قند پارسی در دهان لیل و نهار

1- کنار من روی سنگ‌های سرد حرم نشسته. چادر عربی بر سر دارد یعنی اصلا عرب است. لاغراندام و ریزجثه. پوستی مهتاب‌گونه دارد. میان هر دو سه کلمه، لبخند شیرینی صورتش را برای چند لحظه دیگرگون می‌کند. یکی دو زن دیگر هم کمی این‌طرف یا آن طرف‌تر نشسته‌اند. اصلا این بار که به مشهد آمدم زبان رسمی حرم انگار عربی است. در خیابان‌‌های اطراف هم دسته دسته این دشداشه و عبایه پوشان با روبنده و پنهان راه می‌روند. خرید می‌کنند یا با هم حرف می‌زنند. پُراولاد و پُر‌همسر لابد.
عربی را تا حدی می‌فهمم البته اگر شمرده حرف بزنند و لهجه‌های غریب نداشته باشند اما دریغ از اینکه بتوانم یک جمله را تا به آخر برسانم. خوبی این دختر بیست و یک ساله این بود که کمی فارسی بلد بود والبته اصلا انگلیسی نمی‌دانست. نامش "لیل" بود و نام خواهردوقلویش "نهار". با همه 10 خواهر وبرادرش آمده بودند زیارت. اهل"قطیف" عربستان سعودی بود.
این دومین بار بود که برای زیارت به ایران می‌آمد. با نام ایران دهانش شیرین و در دلش قند آب می‌شد. می‌گفت یک میلیون نفر ساکن قطیف هستند و با تقیه زندگی می کنند. کتاب‌های درسی‌شان هم به آیین حکومت است نه آیین خودشان.
ادامه تحصیل نداده بود. اما به تدریس و آموزش رایانه مشغول بود. عاشق زبان فارسی بود. هم خیلی خوب فارسی می‌فهمید و هم حرف می‌زد. گفتم ما یک موسسه در تهران داریم که فارسی یاد می‌هد دوست داری بیایی یاد بگیری؟ چشم‌هایش گرد شد، شوق به نگاهش ریخت. ولی بلافاصله انگار اسفنجی از یاس همه را به خود کشید نگفت هم که نمی‌تواند یا محال است ولی می‌شد فهمید که محال است.
زنی میانسال و ایرانی در کنج نشسته بود ودائم با سوال‌هایی روی لیل را به سوی خود می‌کشید. زن، ایرانی بود اما سراسر حجابش عربی. حتی روبنده داشت و از تعداد حج و عمره‌هایی که رفته بود و از خاطراتش می‌گفت که درموسم حج به خاطر این لباس کمتر اذیت شده. روبنده‌اش را تا چشم‌ها بالا کشید و همه خندیدند از شدت تعجب و شباهتش با زنی عربی.
روبروی " لیل "دختری همسن وسال و عراقی نشسته بود اما برعکس او چادری ایرانی داشت یعنی دسته‌هایش به هم دوخته نشده بودند و از روبنده وسایر اضافات خبری نبود। وقتی خواست برود رویش را محکم به سبک زنان مومنه‌ی ایرانی گرفت و دوباره این جمع کوچک خندیدند از اینهمه مهارت او در تقلید از پوشش ایرانی। آخر سر که بلند می‌شدم به لیل گفتم از این همه شوقی که به ایران داری باید با جوانی ایرانی ازدواج کنی. معصومیت، شرم و خوشحالی غریبی که دوردست می‌نمود تمام صورتش را پُر کرد. بیشتردر چادر و تنش فرو رفت، مچاله شد و با تبسمی نمکین گفت نه نمی‌شود دختران ایرانی خیلی زیبا هستند و به رسم معمول از دیگران شنید که نه تو هم زیبایی. تا الان هم باید به قطیف برگشته باشد.
2- شب دوم باز در رواق دیگری نشسته بودم. کنارم این بار دختری کمتر احساساتی نشسته بود. معلوم بود حباب اطرافش را می‌پاید وهرکسی براحتی نمی‌تواند وارد شود. همشهری ِ "لیل" بود اما فارسی بلد نبود با اینکه او هم دومین بار بود که به ایران می آمد. ایران را دوست داشت اما به سرمستی لیل نبود که کلمه‌های فارسی را به همین دلیل در هوا بگیرد و به جانش بریزد. لیل را هم می‌شناخت. به روانی انگلیسی حرف می‌زد. کمتر می‌خندید وهیجانی نداشت. اما پنهان نکرد و پرسید چرا زنان ایرانی فقط یا فارسی بلدند یا فرانسه.
شگفتی بعدی من از رشته‌ تحصیلی‌اش بود. گفت" بیزینس" می خوانم. در تصویر ذهنی من از عربستان و بخش شیعه‌نشین آن بعید بود. باز اضافه کرد در کانادا درس می‌خواند. حجابش نه شبیه لیل بود و نه آن زن میانسال ایرانی ِ چادر‌عربی پوش. گفت من فقط عبایه دارم وشال. عبایه مثل عبای روحانیان ما بود به اضافه‌ی شالی که خوب سر وشانه‌هایش را می‌پوشاند. فکر نمی‌کنم که روبنده می‌زد. خودش اضافه کرد در کانادا یک پیراهن گشاد مردانه می‌پوشد با همین شال. پرسیدم می خواهی تاجرشوی؟ بدون اینکه بگوید نه گفت بانکدار! ایمیل مرا گرفت و با خط خوشی ایملیش را برایم نوشت.
3- شب سوم روی قالیچه‌های حرم نشسته بودم. ساعت 2 نیمه شب پنجشنبه بود یعنی 2 صبح جمعه. باد خنک از این صحن به آن صحن می‌دوید. من به خلاف همیشه درمواجهه با حرم غمگین نبودم. زیارت با اشک همراه نبود. سرخوشی‌ای شبیه به این بادها داشتم که نمی‌دانم از کجای خراسان یا ماورای آن به این سو می‌وزید.
صدای خوشی ازپشت به گوش می‌رسید. مردی با گرمی و به عربی خالص و سوزی که بر جان می‌نشست، دعا می‌خواند. برگشتم. روی صندلی نشسته بود. دشداشه سفیدی به تن داشت. زنی هم کنارش و زن‌ها و دخترکان و بچه‌هایی دور و بر. با لیل و فاطمه تفاوت داشتند. سفید‌رو و قدبلند و درشت‌استخوان می‌نمودند. چند مرد از این گروه هم کمی آن طرف‌تر بودند که مرا به یاد یونانی‌های قدیم می‌انداختند. با گردنی کوتاه، کمی گوشتالو با موهایی کوتاه که دورگوش و پشت گردن را خالی کرده بودند. دشداشه‌های بلند و سفیدشان که سرِ جا بود. تاجی ازشاخه‌ی زیتون کم داشتند تا من یادم برود اینجا صحن آزادی با همان سقاخانه است ومشهد و روبروی پنجره‌ی فولاد است و فکر کنم اینها شهروندانی از آتن و اسپارت و المپیا هستند که به زیارت معبد "پارتنون"آمده‌اند.
بعدا دیدم زن‌ها یا همپای مردها راه می‌روند یا در کنارشان موازی و همقطار ایستاده‌اند و نوبت گیری‌شان در حرف زدن مساوات می‌پذیرد. وزن‌شان در نگاه مردها اصلا با همتاهایشان در گروههای عراقی و سعودی یکی نبود.
اینها شاد بودند و خندان و سرحال. زن‌ها وقتی حرف می‌زدند، دست‌ها و سر و گردن را به راحتی رها می‌کردند و از بلندی صدایشان ابایی نداشتند. زیادی اعتماد به نفس‌شان آدم را به شک می‌انداخت که اینها آیا درخانه خود هستند یا میهمان و توریست و زائر.
بله لبنانی بودند. از این نشانه‌ها که بگذریم کیف‌های شیک ومتحدشان با آرم " حمله ابراهیم" - حمله با تای گرد عربی – با ذکر شماره‌های لبنان وعراق و تهران و روسری‌های سه‌گوشی به رنگ همان کیف‌ها که روی دوش بعضی اعضای کاروان بود و بلافاصله ملیت آنها رابه چشم می‌آورد و خوب هم طراحی شده بود.
پیرمرد عرب ِ یونانی‌صورت، ابوحمزه می‌خواند و صدایش که نیازی به بلندگو نداشت درگوش و جان، جذبه می‌انداخت। دعا که تمام شد به عربی به همه گفت بعد از نماز صبح همین جا دعای ندبه می‌خوانیم و رفت.
بازنی که کنارم نشسته بود حرف زدم دیدم به بن بست می‌خوریم। فقط بسختی گفتم من قبلا به لبنان آمده‌ام و بعلبک را دیده‌ام। پرسید برای زیارت فلان مرقد آمده بودی؟ گفتم نه. هرچه کردم نام کو‌له سئومی را یادم نیامد که دربعلبک دیده بودم. او منتظر جوابم نشد زنی دیگر را صدا زد و گفت بیا این خانم به جنوب سفرکرده. تا او بیاید دیدم دخترکان مشغول عکس گرفتن از خود و حرم شدند درست مثل وقتی که همه توریست‌ها کنار بناهای تاریخی می‌ایستند.
بالاخره خانمی نه جوان و نه میانسال کنارم نشست। همو که می‌توانست با من هم‌کلام شود। نامش را "دُحی" تلفظ کرد। من گفتم به دوحه قطر ربط دارد؟ بلند بلند خندید گفت نه" اَدُّحی و الیل اذا یغشی"। گفتم آهان! شرمنده شدم که مخرج ضاد را از لهجه‌اش حدس نزدم। اما اینهمه غلظت عجیب بود و در تناقض با آن همه حرف ژ غیر عربی که از دهانشان می‌شنیدم। حتی یکی از دخترها را ژ ِ ژِ صدا می‌کردند.
روانشناسی خوانده بود. اما معلم انگلیسی بچه‌های دبستانی در بندر صور لبنان بود. برخلاف لیل و فاطمه از بلند حرف زدن ابایی نداشت. برونگرا بود و دائم دست‌هایش را درهوا می‌چرخاند. خیلی راحت وارد حریم خصوصی می‌شد و سوالهای شخصی می‌پرسید. اما دوست داشتنی بود اوهم برای دومین بار بود که به مشهد می‌آمد. 12 روز هوایی به اضافه دو روز زیارت شهر قم به ارزش 1200 دلار.
سَر‌انگشت‌هایش را با چسب بسته بود گفت در اثر آشپزی برای کاروان است. گفتم مگرمسئولیتی داری؟ گفت نه اما ثواب دارد. پرسیدم با اهل کاروان فامیلی؟ جواب داد نه اما حالا همه با هم دوستیم. ایمیل نداشت. همین موقع اذان صبح را گفتند دید به صف جماعت نمی‌پیوندم. پرسید به جماعت نمی‌خوانی گفتم نه. متعجب نگاهم کرد ولی نپرسید چرا فرادی؟

فیروزه‌ی نیشابور

چادرنمازی با زمینه‌ی سپید سرش کرده. کمی از موهای سرش پیداست چون لبه‌ی چادرش، متوازن روی سرش ننشسته و قدری از چشم و گونه‌ی چپش زیر چادر پنهان است. نامحرمی اینجا نیست اما خود را پوشانده. رنگ و طرح پیرهنش به چادر می‌آید. گوشواره‌‌‌هایش تاب می‌خورند با فیروزه‌هایی که نگین‌شان خیلی کوچک‌تر از گردنبند اوست و همه‌ی چشم و نگاه را به سوی خود می‌کشند. چشم‌های درشتش در کاسه فرو رفته، اما سبزی و روشنی سال‌های جوانی را نگه داشته است.
تُن صدایش مرا به یاد محمد تقی شریعتی می‌اندازد. خراسانی وخش‌دار و انگار پُرسرفه. پیرزن‌ها وپیرمردها شبیه هم می‌شوند وقتی به هفتاد وهفت سالگی می‌رسند.
وقتی ایستاده می‌پرسد قدم کوتاه شده نه؟ می‌گویم نه! همان حاج خانوم قد بلند هستید که بودید. می‌گوید توی چند سال گذشته بیست سانت از قدم کم شده. همانطور باهوش، با چشم‌هایی تیز و زنده. می‌گوید حاج آقا به من می‌گوید قاموس. همه شماره‌های بچه‌ها و نوه‌ها را از حفظ است. دخترش می‌گوید هنوز فرانسه را خوب حرف می‌زند. من نمی‌دانستم حاج خانوم فرانسه می‌‍داند. دخترش می‌گوید در دوره دبیرستانش در مشهد فرانسه یاد گرفته. من حساب می کنم آخرهای دهه بیست.
هنوز ابّهتی دارد. همسر اول یک آیت‌الله است. دخترها و پسرهایش همه باهوش، درس‌خوانده چه دردانشگاههای معتبر چه در قم. یادم می‌آید نیمی از بچه‌ها ماه‌ها یا سال‌هایی را در زندان گذرانده‌اند. شروع می‌کند به خواندن وترجمه و تفسیر آیه‌هایی ازقرآن.عربی را خوب می‌داند و خوب می‌تواند ترجمه کند. همه آیه‌ها را ازحفظ است. اما وقتی آیه به آیه ترجمه می‌کند مجبور است ازیک آیه قبل شروع کند تا یادش بیاید. درمیانه‌ی این تلاوت وترجمه‌ها می‌پرسم عربی را کجا یاد گرفتید؟ لابلای تبسمی که نمی‌دانم برای چیست می‌گوید "من سائل بودم. حاج آقا به عده‌ای درس می‌داد من هم گوش می‌دادم". معنی سائل را نپرسیدم ولی حدس زدم که کلاس خصوصی برایش نگذاشته او درحاشیه درس‌های حاج آقا نشسته و یاد گرفته. همه جامع‌المقدمات را بجز منطق خوانده وبعدها هم لغت و تفسیر را دنبال کرده بود. یکباره باصدای آهسته و خیلی رک و راحت گفت "بگذار چیزی که می‌گفتم تمام شود بعد به سوال‌هایت جواب می‌دهم." هنوز همان‌طور صریح و راحت بود مثل زنان مدرن یا زنان آیت ‌الله.
خانه ساده‌ای دارند یک طبقه، قدیمی و کم اثاثیه. حوالی کوه سنگی. دوست داشتم درکنارمن نشسته بود نه روبرو. می‌گویم حاج خانوم یادتون می‌آد اوایل سال‌های دهه 60 که خانه ما یعنی چند دخترهجده نوزده ساله و مهاجرت کرده، کنارخانه‌ی شما بود و چقدر زیر بال و پرمان را می‌گرفتید. یادتان هست مرغ کشته را دست پسر کوچکتان می‌دادید تا ما زاهد‌پیشگان انقلابی از گرسنگی خودخواسته نجات پیدا کنیم اما ما در تصمیمی شورایی وانقلابی مرغ را باپسرتان پس می‌فرستادیم تا چینی نازک غرورمان تَرَک برندارد؟ یادتان هست یک روزاز مدرسه نیمه جان و درد‌پیچان برگشتم و کسی درخانه‌ی ما را باز نکرد یعنی نبودند .من به همسایه‌مان که شما بودید پناه آوردم وشما مسّکنی یا چیزی دادید که آرام به خواب رفتم ونمی‌دانم چند ساعت بعد با پَرهیب دست شما از خواب پریدم که لیوان داغی از عصاره‌ی مرغ ِ در زعفران حل شده به‌دستم دادید و گفتید بخور تا قوت بگیری و هنوز مزه‌ی آن شربت داغ ِ مهربان در جانم جاری است و لابد قوتش دراستخوا‌نهایم پاگیر. شما جای مادرانی بودید که ما درتهران منتظر و دلسوخته و چشم‌براه جا گذاشته بودیم و چه اتفاقا شما شبیه مادر من بودید درقد وبالا و در چشم وقدرت ترکیب کردن مهر و قدرت .
یادتان هست خواب دیدم درخانه شهید جهان‌آراهستم در جنوب. پدرو مادرشهید هم بودند ومجلس روضه و مدحی بود وتمام پله‌ها را رزمندگان یکی یکی نشسته بودند ولی گاه خوابشان می‌گرفت و چرتی می‌زدند و دوباره بلند می‌شدند و سینه می‌زدند. نمی‌دانم ازدخترها یکی را واسطه قرار دادم یا شما را که حاج آقا تعبیر کند و او گفته بود این غفلت رزمندگان است که می‌آید و می‌رود. و من پیش خودم گفتم آیت الله با انقلاب و نظام خوب نیست که اینطور تعبیر می‌کند وگرنه رزمندگان را چه به خواب و چه به غفلت.
اما ما با آنهمه انقلابیگری و با آن همه پس‌زدنهای هدیه‌هایتان چه مذبذب بودیم در شکستن ارتباط و همسایه‌گری و قبول مادری و عاطفه‌های شما. نمی‌رفتیم.دلمان با شما بودیم و محبت‌هایتان. وقتی هنوز دخترانتان در زندان بودند و بعدا یکی‌شان که الان با پسرش دور وبر تو می‌پلکد وبرای مهمان تو هنوانه قاچ می‌کند، توّاب شده بود و با ما به دعای کمیل شب‌های جمعه می‌آمد و وقت بیرون آمدن با همان خنده ملیح همیشگی می‌گفت که قاری دعا تجویدش بد نبود.
اما شماهیچکدام ازاین خاطره‌ها را انگار یادتان نبود ومن یادم بود که چندین سال سراغی ازاین مهرمادرانه نگرفته بودم همان مهری که دستکم یک سال برسرگروهی دختر ِ مهاجرت کرده به منطقه محروم، سایبان زده بود.
همینطور که این خاطره‌ها را می‌گفتم ازسوی راستم دور زد و آمد روی کاناپه ساده کناری‌ام نشست. همنطور که نگاهم به دخترش در نقطه مقابلم بود دستش را در دستم گرفتم. چروک بود با رگ‌های برآمده‌ی سبز. سلول‌های حافظه‌ی پوست، مرا به یاد دست‌های مادرم انداخت که در48 سالگی درست شبیه به همین بود. چشم‌هایش همینطور شبیه به چشم‌های درشت و در کاسه‌ فرورفته‌‌ی او با کمی جاه‌طلبی همراه با حوصله‌ای که زود سر می‌رفت. اما صدایش درانحصار خودش بود و خراسانی بودنش و خراسانی حرف زدنش و نوعی از خش‌داری صدا که مرا مفتون صاحبش می‌کند.
زنی قدرتمند، هوشمند که ‌می‌توانست جای پای آیت‌اللهی چون همسرش یا پسرش بگذارد ویا مثل بعضی دخترهایش متخصصی مشهور شود.
راه که افتاده بروم ظرفی از نی‌نبات و روسری آبی کوچکی به من داد درحالی که فیروزه‌ی نیشابور بزرگی در قاب طلایی گردنبندش تاب می‌خورد. قران را هم باز کرد و آیه‌هایی از اول سوره طلاق را تکه تکه خواند و درمیان هرکدام مهلتی می‌داد تا من به فارسی معنی کنم. سفارش کرد هرروز بعد ازنماز صبح بخوانم.
شب دیروقت باید به تهران برمی‌گشتم. سر افطاربود. دختر آژانس گرفت نوه را به مادربزرگ وسربسرگذاشتن‌هایش سپرد وبه حاشیه شهر به درمانگاهی رفت که افغان‌ها مراجعه‌کنندگانش بودند. از من پرسید نمی‌آیی؟ حسرت خوردم چرا روزی بیشتر نمی‌مانم.
حسرت خوردم چرا زودتراز18سال به دیدن حاج خانوم نیامدم. باد در خیابان‌های عریض مشهد می‌پیچید من به یکی از کوچه‌های گمشده‌ی ناخودآگاهم برگشته بودم.