1
آمدم پايين. بيرون ساختمان، توى حياط، از در و ديوار، كيسه زباله مىريخت. فقط راه باريكى به سوى در باز بود. بچههاى حمامرفته مىآمدند, مثل گربه كيسهها, را پاره مىكردند و خود را كثيف.
٢
شيبِ خيابان الف را پايين مى آمدم. يك گروه دستفروش بساط پهن كرده بودند از قراضههاى آهنى. بيشتر در بود و پارتيشن. يك لنگه دو لنگه. زنگ زده، با تركيب آهن با رگههايى از نارنجىزنگهاى سوخته. پاييزى، زيبا و ظريف. با ميز و صندلىهايى همه با يك سبْك.
داشتم انتخاب مىكردم كه از گردى سوراخ ديوارِ كاهگلى ديدم رييس پاسبانها نيروهايش را نظم میدهد تا دورِ اين گروهِ فروش قراضههاى زيبا را محاصره و پراكندهشان كنند. وقتى برگشتم همه پخش شده بودند و از قراضهها جز چند تا درى باقی نمانده بود.
لاى خرت و پرتها، خمره سركهاى سبزرنگ و شفّاف خودش را نشانم مىداد. مثل همان كه عزيز، مادربزرگم، داشت. بدنهاى گلابىشكل با گردنى باريك و لبهاى دالوُردار. تابستان، در زيرزمين، آن را پر از انگورش مىكرد و چهلروزى درش را محكم مىبست تا از ميانه شراب عبور كند و بعد نوبت به سركه بيفتد. هرچه گشتم فروشندهها متوارى بودند و پاسبانها به جايشان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر