خواب دیدم شب احیاست. مردم نشستهاند به قرآن بهسرگرفتن. اما قرآنی دستشان نیست. فقط دستها، به نشانه، بالاست. صبح نزدیک میشد. به میزبان- که این وقتها در خواب، معمولا مادری است که از دنیا رفتهـ دمبهدم میگفتم صبح شد باید به مردم صبحانه بدهیم. او هم میگفت باشه ولی کاری نمیکرد و اضطراب همچنان بود. تا اینکه قرآنبهسرگرفتن(نگرفتن) تمام شد دیدم هم نان لواش هم قطعههای پنیر با گردو و هم سبزی خوردن حاضر است و مردم در حال خوردناند. (شاهیهای ترد بهاری، سبزکمرنگ را خوب یادم مانده)
انگار همین موقع متوجه شدم، دور تا دورشان پردهای به ارتفاع نیم متر کشیده و راهرویی به عرض یک متر درست شده بود. همه میخوردند. احمدینژاد در همین حاشیه، جدا روی تخت قهوهخانهمانندی نشسته بود. رو به مردم و لبخند بیدلیلی از رضایت برلب داشت. من چند بار به همان مادر- که معمولا سادات استـ گفتم برای او هم صبحانه ببریم اما اصرار از من و حاشا از او. میگفت تمام شده یا خوشش نمیآمد. تا اینکه راضی شد و کف دستی نان و تکهای پنیر، بدون گردو برای او داد. احمدینژاد هم با همان لبخند مانده بر لب، شروع به خوردن کرد. از صبح با خودم میگویم اگر شب احیا بود، صبحانه چرا بود؟
انگار همین موقع متوجه شدم، دور تا دورشان پردهای به ارتفاع نیم متر کشیده و راهرویی به عرض یک متر درست شده بود. همه میخوردند. احمدینژاد در همین حاشیه، جدا روی تخت قهوهخانهمانندی نشسته بود. رو به مردم و لبخند بیدلیلی از رضایت برلب داشت. من چند بار به همان مادر- که معمولا سادات استـ گفتم برای او هم صبحانه ببریم اما اصرار از من و حاشا از او. میگفت تمام شده یا خوشش نمیآمد. تا اینکه راضی شد و کف دستی نان و تکهای پنیر، بدون گردو برای او داد. احمدینژاد هم با همان لبخند مانده بر لب، شروع به خوردن کرد. از صبح با خودم میگویم اگر شب احیا بود، صبحانه چرا بود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر