بیا تا برایت قصه کنم

فریادهای زیر و تکه تکه‌اش تمرکزم را به هم ریخت। سر از کاغذ برداشتم। مثل همیشه یکی در پیاده‌رو دستفروشی می‌کرد. نه ازترجیع‌بند تبلیغاتی‌ای که تکرار می‌شد و نه از هیچ کدام از کلمه‌ها معلوم نبود چه در بساط دارد. نیم‌خیز شدم. ذوذنقه‌ی سفیدی جلوی پایش پهن بود. یعنی که آدم‌ها را وزن می‌کرد.
دست‌ها را شبیه به پرنده‌ها باز کرده بود و به نرده‌های پشتش قلاب. این پا و آن پا هم می‌شد. دو تا کاپشن پوشیده بود و یک کلاه گشاد را هم تا بالای ابروهای متفاوتش پایین کشیده بود. قیافه‌ی پنهانش، شخصیت "پسرخاله " در "کلاه قرمزی" را تداعی می‌کرد.
مردم از ترس سرما و برف زود رد می‌شدند اما از تبلیغات پسرک یا شاید وضع و حالش، معلوم بود که کارش بی‌رونق نیست.
چند دقیقه بعد روی ترازویش بودم و سرم پایین تا عدد را ببینم که در جوابم گفت اسمش روح‌الله است. کلاس سوم دبستان، کوتاه‌تر از همسن و سالان خودش، سیه‌چرده،‌ ریز‌نقش، با چشم‌هایی پرنفوذ، تیز و باهوش. تنی چابک و آماده‌ی دویدن و پریدن و البته دعوا.
دست‌هایش چروکیده و تیره‌تر از رنگ صورتش بود. لکه‌های جوهر خودکار اینجا و آنجا روی دست این ادعایش را تایید می‌کرد که تا از مدرسه رسیده به سمت اتوبوس و مترو دویده و از جایی که کمپ "معتادا" می‌نامید دو سه ساعتی راه آمده تا به اینجا رسیده. ولی انرژی زیادش گرسنگی و ناهار نخوردنش را تایید نمی‌کرد. تنها صدق خالص و محض‌ بود که از صورت و تن و حرکت دست‌هایش به اطراف می‌ریخت.
پرسیدم افغان هستی سرش را بالا برد که نه. بلوچ بود و می‌گفت همین اول پاییز به تهران آمده‌اند با مادر و برادر 7 ساله‌اش که نیامده از دست رفته بود. گفتم برای همین مشکی پوشیدی؟ گفت چی؟ فهمیدم مشکی را به سیاه می‌شناسد.
10 ساعت بعد مطمئن شدم راست گفته اما کلا وجود 3 خواهرش را کنار گذاشته بود. شاید برایش فقط پسرها، برادرها و مردها به شمار و شماره درمی‌آیند.
گفت پدرش مرده پرسیدم چطور؟ گفت می‌دونی جهاد چیه؟ گفتم آره. گفتم در قبرستان زاهدان خاکش کردین؟ بعد لابد خواستم علقه‌ای با او محکم کنم گفتم من زاهدان بوده‌ام و به قبرستان هم می گویند مزار. کارم گرفت. خوشحال شد فکر کرد یک فامیلی، آشنایی مثلا در غربت پیدا کرده . مثلا ما هردو همزبانیم و همه این پیاده و سواره‌ها به زبان دیگری حرف می‌زنند. گل از گلش شکفت و دنباله حرف را گرفت که " آره مزار شریف".
من اما با این "اضافه" یکباره در هم شدم در حالی که او همان‌طور باشکفتگی ادامه می‌داد:" پدرم برای جهاد اونجا بود که – با سبابه به قلبش و یکی دو جا نزدیک آن اشاره کرد و ادامه داد- تیر خورد اینجا و اینجا و اینجا - و بعد دستش را از روی شانه چپش بالا برد و تا آنجا که می‌توانست به پشت کشاند و ادامه داد " از اینجا هم بیرون آمد. همانجا تو مزار شریف هم خاکش کردن. اون می دونی با کافرها با امریکایی‌ها جهاد می‌کرد."
بچه بکر بود. "کافر" و "جهاد" کلمه‌هایی مخصوص منطقه‌‌‌اش بودند. اما تصور می‌کرد سکه رایج این شهر هم هست. نمی‌گفت شهید اما خیلی به مرگ پدر افتخار می‌کرد. انگار نمرده بود. این را کلمه‌هایش نمی‌گفتند هیجان و سرخی صورتش داد می‌زد.
حالا، هم منظورش را از جهادی که با جهاد سازندگی اشتباه گرفته بودم فهمیدم هم از مزاری که او مزارشریفش می‌خواند.
لحنش اینجا جدی شد خوب در نقش مادرش فرو رفت و بلند و بم انگار متن یک نمایشنامه‌ی حماسی را می‌خواند گفت: "روح الله دیگه وقتش شده از اینجا بریم دیگه نمی‌تونیم بمانیم."
از تلخی قصه‌اش بیرون آمدم و دوباره محو شیرینی و چابکی‌اش شدم. نمی‌گذاشت بر او گریه کنی یا حتی دلت فشرده شود یا به رحم و شفقت بیفتد. مظلوم بود اما نبود. شاد بود. غم نداشت پیرهن سیاهش بر تن اضافی بود.
دائم جایش را تغییر می‌داد. با مردم چانه می زد حتی دیدم با یکی دست به یقه شد که دو برابر او قد داشت. رضایتمندانه می‌گفت روزی 5 هزار تومان درآمد دارد یعنی 100 تا 120 هزار تومان در ماه. پرسیدم بخاری دارین؟ گفت نه هیج نداریم فقط یک لحاف هست.
دوباره که رفتم شماره بدهم تا نشانی خانه را بعدا و تلفنی بدهد دیدم خانمی از پشت نرده‌ها صدایش کرد و یک ظرف یکبار مصرف غذا را از بالای نرده‌های حایل و به زحمت به دست‌هایش رساند. با یک خنده خوب برگشت و به من نگاهی کرد گفتم الان برایت می‌آورم. قاشق را که گرفت با ذوذنقه و ظرف پربخار ِ پر از قورمه سبزی سیاه دور شد.
تا یک ربع پیش که ده دقیقه به نیمه شب مانده بود شماره ناشناسی روی صفحه‌ی گوشی من بود. خودش بود با همان صدای نازکش. سرحال و قبراق. انگار نه انگار که از صبح مدرسه بوده و نمره 60 گرفته و بین 2 تا 3 ساعت از کمپ "معتادا" تا پیش ما در راه بوده و در پیاده روی شلوغ به من گفته معلم ما دیوانه است که به جای 20 از 100 نمره می‌دهد. بعد از دو سه ساعتی هم 5 هزارتومانش را جمع کرده نکرده، ذوذنقه‌ و ظرف قورمه‌سبزی سیاهش را برداشته و بعد دو سه ساعت طول کشیده تا به مادر برسد.
گوشی را به مادر داد. خودش افغان نبود اما با یک افغان ازدواج کرده بود پرسیدم همسرت چطور مرد؟ به لهجه بلوچی گفت:" خواهر بیا تا برایت قصه کنم" و چنان هیچی نداریم را بلند و تیز گفت که صدا در یک اتاق خالی می‌پیچد. نشانی را گرفتم.
برای نشانی تا شهرری، یکی از این "آباد"ها و کمپ "معتادا" رفت و باقی را رها کرد گفت اونجا از هرکس سراغ زنی را بگیری که پسر 7 ساله اش تصادف کرده و مرده، خانه ما را نشانت می‌دهند.

مُعمّر بدون سرهنگ


پیراهنش از پشت، در چنگ یکی ازانقلابیون، رزمندگان یا شورشیان است. همین باعث شده نیفتد.سرش روی زانوی دشمن است و بدن درشت و افریقایی او درهم فرورفته. از تونل مخفیگاهش بیرون کشیده شده و طرف راست صورت و کتفش سرخ، خیس و خون‌آلود است.

موها خیس‌اند و پریشان وکم‌پشت. قذافی اینجا در این عکس خسته است. از جنگ با انقلابیون، از گریز وکشمکش، ازحال‌رفته و له شده، مستاصل و ناباور و ترسیده. در دام افتاده. درمحاصره و به پایان رسیده.

از انرژی سخنرانی‌های هفت ساعته خبری نیست. از آن نگاه بالا به پایین. از دستی که چون ناپلئون یا هیتلر روی سینه می‌گذاشت یا لبه‌ی کت و عبا را می‌گرفت و از دور خیلی دور با چشمان ریز به همه ما نگاهی کوتاه وگذرا می‌کرد.

اثری از دشنام‌ و متلک‌گویی های متبخترانه نیست. از فریادها و نعره‌های بلند .از خط و نشان کشیدن‌های توخالی. از رجزخوانی‌های خشن اما خنده‌دار، کودکانه. از دیوانه‌نمایی‌ها و تافته جدا‌بافتگی‌های چهل ساله ازغرور متکی لابد به چاه‌های نفت، به محافظان، به پسران، به عایشه و عایشه‌ها. خیمه و چادرو شترانش نیستند و محافظان رنگارنگ. لباده و دستار از سرو تن‌اش پریده‌اند. معلوم نیست آن موشک‌های بلند در رژه‌های باشکوه کدام دشمن خیالی را نشانه رفته‌اند.


سرهنگ تنهاست.

بدون لباس نظامی، خالی از ‌درجه‌های رنگارنگ و سرتاسری، بی عینک دودی. درمیدان بزرگ نایستاده. بزرگ ارتش‌داران نیست. سپاه منظم‌ و آهنین و مطیع‌اش به جای رژه‌ در پیشگاه او، نامنظم، دستپاچه و به هم‌ریخته او را کشان کشان می‌برند. دوربین‌ها روی صورتش با احترام زوم نکرده‌اند. دوربین یک تلفن همراه به زحمت او را از میان بدن‌ها پیدا می‌کند، تشخیص می‌دهد.

اینجا از لقب‌های لابد مطنطن و سلسله‌وارش خبری نیست. من فقط چند بار اسم خالی معمر را شنیدم اگر اشتباه نکرده باشم، نیستند قربان‌صدقه‌ها، شعرهای آتشین و پُرغلوّ ، شعارهای شورانگیز فداییان.



آن هرکول والا به خاک افتاده . کسی تعظیمش نمی‌کند. دستش را نمی‌بوسد. تملق نمی‌گوید. سربرآستان حرمش نمی‌گذارد. او بی‌حریم درست مثل پارچه‌ای کهنه و مستعمل درمیان دست‌های رزمندگان جابه جا می‌شود.

درفیلم اولیه وقت بازدداشت فریاد می‌زند مرا نکشید. دستش را سر لوله‌ی کلت یا سلاح کمری کوچکی می‌گذارد که مستقیم به طرفش نشانه رفته کنار صورتش. آن را با قدرت هل می‌دهد، پرت می‌کند به سمت عقب. تصور می‌کند نجات یافته. اما ما که فیلم را تا آخر دیده‌ایم می‌دانیم که با این حرکت تنها مرگ را چند دقیقه‌ای به تاخیر می‌اندازد.

من ندیدم کتک بخورد یا ضربه‌ای به اوبزنند. برده می‌شود. ازپایین تپه‌ای به بالای آن کشیده می‌شود و از آنجا به سوی کجا ؟ انگار هیچکس نمی‌داند .دزدی یا جانی‌ای که برایش جایزه بزرگی تعیین کرده‌اند. باید تحویل پلیس شود.

همه حیرت‌زده‌ حتی ترسیده‌اند. چندماه است تعقیبش می‌کنند اما حالا طوری رفتار می‌کنند انگار قرار نبوده دستگیرشود. در ذهن ما گویی دیکتاتورها دستگیر نشدنی‌اند و بازدداشت‌شان معجزه‌ای اتفاقی و شانسی است. موسایی می‌خواهد؛ ید بیضایی، یا اژدهایی ویا عیسایی و دم مسیحایی

حرکت‌ها بی‌اختیار است. کاروان انقلابیون ِ محاصره کننده روان است مثل کسی که بی پا می رود. روی ریل با چرخ شناور است. مثل ماشینی که درسراشیبی ، خلاص شده سقوط می کند.

از اول تا آخر فیلم صدای الله اکبرها باشلیک گلوله‌هایی که نمی‌فهمیم از کجاست در هم می‌آمیزد. اما وضع تکبیرهای اول با آخر فرق می‌کند. الله اکبرهای اول بلند، پاره پاره و شوکه‌اند. همزمان از شدت شادی ِ درحال انفجار، ترکیب شده با ترس و ناباوری.

فرمانده‌ای به چشم نمی‌خورد .فرماندهی نمی‌شوند. چند جوان‌ کم سن و سال. یاد روزهای بهمن 57 می‌افتم اگر شاه نرفته بود واینچنین به دست مردم افتاده بود.

اگر قراربود روز اول این‌ها را بنویسم ، قذافی جور دیگری تصویر می‌شد. مثل همیشه دیدن چهره‌ی خون آلود و مجروح آن هم یک اسیر بی‌پناه ما را رقیق می‌کند، ازشادی ما کم می کند حتی اگر دیکتاتوری مثل او را کت‌بسته بیاورند. تمام تصویرهای تلخ وسیاه پیشین را دستکم برای مدتی کمرنگ می‌کند. دل می‌سوزد. پرونده‌اش انگار سبک می‌شود.

تبرئه نمی‌کنیم اما دنبال مقصرهایی می‌گردیم. بوی توطئه‌ می‌شنویم . زبان عوض می‌شود. کینه انگار به لایه‌های پنهان و زیرین می‌رود، گم می‌شود. شاه ِ جانی دیروز لباس گدایی قابل ترحم می‌پوشد. می‌گویی کاش پایان خوش این قصه را فیلم و تصویری اینچنین پایان‌بندی نمی‌کرد.

اما الان دو سه روزی از روز اول نمایش این تصویرها گذشته است.

بزرگراه مدرس - شمال به جنوب

اگر روزی روزگاری بگذارند وارد بهشت بشوم و اگر بگذارند چند روزی در آن زندگی کنم وباز اگر اجازه داشته باشم محوطه‌ی زندگی موقتم را خودم طراحی کنم، حتما تکه‌ای از بزرگراه مدرس ازبالای همت تا رسالت را برمی‌دارم و در جاده‌ی کمربندی دور خانه‌ام جا می‌دهم.
حتی اگر بزرگراه‌های زیباتری را نشانم بدهند و بگویند هیچ چشمی تا به حال آن را ندیده است.حتی اگر مردم، باغ‌های سبزتر وحاصلخیزتری رادرمنظر چشم و خاطر خود داشته باشند.

"مدرس" یکی از باغ‌های زندگی من است:
  •  هزار باردست راستم به فرمان بوده ودست چپ خیالم شاخه‌های بید رها، سرگردان و خوشحالش را شانه کرده
  •  پیچ‌هایش ،هرکدام بیشه‌ای وهم‌انگیز، مهربان و قایم‌کردنی 
  •   پل‌هایش بست‌هایی از عاطفه است که قطعه‌های عصبانی، بی‌رحم و غریب شهر را ازهم جدا می‌کند
  •   سبزهایش هفتاد جور*
  •  آب و هوا همیشه در این تکه بهاری، دریایی . باران وتگرگ ازفواره‌هایش جاری
  •   مدرس "راه‌باغی" شخصی است حتی اگر در انبوه آهن‌های ماشین‌نما گیرکرده باشی
  •   تهران اینجا چند لحظه کرخ، بدون درد ، بی‌ارتفاع، سبز، بی‌غصه، پررنگ، امن، بیغش، محاصره‌کننده ودرآغوش گیرنده می‌شود. پناه‌دهنده و سبک‌کننده‌ای که طبع شعرش گل می‌کند، نقش می‌زند رنگ می‌پاشد و لانه‌های پُر پرنده پیدا می‌کند
     * هفتاد جور رنگ سبز - ستون سمت راست
        مربوط به مسیر جنوب به شمال

من مامومی بر سجاده‌ی امامی

وقت ناهار و نماز همایش بود. دانشگاهی در شمال و تعطیلات تابستانی. زمینی بزرگ با چشم‌اندازی که چشم را چند متر جلوتر متوقف نمی‌کرد و هوایی ابری که سرظهر دَم کرده بود. بوی شالیزاری که از دوردست به مشام می‌رسید.
گنبد آبیِ مسجدِ از پشت سالن غذاخوری پیدا شد. نوساز، تمیز، با فضایی بزرگ .از این نظر مسجد‌های عربستان را تداعی می‌کرد. وگرنه حوض آبی و آجرهای سه‌سانتی و کاشی‌های سبز و فیروزه‌ای، ایرانی بودنش را داد می‌زد.
جلوی در اصلی تنها چند کفش زنانه جدا جدا و بی‌صاحب بود. حدس زدم در ِ قسمت زنانه بسته بوده که خانم‌ها هم آمده‌اند این طرف. کفش‌ها نشانه‌ای و مجوز و راهنمایی بودند برای هر زن تازه‌واردی که دنبال در ورودی می‌گشت. در ِ بزرگ چوبی و سنگین را باز کردم که هنوز بوی چسب و تینر می‌داد. فضایی مستطیل‌شکل و کامل مرا قاپید. درحاشیه، پرده‌ای نبود تا فضای اصلی را به دوبخش بزرگ و کوچک، مستطیل و مربع و زنانه و مردانه یا متن و حاشیه تقسیم کند. "زنانه" طبقه دوم بود که حالا راهش بسته بود.
این منظر و این زاویه برای من تازه بود. عضوی از " آن" قسمت که به "این" قسمت آمده بود. چشمی که به جای از ‌"بالا" از درون می دید. "زنی" که در فضایی" مردانه" می‌گشت. حس مذکر بودن، اصلی بودن، فاش و آشکار بودن و "دیگری" بودن با انتقال از دیدنی ناقص به دیدنی کامل، قرصی تمام به جای هلال و بالی که به دیوار نمی‌خورد.
محراب جلوی من قد کشیده بود. سجده‌گاه ِ امام جماعت مثل اکثرمسجدها با دو پله به زیر رفته بود. ازهر دو پله پایین رفتم و در جای امام و روی سجاده‌اش نشستم. جا و حس غریب و تازه‌ای بود. هیچکس نمی‌توانست در فاصله من و دیوار و من و محراب بایستد. به جایش ده‌ها بدن فرضی پشت سرم درصف‌های خیالی نشسته بودند. حس "امام"ِ یک جماعت بودن. جلودار بودن. حرکت اول مال من و یکباره همه به دنبال من. می‌ایستم آن‌ها می‌ایستند. خم می‌شوم، خم می‌شوند. به سجده می‌روم آنها هم به دنبال می‌آیند. کلمه‌هایشان باید چند حرف پس از من ادا شوند. حس رهبری، فرماندهی. امامی، جلوداری. زودتری. اولّی.
جهانی که این جلو‌بودن می‌سازد. ذهنی که یک اولّی دارد.
کنار محراب، منبری تراشیده از چوبی روشن با هفت پله نشسته بود.از پله‌ها بالا رفتم، روی پله آخر نشستم.هفت پله بالاتر از سر کسانی که مجازا مسجد را زیر پای من پر کرده و به من چشم دوخته بودند. سرها باید کمی به بالا نگاه می‌کرد. اما من به زیر، چشم می‌دوختم. آن‌ها توده‌ای یکنواخت، درهم‌فرورفته و یکدست، من، نقطه‌ای مجزا. آنها یکپارچه گوش و من همه دهان. من وزنی نشسته روی نقطه‌ای میان زمین و آسمان و معلق در فضای میانی مسجد، همسایه‌ی چلچراغ. من آمده به بالای همه‌ی سرها از پایین‌ترین همه‌ی پاها.
غریب بود، تازه بود. ناآشنا بود و پرتناقض این مسند واین صندلی، این منظر و این فاصله. من، زنی نشسته در جای مردی. من مامومی در سجاده‌ی امامی. من پایینی جای‌گرفته در بالایی. من گمنامی، پنهانی، مثل هرکسی، مثل هرچیز دیگری اما رفته در پوست مشهوری، آشکاری، آشنایی. من نزدیکی، رفته به جای دوری. من شنونده‌ای تبدیل شده به گوینده‌ای ،خطیبی، ناصحی. من، "عینی" اما نشسته روبروی بدن‌هایی خیالی. من کودکی ترسیده ازرسیدن ناگهانی مادری، پدری، معلمی.
من، جهانی کوچک، سفرکرده به جهان بزرگی .من ستاره‌ای، سفرکرده به کهکشان بزرگ و ناآشنایی. من مسافری در اقامتگاهی.




پ.ن:بیشتر خواستم درباره "زاویه دید" بنویسم. اما احتمالا متن ، "بار" دیگری هم پیدا کرده است که از نظر من درست اما در اینجا حاشیه است.
مرتبط: پیوند قرنیه ، از چشم دیگری

قند پارسی در دهان لیل و نهار

1- کنار من روی سنگ‌های سرد حرم نشسته. چادر عربی بر سر دارد یعنی اصلا عرب است. لاغراندام و ریزجثه. پوستی مهتاب‌گونه دارد. میان هر دو سه کلمه، لبخند شیرینی صورتش را برای چند لحظه دیگرگون می‌کند. یکی دو زن دیگر هم کمی این‌طرف یا آن طرف‌تر نشسته‌اند. اصلا این بار که به مشهد آمدم زبان رسمی حرم انگار عربی است. در خیابان‌‌های اطراف هم دسته دسته این دشداشه و عبایه پوشان با روبنده و پنهان راه می‌روند. خرید می‌کنند یا با هم حرف می‌زنند. پُراولاد و پُر‌همسر لابد.
عربی را تا حدی می‌فهمم البته اگر شمرده حرف بزنند و لهجه‌های غریب نداشته باشند اما دریغ از اینکه بتوانم یک جمله را تا به آخر برسانم. خوبی این دختر بیست و یک ساله این بود که کمی فارسی بلد بود والبته اصلا انگلیسی نمی‌دانست. نامش "لیل" بود و نام خواهردوقلویش "نهار". با همه 10 خواهر وبرادرش آمده بودند زیارت. اهل"قطیف" عربستان سعودی بود.
این دومین بار بود که برای زیارت به ایران می‌آمد. با نام ایران دهانش شیرین و در دلش قند آب می‌شد. می‌گفت یک میلیون نفر ساکن قطیف هستند و با تقیه زندگی می کنند. کتاب‌های درسی‌شان هم به آیین حکومت است نه آیین خودشان.
ادامه تحصیل نداده بود. اما به تدریس و آموزش رایانه مشغول بود. عاشق زبان فارسی بود. هم خیلی خوب فارسی می‌فهمید و هم حرف می‌زد. گفتم ما یک موسسه در تهران داریم که فارسی یاد می‌هد دوست داری بیایی یاد بگیری؟ چشم‌هایش گرد شد، شوق به نگاهش ریخت. ولی بلافاصله انگار اسفنجی از یاس همه را به خود کشید نگفت هم که نمی‌تواند یا محال است ولی می‌شد فهمید که محال است.
زنی میانسال و ایرانی در کنج نشسته بود ودائم با سوال‌هایی روی لیل را به سوی خود می‌کشید. زن، ایرانی بود اما سراسر حجابش عربی. حتی روبنده داشت و از تعداد حج و عمره‌هایی که رفته بود و از خاطراتش می‌گفت که درموسم حج به خاطر این لباس کمتر اذیت شده. روبنده‌اش را تا چشم‌ها بالا کشید و همه خندیدند از شدت تعجب و شباهتش با زنی عربی.
روبروی " لیل "دختری همسن وسال و عراقی نشسته بود اما برعکس او چادری ایرانی داشت یعنی دسته‌هایش به هم دوخته نشده بودند و از روبنده وسایر اضافات خبری نبود। وقتی خواست برود رویش را محکم به سبک زنان مومنه‌ی ایرانی گرفت و دوباره این جمع کوچک خندیدند از اینهمه مهارت او در تقلید از پوشش ایرانی। آخر سر که بلند می‌شدم به لیل گفتم از این همه شوقی که به ایران داری باید با جوانی ایرانی ازدواج کنی. معصومیت، شرم و خوشحالی غریبی که دوردست می‌نمود تمام صورتش را پُر کرد. بیشتردر چادر و تنش فرو رفت، مچاله شد و با تبسمی نمکین گفت نه نمی‌شود دختران ایرانی خیلی زیبا هستند و به رسم معمول از دیگران شنید که نه تو هم زیبایی. تا الان هم باید به قطیف برگشته باشد.
2- شب دوم باز در رواق دیگری نشسته بودم. کنارم این بار دختری کمتر احساساتی نشسته بود. معلوم بود حباب اطرافش را می‌پاید وهرکسی براحتی نمی‌تواند وارد شود. همشهری ِ "لیل" بود اما فارسی بلد نبود با اینکه او هم دومین بار بود که به ایران می آمد. ایران را دوست داشت اما به سرمستی لیل نبود که کلمه‌های فارسی را به همین دلیل در هوا بگیرد و به جانش بریزد. لیل را هم می‌شناخت. به روانی انگلیسی حرف می‌زد. کمتر می‌خندید وهیجانی نداشت. اما پنهان نکرد و پرسید چرا زنان ایرانی فقط یا فارسی بلدند یا فرانسه.
شگفتی بعدی من از رشته‌ تحصیلی‌اش بود. گفت" بیزینس" می خوانم. در تصویر ذهنی من از عربستان و بخش شیعه‌نشین آن بعید بود. باز اضافه کرد در کانادا درس می‌خواند. حجابش نه شبیه لیل بود و نه آن زن میانسال ایرانی ِ چادر‌عربی پوش. گفت من فقط عبایه دارم وشال. عبایه مثل عبای روحانیان ما بود به اضافه‌ی شالی که خوب سر وشانه‌هایش را می‌پوشاند. فکر نمی‌کنم که روبنده می‌زد. خودش اضافه کرد در کانادا یک پیراهن گشاد مردانه می‌پوشد با همین شال. پرسیدم می خواهی تاجرشوی؟ بدون اینکه بگوید نه گفت بانکدار! ایمیل مرا گرفت و با خط خوشی ایملیش را برایم نوشت.
3- شب سوم روی قالیچه‌های حرم نشسته بودم. ساعت 2 نیمه شب پنجشنبه بود یعنی 2 صبح جمعه. باد خنک از این صحن به آن صحن می‌دوید. من به خلاف همیشه درمواجهه با حرم غمگین نبودم. زیارت با اشک همراه نبود. سرخوشی‌ای شبیه به این بادها داشتم که نمی‌دانم از کجای خراسان یا ماورای آن به این سو می‌وزید.
صدای خوشی ازپشت به گوش می‌رسید. مردی با گرمی و به عربی خالص و سوزی که بر جان می‌نشست، دعا می‌خواند. برگشتم. روی صندلی نشسته بود. دشداشه سفیدی به تن داشت. زنی هم کنارش و زن‌ها و دخترکان و بچه‌هایی دور و بر. با لیل و فاطمه تفاوت داشتند. سفید‌رو و قدبلند و درشت‌استخوان می‌نمودند. چند مرد از این گروه هم کمی آن طرف‌تر بودند که مرا به یاد یونانی‌های قدیم می‌انداختند. با گردنی کوتاه، کمی گوشتالو با موهایی کوتاه که دورگوش و پشت گردن را خالی کرده بودند. دشداشه‌های بلند و سفیدشان که سرِ جا بود. تاجی ازشاخه‌ی زیتون کم داشتند تا من یادم برود اینجا صحن آزادی با همان سقاخانه است ومشهد و روبروی پنجره‌ی فولاد است و فکر کنم اینها شهروندانی از آتن و اسپارت و المپیا هستند که به زیارت معبد "پارتنون"آمده‌اند.
بعدا دیدم زن‌ها یا همپای مردها راه می‌روند یا در کنارشان موازی و همقطار ایستاده‌اند و نوبت گیری‌شان در حرف زدن مساوات می‌پذیرد. وزن‌شان در نگاه مردها اصلا با همتاهایشان در گروههای عراقی و سعودی یکی نبود.
اینها شاد بودند و خندان و سرحال. زن‌ها وقتی حرف می‌زدند، دست‌ها و سر و گردن را به راحتی رها می‌کردند و از بلندی صدایشان ابایی نداشتند. زیادی اعتماد به نفس‌شان آدم را به شک می‌انداخت که اینها آیا درخانه خود هستند یا میهمان و توریست و زائر.
بله لبنانی بودند. از این نشانه‌ها که بگذریم کیف‌های شیک ومتحدشان با آرم " حمله ابراهیم" - حمله با تای گرد عربی – با ذکر شماره‌های لبنان وعراق و تهران و روسری‌های سه‌گوشی به رنگ همان کیف‌ها که روی دوش بعضی اعضای کاروان بود و بلافاصله ملیت آنها رابه چشم می‌آورد و خوب هم طراحی شده بود.
پیرمرد عرب ِ یونانی‌صورت، ابوحمزه می‌خواند و صدایش که نیازی به بلندگو نداشت درگوش و جان، جذبه می‌انداخت। دعا که تمام شد به عربی به همه گفت بعد از نماز صبح همین جا دعای ندبه می‌خوانیم و رفت.
بازنی که کنارم نشسته بود حرف زدم دیدم به بن بست می‌خوریم। فقط بسختی گفتم من قبلا به لبنان آمده‌ام و بعلبک را دیده‌ام। پرسید برای زیارت فلان مرقد آمده بودی؟ گفتم نه. هرچه کردم نام کو‌له سئومی را یادم نیامد که دربعلبک دیده بودم. او منتظر جوابم نشد زنی دیگر را صدا زد و گفت بیا این خانم به جنوب سفرکرده. تا او بیاید دیدم دخترکان مشغول عکس گرفتن از خود و حرم شدند درست مثل وقتی که همه توریست‌ها کنار بناهای تاریخی می‌ایستند.
بالاخره خانمی نه جوان و نه میانسال کنارم نشست। همو که می‌توانست با من هم‌کلام شود। نامش را "دُحی" تلفظ کرد। من گفتم به دوحه قطر ربط دارد؟ بلند بلند خندید گفت نه" اَدُّحی و الیل اذا یغشی"। گفتم آهان! شرمنده شدم که مخرج ضاد را از لهجه‌اش حدس نزدم। اما اینهمه غلظت عجیب بود و در تناقض با آن همه حرف ژ غیر عربی که از دهانشان می‌شنیدم। حتی یکی از دخترها را ژ ِ ژِ صدا می‌کردند.
روانشناسی خوانده بود. اما معلم انگلیسی بچه‌های دبستانی در بندر صور لبنان بود. برخلاف لیل و فاطمه از بلند حرف زدن ابایی نداشت. برونگرا بود و دائم دست‌هایش را درهوا می‌چرخاند. خیلی راحت وارد حریم خصوصی می‌شد و سوالهای شخصی می‌پرسید. اما دوست داشتنی بود اوهم برای دومین بار بود که به مشهد می‌آمد. 12 روز هوایی به اضافه دو روز زیارت شهر قم به ارزش 1200 دلار.
سَر‌انگشت‌هایش را با چسب بسته بود گفت در اثر آشپزی برای کاروان است. گفتم مگرمسئولیتی داری؟ گفت نه اما ثواب دارد. پرسیدم با اهل کاروان فامیلی؟ جواب داد نه اما حالا همه با هم دوستیم. ایمیل نداشت. همین موقع اذان صبح را گفتند دید به صف جماعت نمی‌پیوندم. پرسید به جماعت نمی‌خوانی گفتم نه. متعجب نگاهم کرد ولی نپرسید چرا فرادی؟

