آیینه‌های معکوس

خواب دیدم از خيابان هفت چنار بالا مى آمدم.  يك گروه شش، هفت نفره‌ی مرد، همخوانى مى كردند. شايد هم  متن‌شان آهنگين بود. صدایشان خیلی بلند نبود. از دست‌ها و بدن‌شان می‌فهمیدم. آنها ده مترى از من جلوتر بودند. دنبال‌شان  مى‌رفتم. از داروخانه اعتماد گذشتم. همينطور پشت سرِ آنها خيابان حسام‌السلطنه را قطع كردم
يكى جلودار بود. وقتى به كوچه - خيابانى پيچيدند كه كيوسك آقا صفر  روزنامه فروش سرِ آن بود و همين طور كه  من گوشى‌ام را  آماده مى كردم  تا  ازشون فيلم بگيرم، ناگهان يكى كه جلودار بود و پيرتر از بقيه، از صف جدا شد، به طرف من آمد. تازه اين موقع بود كه  ديدم آيينه كوچكى  را با دو دست نگه داشته. به طورى آيينى. مثل يك قاب عكس كه رهبر يك گروه  در پيش حمل مى كند. اما عجيب اينجا بود كه  به جاى اينكه آيينه، رو به جلو باشد، برعكس بود. روى آيينه  به سمت خودش بود.
گروه همین‌طورايستاده وساکت، برگشته بود به من و رهبرشون نگاه مى‌ كرد كه به طرف من مى آمد. چند قدمى مانده ايستاد و  از من خواست از آنها فيلم نگيرم. هيچكس تو خيابان آقا صفرِ كيهانى نبود. در خيابان هفت چنار هم  پرنده پر نمى زد. ولى چند نفرى، بيست متر آن طرف‌تر جلوى مدرسه ايستاده بودند و ما را تماشا مى كردند. من دوريينم را به درخواست رهبر گروه بستم. 

بارانى كه بر بام ما نمى بارد


ساعت ٨ صبح: هنوز چشم‌هایم بسته است. هواى اتاق پر از بوى عطريه  كه  نيمه شب دستم به شيشه‌اش  خورد و روى سراميك‌ها افتاد و هفتاد تكه شد. صبح  سرش، نى‌اش و تكه‌هاى  تيز و ناهم‌اندازه‌اش پايين کمد پخش بود. 
حتماً پيش از ٥ صبح بود: خواب مى‌بينم مامان روى يه بالكن بزرگ  با حوصله و خنده، قند مى‌شكنه. توى يك سفره‌ی  سفيدِ بزرگ،  كنار كوهى از قند. خانه‌ی خودمون نبود. كنارش نشستم. كمى حرف زديم. خداحافظى كردم واز در چوبى ِ بلندى بيرون آمدم. اما از منظره روبرو  وحشت كردم. آسمان حياط  و خيابان يكى بود اما باران فقط خيابان را خيس كرده بود. 
ساعت ١٠ صبح، روبروى خانه: دیگه خواب نمی‌دیدم. شيشه‌هاى ماشين گِلى بود. به زمين نگاه كردم، خيس بود. باران آمده بود. من نفهميده بودم. 
ساعت ٥ عصر، سهروردى شمالى: از مطب دندانپزشك بيرون آمدم. دو آمپول مُسكّن تو لثه تزريق كرده بود. نيمى از صورتم در اختيار من نبود.  نيم‌ساعتی نشسته بودم  تا  به حالت طبيعى برگردم. نيمه‌ى راست صورتم هنوز خواب بود. اشك مى‌ريختم اما وقتى سر ِ انگشتم را زير چشم مى‌كشيدم، خيس نبود. اشك بالا مى‌آمد اما زير پوستم مى‌چكيد. 

این عکس یک جمله‌ی مجهوله؟


                                                                          


اين عكس ترسناكه؟ خنده‌داره؟ عجيبه؟ يه صحنه از فيلم يك كارگردان معروف درباره‌ى شورشى بزرگ در اروپاى شرقيه؟ يه چيدمان در آينده و صدسالگى يك روز تاريخيه؟ تخيلِ ذهن ِ جمعى بعد از خوندن يك صفحه از يك رمانِ غيرمعموليه؟ وقتى چشم‌ها رو با انگشتى لاى كتاب مى‌بنده و خودش را به یک خیال می‌سپره؟
پنجره‌ها شكسته‌اند، كاغذها مثل برف مى‌ريزند اما چرا سر ِهيچكس از پنجره‌هاى تيره  بيرون نيست. چرا هیچ دستی کاغذی را به پایین پرتاب نمی‌کنه؟ اين عكس يك جمله‌ى مجهوله كه فاعل آن غايب يا محذوفه؟
اين قاب به خاطر وضع برف‌گونه‌وارش، باشكوه و سفيده اما شما هم يک علامت سوال توى همه صورت‌هاى رو‌به‌پايين می‌بینید كه  شادى و جلالِ  برف‌وارگى‌اش را كم مى‌كنه؟ یه تناقضی داره که شما هم مثل من کشفش نمی‌کنین؟

 روز بعد از پيروزيه اما هيجان مردم به اندازه يك‌ روز ِ بعد نيست. اين هيجان كمرنگ‌شده با آن‌همه سوالى كه در نگاه و تن شونه، با آن حجم کنجکاوی که خرمن نامه‌ها را شخم می‌زنه اما چیزی  که می‌خواد را پیدا نمی‌کنه. درخت‌ها هم جوانه‌ی کاغذ  زدند،  شاخه‌ها، برگ‌های نامه سبز کردند. همه چیز جار می‌زند، آسمان و زمین  افشا می‌کنند اما هیچکس نکته‌ی تازه‌ای پیدا و فریاد نکرده. پس این همه راز چیه که روی زمین ریخته ؟ چرا کسی نمی‌تونه رمزگشایی کنه؟ 

 فرهيخته به نظر مى‌رسند اما چرا سنگ يا فريز شده‌اند؟ چرا از هم و حتى از خودشون فاصله دارند؟ هرکس جداست، در یک غرفه با دیوارهای بلند، هرکس درجهان ِ نامه‌ای که می‌خونه، غرقه؟
 چرا اينقدر از لنز دور‌ند؟ چرا هيچكس دوربين را نمی‌بینه؟ چرا فکر نمی‌کنند که دارند دیده می‌شوند؟ اگر فقط چند درجه برگردند، دوربین را، سه‌پایه را، عکاس را، ما را می‌بینند، نمی‌بینند؟  

جنگ و دیگر هیچ

  1. 31 شهریور 59 ساعت 4 بعدازظهر:  دبیرستان بودیم با روپوشی پر از لکه‌های رنگ. از فردا  من  باید  سال چهارم  را شروع می‌کردم.  یک سال و 7 ماه  و8 روز از  پیروزی انقلاب  گذشته بود.  آن وقت‌ها ما محصلین، صاحبخانه و همه‌کاره بودیم  آن روز هم  در آستانه‌ی‌ سال تحصیلی مشغول رنگ کردن کلاس‌ها.  درمیان اون همه‌ لکه‌ی سفید  و خنده و رضایت غرق بودیم  که یکباره صدای مهیبی ما را از جا کند. یادم نیست چه حدسی زدیم اما می‌دانم  ترسیده بودم.  من  همزمان و تنها  به سمت پله‌ها دویدم و سر ازبام درآوردم .طرف فرودگاه مهرآباد را دود گرفته بود. مثل حالا نبود. نه خیلی از مفهوم جنگ سردر می‌آوردیم  و نه آن را نزدیک می‌دانستیم. نمی‌فهمیدیم شروع چه دوره‌ای با چه مختصاتی است.                    
  2. بیست و چندم تیرماه 1360 عصر، اهواز. آخرین امتحان نهایی را داده بودیم. دوستان معلمم با یک گروه از آموزش و پرورش اعزام می‌شدند به اردوگاه‌های مهاجران جنگی. شاید هم می‌گفتیم جنگ‌زده‌ها. با چه اصرار و قدرتی از پس مخالفت مادر و پدر  برآمدم. حال، نه ماه و چند روز از شروع جنگ گذشته بود. دانشگاهها تعطیل بود.  نه تنها هنوز خرمشهر دست عراقی‌ها بود که به ما گفتند خط مقدم  همین 20 کیلومتری اهواز است. از صدای توپ‌ها معلوم بود که بی‌راه هم نمی‌گویند. تصویر ورودمان را یادم هست. پشت یک  لندرور  سوار بودیم. شهر خالی از سکنه بود. خیلی خالی. غباردار و خاکی. صدای ضدهوایی می‌آمد ولی این صحنه‌ها، حال برایم مثل یک فیلم صامت است.                                            3 روز در یک مدرسه یا اداره ماندیم تا تقسیم‌مان کردند. ما  یعنی گروه دوستانم رفتیم 70 کیلومتری ماهشهر. دورتر از خطمقدم‌ها. در یک بیمارستان صحرایی بجا مانده از حضور امریکایی‌ها در شرکت نفت.در کنار شهرک پیش‌ساخته‌ی دیگری که خانه‌هایی ویلایی با سقف‌های شیروانی رنگی داشت لابد برای مدیران شرکت استفاده می‌شده و حالا خانواده شهدا اسکان داشتند. کنار آن هم اردوگاهی پر ازکانکس که می‌گفتند محل اسکان کارگران شرکت نفت بوده.                    تا آن وقت داخل کانکس زندگی نکرده بودم. من بودم، مینا، مینو، مریم وکیانی.  دو نفر آخر هنوز دبیرستانی بودند. کیانی دختر پرشر و شور وهنرمندی بود  که با گروه مخملباف و سلحشور در همان مسجد معروف این گروه در محله خودشان  تئاتر کار می‌کردند. تخت آن اتاق یک نفره را برداشتیم تا هر 5 نفر آنجا جابگیریم. سرویس وحمام، بیرون ازاتاق بود. صبح‌ها راه می‌افتادیم وبیست دقیقه‌ای پیاده می‌رفتیم تا به اردوگاه مهاجرین برسیم. مردها با دشداشه در سایه  می‌نشستند. زن‌ها هم با آن همه بچه‌ی ریز ودرشت سر وکله می‌زدند. آشپزخانه اردوگاه عمومی و شلوغ بود. شعله‌های روشن گاز، پرحرارت با دمای لابد 50 درجه‌ی تیرماه مخلوط می‌شد. من اولین بار بامیه را آنجا دیدم. در تهران چنین چیزی نداشتیم. اما برای خانواده‌های آنجا خوش‌خوراک بود. این بامیه‌های سبز را با  "توماتو" ی قرمز مخلوط می‌کردند و خورش تندی می‌پختند. جمله‌های‌شان پر بود از کلمه‌های انگلیسی تغییر شکل داده شده. به هرحال آمده بودیم  بچه‌ها را سرگرم کنیم. مدرسه‌ها تعطیل بود. ثبت نام کردیم کلاسی راه انداختیم . کیانی هم مشغول کاردستی و تئاتر شد. غروب برمی‌گشتیم بیمارستان صحرایی. شام را بیمارستان می‌دادند. قارچ پلویی را برای اولین بار آنجا خوردم. صحنه دیگری که یادم هست صحنه تعزیر یک آقای  دکتر و یک خانم پرستار بود. صبح زود به اردوگاه می‌رفتیم توی یک محوطه باز جلوی چند کارمند بیمارستان، شلاق می‌خوردند. یک  پنج‌شنبه ‌شب هم با لندرور آمدیم اهواز  برای دعای کمیل. مسجد خلوت بود . آهنگران دعا را خواند. یادم هست بیرون مسجد بودیم زیر آسمان اهواز. صدای توپ‌ها هم می‌آمد.
  3.  بهمن 1364. اهواز. دوباره گذارم به اهواز افتاد. حالا شهر خیلی شلوغ بود. رزمنده و مردم بومی و حالا دیگر دانشجویان. گاهی صدای هلهله و کاروان عروسی را هم شب‌ها می‌شنیدیم .هنوزضدهوایی بغل گوشمان و جلوی چشممان می‌زد. دیوار صوتی هم راه براه شکسته می‌شد اما امن بود. بازار شلوغ بود. مردان با لباس جنگی با زبان و لهجه‌های متفاوت حرف می‌زدند. تازه تیپ‌  لباس‌ها و فرهنگ‌ها هم متفاوت بود. آن سال‌ها سبک "پانک"  رواج  داشت. موها به سمت بالابود مثل تاج خروس . ازاین تیپ هم  در میان رزمنده‌ها می‌‌دیدیم. یادم هست که درگیری‌های داخلی جناحی وسیاسی شروع شده بود. من طرفدار نخستوزیر وقت موسوی بودم. یادم هست می‌دانستم که در اهواز روزنامه رسالت توزیع نمی‌شود. می‌گفتند فرمان امام است. هر روز محتوای تندی علیه برنامه‌های دولت  در حال جنگ داشت. موقعیت جنگی بود وامام گفته بود روحیه رزمنده‌ها تضعیف می‌شود.   

  1. سال 66 . دفتر تحقیقات جنگ .  زمان دانشجویی من بود. با دوستانم دنبال کار تحقیقی پاره وقت می‌گشتیم. پیدا شد. پروژه  کرونولوژی یا روزشمار جنگ. قرار بود همه  منابع  و روزنامه ها و کتاب‌های مربوط را جستجو و فیش‌برداری کنیم. به من مقطع پیش از جنگ افتاده بود، آخرین مرحله از  جنگی که هنوز ادامه داشت. تمام اسناد چاپ شده‌ی "لانه جاسوسی"، تمام صحیفه نور وبخشی از روزنامه‌ها و نشریات داخلی سهم من بود. 2سال پاره وقت کار کردیم. دوسالی که تحولات سیاسی مهمی هم داشت اتفاق می‌افتاد. یکی از بهترین دوره‌های زندگی من اینجا و این زمان بود. آن وقت‌ها یکی دو تحلیلگر بودند که نوشته‌هایشان را می‌خواندیم. فرد هالیدی وخانم شیرین هانتر.
  2. خرداد تا مرداد 67. دانشگاه‌ها به خاطر موشک‌باران شدید عراق در شهرها بخصوص تهران تعطیل شده بود. تنها دانشگاه ما باز بود که به مسجد دانشگاه‌ها شهرت داشت. مقاومت کردند و ما را  به حصارک کرج بردند. کلاس‌های ما ادامه داشت. یادم هست که سالگرد شریعتی بود  وخب تا آن زمان نمی‌شد از شریعتی چیزی گفت یا مراسم گرفت. اما یادم هست بچه‌های انجمن که وابسته به تحکیم بودند از هاشم آغاجری خواستند  سخنرانی کند. سالن که نمی‌دادند بنابراین در همان ساعت کلاس  و در همان جای همیشگی‌اش نشست و  صحبت کرد. برای ما خیلی هیجان انگیز بود . نام شریعتی را می‌آوردیم و در مراسمش شرکت می‌کردیم. احساس مبارزانی را داشتیم که درحال فعالیتی  زیرزمینی هستیم.             انتخابات پرسروصدای مجلس سوم را هم اینجا بودیم. جنگ قاطی سیاست شده بود. در همین روزهای حصارک بود  که یک روز  ساعت 2 بعدازظهر صدای آقای حیاتی سنگین، ترسناک و خشک خبر بدی می‌داد.  جنگ تمام شده بود.  برای ما آن وقت شکست سنگینی بود. تا یک هفته حال خوبی نداشتم. جوری سرشکستگی، از بین رفتن همه تلاش‌ها و خون‌ها حساب می‌شد. سقوط پی درپی قیمت‌ها ، به هم ریختن بازار، شوک به سکه وطلا، ارزان شدن لوازم خانگی، بهت وبهت و بهت. چه آنها که از تمام شدنش استقبال کردند چه آنها که نکردند.
  3. 27 مهر90 . خواب دیدم آیت‌الله خمینی در خانه ماست . شاد و راحت بود. می خندید و بذله‌گویی می‌کرد. بلند شد برود. پرسیدیم کجا ؟ گفت جماران. گفتم می‌دانی اگر برگردی باید دوباره رسمی رفتار کنی. تشریفات برایت می‌چینند. ببین اینجا چه راحت و خودمانی هستی.
  4. سوم مهر 91. دنبال کتاب نشانه‌شناسی جنگ هستم. سرامیرآباد پیاده شدم. یک نمایشگاه بزرگ به مناسبت هفته جنگ در جنوب غربی پارک لاله برپا شده بود. در ورودی به "خط مقدم" باز می‌شد. صدای  مسلسل‌ها، توپ‌ها و صدای کاتیوشا و ضدهوایی‌ها و الله‌اکبر رزمنده‌ها گوش‌ها را پرمی‌کرد. از این سنگر که بیرون آمدم همینطور منطقه‌های جنگی بازسازی شده جلوی راهم بود. هور با نی‌های بلند. و فرماندهان شهیدی که ماکت شده وایستاده بودند. ایستگاه صلواتی و  آتلیه‌ای که از سنگر درست شده بود. مردم با لباس جنگی می‌رفتند وعکس می‌گرفتند. عکس‌های چاپ شده‌ی چندین نفر با لبخند روی میز ردیف نشسته   بود. بیرون، کنار حوض  انواع ادوات سنگین نظامی  چیده بودند. حس غریبی بود. با یک مسلسل سنگین نشانه گرفتم. روبرو، در مرکز مگسک، یکی داشت صحنه‌ی مراسم را آماده می‌کرد. لمس این آهن‌های سرد، ساکت و کهنه نمی‌دانم چه چیزی را در احساسم می‌ریخت. یکی روی ضدهوایی نشسته بود و دوستش با گوشی از لبخند‌های او عکس می‌گرفت . جلوتر ده‌ها صندلی  تاشو را مثل تپه روی هم ریخته بودند. چند بازنشسته‌ی خانم  آن طرف‌تر خاطره تعریف می‌کردند. جلوتر غرفه‌ی فروش  بلال، ذرت بوداده و آش رشته جزیی از نمایشگاه بود. یک غرفه هم عروسک می‌فروخت و دیگری  دستگاه فشارخون. دوغرفه کتاب برپا بود. اما من دست خالی برگشتم . کتاب نشانه شناسی  جنگ را نداشتند .

محال‌های ممکن‌شده

شوهرش زندانى بود. قصه را  با  كلمه‌هاى خواب آلوده  و با بيحالى  مى‌گفت. با انگشت شست و سبابه هم نمی‌توانست چيزى  را نگه داره. مى‌گفت سرطان سينه‌اش بعد از جراحى بهتره. اما پرونده‌اش را كه  جلوى  دوست پزشكمون  گذاشتيم گفت: "هم متاستاز كرده و هم غده‌اى در سرش هست. براى همين دست و زبانش  خوب كار نمى‌كنند. بعد هم گفت فوقش تا ٦ ماه زنده  بمونه. با اين حال  و  وضع فقط به آرامش نياز داره . چرا خودش داره مى ره  تهران؟ ".
 ما در راه تهران بوديم و صندلى او كنار من بود  و تا نشسته بودم  دردها را  در سفره  ريخت. به تهران مى‌آمد تا  پرونده قطور پزشكى‌اش را جلوى مسئولی، کارشناسی از قوه قضاييه باز كند شايد  با ديدن اين غده‌هاى حاضر و غايب يا با این زبان الكن و انگشت‌هايى كه ديگر نمى‌توانند  در آرایشگاه، موچين و قيچى و شانه دستش بگيرند، عفو، آزادى  و يا انتقال شوهرش را بگيره. مى‌گفت به تهران مياد تا از خانم خيّرى كه قول داده بوده قسط‌هاى يك وام  ٤٠٠ هزارتومانى را برايش بده،  بپرسه "چرا فقط يك قسط را دادى و به من هم خبر ندادى كه حالا با جريمه‌اش يك و نيم ميليون بدهكار بشوم؟"  ب ای همین دو تا می‌آمد.
به جزييات طولانی قصه‌ی شوهرش كارى ندارم. به جرم مشاركت در سرقت  زندانى شده و دو سال از محكوميتش مانده بود. دوست وكيلى همان‌وقت و تلفنى گفت بيخود به تهران مياد چون شاكى خصوصى داره، مشمول عفو نمى‌شود. بعد هم گفت رييس قوه قضاييه‌ى پيشين، یک واحد مددكارى  براى همين موردها راه انداخته بود  که در دوره جديد برچيده شد.
اشك  در مرز مژه‌هايش خانه كرده بود و با هر تداعى و مثالى، گرم مى‌جوشيد و بيرون مى‌ريخت.  زخم‌هاى عميقش را همين  لحظه‌ها مى‌شد خون‌پاش و دردآلود  ديد.  جراحى و سرطان، يكى  از زخم‌ها بود. "نداشتن"  يكى ديگرش و تنهايى  و بى‌پناهى سومى، ناامنى هم يكى ديگر، مى‌گفت وقتى براى  تقاضاى كمك هزينه مسكن به يكى از سازمان‌هاى دولتى رفتم آقاى مربوط گفته حالا بياييد بيشتر آشنا شويم .
از آن حوالى تا امروز چند بار زنگ زده. فهميده كه حكم انتقال شوهرش از شهرى نزديك به محل سكونتشون، فقط  معطل ٣٠٠ هزارتومانه. يعنى هزينه اياب و ذهاب به همراه سرباز. از آنجا هم اسم طرحى را گفت كه اسمش به یادم نماند، اما با آن مى‌توانست روزها را بيرون از زندان باشد، كار كند و شب دوباره به زندان برگردد.  یک هفته پیش هم  گفت ما نمی‌دانستیم که  شوهرم مشمول عفو عيد فطر شده و اگر رضايت شاكيان را بگيرد كلا آزاد مى‌شه. پرسيدم چقدره؟ گفت يك ٤٢ هزار تومان و يك نود و پنج هزار تومان!
 در بيشتر اين تماس‌هاى تازه، حال جنگجوى مجروح اما شادى را داره كه چند قدمى تا بيرون كردن كامل دشمنى غدّار فاصله ندارد.  كلمه‌هایش همانطور نامعين و سست ادا مى‌شوند اما  خودش جان گرفته من از همين تلفن مى‌فهمم  چشمه‌ى مرزى اشك‌هايش فعلا كم آبه. هرچند دکتر سرانجام به او گفته که هیچوقت دستش خوب نمی‌شود ولی نگفته که بزودی می‌میرد.
دوستى مبلغ  مورد نظر دادگاه  را  به حسابش ريخت.  من يكى دو روزه که هر آن منتظرم زنگ بزنه  و خبر انتقال شوهرش را بده.  اگر يك آلبوم از بهترين شادى‌هايم داشته باشم يكى از بهترين صفحه‌هايش آزاد شدن يك زندانى، دربند و يا اسير است. فرقی هم نمی‌کند که باشد. اصلا كسى كه از آن درهاى بلند، سنگين، آهنين و خاكسترى  با برگه‌ى آزادى بيرون مى‌زند، خودش  يك معجزه است، يك  محال است كه ممكن شده.