در را
باز میکنم. کنار پنجره ایستاده تا درمیان ویزیت دو بیمار، دو قدم عرض اتاق را رفته،
برگشته و لابد خمیازهای کشیده باشد. قد
بلندی دارد. پوستی تیره. با صدایی آرام. راه رفتنی معمولی، لباسی معمولی و کلا خیلی معمولی.
پزشک
متخصص است با فوق آن. با مطبی همیشه شلوغ. رییس یک
بخش تخصصی در یک بیمارستان دولتی و استاد یک دانشگاه معتبر، آن طور که اینترنت میگوید.
اما
اگر برای اولین بار، بیرون از مطبش او را دیده بودم، هیچکدام از این صفتها را بر
او حمل نمیکردم. حتی حدس نمیزدم پزشک است. شاید برای الصاق تنش به این القاب اضافی تلاشی نداشت.
نه با نگاه، نه با کلام و نه با حرکت، خود را به محتوایش نزدیک نمیکرد.
این
دو نقش آن قدر با هم در تضاد بودند که مرا
در هضم آن دچار مشکل میکرد. آن نقش و این کالبد از هم فرار میکردند. تماشای این
فرار برای من گیجکننده بود.
هرکدام ازنقشهای حرفهای یا برچسبهای اجتماعی،
کمابیش در یک حال، تن و وضع میگنجند. بیشتر
رانندگان کامیون را از ظاهرشان میشود تشخیص داد. معلمها بیشتر اوقات در حال خاطرهگویی و نصیحتاند. وزرا معمولا مثل
هم نگاه میکنند یا مثل هم نگاه نمیکنند.
روحانیون حتی اگر بدون عمامه رانندگی کنند، قابل شناساییاند. یک بازیگر و ستاره را
حتی میتوان با لباس بدل و عینک سیاه و شناخت حتی اگر مثل من امین حیایی را با شهاب
حسینی اشتباه بگیرید. دیندار و مومن از وجناتش
قابل شناسایی است. شاید تنها این ماموران امنیتی و جاسوسان باشند که بتوانند کسی غیر خودشان باشند. که برای این
آموزش دیدهاند یا ذاتا با استعدادند یا هردو.
اما
گاهی و بندرت صفت و موصوف از هم بیگانهاند.
یکی دیکته میکند اما معلم نیست. یکی فرمان میدهد اما رییس هیچ جمهوری نیست. یکی انگشتهای
هویتش تسبیح میاندازد اما رو به هیچ قبلهای نماز نمیخواند. یکی پادشاه است اما به
رعیتی مشغول است. یکی مثل پزشک ما معالجه میکند اما نه زبان دهانش، نه زبان تنش و نه
زبان مردمک و عدسی چشمش در خط همقطاران معالجهگرش نیست.
یک
معمولی که مجوز طبیب بودن، ریاست، استادی را بر زبانش قاب و آویزان نکرده.
خود
را خدای تن، روان، سلامتی و بیماری من نخوانده. اصلا شک میکنم پزشک باشد. فعالیتاش
مایشا نیست.
عجله
ندارد. به ساعت نگاه نمیکند. وقت برایش تنگ نیست. کارهایش عقب نیفتاده. برنامهاش
فشرده نیست. از سر شتاب حرفهایش را خلاصه نمیکند .اهل حذف نیست. سکوت نمیکند
یعنی که خب تمام شد برو؛ مریض بعدی! در پاسخ به یک سوال سادهی تو عصبانی نمیشود، نمیگوید من دکترم یا
تو؟ جوری "غیرپزشک" بودن مرا به رخم نمیکشد.
راحت روی صندلیاش آرام میگیرد و با مریضاش گپ
میزند. از آب و هوا از شغل، از خبرها. از حواشی. تو یک بیمار هستی، یک مٌراجع اما
نه شبیه بیمار قبلی نه عین بیمار بعدی نه اینکه فقط در مریض بودن و نشانههایش
مشترک باشید. تو خودت هستی نه یک خلاصه پرونده آ4 درمیان هزار فایل دیگر. تو همان
که اهل رسانهای. همان که همیشه با پدرت میآمدی. وقتی میگویی فوت کرد. کمی متاسف
انه میگوید: از درد راحت شد. بعد بلافاصله اضافه میکند:"که اینطور ! دیدم
یک بار رانندگی میکردی اما پدرت درکنارت نبود. میپرسم کجا؟ "قلهک دولت یا
آن اطراف".
از ارتفاع، قله و بالا نگاه نمیکند. توپایین
نیستی، دور نیستی. بدون لبخند مهربان است. بدون ادبی ساختگی، تومحترمی. برایش سواد
در علم خلاصه نمیشود و علم در پزشکی و پزشکی در رشته تخصصی او. فوق تخصصاش تنها تاج دنیا نیست که یرسر او
گذاشته باشند.
پادشاه
تن من نیست. سلامتی، بیماری و مرگم
دردست او نیست.
پینگپنگ
باز خوبی است. او روبرو، من این طرف، او پزشک، من بیمار. اما او معادلات نقشهای فاعلی را در سر من به هم میریزد.
و این پرسش که مگر یک سلطان ضرورتا باید صفات معمول سلطانی را حمل کند؟
مرتبط:
خدایان سلامتی: "چون پادشاه پر جبروتی است که تنها تاج بر سر
ندارد و با الوهیت خویش می تواند مرگ ، زندگی و سلامتی را میان رعایا تقسیم کند و
یا چون ژنرالی است که بدون ستاره از سربازان خود سان میبیند."
سفارت پادشاهی بیمارستان :"دیشب که برای اولین بار اسکن شدم، دیدم
حتی این دستگاه فلزی بیجان هم میداند که من خارجیام، فاخرانه و ترسناک سرم را
مثل یک کاغذ A4 کپی
میکند."