تصوير آشفروشى نيكوصفت برای من، هميشه از بالاست. من، مشترى گرسنۀ آش يا نوستالژى، درست از میانۀ میدان انقلاب، از بالاى پلهها، يك زيرزمين گود را تماشا مىكنم. اول، ديگهاى آشِ جاافتاده، درهم و حليممانندِ شلهقلمكار، بعد رشتههاى آش، متورم در ديگ مجاور كه يكى يكى از سطح آش خودنمايى مىكنند. نان بربرىهاى نصفه و ستونهاى بلندى از ظرفهاى يكبار مصرف در اندازههاى مختلف و سطلهاى دردار سفيد. بامِ سفيد كلاهِ سرآشپز و دستيارش. اينطرف، ميزها و صندلىهاى سادۀ قديمى و كاسههاى ملامين. سرهاى پايين و مشغول بلعيدن مزه و عطر و محتواى بههمآميخته و يك دستِ آش. شكمهاى گرسنهاى كه آرام آرام سير مىشود. از اين بالا، بوى پيازداغِ سرخ يا بخارپزشده، پخته به شكلِ جدايىناپذيرى با دارچين و كمى زرچوبه، مخلوط و يكى شده. به طوريكه نمىفهمى اين شامّۀ توست يا بخش چشايى زبانت كه در حالى شبيه شرابخوارى و مستى، چشمت را آرام مىبندد، اين حجم دارچين گرم و تند از اين بالاى پلهها متراكمتر است. آش فروشى نيكوصفت كنار دانشگاه تهران، در خيال من، پاتوق است. پُر از دود سيگار، رديفرديف دانشجوها و روشنفكرانى با شلوارهاى پاچهگشاد، با سبيلهاى پُرپشت، موهای بلند، در آستانۀ یک انقلاب بزرگ، با برنامۀ تغییر جهان، در حال جدل، درون يك بحث سياسى، جدى با چاشنى نانبربرى نصفه و يك كاسه ملامين شلهقلمكار مزّين به پيازداغ و دارچين. اين صورتِ از بالا، اينجا، در جمالزاده، چند قدممانده به انقلاب، به روبهرو، تبديل مىشود. نيكوصفت چندسالىست به اين نقطه و حال، اسبابكشى كرده. تو از سطح خيابان، واردِ جايى شبيه كبابى يا كلهپزى و فورى متوجه نيمطبقه دوم مىشوى، به عنوان لُژ خانوادگى.آن پنهانِ برهنه و بىآلايشِ سنتى كه از هر دكور و پُزى خالى بود حالا فاش مىشود و كمى آرايششده، همسطح خيابان مىنشيند. درختهاى مصنوعى، بين شيشۀ ويترين و ميزها، رديف، حائلند. تابلوى الكترونيك، اضافه بر تابلوى اصلى، از راست به چپ و با فونت قرمزِ تبليغ مىكنند. هنوز، كاسهها ملاميناند و سطلها پلاستيكى. چيزى كه فرق كرده افزودنِ كاسههاى گياهى به جاى يكبار مصرف بىبازيافت است. صف همچنان جاى بدى دارد. به طوريكه دائم، ميزها و دستِ كسانى را خط مىزند كه قاشقبهدست مشغولند. پيتهاى حلبى ١٨ كيلويى روغن جامد روى ميزى دمِ در آشپزخانهاند. گزارشِ روزنامۀ ايران از اين آشفروشى قدیمی و معروف، با كاغذ گلاسه، پرينت رنگى، چندبرابر و قابشده روى ديوار آویزان است. قيمتها بالاى سر دخل يا صندوق نرخ ٦٠٠٠ تومان براى هر كيلو آشرشته و ٦٥٠٠ تومان براى شله قلمكار را منهاى ظرفهاى بردنى اعلام مىكند. سرآشپز و صاحب نيكوصفت، با دستيارش سرِ ديگها ایستادهاند. نمىدانم چرا تشويش و سردى رستورانهاى سرراهى در جانم مى ريزد. سرآشپز بلند و رُك و بىمحابا به نامرتب بودن صف اعتراض مىكند یا يك باره سرِ خانمهاى نشسته بر لُژ داد مىزند: "يواشتر! چرا بلند حرف مىزنيد؟" بعد كه ساكت مىشوند آرامتر و خطاب به ايستادگان و نشستگان به غُرغُرش ادامه مىدهد. حال ِ مجلس ختم مىريزد در آشفروشى وقتى صاحب منبر، همين طورى، جماعت نسوان را خطاب مىكند و نهيب مىزند و حكم به سكوت مىدهد.اینجا، هیچ کلمهای با مضمون سیاست به گوش نمیرسد. اینها قرار ندارند آسمان را سقف بشکافند، هیچ طرح نویی در کار نیست. هیچکس در آستانۀ یک انقلاب ننشسته. همه یا گرسنهاند یا به قصد خاطرهبازی آمدهاند. آش اما همان آش است. آشى كه ديگر كمتر كسى در خانه مىپزد. دستپخت مادرانهاى كه بىريخت و پاش، بىزحمتِ خيسكردن حبوبات، بدون كثيفكارى سبزىجات، كه وقت و حال و جان مادر را مىگرفت حالا يك كاسه و سطلش آماده در دستِ ماست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر