عموزنجیرباف

عمو زنجیر‌باف عنوان یادداشتی است که برای هزارتوی نوزدهم نوشته‌ام موضوع این شماره بازی است
بازی‌ها به نظرمی‌توانند هم آیینه‌ای باشند که افکار ،عقاید ، روابط اجتماعی و حتی تاریخ جمع و جامعه‌ای را انعکاس دهند و هم وقتی دائم تکرار و اجرا می‌شوند، عقیده و شخصیت بازیگران و مناسبات جمعی آنها را شکل و قیافه دهند
من دراین بازی و شعر آن اثری از فرهنگ پدر سالاری ندیدم .عمو در نقش یک قیّم نشانه‌ و اثری از یک بزرگسال ایرانی – بخوانید والدین ،مربّی و حاکم - ندارد. او در نقش یک مساوی‌جو از جایگاه اصلی خود در فرهنگ ایرانی به دور است. بنابراین نمی‌توان این بازی را بر خلاف آنچه گفتم آیینه‌ای از جامعه ایرانی دانست یعنی عمو زنجیرباف نمی‌ تواند بخوبی ما و گذشته ما را بازتاب دهد. اما بقول دوستی شاید بتوان شعر و بازی عمو زنجیر‌باف را یک پادگفتمان دانست .کودکان در بازی و خیال چیزی را آرزو می‌کنند که در زندگی روزمره و بیداری اثر کمتری از آن می‌بینند

کوچه‌های یزد

کوچه‌ها زود پیچ می‌خورند،صاف و مستقیم نمی‌روند.معلوم نیست تا آخر کوچه چند نفر عبور می‌کنند. معلوم نیست همین لحظه چه کسی یکباره پیدا شود.سلام کند یا غریبه برود
قد بلند کوچه‌ها مساحت آسمان بالای سرت را کم می‌کنند .همینطور از حجم آفتابی که باید به این راهروهای پیچ در پیچ بریزند
کوچه‌ها مثل جاده چالوس‌اند.اما تونل‌های اینجا زود تمام می‌شوند. سقف و ساباط، دائم تورا به سایه می‌برند وبیرون ‌می آورند
کوچه‌ها تنگ‌اند.قهر‌ها را زود آشتی می‌دهند
کوچه‌ها ساکت‌اند. دیوارهای پهن، بلند و بی‌پنجره نمی‌گذارد صدایی به درون بریزد یا پیاده روندگان از ماجراهای خانه ها باخبر شوند.جز موتورسیکلت‌هایی که جای ماشین‌های ناتوان از عبور را گرفته‌اند
معلوم نیست این کوچه‌ها، ساکنان یزد را ساخته‌اند، چهره داده‌اند یا مردم یزد قیافه خود را به کوچه‌ها بخشید‌ه‌‌اند

مسجد اول

فهر‌ج- یزد: فقط یک مناره داشت که ناتراشیده بود، خام، بدون کاشی‌، بدون رنگ. با سوراخ‌هایی ناردیف.معمار آن انگار قدم‌های اول سفالگری را برداشته بود که مامورش کرده بودند تا مسجد جامع را بسازد. قاعده چرخ و تقارن را هنوز یاد نگرفته بود. برای همین، مناره کمی شکم داشت. همینطور به نظر می‌آمد جای دست‌های او روی مناره مانده بود
به رنگ خاک بود. نه لاجوردی، نه فیروزه‌ای، نه ترکیبی از این دو با سفید و سبز
مسجد هم فقط چهار دیوار بلند داشت که تنها نیمی از آن به سقف پوشانده می‌شد. با یک قطعه گلیم کهنه رو به محراب. پرده‌‌ای آویزان و رها و جانمازها و مهرهایی پراکنده اینجا و آنجا
کلمه‌های روی کتیبه‌ راهنما راست می‌گفتند. مسجد هزار و چند ساله می نمود. شاید آن‌طور که نوشته‌اند هم اولین مسجد ایرانی بود و هم دست نخورده و خراب نشده ترین آنها
کوچک بود و با اندازه فهرج تناسب داشت و با تاریخ بنای خود جور در می‌آمد. گویی همین چند وقت پیش وحی آمده بود وتنها چند نفر – فقط چند نفربه دین تازه آمده بودند و اصلا به مسجد بزرگی نیاز نبود
مسجد، قوی، با ابهت و خاموش می‌نمود. دور از من و دور از زمان من، قیافه ساکتی داشت. زبانش را نمی فهمیدم. یا فارسی نمی‌دانست یا اگر می دانست فارسی امروز نبود
ایرانی نبود. یا اگر بود در کاسه امروز نمی‌گنجید. ایرانی بودنش به چندین سلسله پیش‌تر برمی‌گشت.مثلا به ساسانیان. کمی ترسناک بود، بیشتر غریب یا رازآلود
اما مناره‌اش صریح بود، نزدیک وخودمانی. جادو می‌کرد. پهنای پله‌ها کمی از پهنای یک بالا رونده معمولی بیشتر بود. تن من با مناره یکی بود. تونلی تنگ بود در ارتفاع
جایی برای افتادن نداشت. مناره خود تو را بالا می‌کشید. اما کمی ترس‌، شوق و هیجان مرا گرفته بود مناره تکه تکه تاریک بود.سوراخ‌هایی جابجا، آفتاب اندکی را به درون می‌کشید
او می‌پیچید من می‌پیچیدم
میزبان ما آن پایین بلند می‌گفت برای آرزوها نیت کن
بالا رسیده بودم فهرج آن دور، زیر پاهای مناره نشسته بود. باد تند می‌آمد می ترسیدم مرا با مناره به راههای دوری پرتاب کند

شيارهاي ماندني

دستم را وقت آشپزي زياد سوزانده‌ام. اما ديروزبراي اولين بار سوختن با عسل را تجربه كردم. چيز عجيبي نيست. ظرف محتوي عسل را گرم كنيد، به رواني آب مي‌شود. موقع جابجا كردنش حواستان به جايي ديگر باشد حالا ردّي از شهد مذاب، افروخته و ريزان روي انگشتانتان مي‌دود. شيار داغي هم در قلبتان درست مي‌كند
مهم نيست طول موج آه‌تان يا آخ‌تان تا كجا بالا رود. مهم اين است كه اين نقاشي قشنگ تا چند ساعتي سرخ و زنده است. پرالتهاب و تماشاكردني. انگار فرصت پيدا مي‌كنيد زير پوستتان را ببينيد
بيخودي و بي‌دليل آدم را ياد شيارهايي مي‌اندازد كه حالا كهنه وقهوه‌اي روي تكه‌اي از جان نشسته است. روزهاي سوختن با شهدهايي شيرين اما مذاب، عميق ولي ماندني

اميرآباد،آلبوم عكس‌هاي قديم وجديد

به خيابان اميرآباد رفته بوديم براي خريد. يعني پيدا كردن يكي دو تا كادو. هشت سالي را در آن حوالي بوده‌ام اما اين بار برايم تازگي ديگري داشت. منظورم آن بخش از خيابان است كه از فاطمي شروع مي‌شود و تا نزديك جلال آل‌احمد و حدود ساختمان قلب بيمارستان شريعتي ادامه پيدا مي‌كند. درست زير خط يك بزرگراه پرنام و پر حجم از ماشين. پر از فروشگاه، يك مسجد پر‌سابقه و پمب‌بنزيني هميشه شلوغ.
آنهمه پادگان و دانشكده، خوابگاه و بيمارستان آن دور و بر است كه تا بخواهيد موج دانشجو، سرباز و بيمار و همراه و ملاقات كننده را به اين بخش تجاري سرازير مي‌كند اما معلوم نيست با ريزش اين همه غير بومي و غريبه و ساكنان فصلي و موقتي چطور هنوز مي‌شود تشخيص داد كه اين جا محله است و نامش اميرآباد. جايي كه به نظر تسليم چيزي كه مهاجرانش مي‌خواهند نشده و همينطور از باب مد و جلب مشتري خودش را به مراكز خريد مدرن تهران شبيه نكرده
انگار كمتر فروشند‌ه‌اي حاضر شده، مغازه‌اش را واگذاركند نشانه‌اش اينكه بيشترشان ميانسال و قديمي‌اند، با لباس‌هايي معمولي. بعضي مغازه‌ها و كالاهايشان را هم كمتر مي‌توان جاي ديگر پيدا كرد. می‌ببينيد دارم بي‌اختيار مي‌گويم "مغازه" نه فروشگاه با اينكه هم سوپرماركت‌هاي كاملي آنجا هستند و هم فروشگاههايي كه محصولات به روزي را عرضه مي‌كنند
مثلا آن كفش‌فروشي طرف غرب خيابان كه بوي چرمش از يكي دو متري مغازه به مشام مي‌رسد مثل قهوه فروشي روبرویش كه قبل از اينكه نزديك بيايد، بوي قهوه‌اش آدم را خبردار مي‌كند. كفش‌هايي كه در ويترين چيده شده، به مدل‌هاي امروزي شباهتي ندارد. اما همگي دست دوزند. گويي يك نفر آنها را به فرم پاهاي ايده‌آل تراشيده. نوع تراششان هم به هم شبيه نيست. انگار چند جور آدم آنجا نشسته‌اند. با شكل‌ها، وزن‌ها و شخصيت‌هاي مختلف. داخل كه ‌شديم فروشنده ازجا بلند ‌شد و سلام ‌كرد و با احترام نگاهش همان مسيري را پيمود كه نگاه ما روي كفش‌ها مي‌نشست
ياد آن كفش‌فروشي ميدان منيريه ‌افتادم كه آنهم بوي چرمش ما را گيج مي‌كرد. انگار فروشگاه كفش‌ ديگري نبود كه مادرم سالي دو سه بار ما را به آنجا مي‌كشاند. او مي‌گفت كفش‌هاي اين مغازه مثل دنبه نرم است. مرد فروشنده ما را و همه مشتريانش را مي‌شناخت
در امیرآباد بودیم.
در حالي كه اين طرف زير يك پله، بسته‌هاي كوچك اسفند مي‌فروختند با يكي دو نوع اسفند دود كن، مغازه‌اي عجيب بالاتر بود كه نمونه‌اش را ديگر كمتر مي‌توان پيدا كرد. آنها كه بيشتر از هرچيز به يك يخچال‌خانه شبيه‌اند و جاي راه رفتني باقي نگذاشته‌اند.خنك می‌شوی حتي وقتي از دور تماشايشان مي‌كني. با انواع پنير ليقوان، گردو، روغن زیتون خام،‌ سبز پررنگ؛ آن كه ظاهرش آدم را به ياد غلظت روغن كرچك مي‌اندازد. همينطور خرما و كيسه‌هاي برنجي كه تا سقف كشيده شده‌اند و بوي خيار شوري كه هنوز نمي‌فهمم در تركيب آب، نمك و كمي سركه چگونه مزه‌اي اينچنين خيس‌ و ترش پيدا مي‌كند. چند كاغذ روي شيشه‌ها چسبانده شده كه هركالايي را به صفت اصل مي چسباند. رنگ و بوها هم گواهي مي‌دهد كه دروغ نمي‌گويد
خيابان، پر‌حركت، رنگي و گرم بود. اينجا و آنجا به جاي غلبه دخترها و پسرهاي جوان، بچه‌ها ديده مي‌شدند. توي كالسكه، توي اسباب‌بازي فروشي‌ها، بغل مادرشان. آن دختر بيش از حد كوچولويي كه انگار زودتر از وقتش راه افتاده. يا آن پسر هفت هشت ما‌هه‌ايي كه چشم‌هايش چند برابر اندازه طبيعي درشت شده بود و نزدیک بود همه آن اسباب بازي‌هاي آويزان از سقف مغازه را بخورد و گاهي هم دل مي‌كند و به ما كه با شگفتي روي صورتش خيره مانده بوديم، نيم نگاهي مي‌انداخت
اينجا از غربت و سردي مراكز خريد شمال و غرب تهران خبري نيست. نمي‌توانم بگويم شبيه بازار تجريش است چون حال و گرماي آن از جنسي ديگر است. آنجا بين‌المللي‌تر است اما اينجا انگار بيشتر فروشنده‌ها بيشتر مشتري‌ها را به نام مي‌شناسند. همينطور همه اعضاي خانواده را و بسياري از ماجراهاي زندگيشان را
به فروشگاهي رسيديم كه از دور كيف بنفش‌اش براي بهار برادرزاده‌ام مناسب مي‌نمود. مرد ميانسالي فروشنده بود. خانمي داشت از او مي‌پرسيد حسابم را نگاه كن كه چقدر بدهكارم. به معلم‌هاي بازنشسته می‌ماند.آرام، كم شتاب و كمي خسته اما با قامتي راست. فروشنده جواب داد حسابتان پاك است خانم صديقي با خيال راحت به حج برويد. اينجا هنوز حساب‌هاي دستي در كارند
بعضي كاسب‌ها اما همان‌ جور مثل قديم بداخلاق‌ و كم‌حوصله بودند. بعضي‌ها هم بر عكس چانه‌اي گرم داشتند.
پياده‌روهاي پهن و بعضي نيمكت‌ها و سكوها مي‌گذارد بچه‌ها و مادرهايشان و بازنشسته‌ها قدري خستگي دركنند و همينطور فرصتي براي اينكه خوب به چهره‌ها و لباس‌ها نگاه كنند
خيابان پر از چشم‌هاي قديمي و پرچروك است و خانم‌هايي كه با چادر در رفت وآمدند
فروشگاههايي كه ظرف‌ها و لوازم تازه و مدرن داشتند،كم نبودند. مغازه‌اي كه پر از لباس‌هاي بالماسكه و لوازم عيد پاك يا جشن هالووين بود و عروسك‌ها و لباس‌های بابانوئل
چند مغازه را هم دیدیم كه از كيش و دبي و ‌كشور‌هايي كه از آن بالا لباس و اجناس ارزان قيمت وارد مي‌كنند. اين آخري‌ها بوي سال‌هاي بعد از فروپاشي شوروي را مي‌دادند وقتي كالاهاي بنجل آن به بازار ايران سرازير شده بود
همه اين تنوع‌ها و رنگ‌ها جابه‌جا هست حتي آن جوان بلند لبناني هم بخشي از ماجراست كه بلند بلند و به فارسي سليس درست ورودي اسباب بازي فروشي ايستاده بود و با تلفن به اطلاع آن طرف خط مي‌رساند كه براي سالگرد پيروزي (جنگ سي و يك روزه) جشني را تدارك ديده‌اند
اميرآباد هنوز محله مانده است با صورت‌هاي پررنگي از هويت اوليه و يكپارچه، نه پاره پاره و از هم فرار كرده. جاييكه خاطره‌ها به هم فشرده نشسته‌اند و حافظه‌هاي خالي به دنبال يك گمشده رفت و آمد نمي‌كنند
روح محله همه جا پراكنده است و رنگِ عكس‌هاي بچگي هنوز سياه و سفيد

به مكتب نرفته

تئاتر نخوانده است. تا به حال در هيچ نمايشي هم بازي نكرده است. اما چرا اينهمه بر اعضاي صورتش وكلمه‌هايش مسلط است چطور در يك لحظه مي‌تواند خود را از پشت يك چهره به پشت چهره ديگر برساند
روانشناس و نشانه‌شناس هم نيست اما بلافاصله همه نشانه‌هاي ارباب رجوع را رصد مي‌كند. مثلا اگر متصدي بانك است رقم موجودي حساب مشتري را نگاه مي‌كند. هر رقم مي‌تواند چهره، كلمه‌ها و نگاه او را عوض كند
اگر مسوول فروش بليت هواپيماست.، مقصد و مختصات جغرافيايي آن و فاصله زماني رفت و برگشت مسافر بسرعت نگاه او را سرد يا گرم مي‌كند، لبخند او را محو يا خلق مي‌كند
اگر فروشنده خودرو است دنبال نگاه خريدار را مي‌گيرد تا روي كدام مدل و نوع ماشين بنشيند و چند صفر جلوي رقم اولش باشد
اينها يكباره او و همه اوها را از يك شخصيت به ضد آن تبديل مي‌كند. از پرحوصله به كم طاقت، از ايستاده به نشسته، از نزديك به دور، از پايين به بالا، از ترشرو يه خوشرو، از صدايي بلند به صدايي كوتاه، از قدرت به ضعف، از تمركز به پرتي



درحالي كه چندين كلمه تمنا، خواهش، لطفا، ميان جمله‌هاي او توزيع مي‌شود يا نمي‌شود



بازيگر خوبي است بي‌آنكه خودش بداند

معمای آب

سردار جنگ است اما از شمشیرش وقتی هوا را می‌شکافد، غلغل آب می‌شنوم. چون اصلا با آب شناسایی می‌شود. با آب آوردن اما نیاوردن
سایه بودن و سایبانی را با هم ترکیب کرده است نه گاهی این نه گاهی آن. هم این هم آن
از میان برادری و پدری اولی را برداشته است و میان شاه و وزیر در خانه دومی نشسته است
مهربان است من ندیدم مردی اینهمه زیاد به این کلمه وصف شود و اینهمه خود را تقسیم کند
دوستش دارم زیاد چون دیگر کسی چیزی تقسیم نمی‌کند
دوستش دارم زیاد. هرچند روزی بفهمم همه هزار قصه‌ای که از او برایم گفته‌اند، دروغ است
دوستش دارم زیاد هرچند اسطوره‌ است، هزارساله است
او را بی‌وزنی، بی‌غصه‌گی و لبخند آن پسری به یادم آورد که امروز راه ماشین‌های خیابان پروین اعتصامی را
گرفته بود تا از پنجره شیرینی و شربت به درون بریزد

هرجا شما مي‌رويد

راننده‌هاي تاكسي را ديده‌ايد. تا وقتي نمي‌دانند مسيرتان كجاست، شما را به چشم مسافر خود مي‌بينند. با اشتياق وكمي احترام. با چشم‌هاي متمركز شده روي حركت لب‌ها. تا به جاي شنيدن بخوانند مسيرتان كجاست. اما الان منظورمن وقتي است كه مي‌فهمند مسيرشان به شما نمي‌خورد. يكباره برايشان غريبه مي‌شويد. ديگر نگاهتان نمي‌‌كنند. انگار اصلا آنجا كنار خيابان ايستاده نبوديد. آشنايي به بيگانگي بدل مي‌شود
درست مثل بعضي آدم‌ها، دوست‌ها، همسايه‌ها، همكلاسي‌ها، همكارها، خود من .وقتي مي‌فهمند مسافر، هم‌قصد و هم‌مسيرشان نيستيد، انگار اصلا نبود‌ه‌ايد ،آشنايي از صورتشان و صورت كلمه‌هايشان و نامه‌هايشان محو مي‌شود
شما همينطور كنار خيابان آويزان ايستاده‌‌ايد. تاكسي‌هاي اول آشنا و بعد غريبه هي مي‌آيند و مي‌روند تا جايي كه وسوسه مي‌شويد به جاي مقصدتان بگوييد هرجا شما مي‌رويد

ولنجك بدون پياده‌رو

محله‌هاي پلكاني هم فضاي متفاوتي دارند. شيب ‌دارند. حالتي شبيه بالا رفتن از نردبان به آدم دست مي‌دهد. اختلاف ارتفاع خانه‌ها هم براي خودش نكته‌اي است. شما در طبقه اول خانه‌اي نشسته ايد در حالي كه طبقه پنجم خانه ديگر روبروي شماست
اما بين محله‌هاي ارتفاعي و پلكاني يا كوهپايه‌اي، ولنجك به خاطر يكي دو ويژگي، خودش را متفاوت جلوه مي‌دهد يكي اينكه پياده‌روهايش اضافي به نظر مي‌رسند. معمولا پياده‌اي روي آنها راه نمي‌رود. دليل آنهم اين است كه افراد كمي هستند كه به پياده رفتن در آن علاقه داشته باشند. به استثناي آخرهفته‌ها يا عصرهاي تابستان كه اهالي غير محلي براي كوهنوردي يا تفريح مي‌آيند
به دنبال همين موضوع، شي ديگري نيز اضافه به نظر مي‌رسد و آنهم در‌هاي پياده‌روي خانه‌ها، ساختمان‌ها و برج‌هاست. منظورم در‌هاي غير پاركينگي است. اكثر پياده‌ها در حالي كه در ماشين نشسته‌اند از در پاركينگ داخل يا خارج مي‌شوند.و البته عمل باز شدن در پاركينگ هم به خاطرشيوع وسيله‌اي بنام ريموت در همه اركان زندگي، نياز به پياده شدن را منتفي مي‌كند
نكته بعدي كه شايد آنهم پيرو همين نكته‌هاي قبلي است و خيابان را بشدت خالي و ماشين زده نمايش مي‌دهد، غيبت فروشگاه و سوپرماركت‌ دراين خيابان كوهپايه‌اي است. بنابر‌اين باز موضوع رفت و آمد پياده‌روانه منتفي است و دليوري يكي از مهمترين اركان منطقه و محله به حساب مي‌آيد. از شير مرغ تا جان آدميزاد به وسيله موتورسيكلت‌ها جابجا مي شود و تعداد دهها خريد كننده ، حركت كننده خياباني را به حداقل مي رساند
نتيجه ديگري كه حاصل مي‌شود، ديده نشدن آدم‌هاي همسايه و ساكنان محل از سوي يكديگرو غريبه ماندنشان است آنوقت مي ماند چهره‌هاي مهاجري كه باسبك خاص لباس پوشيدن و ابزار همراهشان و نوعي راحتي كه لازمه كوه‌پيمايي است، صورت انساني محله را مي‌سازند
البته اين وضع از بعد از پيچ آخر خيابان بيست و ششم همانجا كه در گوشه‌اش ورودي مجموعه تله كابين توچال است، كمي تغيير مي كند البته نه به سرعت. بعد از ساختمان هميشه خلوت و تنهاي نظام مهندسي كه اگرسالي يك بار هم شلوغ هم باشد، پذيراي غيرساكنان مي شود، مقبره تازه شهداي گمنام قرار گرفته كه نمي دانم زيارت كنندگان آن چه تركيبي دارند. هرچه باشند بتازگي دومين گره شلوغ كننده بعد از ورودي توچال به حساب مي آيند
مجموعه باغ گيلاس هم دره كم عمقي است كه اگرچه آدم‌هاي زيادي را براي تفرح و غذاخوردن در خود جمع مي ‌كند اما فرو رفتن همه آدم‌ها و لوازم و فضاي رستوران درانبوهي از درخت و ماشين ‌هاي صف كشيده در كنار آن ،اجازه ديدن آدم زنده پياده‌روند‌ه‌اي را نمي‌دهد
مجتمع آموزش خرد را مي توان محل تجمعي بزرگ حساب كرد اما اين تجمع هم ذهني است. يعني مي دانيم صدها دختردانش‌آموز در چند مقطع آموزشي، درون آن پيكره عظيم ساختماني مشغول نشستن، ايستادن و حركت هستند، بدون آنكه اثر پياده روانه آنها در وقت‌هاي ورود و خروج محسوس باشد. دهها خودروي شخصي و سرويس مدرسه در دو يا سه لاين منتظر تعطيل شدن بچه‌ها در كنار- شايد- بزرگترين و مجهزترين بناي آموزشي تهران هستند كه كمتر دانشكده اي با آن توان رقابت دارد(.خيلي وقت است كه مي خواهم به تماشاي داخل آن بروم اما نشده )
اولين و تنها‌ترين نقطه‌اي كه پياده‌ رونده‌ها قابل مشاهده هستند، پارك كنار مسجد است كه آنهم احتمالا به دليل عدم امكان ورود ماشين به درون آن، مي‌توان انسان‌ها را ملاقات كرد
اين محله سرد را اگر نماهايي دور و نزديك از كوه بخصوص يال‌هايي كه همين كنار خيابان كشيده شده‌اند، گرم نمي كرد و بالاروندگاني غيربومي نبودند كه خيابان راگاهي پرمي‌كنند، مي توانستم محله را به صحرايي كوچك و خالي از سكنه، گرما و زندگي تشبيه كنم

پایتخت طبقه متوسط

چند هفته‌ای است که مجبورم برای کاری به محله یا منطقه سعادت آباد بروم. همیشه سعادت آباد برایم محله جالب، عجیب و دوست داشتنی‌ای بوده است. ترکیب جمعیتی و فضاهای شهری آن، حضور دانشگاه امام صادق با فضایی بزرگ و گنبدی سبز- یا آبی – که سرش را از یک جنگل انبوه بیرون آورده و البته بار دانشگاهی، دینی، ایدئولوژیک و سیاسی‌ای که به سعادت آباد در همین گوشه جنوب شرقی‌اش اضافه کرده و همینطور دانشکده ادبیات و زبان‌های خارجی علامه در خیابانی نزدیک به آن با درجه‌ای از تفاوت به این قسمت، رنگی دانشجویی داده
نزدیکی به فرحزاد با سابقه تفریحی – تاریخی­اش و بلافاصله زندان اوین در یال شمالی با بار سیاسی و احساسی آن که نمی‌دانم همسایه‌های آن چطور در کنار آن نفس می کشند و یا از نانوایی ‌ای نان می‌خرند که نان اوین را تامین می کند. دو میدان کاج و سرو برای نام های قشنگ شان و مسجد و شیرینی فروشی گلبن که شیرینی هایش بعضی از مناسبت های خوب زندگی ام راشیرین کرده وآن همه فست فود و آب انار و میوه فروشی و هیاهو که منطقه را جوان ،جدید و زنده و پرجنب و جوش و کمی از هم گسیخته جلوه می دهد
این همه آژانس فعال معاملات ملکی و رونق ساخت و ساز که به ما می گوید هنوز این گوشه از تهران شهری در حال خلق شدن است
شاید محاصره شدن در میان این همه بزرگراه در غرب و جنوب و شرق و البته گذشتن مدرس از میان آن این محله را رسما مستقل کرده و به شکل جزیره در آورده. جزیره‌ای جدول کشی شده و هندسی
اما موضوع جذابتربرای من ترکیب جمعیتی آن است. نمی دانم می شود گفت که طبقه متوسط ،این محله را ناخودآگاه به عنوان پایتخت خودش برگزیده. تجمع تحصیلکرده‌ها و دارندگان مشاغل فرهنگی!حضور نام‌هایی نیمه معروف با صبغه علمی –روشنفکری – سیاسی و خانواد‌هایی مذهبی سنتی و یا ترکیبی از عناصر خالصی که گفتم و سطحی از رفاه، شاید رنگی از شادی و لذت و بوی اعتماد به نفسی که از نوع رفاه مطلق نیست. تنوع فرهنگی که شاید از جهت‌گیری‌های موسسات آموزشی ‌آن پیداست و لابد هزاررنگ و بوی دیگری که باید از ساکنانش پرسید
این یکی دو هفته فرصت استفاده کردم تا از میدان تره‌بار سر خیابان دریا خرید کنم .آنجا خیلی بهتر می شود یکجا عصاره‌ای از فضای محله را دید. هم جوانی را دیدم که با لباس‌های اسپورت و ساده‌اش نشان می‌داد برای تعطیلات از اروپا آمده و راحت روی نیمکت نشسته و مردم را ریز و عمیق تماشا می کند. یک خانم هنرپیشه را هم دیدم و آقای مذهبی‌ای که به نظر صاحب یکی ازهمان مشاغل فرهنگی بود. خانم های بالای پنجاه سالی که رنگارنگ و بشاش گویی میوه‌ها را می‌چیدند و مرا به یاد لباس ها ورفتارهای سال‌های 52 و آن حوالی می‌انداختند و البته مردهای بازنشسته‌ای که چشمهای غنی و هوشیاری داشتند و سرزنده می نمودند. البته
خانواده‌ای را هم دیدم که با موتور برای خرید آمده بودند و نمی دانم بالاخره چطور آن چند کیسه را با چهار نفر خودشان روی ترک موتور جای دادند

به اضافه اینکه امشب هرغرفه، گویی اسانس یکی از محصولاتش را بیشتر کرده بود. مثلا هویجِِِ غرفه صیفی‌جات عجیب مرا به نارنجی‌ترین مغازه‌های آب‌هویج فروشی بچگی‌هایم ‌برد و لیمو‌ترش‌ها، مستقیم مرا به بازارچه میدان شاپور و آن آبلیموگیری قدیمی کشاند. با زردترین رنگی که نزدیک بود سبز شود، به شکل تپه در می ‌آمد و یک طرف مغازه را تا سقف می پوشاند باشیشه‌های نیزه‌ای سبز پررنگ و بوی ترش لیمو که تا عمق مغز استخوان نفوذ می کرد و آبی که دائم به دهان می ریخت. بوی تند تلخون و شیرین وبنفش ریحان هم کمی آن طرف تر حوالی غرفه سبزی پخش و پلا بود. هفته پیش که یک دسته سنگین از ریحان‌ها راخریدم .فروشنده با لهجه رسمی و البته شیرین میدان‌های تره‌بار شهر گفت خانم ریحان خالص آنهم این همه قاچاق است قاچاق

کتابخانه ملی

روی تپه‌های عباس‌آباد نشسته است.یک راه اختصاصی آن را از بزرگراه حقانی جدا می‌کند. دور از شهر، بالای آن و جدای از هیاهوها، به یک دوک نشین‌ انگلیسی شبیه است
سقف و ستون تالارها‌، بلند و تراشید‌ه است از جنس بتن. اینها با هم فضای داخلی یک کاخ را تداعی می‌کنند هرچند کاخ‌ها بايد اشرافیتی کهنه را به ذهن نزدیک کنند نه مدرن را
از یک نظر شبیه کوه است. سنگی، بلند، سخت و زمخت. اما پرشکوه از نوع ساده آن، وقتی کمی بالا رفته و درونش گم شده باشیم. منظورم این است که به محاصره آن درآمده باشیم، نگاه قله به ما، کوچک، کوتاه کننده و رعب آور است. عامل فراموش کردن و محو هر نوع بلندی موجود در ذهن و روح
به دربار شبیه است که زندگی و کار و بار یک شاه با ملکه و خدم و حشم او را اداره می‌کند. پرآداب، پر تشریفات،پر وسواس، پر از ریزه کاری‌های نوشته و نانوشته و البته هزارتو
جایی که نفس‌ها به احترام یا از روی ترس یا لذتِ تماشای یک شکوه، حبس می‌شود. قدم‌ها آهسته، سنگین و بی‌صدا برداشته می‌شود.مثل پایی که در برف فرو می‌رود. حرف می‌زنی اما با صدایی فرود آمده،با کلمه‌هایی چیده شده، با کمترین حروف
کتاب، پادشاه این کاخ است. آنها را اگر از اینجا جمع كنيد بلافاصله به یک فست فود بزرگ زنجیره‌ای تبدیل می‌شود. چند طبقه پر از گفت‌وگو های بلند، دود و رنگ و بوی صدها غذا. و جویدن و جویدن و موسیقی روز. همینطور تکثیر دهها قطعه زباله و پر شدن چشم از آن
اینجا سکوت، دیوار بلندی است که هر کتابخوانی را در جزیره‌ای تنها می‌گذارد. این عظمت اما آدم را به یاد داستان آن پادشاه قصه‌ها می‌اندازد که برهنه بود اما همگان باید لب به تحسین لباس فاخرش مي‌گشودند. بخش جستجوی وبسایتش، نشان از گنجی پنهان در تپه‌های عباس‌آباد دارد، نام آثار‌، نویسندگانی که یکجا گرد هم جمع شده‌اند و تو با یک بلیت رفت و برگشت مترو می توانی به همه آنها دست پیدا کنی. اما در آخر، این خزانه زیبا و پر طمطراق، تهی است.کتابدارانش می‌گفتند تنها ثلث کتاب‌ها رده بندی شده و سال‌ها وقت لازم است براي مراجعان قابل دسترس باشند
هيچكدام از منابعي را كه مي‌خواستم نيافتم. دوساعتي از شب گذشته بود هنوز حوض‌هاي حياط قل‌قل مي‌كردند. چراغ‌ آپارتمان‌هاي تپه‌هاي روبرو روشن بود.ديگر آخرين مراجعه‌‌كنندگان كتابها را مي‌بستند،از تالارها بيرون مي‌آمدند و در انتظار حركت آخرين سرويس‌ها دور و بر حوض‌‌ها مي‌پلكيدند
با اين همه كاخ تپه‌هاي عباس‌آباد باز هم ديدني است