پيرمرد نحيفى بود. ژوليده بود. لاغر. صدايش سوزى داشت كه بندِ دل را پاره مىكرد. بندِ دل كجاست؟ كه دلت مىخواست از كنار همه پنجرهها و سوزها فرار كنى. هر بند را با آقايون، خانوما شروع مىكرد، "يو" و "نو"هايش را مىكشيد، آهنگى از حزينترينها به ضميمه بود و بعد نوبت مىرسيد به شرح درد كه مريض دارد و دوا ندارد، چاه دارد و چاره ندارد. در خاتمه هم كه بخش نياز بود و قسم و سوگند، به هر عدد مقدسى، به هر سرِ معصومى، به جانِ بچه و شوهر و زنتان، بعد نكته آخر اشاره به آن شبِ مقدس که شب مردگان بود، پنج شنبه. تنهايى و وحشت مردگانتان، پدران و مادرانى با دستانى بريده از اين دنيا را جلوی چشمتان میآورد. .
هيچوقت چنين حال نزار و صداى شكستهاى را نشنيده بودم. هزار تكه بود چينى تن و نواى تار گلويش.
ديشب، دوباره آمده بود. يك آكاردئون خريده بود. از زير پنجرهها، از زير چراغهاى روشن میگذشت، زير باران، از كنار سفرههاى باز با بو و طعمهاى ترش و شيرين.
فهميدم آكاردئون سخت نيست، زود يادگرفتنى است، سوز صدا را انداخته بود ميان پارهها. آواز و تصنيفى بلد نبود. همان تكهها و جملههاى قديمى را انداخته بود ميان باز و بستهكردن آكاردئون. هنوز نمىدانست موسيقى مىتواند زمينه تصنيفها و التماسهايش باشد. وقت درخواست، ديگر نمىزد. وقتِ ساز ديگر نمىخواند. تصنيف همان رقمهاى مقدس بودند، مردگان همه حاضر، جان ما .قافيه اشعار. سوز مىآمد فقط شب جمعه شده بود شبِ پنج شنبه.
* پراپ كار بزرگى كرده به نام "ريخت شناسى قصه هاى پريان". كه يك ساخت و اسكلت كلى از همه قصههاى پريان را در آورده. نه پراپ را تمام كردهام و نه جستجو كردم ببينم كسى روى ساخت آواى فقراى دورهگرد كارى كرده يا نه. مثل ساخت لالايى مادران.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر