها لباس بدل پوشیده بودند؟ نمی فهمیدی مُد چیست؟ کدام لباس و تیپ و قالب و بدن محبوب است؟ فراوانی کدام بیشتر است؟

معلوم نبود حساب بانکی چه کسی پرو پیمان‌تر است ؟ چه کسی کجا و چگونه زندگی می‌کند؟ در ویلا یا آپارتمان یا کلبه‌ای کشاورزی‌؟‌ تنها سن و سال قابل تمیز بود. و پیر و میانسال و جوان قابل تشخیص.

دسته‌ی عزاداری بود، اما کتل نداشت، عَلم نبود، پارچه‌های رنگی را باد نمی‌برد.

هیاتی روان بود ولی سِنج و طبل نداشت، شیپور نبود. دسته، ساز نداشت.

تنها بلندگوهایی بود و شعر، مصیبت‌خوانانی و پرچمی سرخ، پیچیده به شاخه‌ای بلند ،کج و نتراشیده.

دستها خالی بود. سینه می‌زدند. زنجیر نداشتند. گاه پا می‌کوبیدند. دستهای خالی و بالا رفته و اشاره کننده‌، ترجیع‌بند بود، رجز‌خوان بود.

این حرکت، دستها را می گویم ، نشانه‌های کاملی از کینه و جنگ را حمل نمی‌کرد. آرام و سفید هم نبود. فقط تهدید هم حساب نمی‌شد. همراهی بود کمی غصه و حرف داشت. اعلام وفاداری بود. کمی بیتابی بود.

توده بود. تشکیل شده از تن ِآدم‌ها. بی آنکه قراری، آنها را به قطعاتی تقسیم کند. این هیات، آن هیات. این دسته، آن دسته. این یکی، آن یکی. همه یکی بودند. دهها شاید صدها هزار نفر. عضو هیات حسینیه اعظم زنجان. بدون آنکه فاصله‌ای میان این و آن را، نامی و پرچم و عَلمی پر کند. همه چیز درهم بود. نه پیری پشت عَلم ، پیشقراول بود و نه میانسالی بعدِ او ونه جوان و کودکانی تا انتها نظمی آهنین به دسته وصف داده بود. کسی جای کسی را تعیین نکرده بود. این بدنهای بی‌تمایز درهم روان بودند.

همه مردم یک مداح و یک بلندگو داشتند. یک زبان بود، ترکی و یک نام بود ابوالفضل.

مردم بودند. تراشیده نشده. قالب نخورده. رنگ به رنگ نشده بودند. دسته دسته نبودند. خام بودند و اولیه. سنگ‌هایی که مجسمه نشده بودند و الوار و چوبی که تبر و اَرّه شکلش نداده بود. تنی و لباسی و فقط صدایی.

این هیچ نبودن. این پیرایه زدودن، ابرها را کناربرده بود. چیزی مزاحم نبود. نه کَفنی به تنی بود و نه ِگلی به سری. نه سرخ و سبز به پرچم‌‌های رنگارنگ. نه فلز بود و نه تیغ های عَلمی که سلام دهد. نه صداهای درهم بود، نه ساز ناکوک. نه لحن‌های خراش‌دار.

نبودِ حرکتها، رنگها ، صداها، قاب بی‌کرانه‌ای به جمعیت داده بود. پس‌زمینه‌ای صاف، بی‌خط ، بی‌رنگ، بی نقش. صدای مردم و معنی آن خالص شنیده می‌شد. کلام جریان داشت. گم نمی‌شد. صدا، شخص اول بود. خود ریتم داشت. برای بودن به نت‌ها تکیه نمی‌کرد. همه چیز کنار بود. صحنه بی دکور بود. خالی؛ فقط تن‌هایی در میان بود و کلامی و معنایی.

--------------------------

بعد از دیدن زنجان در روز هشتم محرم ، انگیزه‌ای برای دیدن هیچ مراسم دیگری در این یکی دو روز ندارم. مثل قندی که باید چند ساعتی در دهان بماند. با اینکه جز دوسه کلمه چیزی از ترکی نمی‌دانم ،اما این نمایش خیابانی سوگ و غمی عظیم را بازنمایی می‌کرد.

از ساعتی قبل در حسینیه بودیم. از بالکن طبقه دوم به قسمت مردانه نگاه کردم .حسینیه بالا و شاه‌نشین داشت و مردانی به پشتی‌ها تکیه زده بودند اما نه روحانی‌ای بر صدر نشسته بود و نه استاندار و مقام دولتی و نه تن‌هایی که داد بزنند ما آدم متمایزی هستیم. کسی سخنرانی نکرد. دیکته نگفت. عاقل اعظمی سخن نراند. مداح بودند و نوحه‌ خوان. آنها هم یکی شبیه بقیه.

تماشاچی‌ها – زنان- که البته منتظر می‌شدند تا آخر دسته برسد و آنها هم همراه شوند، چهره‌هایی متمایز نداشتند. برای این روز آمده بودند. اگر چه شاید روزهای دیگر نوع ِ نگاه ، آرایش و لباس و لبخند خود را تغییر می‌‌دادند. اما امروز نقشی جدا داشت. رفتاری منحصر می‌طلبید . مردان هم همینطور بودند. امنیتی فراهم بود.

یک روز، یک مراسم و یک نام و یک شخصیت شده بود مایه‌ی انسجام یک شهر، یک قوم. مایه تفاخر، غرور. جدایی شکل مراسم از سایر مراسم‌های معمول در مرکز یا تهران، جاذبه‌ای بود برای چرخش نگاهها و تمرکز روی یک نقطه، یک شهر و یک مردم. با همین درک ِاندک از ترکی چند بار فهمیدم که نوحه‌خوان بر سفر هزاران نفر از سایر شهرها و حتی از خارج کشور برای حاضر شدن در این مراسم تاکید می‌کرد. با غرور هم بود ضمنا.

قربانی رکن اساسی این مراسم بود . می‌گویند دومین قربانگاه بعد از مِنی اینجاست و در این روز. این از همه اَحشام زنده‌ای که از پیش از مراسم دیدیم و از همه خونهای سرخی معلوم بود که جابه جا زیر پای عزادارن را خیس کرده بود و برف باقیمانده از روز گذشته را سرخ.

پذیرایی از عزاداران، فردی نبود. رنگارنگ نبود. دلبخواه نبود. ایستگاههای رسمی ِ حسینیه چای و قهوه توزیع می‌کردند.

نظم سنگینی از مرکز حسینیه جاری بود. لباس های متحدالشکل، راهنماها ، جمع‌آوری‌کنندگان اعانه، قربانی کنندگان. تا این حد از نظم را حتی در آستانقدس رضوی ندیدم.

وسایل ارتباطی خوب کار می کرد. خبرنامه‌ای 8 صفحه‌ای توزیع می‌شد توزیع‌کننده گفت در طول دهه اول محرم هرروز منتشر می‌شود. متاسفانه همه آن به فارسی بود. با اینکه با هرکس صحبت می‌کردی در شنیدن کامل فارسی بخصوص در ابتدا مشکل داشت انتظار می‌رفت، دستکم بخشی از نشریه به زبان ترکی چاپ می شد. به همه هم اطلاع می‌دادند که بلوتوث گوشی خود را روشن نگاه دارید تا پیام‌ها ارسال شود.مجموعه‌ی مستندی از تاریخچه و ویژگی‌های این‌ مراسم در یک وی سی دی توزیع می‌شد.

شیوه‌ها و نگاهها در اداره برنامه مخلوطی از سنت و مدرنیسم بود.غذای نذری توزیع می‌شد. اما ظرفهای یکبار مصرف قابل بازیافت بود. لیوان‌های چای، کاغذی و مهمور به نشانه حسینیه اعظم بود. هرچند ریختن زباله در سطل‌ها چندان مرسوم نبود. در قسمتی از حسینیه تابلویی با عنوان مهد کودک مشاهده می‌شد. حتی در سرویس بهداشتی یکی دو دستشویی را علامت گذاشته بودند ویژه مهد کودک.

گوسفندها و بز و گوساله برای قربانی آماده بودند. مردم از قیافه‌ زیبای بعضی از آنها عکس و فیلم می‌گرفتند. قصابها لباس مخصوص داشتند و مهمور به نشانه و نام حسینیه . چند نفر از آنها هم بلافاصله مشغول شستن خون‌ها می‌شدند.

