غربى ترين


باد بود،  نه! بادها بودند. نيرويى جادويى، غيبى و غيرقابل لمس.  قدرتى داشت كه به تنت بيفتد  پيچ و تابت بدهد. از اين رو به آن رويت كند. ترس به جانت بيندازد. وحشت مى كردم از استيلاى نيرويى ماورايى. هول از مغلوب شدنِ بادى كه خيلى دشمن نيست، دوست هم نيست ولى مى بَرَدت، پرتابت مى كند.
سرد بود نه اينقدر كه بلرزى. بادى زمستانى نبود. از يخ بلند نشده بود. از قطب نيامده بود.   
باد بود اما صبا هم نبود. بى قرار و وحشى بود. پيغامى نياورده بود. نوازشى در كار نبود، شعر نمى گفت. ترنّمى برلب نداشت. هوهويى بلند، فريادى مافوق صوت. نيرويى تمام  بود، قدرت داشت.انگار مُشت هايى بزرگ بود كه  به جا به جاى تنت حواله مى شد اما بدون درد، بدون كبودى، بى شكستگى.

 بازو نداشت.  همه  بال هايى  پهن  كه  نيت كرده بودند از زمين بلندت كنند. نگذارند بمانى، وزنت را به خنده مى گرفتند نه اصلا به قهقهه. مسخره مى كردند جذبه زمين را،  قانون نيوتون را.  معلوم نبود كه مفردند يا جمع، جدا جدا بود، اما نبود. شايد مثل سى مرغ بود. سى بادِ يكى شده. سى جزءِ كل شده. يك تمامِ پاره پاره. 
من را از بالاى نردبانِ پُربودن، نانفوذى، سختىِ تن، هستن، غرور، سرخوشى، باليدن و سرسبدى آفرينش پايين مى انداخت. من هر لحظه به سيلى اى بزرگ و محكم جا به جا مى شدم. سيلى هايى بى درد و بى تحقير. دوست داشتم آسياب باشم، بادى، بلند. با چهار پَرّه.  اين باد لاى تور پّره ها مى افتاد. من با باد مى چرخيدم، مى چرخيدم، مى چرخيدم. 
سال ها پيش، اگر از آرزو مى پرسيدند دلم مى خواست با باد فرار كنم. كجا؟ مهم نبود. هوهويى شوم تمام آسياب ها را بچرخانم،  به تنِ طلاى خرمن ها موج بيندازم، گيسوهاى بيدها و ليلى ها را شانه كنم. لا به لاى ملافه هاى سفيد و لباس كوچك نوزادهايى بيفتم كه با گيره هاى چوبى به تن طناب آويزانند، تابشان دهم، بلند.  گرده ها را از گل ها و درخت ها بلند كنم. عامل  بارور شدن سبزه ها، درخت ها، گل دادن شاخه ها، خلقت ميوه هاى رنگارنگ و آب دار و  چرخيدن توربين ها شوم. به تنِ  بادبان ها بيفتم، قايق ها را هُل دهم. لحظه اى اينجا باشم، لحظه اى آن جا.
 حالا باد نبودم، بادهايى، كه مقّرشان اقيانوس بود، پُشت سر هم و بى امان مثل جنگنده هاى بلندشونده از باند كوچك ناوهاى غول پيكر برمى خاستند و به من حمله مى كردند. آمده بودند به آرزويم لباس عافيت بپوشانند، دعايم را  مستجاب كنند. بلندم كنند، ببرند و از ناخوشىِ سنگينى شفايم دهند.
جاذبه اما واقعى است. سنگينى فرمولى پيچيده دارد، وزن به آرزو لنگر مى اندازد. من هستم بى آنكه جا به جا شوم. بدون دست هايى شانه وار، بى معجزه اى براى بارور كنندگى، بدون اينكه بادبانى يا پرچم بلندى را بتكانم. ابرى را هُل دهم، زمينى را خيس كنم، من خودم لنگرم. لنگرى چدنى، سنگين، ماندنى.

غربى ترين اينجا  Cabo do Roca غربى ترين نقطه اروپاست. صخره اى بلند، رو به اقيانوس اطلس، با بادهاى بلندكننده و زمين كوبنده.  حس شيرين وحشت از باد و اقيانوس و بودن در نقطه آخر بزرگترين خشكى دنيا. نمى دانم چرا به جاى نام منطقه، گفتن يك جزء از صفت سه جزئى آن يعنى غربى ترين دلچسب تر بود. " غربى ترين" انگار آخر دنيا بود. صفتى بود كه ادامه لازم داشت و بى هيچ قرينه اى حذف شده بود. انگار امريكا كشف نشده بود. و هنوز نفهميده بودند كه زمين مسطح نيست. آن جا غربى ترين بود. 



هانى بعد از هفت سال

امشب، بعد از چندسال، رفتيم هانى. همان زيرزمينِ عميق بود و همان سلف سرويس اما بازسازى‌شده. طورى مدرن و سرد. به تبعِ این جسم، روح هم دچار تغيير شده بود. بخصوص حال و رفتار كاركنان كه رابطه را از افقى به عمودى بدل كرده بودند و از این نظر شباهتش با رستورانى قديمى  واقع‌شده مثلا در ميدان شاهپور را از دست داده بود. وقتى به خانه رسيدم، نوشته هفت‌سال پيش خودم را دوباره خواندم. ديدم هم هانى تغيير كرده  هم من. مثلا اين بار اگر مى‌خواستم بنويسم، خلاصه‌اش حال اين بچه ها مى شد:
 ١- از روى پله‌ها، منتظر كه بوديم پسرى زير دوسال، روى صندلى مخصوص بچه‌ها، مستقل سر ميز نشسته بود.  تعداد زيادى ماكارونى با شماره بالا و سفيد، پخش‌شده روى بشقاب، ميز و زمين، سبك خاصى از نقاشى را نمايش مى‌داد.

 ٢- پسرى سه‌ساله در ميز سمت راست، روى همان صندلى‌هاى مخصوصِ ميزدار، بى‌بشقاب بود. مادر و پدر، مشتركاً، يك باقالى پلو با مرغ و حليم بادمجون گرفته بودند و يكى درميان با قاشق خود، به پسر، غذا مى‌دادند.

  ٣- در ميز سمتِ چپ، پسرى چهارساله روى صندلى معمولى نشسته بود. غذاى مستقلى داشت ولى قاشقى به دستش نبود يعنى  اين وظيفه به عهده مادر بود. دائم، به سوى ميز ما برمی‌گشت  و انگار، چشمش دخترهاى ما را گرفته بود با اين حال، جوابى به سوال مكرر "اسم شما چيه" ما نمی‌داد و فرار مى‌كرد به سمت قاشق مادر. در آخر اما جورى شد كه صندلى را با كيف آويزانِ مادر به طرف ما چرخاند و نشست سر ميز ما. اين موقع نگاه مادر كه به جاى او به سوال ما جواب داده بودند: "حسين"، ديدنى بود.

  پ. ن: فاصله ميزها در هانى، هنوز، آن قدر كم است كه انگار همه از يك خانواده‍‌ايم. براى همين احتمالا، خانواده‌هاى اطراف  ما هم امشب، چيزى درباره ما نوشته باشند. مثلا مطلب‌شان را اين طور شروع كنند كه: "هانى، وقتى سر ميز باشى و نگاه گرسنه و منتظرِ آدم‌هاى توى صف را نگاه كنى مى‌بينى بعضى‌ها انگار چند سالى است كه نيامده‌اند اينجا....