فیروزه‌ی نیشابور

چادرنمازی با زمینه‌ی سپید سرش کرده. کمی از موهای سرش پیداست چون لبه‌ی چادرش، متوازن روی سرش ننشسته و قدری از چشم و گونه‌ی چپش زیر چادر پنهان است. نامحرمی اینجا نیست اما خود را پوشانده. رنگ و طرح پیرهنش به چادر می‌آید. گوشواره‌‌‌هایش تاب می‌خورند با فیروزه‌هایی که نگین‌شان خیلی کوچک‌تر از گردنبند اوست و همه‌ی چشم و نگاه را به سوی خود می‌کشند. چشم‌های درشتش در کاسه فرو رفته، اما سبزی و روشنی سال‌های جوانی را نگه داشته است.
تُن صدایش مرا به یاد محمد تقی شریعتی می‌اندازد. خراسانی وخش‌دار و انگار پُرسرفه. پیرزن‌ها وپیرمردها شبیه هم می‌شوند وقتی به هفتاد وهفت سالگی می‌رسند.
وقتی ایستاده می‌پرسد قدم کوتاه شده نه؟ می‌گویم نه! همان حاج خانوم قد بلند هستید که بودید. می‌گوید توی چند سال گذشته بیست سانت از قدم کم شده. همانطور باهوش، با چشم‌هایی تیز و زنده. می‌گوید حاج آقا به من می‌گوید قاموس. همه شماره‌های بچه‌ها و نوه‌ها را از حفظ است. دخترش می‌گوید هنوز فرانسه را خوب حرف می‌زند. من نمی‌دانستم حاج خانوم فرانسه می‌‍داند. دخترش می‌گوید در دوره دبیرستانش در مشهد فرانسه یاد گرفته. من حساب می کنم آخرهای دهه بیست.
هنوز ابّهتی دارد. همسر اول یک آیت‌الله است. دخترها و پسرهایش همه باهوش، درس‌خوانده چه دردانشگاههای معتبر چه در قم. یادم می‌آید نیمی از بچه‌ها ماه‌ها یا سال‌هایی را در زندان گذرانده‌اند. شروع می‌کند به خواندن وترجمه و تفسیر آیه‌هایی ازقرآن.عربی را خوب می‌داند و خوب می‌تواند ترجمه کند. همه آیه‌ها را ازحفظ است. اما وقتی آیه به آیه ترجمه می‌کند مجبور است ازیک آیه قبل شروع کند تا یادش بیاید. درمیانه‌ی این تلاوت وترجمه‌ها می‌پرسم عربی را کجا یاد گرفتید؟ لابلای تبسمی که نمی‌دانم برای چیست می‌گوید "من سائل بودم. حاج آقا به عده‌ای درس می‌داد من هم گوش می‌دادم". معنی سائل را نپرسیدم ولی حدس زدم که کلاس خصوصی برایش نگذاشته او درحاشیه درس‌های حاج آقا نشسته و یاد گرفته. همه جامع‌المقدمات را بجز منطق خوانده وبعدها هم لغت و تفسیر را دنبال کرده بود. یکباره باصدای آهسته و خیلی رک و راحت گفت "بگذار چیزی که می‌گفتم تمام شود بعد به سوال‌هایت جواب می‌دهم." هنوز همان‌طور صریح و راحت بود مثل زنان مدرن یا زنان آیت ‌الله.
خانه ساده‌ای دارند یک طبقه، قدیمی و کم اثاثیه. حوالی کوه سنگی. دوست داشتم درکنارمن نشسته بود نه روبرو. می‌گویم حاج خانوم یادتون می‌آد اوایل سال‌های دهه 60 که خانه ما یعنی چند دخترهجده نوزده ساله و مهاجرت کرده، کنارخانه‌ی شما بود و چقدر زیر بال و پرمان را می‌گرفتید. یادتان هست مرغ کشته را دست پسر کوچکتان می‌دادید تا ما زاهد‌پیشگان انقلابی از گرسنگی خودخواسته نجات پیدا کنیم اما ما در تصمیمی شورایی وانقلابی مرغ را باپسرتان پس می‌فرستادیم تا چینی نازک غرورمان تَرَک برندارد؟ یادتان هست یک روزاز مدرسه نیمه جان و درد‌پیچان برگشتم و کسی درخانه‌ی ما را باز نکرد یعنی نبودند .من به همسایه‌مان که شما بودید پناه آوردم وشما مسّکنی یا چیزی دادید که آرام به خواب رفتم ونمی‌دانم چند ساعت بعد با پَرهیب دست شما از خواب پریدم که لیوان داغی از عصاره‌ی مرغ ِ در زعفران حل شده به‌دستم دادید و گفتید بخور تا قوت بگیری و هنوز مزه‌ی آن شربت داغ ِ مهربان در جانم جاری است و لابد قوتش دراستخوا‌نهایم پاگیر. شما جای مادرانی بودید که ما درتهران منتظر و دلسوخته و چشم‌براه جا گذاشته بودیم و چه اتفاقا شما شبیه مادر من بودید درقد وبالا و در چشم وقدرت ترکیب کردن مهر و قدرت .
یادتان هست خواب دیدم درخانه شهید جهان‌آراهستم در جنوب. پدرو مادرشهید هم بودند ومجلس روضه و مدحی بود وتمام پله‌ها را رزمندگان یکی یکی نشسته بودند ولی گاه خوابشان می‌گرفت و چرتی می‌زدند و دوباره بلند می‌شدند و سینه می‌زدند. نمی‌دانم ازدخترها یکی را واسطه قرار دادم یا شما را که حاج آقا تعبیر کند و او گفته بود این غفلت رزمندگان است که می‌آید و می‌رود. و من پیش خودم گفتم آیت الله با انقلاب و نظام خوب نیست که اینطور تعبیر می‌کند وگرنه رزمندگان را چه به خواب و چه به غفلت.
اما ما با آنهمه انقلابیگری و با آن همه پس‌زدنهای هدیه‌هایتان چه مذبذب بودیم در شکستن ارتباط و همسایه‌گری و قبول مادری و عاطفه‌های شما. نمی‌رفتیم.دلمان با شما بودیم و محبت‌هایتان. وقتی هنوز دخترانتان در زندان بودند و بعدا یکی‌شان که الان با پسرش دور وبر تو می‌پلکد وبرای مهمان تو هنوانه قاچ می‌کند، توّاب شده بود و با ما به دعای کمیل شب‌های جمعه می‌آمد و وقت بیرون آمدن با همان خنده ملیح همیشگی می‌گفت که قاری دعا تجویدش بد نبود.
اما شماهیچکدام ازاین خاطره‌ها را انگار یادتان نبود ومن یادم بود که چندین سال سراغی ازاین مهرمادرانه نگرفته بودم همان مهری که دستکم یک سال برسرگروهی دختر ِ مهاجرت کرده به منطقه محروم، سایبان زده بود.
همینطور که این خاطره‌ها را می‌گفتم ازسوی راستم دور زد و آمد روی کاناپه ساده کناری‌ام نشست. همنطور که نگاهم به دخترش در نقطه مقابلم بود دستش را در دستم گرفتم. چروک بود با رگ‌های برآمده‌ی سبز. سلول‌های حافظه‌ی پوست، مرا به یاد دست‌های مادرم انداخت که در48 سالگی درست شبیه به همین بود. چشم‌هایش همینطور شبیه به چشم‌های درشت و در کاسه‌ فرورفته‌‌ی او با کمی جاه‌طلبی همراه با حوصله‌ای که زود سر می‌رفت. اما صدایش درانحصار خودش بود و خراسانی بودنش و خراسانی حرف زدنش و نوعی از خش‌داری صدا که مرا مفتون صاحبش می‌کند.
زنی قدرتمند، هوشمند که ‌می‌توانست جای پای آیت‌اللهی چون همسرش یا پسرش بگذارد ویا مثل بعضی دخترهایش متخصصی مشهور شود.
راه که افتاده بروم ظرفی از نی‌نبات و روسری آبی کوچکی به من داد درحالی که فیروزه‌ی نیشابور بزرگی در قاب طلایی گردنبندش تاب می‌خورد. قران را هم باز کرد و آیه‌هایی از اول سوره طلاق را تکه تکه خواند و درمیان هرکدام مهلتی می‌داد تا من به فارسی معنی کنم. سفارش کرد هرروز بعد ازنماز صبح بخوانم.
شب دیروقت باید به تهران برمی‌گشتم. سر افطاربود. دختر آژانس گرفت نوه را به مادربزرگ وسربسرگذاشتن‌هایش سپرد وبه حاشیه شهر به درمانگاهی رفت که افغان‌ها مراجعه‌کنندگانش بودند. از من پرسید نمی‌آیی؟ حسرت خوردم چرا روزی بیشتر نمی‌مانم.
حسرت خوردم چرا زودتراز18سال به دیدن حاج خانوم نیامدم. باد در خیابان‌های عریض مشهد می‌پیچید من به یکی از کوچه‌های گمشده‌ی ناخودآگاهم برگشته بودم.

برای اُمّ داوود


دیشب گذارم به مسجدی افتاد که یک دوست 16 ساله و همکلاسی‌اش به قصد بریدن از دنیا و عبادت برای 3 روز در حلقه اعتکاف‌کنندگان فرو رفته بود. روزه بودند و من با جعبه‌ای از زولبیا بامیه وارد شدم. نماز مغرب و عشا را که خواندم، بسته تبلیغاتی زیبایی نظرم را جلب کرد که شهرداری تهران به اعتکاف‌کنندگان هدیه داده بود. بسته‌ای زیبا و مفصل. همین بسته چند دقیقه ماندنم را به چند ساعت تبدیل کرد. مثلا مصاحبه با آقای کاظم صدیقی امام جمعه موقت تهران درباره اعتکاف، بخش‌هایی که به فلسفه و احکام این عبادت جمعی می‌پرداخت و چندین برگه دعا. مطالعه این متن خودش جذابیتی جداگانه دارد که وقت نمی شود اینجا بنویسم. اما هرکدام از این متن‌ها درست مثل متن‌های اینترنتی هایپروار و لینک‌پذیر مرا از شاخه‌ای به شاخه دیگر ‌کشاند.
مشاهده چند ساعته فضای مسجد و معتکفان هم خودش قصه جداگانه‌ای دارد. این مناسک مسجد را از یک کارکرد روزمره مسلمانان ایرانی یعنی نماز جماعت و برگزاری مجلس ختم و مراسم سالانه احیای ماه رمضان و عزاداری‌های محرم، یکباره به معبدی برای گوشه‌نشینی جمعی و عبادت و زمزمه و اردوگاهی برای یک زندگی سه روزه تبدیل کرده بود. شاید هم به شبه‌مراسمی از حج. برای من که هر سال یا از دریچه دوربین‌های رسمی و یا حکایت‌های بعضی شرکت‌کنندگان به این شور جمعی یا دستکم بخشی از مردم نگاه می‌کنم، این چند ساعت تجربه جذابی بود. پنهان هم نمی‌کنم اصل اعتکاف برای من برنامه‌ای مرموز، جذاب و وسوسه‌کننده است.
از بخش‌های اصلی این مراسم و پایان دهنده آن "اعمال ام‌داود" است که جمعی انجام می‌شود. در همان سطر اول این اعمال در مفایتح الجنان آمده است : "عمل ام‌داود كه عمده اعمال این روز است و براى برآمدن حاجات و كشف كربات و دفع ظلم ظالمان مؤثر است ." بعد هم در شان نزول آن توضیح داده شده در زمانی که شخصی یه نام داود در غل و زنجیر زندان منصور دوانیقی حاکم ظالم و خلیفه معروف عباسی گرفتار است، مادرش به عیادت امام صادق می‌رود. امام از حال پسرش می‌پرسد مادر بی‌تاب و گریان شرح می‌دهد که داود در زندان عراق اسیر است. امام به او این دعا و اعمالش را یاد می‌دهد و البته پسر آزاد می‌شود.
مضمون دعا هم بشدت متمایز و هم اجتماعی است. و از آن عجیب‌تر اینکه تضمین بالایی برای استجابت دعا و کشف کرب و دفع ظلم ظالم داده است. یک جا دیدم نوشته بود نام اسم اعظم درون آن مستتر است. و به همین دلیل امام از این مادر رنج‌کشیده می‌خواهد تا از افشای این دعا نزد دیگران خودداری کند.
من نه ادعایی برای تفسیر این‌گونه متن‌ها دارم و نه الان فرصتی هست تا سراغ صحت و سقم آن بروم. اما این یک قرار و اعتقادی شخصی است که وقتی متنی مثل مفاتیح، بارها از سوی میلیونها نفر خوانده شده، قابلیت این را دارد تا جدای از مولف مورد نظر قرار بگیرد.
خواندن صحیفه سجادیه یکی از برنامه‌های توصیه شده این سه شب بود. سراغ قفسه کتابها رفتم اما از صحیفه خبری نبود . قران بود و مفاتیح .
دست خالی برگشتم اما یکی از میان جمع نسخه‌ای از صحیفه را با خود داشت که مرا به سال‌های اول انقلاب برد. یادم افتاد که خودمان یکی از همین نسخه‌ها را داشتیم . چاپ نهم . سال 59 .انتشارات امیر کبیر. ترجمه و نگارش جواد فاضل.
کاعذ کتاب کاهی است و در صفحه اول آن کسی با خودکار آبی ِ بیک نوشته "تقدیم به خواهر با تقوایم‌" و زیر آن امضایی با تاریخ 3 مهر 59 .
رسم الخط، نوع ترجمه و محتوای دعاها مرا برد به سالهایی که این وجه از رهایی‌‌بخشی و ظلم‌ستیزی دین بود که آن را برای ما جذاب کرده بود و یکی یکی بچه‌ها را از میان خانواده‌هایی غیرمذهبی به سمت دین می‌کشاند.
دعای چهاردهم صحیفه سجادیه "دعائه فی الظلامات" نام گرفته که در ترجمه آقای فاضل به "شکایت از ستمکاران" ترجمه شده است. یادم هست که همان سالها می‌خواندیم و می‌گفتند که اختناق بحدی شدید بود که امام سجاد چاره ای نداشته تا به زبان دعا و در قالب گفت و گو با خدا بعضی بیانیه‌های سیاسی‌اش را صادر کند.
با حکایتی که مترجم در مقدمه کتاب آورده می‌توان به شدت سانسور و ترس حاکیت عباسی از همین دعاها و راز و نیازها پی برد. اینکه چگونه دو نواده امام چهارم شیعیان و با چه تمهیدات امنیتی و چه مخفی‌‌کاری‌هایی اقدام به مبادله نسخه‌های خود کرده‌اند.
صحیفه در روزگاری، بسان اعلامیه‌ای مخفی و سری تنها در دو نسخه در حفاظتی کامل از سوی مالکانش نگهداری می‌شده تا به دست حاکم عباسی نیفتد. یک نسخه نزد یحیی‌بن‌زید نوه امام چهارم شیعیان و دیگری در دست نوه دیگرش امام صادق.
هم زید و هم پسرش یحیی در شورشی اعتراضی و مسلحانه علیه عباسیان کشته می‌شوند. اما گفت و گوی میان یکی از اصحاب امام صادق با یحیی و در آغاز قیامش جالب است :
متوکل بن هارون یکی از یاران جعفر بن صادق در دیداری اتفاقی با یحیی می‌گوید:
"در این هنگام یحیی بن زید از من پرسید:
- آیا جعفر بن محمد را دیدار کرده‌ای؟ درباره من سخنی نفرمود
گفتم چرا شنیده‌ام
- چه شنیده ای به من بگو
- فدای تو گردم دوست نمی‌دارم در چنین هنگامه آنچه شنیده‌ام برای تو بازگویم.
فرمود: مرا از مرگ می‌ترسانی؟ زودباش هرچه شنیده‌ای بگو
گفتم چنین میفرمود که تو هم مثل پدرت کشته و بدار آویخته خواهی شد. رنگ رویش برگشت و این آیت را از کلام الله کریم تلاوت و اضافه کرد. ای متوکل ! پروردگار بزرگ دین اسلام را بوسیله ما تایید و تحکیم فرمود و بما علم و شمشیر عطا کرد. علم و شمشیر در اختیار ما قرار گرفت ولی پسران عموی ما فقط به علم اختصاص یافته‌اند.
گفتم فدای تو گردم . چنین می‌بینم که مردم پسر عمویت جعفر صادق صلوات الله علیه را بیش از تو دوست میدارند و بسوی او میل بیشتری نشان میدهند
- اینطور است. عموی من محمد بن علی و پسرش جعفر بن محمد صلوات الله علیهم مردم را بسوی زندگانی میخوانند ولی ما مردم را بجانب مرگ دعوت میکنیم.
ترجمه این دعا از صحیفه را عینا از کتابی که گفتم می‌آورم و به رسم‌الخط آن هم دست نمی‌زنم. ترجمه‌ای به سبک سی و چند سال پیش . مهم بود تا مرور کنم کلمه‌های اصلی امام سجاد را ما در سالهای حول انقلاب با چه واژه‌های جانشینی در فارسی خوانده‌ایم و دنیای ذهنی ما با چه مصالحی ساخته شده و چه سبکی از معماری را پذیرفته بود. در ضمن این کار خواستم در همراهی با معتکفان عملی از اعمال این شب‌ها را به جا آورده باشم که خواندن دعایی از صحیفه است.

شکایت از ستمکاران
ای داننده بیمانند که از ناله ستمدیدگان خبر داری و آنچه را که بر مردم مظلوم میگذرد ناگفته میدانی و در تصدیق شکایت‌ها و حکایت‌هایشان بگواهی گواهان بی‌نیازی .
ای آنکس که دست حمایت و یاری تو همواره بسوی ستم‌زدگان دراز است و هرگز ستمکاران را شایسته یاری و حمایت نمیدانی.
ای پروردگار دانا و توانای من! تو دیده‌ای که از " در اینجا نام و نام پدر ظالم را یاد میکرد" چه ستم دیده‌ام و میدانی که در فشار زجر و عذاب وی چه کشیده‌ام.
پروردگار من ! این قوم که مشت ستم گره کرده‌اند و دست بیداد از آستین برآورده‌اند نعمت ترا کفران کرده‌اند و مغرورانه به انکار قدرت و سلطنت تو برخاسته‌اند.
پروردگارا بروان محمد و آل محمد درود فرست و آنکس را که بر من ستم کرده و دشمنی آورده به قهر و غضب بگیر و شرارتش را از جان من بکاه و آن چنانش در کار خویش سرگردان بدار که مرا فراموش کند و از آزار من بازماند.
پروردگار من ! مزه ظلم در کامش تلخ بگردان و داد مرا از بیداد وی بگیر و مرا از ارتکاب ظلم و ستم در پناه خویش ایمن فرمای و مگذار پنجه های من همچون چنگال نابکار وی به خون مظلوم آلایش بیابد.
خداوندا ! بر محمد و آل محمد درود فرست و دشمن ستمکار مرا به روزگاری بنشان که دل دردمند مرا شفا ببخشد و خشم و غضب من فرو بنشیند.
خدواندا! بر محمد و آل محمد درود فرست و بپاداش رنجی که از ظلم ظالم برده‌ام گناهان مرا ببخش و ستم او را با رحمت و مرحمت خویش جبران فرمای و آنچه در حق من بدی کرده‌اند در برابر محبت تو ناچیز باشد و دور از غضب و سطوت و صولت دیگران را هیچ نشماریم و با شقفت و انعام تو بر هیچ مصیبت اشک نریزیم و خاطر رنجیده نداریم.
پروردگارا! آنچنانکه از ظلم و ستم به نکوهش یاد کردی مرا از ظلم و ستم برکنار دار و بدان ترتیب که ظلم و ستم را منفور و مکروه شمرده‌ای مگذار دامان من به ظلم و ستم بیالاید و بنده تو از پیشگاه تو با نفرت و کراهت رانده شود.
پروردگار من ! جز به حضرت تو در نزد کس غم خود باز نگویم و جز از قدرت و قوت تو از هیچکس کمک تمنا ندارم و حاکمی جز تو نشناسم.
بروان محمد و آل محمد رحمت فرست و حاجت مرا اجابت فرمای و شکایت مرا از دشمن من با توبیخی که بر وی روا میداری مقرون دار.
خدای من! مرا از عدالت خویش نومید مخواه و در این نومیدی جان مرا به تشویش مینداز.
خداوندا. بر دشمن ستمکردار من ببخش و ویرا در این بخشش به ظلم و ستم دلیر مکن.
تا مبادا همچنان بر جان مردم توسن ستم بتازد و برکردار ناهنجار خویش پای اصرار بفشارد.
آنچه را که بستمکاران وعده کرده‌ای بدو برسان تا دیگر گرد ستمکاری نگردد و آنچه را که بستمکشان وعده داده‌ای در حق من اجابت فرمای تا دل شکسته من بیاساید و خاطرم خوشنود شود.
پروردگار من ! به روان محمد و آل محمد رحمت فرست و بمن توفیق و سعادتی عطا فرمای تا بآنچه در حق من روا میداری رضا دهم و بتقدیر تو تسلیم باشم . چه به من ببخشی و چه از من بازگیری. در همه حال خورسندی من باشد و مرا بسوی آن هدف که قویم تر است هدایت کن و بکاری که دین و دنیای مرا با سلامت مقرون دارد بگمار.
پروردگار من ! اگر چنین امضا فرموده‌ای که دشمن ستمکردار مرا در این دنیا آسوده بگذاری و بروز رستاخیز کیفرش بازدهی و مصلحت مرا در زندگانی من چنین شناخته‌ای بروان محمد و آل محمد رحمت فرست و ایدنی منک بنیه صادقه و صبر دائم.
بمن نیتی راست و روشن عطا فرمای تا مصلحت خویش باز شناسم و قلب مرا شکیبا دار تا بر زجر و عذاب صبرکنم و بانتظار روزی که در پیشگاه تو عرض مخاصمت و محاکمت کنند بنشینم.
پروردگارا! روا مدار که همچون مردم نابردبار ناله و فریاد برآوردم و آزمندانه از دست انتقامجوی تو انتقام خویش را از دشمن بخواهم.
در آئینه قلب من سایه‌ای از آنچه بروز رستاخیز درباره مظلوم و ظالم خواهی کرد برافکن تا لذت ثواب ترا در کام خویش ادراک کنم و شقاوت و مذلت ظالم خویش را به بینم و بدین ترتیب خوشدل وخورسند شوم و بر مرارت‌های زندگی شکیبا بمانم.
پروردگار من! بمن کمک کن تا ترا بشناسم و به پیشکاه الوهیت تو گردن طاعت و عبادت فرو بشکنم. و بر قسمت خویش که با رضای تو مقرون است قناعت کنم. همواره شیوه من شکر تو و عادت من ذکر تو باشد، و با اطمینان و اعتماد سرنوشت خود را دریابم و آنچه تو خواهی بخواهم.
ای پروردگار جهان و جهانیان ! فضل تو عظیم و قدرت تو بیمانند است.
جهان دربند تو و جهانیان بنده تو باشند . خدای من دعای مرا اجابت فرمای.