هرچند طبق معمول میلیاردها تومان هزینه می‌شد و این هزینه حتما می‌تواند شهری مثل زنجان را لابد آبادتر کند و شکم گرسنگانی را سیرتر- از نظر من البته- اما باز به دلیل وحدت و سازماندهی این خیرات و نذورات صرف خرده ریز نمی شد. مثلا برای خرید کبوتری فلزی که روی عَلم نصب شود و ترمه‌ای که از آن آویزان و تیغی که به آن اویزان شود. یا هزاران سیستم صوتی در اندازه‌های کوچک و بزرگ . اینجا یا صرف قربانی می شد که شنیدم تا آخر مراسم به هرکس مقداری نزدیک نیم کیلو می‌رسید. اهدای پول و بخصوص طلا رواج داشت. و در بین طلا ها گوشواره نقش مرکزی داشت.

این نوشته حاصل 4 ساعت حضور من در مراسم هشتم ماه محرم در زنجان بود. به یاد بود حضرت ابوالفضل. جذبه این مراسم برای من جدایی و گریز آن از مرکزیت ِ فرهنگ عزا و اختصاصی بودن آن بود. جدایی از شباهت به شیوه‌ها و نمادها و روح عزاداری در سایر نقاط . از قوت یک حاشیه و البته از گریز آن از ایدئولوژی واحد. از محلی ماندن و به آن افتخار کردن. عنصری که براحتی ترکیب نمی‌شود. همانطور که نوشتم صحنه‌ای بی دکوراسیون، با افقی باز، آماده برای برجسته کردن متن و معنا. گم نشدن مخاطب، تماشاچی و مشارکت‌جو در میان هزار ریزه خرده.

هرچند زن‌ها بشدت از متن اصلی جدا بودند اما بی‌پیرایگی جذبه‌ای داشت که مرا از خط و مرز مشخص شده برای عبور به تخطی می‌کشاند. دلم می‌خواست آن وسط بودم. تماشا کافی نبود. مثل وقتی که دل می‌خواهد که دست، تنه‌ی درخت یا بدنه کوه و سنگ بزرگ را لمس کند و شیارها را دنبال. یا دل می‌خواست تن را به توده بسپارد و نفس مردم را فرو ببرد. پا بکوبد و رجز بخواند. عضوی از مردم شود.

اینجا تهران است اما صدای مرا از افغانستان می شنوید

ماشین را تقریبا روبروی دیوار یک خرابه پارک کردم. کنار یک پرایدی که خانم مدنی گفت ماشین مدیر مدرسه است و جای سرویس هم کار می‌کند. زیرپایمان یکی از بزرگراههای غربی شرقی تهران است. صدای ماشین‌های معمولی و غیرمعمولی، کهنه و نو، داخلی و خارجی و ارزان و گران می آید. پرچم‌های ایران و شهرداری هرکدام یک طرف روبروی هم به تمیزی و شفافیت با کمک بادهای تندی در تکان و اهتزازند. خانم مدیر با خنده‌ای خالص تا سرکوچه به استقبالمان آمده. اگر نگفته بودند افغان است نمی‌توانستم حدس بزنم از بس که در ایران زندگی کرده.
مدرسه تابلو نداشت خانه کهنه‌ای، یک طبقه با شاید 60 متر زیربنا که داخل آن را به شکل یک آپارتمان تغییر هویت داده بود. وارد که شدیم تازه زنگ خورده بود و دقیقا 4 کلاس برقرار بود. باور نمی‌کنید در همین 60 متر همین جلوی در ورودی، همین جای کوچکی که ما به آن هال می گوییم و شاید تلویزیون و یک کاناپه می ‌گذاریم، 3 ردیف نیمکت با حدود 6 پسر نشسته بودند. روبرویشان تخته سفیدی گذاشته بودند که خیلی هم سفید نبود.
دست چپ آشپزخانه قرار داشت. اما حدستان اشتباه است اگر فکر کنید اینجا سماوری برقرار است تا زنگ تفریح به معلم‌ها و مدیر و تشکیلات یا مهمانهایی مثل ما چای دهد. ردیف به ردیف نیمکت نشسته است و حدود بیست دختر و پسر افغان کلاس سوم را تشکیل می‌دهند. جای کابینت‌ها را هم تخته نه چندان سفیدی اشغال کرده و معلمی جدی ایستاده است.
فضای باز بین این دوکلاس – به دلیل حضور پیشخوان آشپزخانه - صدای معلم‌ها و شیطنت بچه‌ها و سوال و جواب ها را در هم می‌آمیزد. اما روبرو دو اتاق کوچک است که بالاخره شکل کلاس دارد. اتاق سمت راست را بچه‌های راهنمایی اشغال کرده‌اند. بالاترین مقطع این مدرسه ی چندپایه و مختلط. نمی‌دانم چرا چهره این چند نفر خالی از شادی، شیطنت و بچگی بود. حرکت‌ها آرام و نگاهها خاکستری بود.
اما امان از آن همه رنگ و حرکت که در کلاس مجاور ریخته بود. کلاس سمت چپ، یعنی کلاس اولی‌ها را می‌گویم. معلم برپا گفت همه برخاستند به همین دلیل عده‌ای از چشم گم می‌شدند. پسر 14 ساله‌ای که اولین روزهای عمرش بود که به مدرسه می‌آمد، نمی‌‌دانم چرا با این قد و قامت روی همین نیمکت اول نشسته بود. وقتی که نشست ریزنقش‌ترین و کوچکترین شاگرد کلاس هنوز ایستاده بود و سرش هم‌قد میز بود و البته مانتوی رنگی به تنش زار می‌زد. اما شور و بازیگوشی، زندگی و طراوت در این اتاق سابقا خواب ِ کوچک موج می‌زد.
بچه ها باید درسشان را شروع می‌کردند. دفتری در کار نبود. بنابراین از راهروی کوچک گذشتیم و به حیاط آمدیم. حیاط که نه ادامه همان خرابه‌ی بیرون از مدرسه. کاملا یادم رفته بود اینجا تهران است و من بارها از همین بزرگراه و زیر گوش همین مدرسه با سرعت زیاد گذشته‌ام. دیوارها از آجرهایی خشن و خورده شده. زمین کوچک حیاط که قرار بود تا یک ساعت دیگر و زنگ تفریح‌، 90 دختر و پسر را در خود جا دهد، پر از سنگریزه بود و جای آسفالت و یا هر کفپوش دیگری را این چندین کیلو سنگ گرفته بود شاید تا گرد و خاک بلند نشود. 4 دوچرخه کوچک هم کنار دیوار پارک شده بود.
خانم مدیر با همان لبخند شروع کرد به توضیح دادن. خودش بزرگ شده ایران بودو هر چهار معلمش هم دختران افغانی که از نهضت سواد آموزی شروع کرده بودند و حالا معلم بچه ها بودند. مدرسه به نوعی زیر نظر سفارت افغانستان است. تنها از این جهت که امتحانات را تایید‌ می‌کنند و مدارک تحصیلی بچه ها را قبول.
اما مدرسه در واقع غیرانتفاعی است. مبلغ ناچیزی از دانش آموزان می‌گیرند و هزینه اجاره محل و حقوق معلمان و هزینه‌های دیگر را می‌دهد. موضوع اجبار دولت ایران در مورد الزام به بازگشت افغانها به کشورشان کاملا روی سرنوشت بچه‌ها، مدرسه و خانم مدیر و کار خوبش سایه انداخته است. همینطور شیطنت بچه ها وقتی در حیاط شلوغ می‌کنند، وقتی زنگ در همسایه‌ها و خانه‌های سر راه را می‌زنند و فرار می‌کنند یا از درختان باغها نمی‌دانم چه می‌چینند. یعنی که صدای اعتراض همسایه‌ها را در می‌آورند. دیگر اضافه شدن روزبروز بچه ها، یا حضور شاگردانی عقب مانده ذهنی در میان بچه‌ها که بیشتر به دلیل ازدواج فامیلی پدرو مادر‌ها است و همینطور هراس از اینکه هر لحظه وزارت کشور مدرسه را تعطیل کند.
کار مدرسه ساعت 11 صبح تمام می‌شود. خانم مدیر می‌گفت بیشتر بچه‌ها به خانه که می‌روند، بلافاصله بساط دستفروشی را برمی‌دارند و روانه چهاراه‌های دور و نزدیک اما حوالی همینجا می‌شوند و گاه 11 شب به خانه برمی‌گردند.
من یاد آن همه دختر و پسر دستفروشی افتادم که وقتی در پیاده‌رو و چهار راه می‌پرسی چرا مدرسه نیستی و آنها گفته‌اند چرا امروز بوده‌ام، اما من باور نکرده‌ام.
از مدرسه که به مرکز شهر برگشتم هنوز بیست دقیقه‌ای تا ده صبح مانده بود.به این سرعت از گوشه دورافتاده‌ای، مدرسه نیمه مخروبه‌ای از قطعه‌ای از افغانستان به محل کارم رسیدم.
دنبال کسی می‌گشتم تا با رییس کارخانه کیک و بیسکویتی یا لبنیاتی آشنا باشد تا هفته‌ای دوبار به این 90 نفر میان وعده بدهد. یا به حاج خانمی که پنج شنبه ها 10 تا نان سنگک می‌گیرد و به مربع‌های کوچکی تقسیم می‌کند، نان‌ها را با کمی پنیر، ریحان و یک دانه خرما به لقمه‌ای متبرک تبدیل می‌کند تا در امامزاده‌ای از دستش بربایند. تا نشانی این امامزاده را به او بدهم.
به یاد دوستی افتادم که همین پریروز ایمیل زده بود تا بگوید می‌تواند تعدادی از بچه‌های دانشگاه تهران را همراه کند برای کار خوبی‌، مثل اینی.
دوست دیگری برای احوالپرسی زنگ زد و وقتی ماجرا را شنید گفت چند دانشجو دارد که اهل کار بنایی و اینها هستند، بلند بلند خندید و ادامه داد می تواند رسیدگی به سر و وضع مدرسه را به عنوان پروژه درسی تعیین کند.
رییس شرکتی قبل از رفتنم گفته بود تعداد زیادی اسباب بازی در انبار دارد ولی امروز جواب داد نمی‌تواند به بچه‌های غیر‌ایرانی بدهد و دوست دیگری هم گفت بچه‌های خود ما برای کمک لایق‌ترند. باید کاری کنیم اینها بروند.

