شهر تازه زيرِ مه طوسى رنگى خوابيده. با دعاهاى مستجاب شده و نشده. كوه، به گمانم، خلوت ترين روزش را شروع مى كنه. من، با ديدن تكه اى ابر، ذوق زده، از ارتفاعِ همسايه اوين بالا مى روم. پيرمردها اما، تك و توك و خندان پايين مى آيند. شهر زير پاهايشان خميازه مى كشد.
تا برگردم آسمان را مزرعه پنبه دانه و شهر را كم رنگ ترين نارنجى ممكن پوشانده. غبارى پرتقالى روى خواب مردم ريخته.
كاش به خواب همسايه هاى دركه و توچال راهى بود. آن ها كه در فردى ترين سلول خوابى عمومى مى بينند.
صبح ٢١ رمضان ٩٢
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر