سراج در روزگار بی سراج

یک دل سیر گریه کردم. خانه، حال بعد غروب را داشت. بزرگ و نیمه تاریک. کنارم این پنجره قدی باز بود. پرده حریر را یک باد بازیگوش به درون هل می‌داد و دوباره به کوچه بر می‌گرداند. هیچ بهانه ای برای گریستن نداشتم. هیچ مقدمه‌ای هم ندیدم. دلم نازک نبود. اندوهی این دور و بر پرسه نمی زد. باران شروع شده بود. از وبلاگ یک لیوان چای داغ به درگاه صاحب ملکوت رسیدم و به این صدای سراج. حالا اشک بود که بی اجازه می ریخت. هرچه دنبال اندوه گشتم جز همین اشک چیزی ندیدم. صدای سراج بود و هجوم هوای تازه. نغمه روحانی, جمع دوستان جانی. خیال راحت, دل ناتنگ. بی‌هیچ پشیمانی. بی‌هیچ اضطراب تاخیر. با این تن بی‌وزن،ِ رها شده در باد و هزار چشم باز. باز ِ باز
و سپاس از صاحب ملکوت برای این همه اشک و لبخندناب

این نظافتچی‌های دیروز ونیروهای خدماتی امروز


پیش از سال نو یونیفرم نیروهای خدماتی را عوض کردند. لابد به جای یونیفرم باید بنویسم "لباس متحدالشکل "؛ "نیروی خدماتی" هم از آن ترکیب‌های تازه و شیک ِ این سال‌هاست که خواسته‌ایم زهر و بار منفی "آبدارچی" و "نظافتچی" و نامه‌رسان" را بگیریم و آنها را دیگر تحقیر نکنیم. "نیرو" بار مطیعانه‌تری دارد و وجود فرمانده را هم ضروری می‌کند. سر و شکل واحد و نظم و یکپارچگی هم می‌دهد. فقط شامل نظافت و آوردن چای هم نمی‌شود. دایره‌اش بزرگتر از محیط اداره است
اما مشکل این لباس‌ها این است که معمولا اندازه مناسب ندارند. (فیت) نیستند. گاهی تنگ‌اند و دکمه‌ها در ناحیه شکم در آستانه پرت شدن به اطراف است گاهی هم به تنشان زار می‌زند. یعنی آستین‌‌های بلندی دارند و سرشانه‌ها افتاده است. از رنگشان نگویید و نپرسید. اینها که تازه پوشیداند مرا یاد زندانیان گوانتانامو می‌اندازد. جوری که انگار چند زندانی را برای کار اجباری به اداره آورده باشند. اگر چشمها را تنگ کنید تا کمی تار ببینید رنگ‌های جیغ و در حال حرکتی را می‌بینید که اینطرف و آن طرف می‌روند. از همه رنگها وزمینه‌های محیط جدا هستند. اصلا آنها را به موجودات جدایی تبدیل می‌کند. یک استثنای قابل تشخیص و در حاشیه اما خیلی حاضر.
خواسته‌اند ترکیب رنگ رارعایت کنند. آبی نفتی و زرد. اما بالای هر جیب، روی شانه‌ها و بالاتنه‌ی پشت و روی درز‌های کناری شلوار نواری به رنگ زرد را جاسازی کرده‌اند. مثل سربازها. پارچه‌ها طبعا مرغوب نیستند. برای همین شق نمی‌ایستند. همان یونیفرم زندان یا لباس خانه را تداعی می‌کنند.

اغلب این "نیروها" جوان‌اند. وقت عصر که لباس کار را عوض می‌کنند، کلا غیر قابل تشخیص می‌شوند. بارها به خودم گفته‌ام اگر این آقا را بیرون ببینم نمی‌فهمم نیروی خدماتی است. حالا بر اثر تکرار برعکس شده است این احتمال را برای هر مردی در خیابان می‌دهم که از صبح تا حالا لباس کار پوشیده و جارو و شیشه‌شور به دستش بوده باشد و حالا با این عینک آفتابی و پلوور خوشرنگ با گوشی همراهش ور می‌رود. ( می‌گویم هر مردی چون هیچ زنی را در این شغلها ندید‌ه‌ام)

شاید همین لباسهای یک شکل است که رفتار همرنگی هم به آنها داده است. قدیمها هرکدام از این همکاران آبدارچی و نظافتچی، برای خودشان یک شخصیت متمایز داشتند. یعنی می‌شد براحتی درون یک قصه یا فیلم جایشان داد. همینطور هرکدام برای خودشان مدیر‌کلی بودند. تره برای کسی خرد نمی‌کردند. مرکز ارتباطی واطلاعاتی اداره ها بودند و پارتی مهمی به حساب می آمدند. همینطور روانشناسهای خوبی ؛ مثل راننده‌های تاکسی یا آرایشگرها. به نظرم اگر کسی خواست آدم های یک سازمان را بشناسد پیش یکی از این قدیمی‌ها برود
چای تلخ بود یا جوشیده، پررنگ یا نیمه، خودمختار بودند. باهیچ اعتراضی درست نمی‌شد. هرکدام از آنها رنگ خودشان را داشتند اما حالا همه، یک رنگ خورده‌اند، یک شخصیت،یک لباس. انگار وارد هتل یا رستوران می‌شوید و اگر دقت نکنید این "نیروهای آموزش‌دیده" را با هم اشتباه می‌گیرید. مطیع، با لبخند و احترامی مجازی. ترسیده و لایه‌های درونی شخصیت و زندگی‌اش را پنهان‌‌کرده
در استخدام مستقیم اداره نیستند. پیمانکار با قراردادهای کوتاه‌مدت می‌تواند هر لحظه آنها را اخراج یاجابجا کند. بنابراین به بخشی از خاطره جمعی سازمان تبدیل نمی‌شوند. و البته به خاطر ناامنی کاری، محافظه‌کار و ترسو هستند.
ساکت و کم‌حرف‌اند. منظم‌اند. مثل ماشین. با رنگ‌شان همه فضا را پر می‌کنند. دفترخاصی ندارند. ذات کارشان جابجایی است بنابراین پله‌ها، آسانسور و اتاق‌ها و حتی فضای بیرون ساختمان را پرکرده‌اند. انگار به اقلیتی بگویند فلان لباس یک شکل را در شهر و خیابان بپوشید یا این نوار را به آستینتان بزنید. انگار برده‌های کارند

در جایی مثل محل کار قبلی من پیمانکار موظف شده بود یک شلوار و ژیله سورمه‌ای خوش‌‌دوخت آستر‌دار و شیک به اندازه تک تک "نیروها" بدوزد و با یک پیراهن آبی تنشان کند. آنوقت وضع تازه‌ و عجیب و خنده‌داری پیش آمده بود . آنها از کارکنان وخبرنگاران و مدیران شیک‌تر شده بودند. دیگر ژولیده نبودند. یعنی همه محیط را آبی سورمه‌ای کرده بودند اما فقط به ستارهای هتل افزوده بودند

از چشم دیگری

یکی یکی میله‌ها را گرفتم تا به اولین ردیف صندلی قسمت مردانه رسیدم. دیرم شده بود ومی خواستم زودتر پیاده شوم. راننده‌ها در ایستگاه آخر، در ِ میانی را باز نمی‌کنند و همه باید از در اصلی خارج شوند. تا جابجا شدم ونشستم، پنجره‌ای سرتاسری، در مقابلم جای گرفت. مثل یک لنز واید که از این گوش تا این گوش را نشان می‌داد
اینجا خیابان از فضای داخلی، از نیمه و پهلوی اتوبوس دیده نمی‌شد. آسفالت خیابان نزدیک بود و سقف ماشین‌ها قابل دسترس. اتوبوس در سرازیری پل و خلوتی صبح از این زاویه حس پایین آمدن و دویدن وسُرخوردن از تپه‌ای را تداعی می‌کرد که اختیار پاها ازدستت دررفته باشد. همینطور مثل وقتی بودم که درسفرهای بین‌شهری، صندلی پشت شاگرد را می‌گرفتم.هم جاده را می‌دیدم، هم آسمان را، هم پهلو را و همه خرده ریزهای لازم و نالازمی که راننده دور و بر خود چیده و اتاقی شخصی تدارک دیده بود. یک ساعت یا بیشتر وقت می خواست تاهمه راکشف کنی
با این ارتفاع، از این زاویه و در این کادر، این قطعه از اتوبوس شرکت واحد منظری مردانه وانحصاری بود که برای من غریب است. شبیه به این حسی که این ویترین القا می کرد