سلطان جاده ها

هنوز هوا خوب روشن نشده بود. یکی از این پیچ های اول جاده چالوس را بالا می رفتم که صدای بلندگوی ماشین راهنمایی رانندگی در کوه پیچید بدون اینکه بفهمم چه می گوید. دوباره تکرار کرد. این بار با شنیدن کلیدی چون پراید فهمیدم باید توقف کنم. با من چند ماشین دیگر هم در شانه خاکی جاده پهلو گرفتند. در واقع به کنار جاده ریختند. درست مثل اینکه به چند پرنده نشسته، با حرکت دست ِ راست کیش دهند و آنها هم خودبخود و هماهنگ و یکباره به همان طرف پرواز کنند.
پیاده نشدم فکر کردم خود پلیس گفته افسر موظف است تا بیاید و توضیح دهد. بالاخره یکی آمد و خواب آلود و بداخلاق گفت: مدارک ! همین طور که از کیف در می آوردم پرسیدم چه خلافی کرده ام؟ جواب نداد. تکرار کردم. گفت نمی دانم جناب سروان گفت. گفتم حالا چرا اینقدر عصبانی و بداخلاقید؟ بلافاصله عضلات صورتش باز شد و لبخندی روی لبها نشست. گفت چکار کنیم شب را نخوابیدیم. راننده ماشین پلیس بود که بلافاصله خود را تبرئه می کرد.
با مدارک من رفت. چند دقیقه خبری نشد. راننده نیسان اما از همان اول پیاده شده و جلوی در ماشین دو کابین شاسی بلند ایستاده بود. باقی ماشین ها هم نمی دانم از کجا فهمیده بودند که با آنها کاری ندارد، گاز را گرفتند و رفتند.
من دیدم خبری نشد بناچار پیاده شدم. افسر پلیس هم مثل راننده اش خواب آلوده بود و البته جدی، سرد ، اخمو ، در صندلی فرو رفته، غرق شده در دسته برگه های جریمه، نیم نگاهی هم به من و راننده نیسان نینداخت. انگار ما نبودیم و فقط صدای ما حضور داشت که آنهم به نظر برایش اضافی و گوشخراش بود. فضای کافی برای نشستن داشت ولی به نظر جوری به صندلی تکیه زده بود که متهمان بینوایی چون ما را به دفتری بزرگ ، مجلل و آهنین می برد. افسر میانسال چون شاهی بر تخت نشسته یا فرمانده ارتشی بزرگ، پشت میزی خراطی شده از چوب گردو ، سر بر کاغذهای خود و مهر و قلم خود فرو می برد. عضلات و خط های صورتش رو به پایین ، بی اعتنا به ما مشغول کتابت برگه جریمه بود. حوصله نداشت حرفی بزند یا بشنود . این دیگر از خواب آلودگی نبود.
ما چون کودکان ، باید پاها را روی پنجه بلند می کردیم تا بتوانیم قدری به پیشخوان درگاه شاسی بلند او نزدیک شویم. از ما انتظار می رفت کمی دور، چون رعایا در حالی که عرق شرم بر پیشانی داریم و یک دست را آویزان در دست آویزان ِ دیگر پنهان کرده ایم و سرمان را در شانه هایمان فرو می بریم، در سکوت منتظر ابلاغ حکم شویم.
پرسیدم برای چی باید جریمه شویم گفت سبقت غیر مجاز. یادم افتاد پشت سر خود ماشین پلیس گیر کرده بودیم که با سرعت 30 کیلومتر یا کمتر می آمد. مدتی گذشت و بالاخره در یک فرصت مناسب، از او سبقت گرفتم . او ادامه داد از دو خودرو سبقت گرفته اید؟ گفتم من از شما سبقت گرفتم مگر اینکه ماشین پلیس را دو تا حساب کنیم. صدای همان راننده ی خواب و لبخند زده به جایش گفت نه از دوماشین دیگر . راننده نیسان که با دقت لقب جناب سروان را تلفظ می کرد جواب داد اون دوتا که هنوز از پارک در نیامده بودند ؟
لحنی جدی و رسمی جواب داد :"شما رانندگی مخاطره آمیز دارید" . یاد گزاره های پر طمطراقی افتادم که سخنگوهای رادیو تلویزیونی راهنمایی رانندگی انگار از بر کرده دائم تکرار می کنند. زبان خاصی که شاید به درد صداو سیما بخورد . اما اینجا در مقام گفت و گو با یک راننده متهم به تخلف در جاده ، اول صبح با خواب آلودگی هم یادش نمی رود که قالب و سبک حرف زدنش را بشکند. هرچند تفاوتش این است که آنجا صفت "عزیز" دائما در کنار کلمه "رانندگان و شهروندان" می نشیند.
جناب سروان در مقابل انکارهای ما برگ آخر رو کرد : اعزام و توقیف در پارکینگ . تا چند جمله اعتراضی دیگر اضافه کنم، راننده نیسان به من اشاره کرد. یعنی که بحث کردن فایده ندارد. یا اینکه نه قصد چنین کاری را ندارد. این وقت خوبی بود که به صورت و بدن و حال و وضع راننده هم پرونده خود نگاه کنم. کمی خم شده ، شرمگین ، صدای خود را پایین آورده، معترف، دست ها انگار بالا، مودب، مثل پسری با موهای شانه کرده و خیس ،دست به سینه، منتظر بود تا راهی فوری برای فرار از کنار پیشخوان قاضی پیدا کند. جناب سروان ادامه داد : جلوی چشم پلیس ! و باز ادامه داد رانندگی مخاطره آمیز! ما گویی جلوی چشم مفتی ، شراب نوشیده بودیم و در آخر با خیره سری قطره ای هم بر لباس او ریخته بودیم. یا او چون معلمی خط کش به دست و قد بلند را کنارمان داشت برای زهر چشم گرفتن دیگر دانش آموزان تن صدایش را بالا می برد . تقلب تو روز روشن جلوی چشم من!
جوری بود که من مرز میان تمام معلم های بداخلاق خودم و همه لباس های ضد شورش و شخصیت های نظامی فیلم های آلمانی با او را فراموش می کردم. همه مخلوط می شدند و من یادم می رفت بدن ، گفتار و حرکت ها و منش و روح یک افسر راهنمایی و رانندگی با آن بقیه چه تفاوتی باید داشته باشد.
برگه جریمه به دست به طرف ماشین راه افتادم در حالی که همیشه فکر می کردم رانندگان تریلی ها ،هرچقدر تعداد چرخ هایشان بیشتر باشد و راننده کامیون ها هر چقدر بالاتر نشسته باشند ، برایم پادشاهان جاده ها هستند، اما حالا اضافه می کنم تا وقتی اثری از پلیس در جاده دیده نشود.
مرتبط: خدایان سلامتی

زاویه دید و حسینیه ارشاد

آقای دکتر جواد کاشی متن زیر را به عنوان کامنتی بر پست پیشین نشانه ارسال کرده اند . اما وقتی دیدم ساختی فراتر از یک کامنت دارد و از طرفی مدتهاست آقای کاشی مطلبی در وبلاگ خود ننوشته اند ، بهتر دیدم آن را در پست جداگانه ای منتشر کنم.
با این توضیح کوتاه و اضافه که من در آن متن ، از دور و به صورت واحد و کل به حسینیه ارشاد نگاه کرده بودم . همینطور مبنای بیشتر نوشته های اینجا حسی آنی و لحظه ای است و شاید بیشتر نویسنده را معرفی می کند تا سوژه را. حسینیه اینجا یک خاطره است، فارغ از همه دوره ها و همه لایه های آن . ما کمتر خاطره ای داریم که هنوز در یک گره معنایی - مکانی برپا باشد.
به هرحال از نوشتن شما تشکر می کنم امیدوارم دوباره در زاویه دید بنویسید.
"حالا دیگر حسینه ارشاد را با یک گره معنایی نمی‌توان شناخت. این را ازطیف کسانی می‌توان تشخیص داد که این روزها روی آن صندلی‌ها تکیه می‌زنند. کسانی هنوز حس می‌کنند در آن کلام و صدای هنوز هم منتشر و طنین انداز، سر و راز رهایی هست. از منظر اینان، حسینه هنوز هم آبستن عشق و شور است.کسانی اما کینه‌جویانه نظر می‌کنند و سرچشمه هر چه قید و محدودیت‌ است رادر همان تریبون هنوز برپا جستجو می‌کنند. البته کثیری نیز هستند که نه آتش آن عشق و نه سرمای آن نفرت، تحت تاثیرشان قرار نمی‌دهند، اصولاٌ قادرنیستند با افق حسینه ارتباطی برقرار کنند.اما به هر حال حسینه به خاطره می‌انجامد.
جریان روشنفکری دینی تلاش بسیارکرده است، اما هنوز نتوانسته است قدرت نمادین این بنا را احیا کند.دال‌های مرکزی بیان و سخن شریعتی سبب می‌شد که حسینه نیز یک گره معنای وحدت بخش داشته باشد.اینک کلام و سخن روشنفکری دینی فاقد چنان توانایی است. گسیخته است و مملواز دال‌های نامرتبط. به همین سبب نیز حسینیه را مملو از گره‌های معنایی متعدد و ناسازگار می‌کند. حتی شریعتی نیز اینک یک شریعتی چند کانونی است و همه شریعتی امروز در حسینه تجلی ندارد. شریعتی که در حسینه تجسد یافته بود، یک شریعتی منسجم با پیامی روشن به نظر می‌آمد. اما پس از انقلاب شریعتی خود به چند کانون تقسیم شده است. حسینه تنها بخشی از کالبد شریعتی است. شریعتی کویریات، امروزه هم وزن و گاهی سنگین تر از شریعتی اسلامیات است. شریعتی اسلامیات در حسینه هست، اما شریعتی کویریات بیرون از حسینه جاری است.چنین است که شریعتی هنوز زنده است اما حسینه او دیگر به خاطره انجامیده است. کسی را یارای احیای این بنا نیست.با همه اینها، حسینه هنوز در خاطره و شاکله حسی نسل ما دوست داشتنی است.بی آنکه بدانیم چرا. دیگر نمی‌تواند معناهای از دست رفته خود را بازیابد،شاید گرسنه معانی تازه است."

راوی - صندلی های حسینیه ارشاد

بیشتر از هرچیز صندلی هایش، مرا به خودش می کشد . یعنی حسینیه ارشاد برای من در صندلی های پهن اش خلاصه می شود. نمی توانم از گنبد فیروزه ای اش بگذرم. یا از محراب که به جای اینکه در مسجدی جاگذاشته شده باشد ، محکم به دیوار یک حسینیه چسبیده. یعنی " یک محراب بزرگ است نه برای یک حسینیه ".
اما هر وقت که آن ته در قسمت زنانه می نشینم، حواسم را این صندلی ها پرت می کنند . اندازه هایش حالا دیگر منحصر بفرد است خیلی با صرفه جویی ربطی پیدا نمی کند . گویی برای آدم های مهمی ساخته شده . یا شاید فکر می کردند کسی که اینجا می آید قرار است پای سخنرانی چند ساعته کسی مثل کاسترو بنشیند. یا پی در پی آدم های پشت تریبون عوض شوند و او باید جایش راحت باشد و خسته نشود .
خراطی پایه هایش، هر دو صندلی را باهم ترکیب می کند و یعنی که رواق های چوبی کوچکی در تمام شبستان ، سالن ،تالار می پیچد و می رود. سلسله ای در تداوم است.
شاید هم علت این حواس پرتی این باشد که وقتی روی یکی از این صندلی ها می نشینی ، تصور می کنی بیش از 4 دهه است همینجا که تو نشستی روی همین صندلی ،آدم های خاصی نشسته اند. لایه لایه ،ورق ورق، شخصیت باقیمانده و انتزاعی و مجازی این آدم ها جای تو را تنگ می کند. این ورق های مجازی، این آدم ها آیا معروف بوده اند یا گمنام ، پیر یا جوان. الان کجا هستند، زنده اند یا مرده. مذهبی بوده اند یا نه. سیاست و دین به کدام طرف برده آنها را. قصه زندگی های اجتماعی شان چیست ؟ تنها شنونده مانده اند یا چیزی دیگر
و البته تریبون آن بالا و صندلی های روی صحنه هم جزیی از این کرسی ها و ماجراها هستند . یک شخصیت و جزء جدایی ناپذیرند از فضای حسینیه . شریعتی که کرسی دائمی دارد . امکان ندارد کسی سخنرانی کند و من قد وبالای شریعتی را جای سخنران نگذارم و صدا و کلمه ها و آتش و شور او را لابلای صدای سخنران ندوانم.
حسینیه ارشاد یک گره معنایی است دور(حول) یک سوژه دینی – سیاسی ، در یک نقطه جغرافیایی. یک خاطره جمعی و از معدود جاهایی که می نشینی و هزار نفر هم از چند سال پیش با تو به یک صندلی تکیه می زنند.
پ.ن: زاویه دید و حسینیه ارشاد، یادداشت دکتر کاشی بر این مطلب

کرگدن نامه

این روزها حس یک کرگدن را دارم
نه،
حس اینکه درسته توسط یک کرگدن قورت داده شده ام
از شدت گردن کلفتی زیاد نمی تواند تکان بخورد یا راحت اینور و انور را نگاه کند.
من لابلای کلی پیه و چربی و از همه مهمتر چند متر پوست پیر و لایه لایه گیر کرده ام .
کرگدنه نگاههایی خرفت داره. حس هاش، هیجان هاش ، یخ زده اند مرده اند اصلا انگار نبوده اند .
از پاهایش متنفرم. ستونهایی پرچین با ناخن هایی چند هزار ساله .همینطور از حس های مرده و کند ذهنی اش
قدیمها یک وقتهایی حس می کردم یک مار بوآی نازکم که یک دفعه یک کسی را قورت داده است.
همان مار بوایی که تصویرش توی کتاب شازده کوچولوی اگزوپری بود
انگار یکی از گردنم تا نوک پاهام دراز می کشید، درست زیر پوستم . نمی گذاشت تکان بخورم
چند روزی می ماند و هضم نمی شد
من از سیری مفرط حال تهوع می گرفتم
حالا اما این کرگدن غیرقابل تحمل تره

آهنگ چهار فصل

موسیقی است، خالص. کلام و آواز همراهی اش نمی کند. سازها در حال مکالمه با هم هستند. اما انگار یکی دارد قصه می گوید، ماجرا تعریف می کند. یا اصلا جوری است که قصه گو ندارد. تو خود، قصه را می بینی. پیرنگی دارد و گره و اوج وهبوطی. شخصیتهای داستان زنده جلوی چشم می نشینند پا می شوند وحرف می زنند.
زمان درطول قطعه ها جاری است. روز می شود، آفتاب به داغ ترین خط بالای صفر می رود و بعد تاریکی وستاره ها و ماه هلال با هم می رسند. انگار با ملودی ها می خوابیم وبیدار می شویم. حتی در بعضی از اوج وفرودها، می شود خواب دید، بیدارشد ، برای بقیه تعریف کرد، تعبیرشنید. انگار درطول آلبوم، فصل ها عوض می شوند. ناگهان صدای توپ سال تحویل بلند می شود. پوست شاخه ای ترک می خورد و جوانه سرخی سلام می کند. انگار نوبرانه ها می رسند، دهان ترش می شود. بادی که در جلد نسیمی فرو رفته معلوم نیست از کدام سو می وزد.
آن طرفتر در میانه ی یک قطعه، مامور نارنجی پوش شهرداری برگهای چندرنگ را، خشک خشک جارو می کند . بلافاصله در زیرصفر درجه، بخار گرمی از دهان بلند می شود و تن پالتو و بالاپوشی گرم می طلبد.
اولین هق هق نوزاد گاهی دراتاق زایمان ِ قطعه سوم می پیچد ویا در باغ قطعه ی چهارم جشن عروسی برپاست زنها کل می کشند. کمی دیرتر صدای لااله الله با بوی گلاب و رنگ های کهنه ترمه روی جنازه مخلوط می شود.
این داستان- آهنگ ها، مجمع الجزایر حس ها وهیجان ها است. مثل اینکه الان دارد پخش می شود. زارگریستن های سالهای دور زنده می شود . پره های بینی می لرزد وسوزنهایی به پشت مردمک هجوم می آورند. لبها ورچیده می شوند. گره ای و توده ای از کنار قلب بالا می آید و حنجره را رد می کند و به آب بدل می شود، مژه ها را خیس می کند. می گویی کاش این آهنگ همان سالها ساخته شده بود تا فیلم ِآن وقت زندگی تو موسیقی متن دیگری داشت. موج های غصه واندوه در هم می افتد و جلوی دیده را می گیرد.
ناگهان انقلاب می شود. طبل ها می کوبند، پاها رژه می روند و صدای گلوله و سقوط موشک ما را از جا می پراند. کینه ی سیاه می آید و از خشم صورت را سرخ می کند. دست ها شمشیر و ماشه ای می طلبد تا حریف را قطعه قطعه یا سوراخ سوراخ کند .مشتها گره می شود . چانه می لرزد. دندانها به هم ساییده می شود.
در قطعه ای نزدیک، ناگهان ترس می رسد. ازهرچیزی که مهم نیست چیست. همه ترسها یک شکل دارند. صدای های بلند، سایه های ناشناس و در غیر اندازه طبیعی. ضربان قلبی که تند می زند چشمی که می پرد و گلویی که خشک می شود.
مهلت نمی دهد. پشت هر ترس واندوه و خشمی، شادی با چه مهارتی و معجزه ای می آید و پس از سالها از پشت چشمها را می گیرد. می نشیند. انگار که همیشه در اینجا چراغانی و دست افشانی بوده، همیشه جشن وپیروزی، همیشه فواره ها لابلای نور رقصیده اند و همیشه یکی مژدگانی می خواهد، یکی عیدی.
خیلی دور خیلی نزدیک غیراز اینکه راوی خوبی برای داستان فیلمش هست طیفی ازرنگ و زمان و حس هیجان را روایت می کند.

شهروندان در دست تعمیرند

کارگاه بزرگی در طول بزرگراه چمران برپاست. یک خط انحصاری رفت و برگشت برای اتوبوس های تندرو، از پل گیشا تا چهار راه پارک وی در حال احداث است. سرعت کار باورنکردنی است. هنوز گاردریلها تمام نشده بخشی از ایستگاهها آماده است. هنوز بولدوزر در میانه است که پل هوایی عابر پیاده در تقاطع همت قد راست کرده و از آن جالب تر تابلوی اگهی تبلیغاتی آن بالا نشسته و شما را به خرید محصولات سامسونگ دعوت می کند. با کمی تاخیر تابلوهای هشدار دهنده، عذرخواهنده برپاست و چراغ های قرمز در مسافت معین به مردم چشمک می زنند. تابلوهای آگهی افتتاح مسیر را من پیش از شروع کار کارگاه دیدم، در حالی که فقط جای روز و ساعت افتتاح خالی بود. حالا کار آن ستون های الکترونیکی و پرسر و صدا که میخ های گاردریل را می کوبیدند تمام شده . آنها جا به جا در مرخصی و استراحت اند. اینهمه سرعت و هماهنگی تماشای یک فیلم با دور تند را تداعی می کند و در سبک مدیریتی ما کم پیداست.
از سنگینی ترافیک نپرسید چون یا خود در آن بوده اید یا اگر نه من از وصف آن قاصرم. از دوربرگردان بعداز تونل توحید یا از سر فاطمی شروع می شود و تا کمر کش رسالت بالا می آید.
بولدوزری آن وسط هست که من از نیت او خبر ندارم شروع کرده بلوار وسط بزرگراه را شخم زده. درخت و شمشاد و سن وسال و سبزی و محیط زیست حالی اش نیست . هر روز می بینم چند متری جلو رفته و روبرویش فضایی خالی از اجسام سبز پیشین، احتمالا به یکی کردن راههای طرفین می اندیشد. خب تا پیش از قتل عام درخت ها من فکر می کردم اتوبوسها وقتی وارد این مسیر شدند مجبورند تا آخرد بروند. راه دور زدن یا بیرون آمدن وجود ندارد. بنابراین در صورت خرابی و توقف یک اتوبوس، اتوبوسهای دیگر هم پشت سرش ردیف می شوند . حالا شاید این کار جناب بولدوزر چاره این درد است.
یاد تعطیلات نوروز زنده می شود که کارگاه جذابتری در سویه راست مسیر شمالی برپا بود . آن وقت هم کارگران بسرعت باد مشغول کار بودند . کار اما دست زیبا سازی بود . محوطه ای تقریبا نمانده که از دست سبز کردن این گروه در امان بماند . جایی که نتوانستند چمن و گل و شمشاد بکارند ،قلم مو دست نقاش دادند تا بدل خشک و بیجان آنها را روی دیوار خانه ها بکشد. چند تا آب نما، یکی دو ماشین قدیمی و نقشی که با گل نوشته بود یا مهدی منطقه 2 شهرداری(اگر شماره منطقه را اشتباه نکرده باشم) . یک جاهایی را هم به تقلید از بزرگراه مدرس ، شبکه بزرگی از لونه زنبورهای سیمانی را به مثابه گلدانی ساختند .همان موقع خواهرم گفت که چرا اینجا را هم به مدرس شبیه می کنند .
اما اینها گزاره های ذهنی ِ این چند روز من است:
مدیریت این پروژه بی نظیر است . سرعت ، مهمترین مشخصه است . این یک امتیاز به شهرداری
یکی هم به نفع افزایش سرویس عمومی و کمک به کاهش وسایل نقلیه شخصی.
باز شدن یک گره از ترافیک تهران در یک مسیر عالی . وصل شدن اتوبوس های عمومی در سرعت بالا از تجریش به میدان جمهوری و در نتیجه ایستگاه مترو یعنی کاملتر شدن شریانهای شهری
کمک به حل مشکل آلودگی هوا
راهی فوری برای امداد رسانی.
طبیعتا مسیری برای تشریفات دیپلماتیک. همیشه مهمان های خارجی در اولین مواجهه با تهران غرق در ترافیک می شدند و لابد میزبانانشان خیس از عرق خجالت
و لابد در نهایت سود امنیتی برای کنترل ناآرامی های احتمالی در تهران و آسان شدن انتقال نیرو

حالا با این همه امتیاز مثبت، تشویش از چیست ،تنها به افزایش ترافیک مربوط است؟ یا به ریشه کن شدن درختها و بوته ها ؟ یا به اینکه کسی از ما اجازه نگرفت تا بزرگراه را به خیابان تبدیل کند ؟ به اینکه ما چه کاره ی این شهرهستیم ؟ مستاجرش ، مهمانش ، زندانی اش؟
هرچه است غضب و خوشبنی و اندوه را در هم انداخته است. گویی بر اثر گذشت سالها فضایی مثل بزرگراه چمران به بخش از من تبدیل شده .یا برعکس من قطعه ای از آسفالت آن، یک دانه درختش، یکی از پیچ ها و قوس ها یا درجه شیبی که ماشین را از رانندگی تو بی نیاز می کند.
من بعنوان ساکن این شهر بخشی از آنم . گویی عضوی از او و او نیز بخشی از نقشه ذهن من است . لایه ای یا تکه ای از شخصیتم، خاطراتم، عمرم و روان و خلقیاتم. وقتی پس از سالها از نامگذاری آن، همین یکی دوهفته پیش، تازه قلم مویی به دست نقاشی می دهند تا چهره ای از شهید مصطفی چمران را در جلو گذرنده و راننده بگذارند تا یاد شان نرود که اینجا چرا چمران است، تازه یادم می آید که مسمای این بزرگراه چیست؟ از بس که هویتی جدای از نامش را شکل داده و بازنمایانده است.
حالا با خیابان کردن این بزرگراه ذهنی، انگار بخشی از بدن ما را جراحی کرده اند. سابقه را بریده اند. انگار سوار بر ماشینی می شوم که یک طرفش سنگین تر است . یک پهنه ذهنی ِ دو بخشی ،سه یا چهار بخش می شود . حرکت های هم مسیرانه به سمت بالا یا پایین ، به هم می خورد. اَ شکال و اجسام در حال حرکت از هارمونی فعلی، در اندازه و ارتفاع به ناموزونی تبدیل می شوند.
انگار بخشی از من جراحی شده و عضوی را قطع کرده اند بدون آنکه مرا آماده یا راضی کرده باشند
چند سال پیش هم همین طور شد . بزرگراه تعریض شد، درختچه های نه چندان بلند حاشیه اش را از ریشه کندند. درختچه هایی که به یک بوته ی بلند شبیه بودند، کمی بلندتر ازقد شهروندان تهرانی که در سر و بالا و شاخه ها پهن می شدند . نامشان را نمی دانم اما خوب یادم هست در طول سال رنگ به رنگ می شدند . رنگ سرخشان در پاییز خوب به یاد چشم هایم مانده است.
یادم هست همانموقع هم از تنگی اتوبان راحت شدیم ولی انگار با رفتن این بوته های پهن و وحشی، بزرگراه، گیسوانش را ازدست داد . انگار تغییر جنسیت داد . لطافتش رفته بود همینطور سابقه و هویتش . انگار بزرگراه دیگر یک امضا و نماد انحصاری نداشت. شده بود یک جاده خشک تهی و برهنه بیابانی . گیسو نداشت. رنگ نداشت . سرخ نبود و باد در این موها نمی افتاد تا از خط های ثابت و جدول های سیمانی و سرد گذر کند و در تصویر متصلب بزرگراه دخالت
آن وقت انگار موهای مرا از ریشه در آورده بودند .
کارگران مشغول کارند اما به جای بزرگراه شهروندان در دست احداث اند

بازتاب جامعه در فیلم های خانگی

دوربین آرام می پیچد. دور می زند و در سکوت به آشپزخانه می رسد. روبرو پشت یک صندلی، کلاه ِ قرمز کودکی به چشم
می خورد. همزمان صدای نفس های صاحب دوربین است که با خنده بریده بریده ای شنیده می شود. ناگهان چشمهای زل زده ی پسرک با لبخندی شرم زده ، ترسیده و غافلگیر شده را می بینیم که بلافاصله و نا خودآگاه دستهایش را منقبض می کند و نظامی وار و خبردار به ران پایش می چسباند.
تصویر بردار می پرسد: "چی می خواهی؟" پسرک خیلی زود و بدون مکث تصمیم می گیرد چه بگوید، اما در آهنگ صدایش لکنت وتانی خوابیده است. سرعتش در تصمیم گیری بحدی است که ما فکر می کنیم چیزی جر حقیقت نمی تواند ازمیان دو لبش شنیده شود:
"بابا من کلا(ه)مو پوشیدم که اگه آفتاب از پنجره افتاد، تو چشم(م)نره، بخوره اینجا." ضمن گفتن این کلمه ها که به ما می فهماند پدرش پشت دوربین است، با دست به روی لبه کلاه اشاره می کند. معلوم است در حال استدلال است، جدی است ، گویا گفت وگوهای مرتب و روزانه ای با پدر دارد اما بی ربط بودن پاسخش آشکار است. با این جمله و اشاره دست می خواهد حواس پدر را به بیرون پنجره پرتاپ کند. تا نگاه پدر گم و اصل ماجرا یعنی او، یخچال و صحنه جرم به فراموشی سپرده شود.
پدر یا تصویر بردار در این لحظه به جای اینکه آرزوی پسرش را برآورده کند وخود و حواسش را بردارد وبه بیرون از پنجره ببرد وراهی آن دورها کند، با تحکم و خنده ای که تا آخر جمله محو می شود و موج صدایی که بالاتر رفته و بی حوصله است مچ پسرش را می گیرد "جواب منو بده می گم اومدی چی برداری؟"
یعنی کلاه و نور و پنجره وحرفهای توهمه هیچ و دروغ . من می دانم آمدی تا در ساعتی ممنوعه ،چیزی ممنوعه را برداری. پسر سرش را می دزدد، طرف راست بدنش را به طرف یخچال می کشد تا چشمش در چشم پدر یا بازجو نیفتد وهمانجا می گوید :" آمدم ببینم پاپسیکلا(ها) یخ نزده باشند". چشمانش حالا بیشتر ترسیده اما بعدا می فهمیم که در حال گفتن محکم وبی تردید ِ دروغ دیگری است اگر چه به موضوع اصلی نزدیکتر می شود. یعنی مجبور می شود پدر را از بیرون پنجره به صحنه جرم باز گرداند تا در زمین های راست، دروغش را بهتر بکارد تا شاید "دوربین- پدر – بازجو" دست بردارد . اما لنز دوربین که غیر از چشم ، زبان هم دارد، دیرباوراست، مچ گیری می کند، دلخوشی می دهد که حرفش را باور کرده است .این در حالی است که ما می دانیم در حال تمسخر است که او را به دادن جایزه تشویق می کند.
اینجاست که پسرباهوش ،بازی بازجو را می فهمد ، باز دست و پا می زند بی آنکه تفاوتی در صورت و نگاهش پدید آید، اما حرکتی را شروع می کند که تکراری است، باز پنجره وبیرون. پدراینجا دیگر به آرامی از کوره در می رود، از آهنگ رسمی و مودبانه خویش خارج می شود ومی گوید :" توفکر کردی من خرم" پسرک کم می آورد با حرکتی نمایشی و دلقکوار و بچه گانه می خواهد بدون اعتراف و پرداختن هزینه ای دیگر مسابقه را به پایان برد و نجات پیدا کند.
برای همین از نقشی برابر و بزرگسالانه و استدلالگر فرار می کند و به لباس فرزندی کم سن وسال ، لوس وعزیز دردانه می رود تا پدر نیز نقش بازجویانه اش را کنار بگذارد ومثل زمان نونهالی، او را در بغل گرفته وبه شیرینکاری هایش بخندد.
اما پدر دست بردار نیست به ما و پسرش یادآوری می کند این بار دوم است که مچ او را می گیرد و دارد اتمام حجت می کند.
پسرک که لودگی اش را ناقص می بیند دوباره به همان نقش کودکی برمی گردد و این بار کلام را هم به پانتومیم پیشین اضافه می کند و می گوید : "دماغمو ببین" این بار مسخ شدگی او رابه کام می رساند و خنده بر لب بازجو می نشاند. هیمنه اش را می شکند و او را به صندلی پدر برمی گرداند. پدر نه تنها پیش چشم ما اعلام می کند که او را بخشیده است که بزرگوارانه به او پاداش واجازه می دهد چیزی را بردارد که صبح زود دزدکی آمده وبرای همین بوده که دوربینش مشغول گزارش جرم ِ فرزندش به ما، آشنایان ، غریبه ها ،هموطنان وجهانیان است .
دوربین یعنی نفر سوم این ماجرا با آنکه دیده نمی شود اما تعیین کننده ترین نقش را بعهده دارد. از بالا به کودک نگاه می کند. گویی به لحن "پدر – بازجو – دادستان" حرکت و ریتم می دهد. مضامین گفتار او را تعیین می کند، زمان مچ گیری و تنبیه ، تمسخر ، تهدید ، بخشش و جایزه دادن و حکم نهایی را مشخص می نماید و در ضمن به ما گزارشی از سابقه پرونده می دهد.
پدر – بازجو که تصویرش غایب است، چشمی باز دارد ، تمام وقت در تجسس است .صبح ِ زود ، پریروز ، همیشه؛ در تمام ساعت ها در حال جمع آوری شاهد و مدرک وسند است. دوست دارد باهوش جلوه کند، می خواهد زود گول نخورد، دست متهم را زود رو می کند ، هیچ ابایی هم از تهدید و تمسخر وافشاگری ندارد. حتی اگر فرزندش باشد.
این همه به توان رقم بالایی می رسد وقتی نمایشگری به وسعت یوتیوپ، چهره ترسیده ، دروغگوینده وفرار کننده از مجازات پسرکی کوچک را منتشر می کند که دائم تحت نظر است .
پدر – بازجو دوربین راشریک می کند تا نه تصویر خود که خنده پیروزی اش را به چشم عالم بکشد.
کودک معلوم است که یاد گرفته با پدر بازی کند، تسلیم شود در حالی که تسلیم نمی شود. کارش را تکرار کند و همینطور که بزرگ می شود پدر را فریب دهد. اعتراضی هم فعلا به دوربین ندارد و آبرویی که از او می برد.
این فیلم خانگی - خانوادگی از مدتها پیش بارها وبارها از طریق ایمیل ، یوتیوب، فلش مموری ها، تلفن همراه، دست به دست شده وهمیشه هم توپ خنده جمعی ِ بینندگان را به همراه داشته است . بسیاری هوش و حاضر جوابی پسرک راتحسین کرده اند و به هنر و قدرت "دوربین- پدر" درغافلگیری ومچ گیری او آفرین گفته اند. خاطرها برای ساعتی گشوده شده اما کمتر کسی دوربین بدستی ِ پدر، نقش بازجویانه ی او و رعب وترسی که به جان رشد فرزند انداخته و دروغگویی راثمر داده ، نقد می کند. مسخره کردن و تحقیر وانتشار جهانی آن رامحکوم کند. و بگوید این فیلم بازجو پرور، دروغگوسازاست و تخم ترس می کارد. و از همه مهمتر چشم خطاپوشش کور است.
مرتبط:بازتاب "مردم" در مصاحبه‌هایی که هرگز پخش نشد

نماینده ای از هند

اتوریکشا موتوری سه چرخه، سرپوشیده، تخم مرغی شکل، کمتراز نیمی از دیواره آن فلزی وسبزرنگ. جایی برای دو مسافر ودر سنت خیابان های هند گاهی بیشتر. راننده، جلو در میان نشسته ودیگر از راست نشینی انگلیسی اثری نگذاشته .
فرمان موتور، آن وسط درتقارن. آیینه هایی گوشوار ه وار آن بالا درچپ و راست ،هریک صورت یک مسافر را منعکس می کنند.
سقف زرد و برزنتی لبه دار می شود ودردیواره دخالت می کند. بی شیشه، بی پنجره
من ِ مسافر در جریان هوا، باد، گرد وغبار و یکی با هرچه صدا و بوی بیرون است. چشم من نزدیک مناظر نشسته
راننده یونیفرمی طوسی پوش، یعنی شلوار و روپوشی کوتاه. کمی چاق تر از راننده ی ریکشا ( دوچرخه – تاکسی ها ). سنگین تر، کم تحرک تر، بی خیال تر، با اعتماد به نفس بیشتر، به نظر پولدارتر، زرنگ تر وگاهی باسوادتر وکمی مسلط تربه جغرافیای شهر.اما انتهای اطاعت، خویشتنداری، بی شکایتی که راهش را آرام می گیرد ومی رود. با سرعتی معمولی، نه تند، نه کند
خیالش راحت است انگار روی تخت نشسته و به پشتی بزرگی تکیه داده و قلیان می کشد. یک پایش را در غیاب کلاج وترمز زمینی روی صندلی جمع کرده با همین حال بی آنکه هوش یا حرص و احساس رقابت ولجبازی در نگاهش برق بزند، هم سبقت می گیرد ،هم لاین عوض می کند هم بوق می زند،،راه می گیرد واز حریم خود بی صدا دفاع می کند.
اما پر سرو صدا نیست .بداخلاقی نمی کند .عصبی نمی شود.برای دعوا پیاده نمی شود. ابروهایش در هم نمی رود. غر نمی زند. روترش نمی کند. آنها – راننده ها و پیاده ها ، دیگری نیستند. ماشین های ساخت داخل، ماشین های کره ای، ژاپنی، شاسی بلند، کلاسیک، فراوانند.

ریکشاها درمیانه ی اینهمه برند رفت و آمد می کنند. ریکشاها نشانه ای از هندوستان اند.نشانه ای ، مسلط و گرم که هم فرهنگ هند را بازتاب می دهند وهم تضاد آن را تشدید می کنند.

مرتبط:

و از قدیم:
ومطلب آقای جامی درسیبستان

سفربه هند، سفر به زمان

سفر من تنها در جغرافیا نبود
از غرب آسیا به مرکز آن
یا از ایران به هند
تنها افغانستان وپاکستان را جا نگذاشته ام
ساعت تنها دوساعت به جلو کشیده نشده است
به زمان سفر کرده ام
به 45 سال پیش یا این حدود
سالی که سگ های ولگرد تا صبح پارس می کردند
صدای سوت قطار از میدان راه آهن تمام شهر را بی خواب می کرد
آن وقت که دوچرخه سوار زیاد بود
ماهی فروش، سبزی فروش، لحافدوز با زنگ دوچرخه ها ملودی می ساختند
هرکدام آوازی را دردستگاهی می خواندند
وقتی شهرداری و راهنمایی رانندگی معنی نداشت
زمان را گم کرده ام تاریخ و ساعت را
سال چندم میلادی است ؟
خورشید چند باربعد از تولد محمد طلوع کرده است ؟
رفته ام به وقتی که خدایان با مردم در کوچه ها راه می رفتند
وقتی هر مفهومی یک پروردگار داشت
صلح، جنگ، ثروت، شانس
به زمان سفر کرده ام
زمانی چند بعدی، چندلایه
گذشته در آینده، ماضی بعید، ماضی ساده
گذشته ی هند، گذ شته آسیا، گذشته بشر
ترکیبی از دوره های سنت و مدرنیته
شاید به ازل
یا به زمانی در آینده احتمالی ما
بی سیم خارداری بر روی تن
بی خشونت ، پرمدارا، درحالی واقعی از توسعه، شاد ، آزاد
سفر کرده ام به یک مخلوط زمانی
به جایی که شبیه هیج کدام از جاهایی که من دیده ام نیست
مرتبط:دلشوره های مرزی

دلشوره های مرزی

سفر همیشه برایم لذتی آمیخته به ترس یا اضطراب دارد. گذر از مرزهای خانه، محل کار، شهر یا حتی کشور، رها شدن از روزمرگی، شکستن عادت های کوچک ، رهایی از تکلیف، شرح وظایف، باید و نباید ها ، مقررات ، نفس نکشیدن در جایی که همیشه هستی ، جدا شدن از اموری که به تو چسبیده اند. آدمهایی که هرروز می بینی، صداهایی روزمره، بوها ، سایه ها ، بادها و رنگهایی معلوم ، شناخته و حساب پس داده و عادی ، برهم زدن آرامشی معمول برای رفتن به جایی که تا حالا نرفته ای ، دور ؛ که همه ی تصویر های ذهنی ات را دیگران ساخته اند. عکس و فیلم ها گفته اند. مشاهداتی که در غیبت تو اتفاق افتاده. رفتن به جایی غریب، تازه ، پر کردن یک جای خالی با یک لوگوی چند ضلعی ، نامنظم در نقشه ی جغرافیایی ذهنت.
نزدیک شدن به مرز همیشه برای من معما یی عجیب است. این مرز می خواهد مرزی رسمی و ملی باشد که دو کشور را از هم جدا می کند . مثل وقتی مهماندار اعلام می کند که از این گذشتیم به آن وارد شدیم . یا ستونهایی باشد که مثل خطی ، مکه را به دو بخش حرم و غیر حرم تقسیم کرده اند و در نظر من به دکل های فشار قوی می ماندند که حتی اگر به آنها دست نزنی، جریان قوی ِبرق را حس می کنی که تو را هی می زنند و ازتنت عبور می کنند، تو را به خود می کشند و پس می زنند، می خواهد مرزی باشد درون محدوده ای از تهران که ترافیک را آسان یا سخت می کند. می خواهد مرزهایی از نوع اتحادیه اروپا باشد که برای من شرقی وحشت انگیز است که تنها چندین ستاره ی گرد ِ دورِ هم نشسته روی زمینه ای آبی که حالا بیشتر شده اند ، نشانه ی گذار از یکی به دیگری باشد . یا مرز ایران و افغانستان از ناحیه ی خراسان که بیابانی گشوده، پر غبار ، مسلح و پر مانع و سرد و خیانت کننده و اعتماد گیرنده است .
می خواهد حالا باشد که مرزهای فیلترینگ تا پیش گلو امده است و گمرک های اولتراسرف و فریگیت محل عبور ما از یک جهان به جهانی دیگر است. مرز حجاب زنان مسلمان یا ایرانی ، مرزهای مردانه و زنانه ، مرزهای میان این ملیت یا ان ملیت ، مرزهای این طبقه و ان طبقه.
مسافرم و هنوز چمدانها و محتویاتشان در خانه پخش اند و لیستی از کارهای مانده و دلی پر دلشوره، دهانی که دائم خشک می شود و آرواره هایی که کمی لرزش دارند و شبی که نخوابیده ام، سری که نبض ِ دردش آرام و شروع کننده است، خاطری که دائم مشوش می شود و می پرد می رود به هزار جا، به هزار خانه . میلی شدیدی به نوشتن در مورد هزار موضوع مهم و نا مهم، راهی نا خودآگاه برای فرار از سفر، به تعویق انداختنی موجه و مخفی، خانه که از همین حالا از من دور می شود و ترکم می کند .برای گذشتن از یک تکه از جهان به تکه ای دیگر در یک سفر معمولی، تفریحی ، اکتشلفی، موقتی، زود برگشتنی .
هراس از مواجه شدن با چشم خودم در یک نقطه ی جغرافیایی و فرهنگی دیگر ، با پوست خودم که باد و نسیم روزانه اش او را نوازش نمی دهد، و گوشی که در انتظار صدا های غریبه ای است ، اصلا وحشت از مواجهه با دیگری، مرزی را گذشتن و رفتن.

گوهرشاد

چه کسی گفت که خدا همین لحظه استجابت می کند
اما تو چهل سال بعد جوابش را می بینی ؟
من همین یک ماه پیش دوباره از او افسردگی خواستم
اما فقط دو روز بعد بود که سیتالو پرام می خوردم
خواستم جهان را برایم لایه برداری کند
حتی یک بند انگشت
غر زدم چرا از خودم خبری نیست
او مرا به عمق چند صد متری پرتاب کرد
همین امروز هم در جنگل خودم گم شدم
همان صحن سقاخانه اسماعیل طلا بود
روی قالیچه ها زیر باران دم غروب
سر اذان ، حیاط گوهرشاد
گفتم گریه می خواهم بغضی که ننشیند
این صحرای بی ابر بی باران است
یازده ماه است
حالا هر لحظه اشکی پشت پلکم کمین کرده
تو هزار دعای مستجاب زده داری
همین را روا می کنی

درجستجوی اریک


دیدار از استانبول تصویر قدیمی و کمی تیره مرا از ترکیه و ترک ها به سمت روشنی تغییر داد. البته ناگفته نماند که آن تیرگی بیشترش حاصل تلاش نویسنده ی ترک ، عزیز نسین بود که کنار کودکی من و در ِ گوشم تا
می توانست از ترکیه بد گفت و البته همه عمرم مدیون چشم نقادانه ی او و امثال او خواهم بود.
حالا آقای کن لوچ با فیلم در جستجوی اریک آمده تا کمی از تیرگی و تصلب و انجماد جامعه اش را در ذهنم کاهش دهد. به این کاری ندارم که تصویر او چقدر با معدل ذهنی بیرونی از این جامعه تطبیق دارد. این هم مهم نیست که تصویر قبلی من از کجا به وجود آمده و کدام عزیز نسین و همشهری ِ لوچ یا دولت های فخیمه، خالق آن بوده و حالا تاثیر این فیلم چقدر باقی خواهد ماند یا چه عامل ِنشانه ای دیگر می آید و این نو رسیده را به کنار می زند یا جراحی می کند یا رنگی رویش می پاشد.

آدمی که مثل یک نقاش قلم مویش را برمی دارد و توی رنگ های لطیفی مانند طیف بنفش ، آبی ،سبز ، سفید می زند و با قدرت زشتی ها ، افسردگی ها ، تنهایی ها ، فلاکت های اقتصادی ،خانوادگی دور و برش را بر روی بوم سینما می کشد.با رنگ های روشن جغد و کلاغ کشیدن سخت است.

چارقت دوزم کنم شانه سرت*


همسایه ی مراقبش می گفت صدسال دارد. یکه خوردم :صدسال؟ تخفیف داد و گفت: خب 90سال. بسختی نشانی دکانش را در چهارشنبه بازار بجنورد پیدا کرده بودم . نبش خیابان بود واز شدت هویدایی گم شده بود. همان اول صبح ، دختر مستاجرش تلفن را جواب داده و گفته بود آقای محمد زاده رفته دکتر. ساعت 11.5 ناامیدانه دوباره سرک کشیدم. خمیده ای موسپید داشت لنگه های فلزی در را باز می کرد. تعارف کرد . من درست مثل وقتی که وارد بازار مزار محی الدین در دمشق شدم یا جایی شبیه آن که کتاب تاریخ و زمان ورق می خورد و آدم را از تونلی پر پیچ و خم به عقب می برد به جایی آشنا و نا آشنا . اما دلچسب و نشستنی. تماشاکردنی
مردی کهنه در زاویه ای چندصد ساله که می گفت اگر اینجا وقف امام حسین نبود خرابش کرده بودند. جایی شبیه زیر پله، پراز خاک، پرازلنگه کفش ها، چارق ها و تکه چرم های بریده و نابریده، چاقو و سوهان و ابزار کار و شاخه های نور کدری که از شیشه های ناشفاف به داخل می دوید.
پس زمینه ای خاک گرفته، خاکستری پر غبار که با تکه های سرخ چرم جان گرفته بود. ترکیبی عجیب. مثل نگین های درشت یاقوت روی لباسی به رنگ طوسی ،شیری، بی رنگ
این پیر چارق دوز مرا به لابلای شعر قصه موسی و شبان می برد. انگار بیشتراز نیم قرن نشسته و چارق خدا را دوخته است .
رخ سپیدش دست کمی از بازتاب چهره پیامبران در ذهنم نداشت. دلم می خواست همان لحظه ای اول دست کوچک و پر چروکش را، شانه اش را وپیشانی نقره اش را ببوسم. امنیتی داشت، امانی بود این پیرمرد ساده ی تکیه داده به گوشه ا ی اززمان ِ ایستاده در خراسان شمالی.
شدت پیری، هوش نگاهش را نگرفته بود. می گفت سه بار کربلا رفته و همان هفته اول عربی یاد گرفته وراهنمای باقی همراهانش شده.
طنین کلمه ها و جمله هایش و آوایش اورا ازسلطه ی لهجه می رهانید ومی برد در لباس یک استاد قدیمی واصیل زبان فارسی می نشاند .سلیس، روان اما ایستاده؛ بدون شکستگی، با آداب اما ساده و به دل نشستنی. چرم های سرخ را یکپارچه می برید و از دل آن چارق زنانه ،بچه گانه و غلاف چاقو در می آورد.
چشمهایش پر لایه و غشادار بودند. از چشم پزشکی آمده بود. فردایش قرار عمل داشت من می ترسیدم این صدساله از اتاق عمل بیرون نیاید و من دوباره نبینمش.
به خانه دخترش برد این غریبه ی نا آشنا را. سرزده سر سفره شان نشستم . تازگی سبزی خوردن ظهر هنوز در سرم مانده و طنین خش دار کلامش .
* مناجات شبان
** چارقدوزی یک تکه ،یکه و تنها