پیرهن‌سوزی در چهار‌شنبه‌ آخر سال تحصیلی

امروز صبح که به خیابان پیچیدم وضع کمی غیرعادی بود. ساعت 8.5 صبح بود اما از خمیازه‌های همیشگی صبحگاهی این خیابان ِ خواب‌آلود خبری نبود. مغازه‌‌دارها بیرون آمده بودند و گاه دو سه نفری در کنار هم به دقیقا به یک سو نگاه می‌کردند. کمی سنگین، ساکت ، متعجب و منتظر. معلوم بود که ماجرا تازه شروع نشده. ردّ ِ نگاهشان را که می‌گرفتی، دنبال آتش و دودی از سر کوچه بعدی به هوا می‌‌رفت. پسرهای مدرسه راهنمایی در یک گروه 10، 15 نفره جلوی سوپر ِ پیرترین کاسب خیابان، دور آتش ایستاده بودند و در تضاد با صورتِ گرفته، ناباور، نگران و درهم بزرگترها، قهقهه می‌زدند.
مدرسه در همان کوچه بود. به نظر آخرین جلسه امتحان تمام و تعطیل شده بودند. سال تحصیلی به آخرین لحظه رسیده بود. فکر کردم شاید در این لحظه‌ی تحویل سال تابستان و تعطیلات، کتاب‌سوزی راه انداخته‌اند. اما هیچوقت ندیده بودم این مراسم در خیابان و جلوی چشم مدرسه برگزار شود. جلوتر که رفتم دیدم یونیفرم مچاله‌ی مدرسه است، نه یکی که دوتا، به شعله‌ای جان داده است. چند نفری‌شان بدون یونیفرم بودند. یعنی که زودتر از این، چند پیراهن نارنجی یا گل‌بهی ِ چرک در آتش، سیاه و ذغال شده بود.
انگار دور آتش می‌رقصیدند. دست‌ها و پاها بیش از حد حرکت می‌کرد. یکجا نمی‌ایستادند. متلک می‌گفتند، قهقهه می‌زدند. مست بودند انگار. در آن بدن‌های مودب و خواب‌آلود و شاید مرعوب که هر روز کتاب‌به‌دست، متین و آرام به سوی مدرسه می‌رفت، امروز اسب‌های دیوانه و اهلی‌نشده‌ای جا گرفته بود.
شعله در حال کاهش بود که به سراغ همکلاسی نحیفی رفتند تا یونیفرم او را هم به در آورند و به عمر آتش دوام دهند. اینقدر عجول که نمی‌‌گذاشتند دکمه‌ها را باز کند. آتش به تن‌شان افتاده بود کسی لازم بود تا آبی بر سر و روی خودشان بریزد. یکی از پسرها داشت از این مناسک جمعی با تلفن همراهش فیلم می‌گرفت.
همین لحظه مردی چهارشانه، بلند قد، به سیالیت یک سایه یا روح، درون جمع این سرخپوشان ِشعله‌ور لغزید. مودب، خاموش و آرام. برای پسرها آشنا بود اما از او نمی‌ترسیدند. کسی فرار نکرد. ماندند، معلوم بود که فهمیده‌اند بازی به آخر رسیده؛ صدای قهقهه‌ها پایین آمد اما همچنان شعله در مرکز نگاه، روان و توجهشان بود. شوخی را رها نکره بودند. یکی گفت سیب‌زمینی بیاوریم تنوری کنیم.
مرد همان که معلوم بود از حوزه استحفاظی مدرسه خارج شده، ناظم‌وار با نوک پا حجم آتش را به سوی جوی پرتاب کرد و همزمان شرمگین و زیر لب گفت باشه بچه‌ها تمام شد، بروید. تکه‌ای از آن نزدیک سپر ماشینی افتاد که درکنار خیابان پارک شده بود. بچه‌ها با پراکنده شدن آتش پراکنده شدند و به سوی پایین خیابان سرازیر. لابلای گروههای دو سه نفره ازسربازان پلنگپوشی از پادگانِ انتهای خیابان فرو رفتند. پیاده‌رو از یونیفرم رنگی شد. لکه‌های قهوه‌ای و چند جور سبز از کم‌رنگ تا پُر‌رنگ ِ سربازها با تکه‌های یکپارچه‍ ‌‌ای از نارنجی چرک، یک‌سوی خیابان را نقاشی کرده بود. نقاشی‌ای متحرک.
تهور و خیره‌سری پسرها خبر می‌داد که سال آخر مقطع آموزشی بودند و مطمئن از اینکه هرگز به این مدرسه برنمی‌گردند و حالا در این آخرین لحظه این پیرهن مردانه را چون نشانی متمایزکننده و شاید تحقیرآمیز از تن خود بیرون می‌کشیدند و به آتش می‌سپردند.
انگار تمام فریادهای از نظر آنها تحقیرکننده، بیجا و تبیعض‌زا که از دهان معلم و ناظم و مدیر و در و دیوار مدرسه بلند شده بود در جسم این پیرهن جلوه کرده و چند کوچه بالاتر درآتش، سیاه و خرد شده بود.
ازخودم پرسیدم چرا احتمال دیدن چنین صحنه‌ای، سرِ کوچه مدرسه‌ی دخترانه‌ای، درذهن من کم است. با اینکه مساحت پیرهنی که آن‌ها درسال‌های مدرسه می‌پوشند بیشتر است. گفتم شاید دخترها این پیرهن‌ها را همیشه در خیابان به تن دارند و دلالت و اشاره خالصی به محتوای فشارهای مدرسه ندارد تا در چهارشنبه‌سوری آخرسال تحصیلی از روی آن بپرند.
یاد سربازان وظیفه‌ای افتادم که نه تنها بالاتنه که سرتا پایشان پلنگ‌پوش است و نه فقط صبح و بعدازظهر که همه دقیقه‌های روز پیاده‌روی تمام خیابان را از حرکت خود پُر و رنگی می‌کنند. بدون استتار، با جلوه‌ی جدا و با نشان‌.

مرثیه‌ای برای من و دوچرخه

"وقتی اشیا را برحسب کارکردشان ببینم
آن گاه معانی واقعی از دست خواهند رفت
دوچرخه یک وسیله نقلیه است
ژرف‌تر:
دوچرخه، صدا و طنین است
بازهم ژرف‌تر:
دوچرخه خود است"


ذن و عکاسی، پل مارتین لستر؛ ترجمه زانیار بلوری

یاد باد - درسوگ پرویز مشکاتیان

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاری است
دلش به ناله میازار وختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاری است




آلبوم یاد باد را به سفارش مدیحه، خواهرزاده‌ی سنتورنوازم خریدم. از موسیقی چیزی نمی‌دانم. گاهی خوش‌آمدن‌ها ودوست‌داشتن‌ها مناسب حال و روز و لحظه و دم آدمی است.هرچه هست این آلبوم بویژه قطعه‌ی آخرش بعد از مدتها فراغت، ناهشیاری و کنده‌شدن و غم شیرینی را نصیبم کرد و ازهمه بیشتر شور.


تشخیص این هم که تصویر وصدا و چاپ و بسته بندی آلبوم کیفیت بالایی دارد، نیازی به تخصص ندارد. همینطور درک عمق ِ سوگ خواننده ونوازندگانش.
یاد باد، کنسرت گروه گوشه در سوگ استاد مشکاتیان در سال 88
سنتور: سیامک آقایی
خواننده: سالارعقیلی
تنبک: پدرام خاورزمینی

گردشگری برای کار داوطلبانه

جلوی در آهنی و بلندش ایستاده و از دور به مددکار یونیفورم پوشی خیره شده بودیم که از آن دور نزدیک می شد. یک ماشین هم با سرنشین غریبه‌ای رسید و کنار من و جلوی در منتظر ماند.
بالاخره در بزرگ، با سرو صدا روی پاشنه چرخید و راننده ماشین پیش از من به مددکار گفت گوشت آورده‌ام.
محوطه بزرگ و سرسبزی که در یک دشت فراخ به مجموعه دانشگاه تکیه کرده بود ولی ربطی به آن نداشت. مددکار در راه توضیح داد که حدود 80 زن در اینجا نگهداری می‌شوند. تابلوی ورودی می‌گفت اینجا مرکز خیریه است من شنیده بودم خانه زنان سالمند. اما وقتی قرار شد پدرم در دفتر بماند و با مددکار چرخی در اتاقها و سالن و مجموعه بزنیم، به این نتیجه رسیدم اینجا ترکیبی از خانه سالمندان، مرکز نگهداری بیماران روانی و همینطور زنانی است که بیماریهای خاصی مثل ام اس دارند، بدون اینکه حصار و فاصله و حریمی بین‌شان باشد.
اینجا شهری کوچک در استان مرکزی و موسسه برای همه انواع زنانی است که، امکان ماندن در خانه و حمایت از خانواده در محدوده شهرهایی مثل قم، ساوه، تفرش، آشتیان و شاید هم اراک را ندارند.
ترکیبی از کسانی که هزینه‌ای برای ماندن به موسسه می‌دهند یا آنها که ندارند و رایگان شب و روز را می‌گذرانند.
ساختمان، بزرگ، حیاط سرسبز و اتاقها زیاد بود. اما دیوارها برهنه و بی‌رحم می‌نمودند. تخت‌ها و مددجویان، اضافه بر ظرفیت، اتاقها را کوچک‌تر و شلوغ‌تر از آنچه بود جلوه می‌دادند.
نمی دانم چرا اینقدر سریع از این اتاق به اتاق بعدی می‌رفتم. انگار باید زودتر به ته خط یعنی به دفتر مددکاری می‌رسیدم. قیافه هیچکدام در ذهنم نمانده سر تخت هیچکدام جز یکی نماندم. وقتی مددکار نامش را برد و گفت که جوانترین بیمار و مددجوی اینجاست. متولد 59 و ام اس دارد. بچه هم دارد. شوهرش رهایش کرده و پدرش او را از یکی از شهرهای اطراف به اینجا سپرده. پولی نمی‌دهد. پسرش یا دخترش را نمی‌بیند. شوهرش نمی‌گذارد.
انگشت‌های دستش هنوز حس داشت. آن را مثل نگاهش به دستها و نگاهم گره زده بود، اصلا بافته بود. اعصاب حرکتی دهانش هنوز جا داشت تا از کار بیفتد ولی هیچکدام از کلمه‌های درهمش برای من معنا پیدا نمی‌کرد. چشمهایش پر از التماس و درخواست و چیزهایی بود که نمی‌فهمیدم. گفتم مادر من هم ام اس داشت. اما بلافاصله از به کار بردن فعل ماضی برای این جمله پشیمان شدم.
مددکار همینطور توضیح می‌داد که نمی‌گذارند زخم بستر بگیرد ولی خیلی بی‌تاب بچه است. همین عصر هم پدرش اینجا بود. دارو؟ نه نمی خورد چه دارویی؟ ام اس که دارو ندارد. با انجمن ام اس؟ نه عضو نیست. چی کم داریم؟ پمپرز ... و باقی فهرستش را یادم نمانده.
از پارسال تا به حال این دومین زن جوان و مبتلا به ام اسی است که دیده ام. یعنی همسرش رهایش کرده و به جایی مثل این خانه و یا کهریزک سپرده شده. پارسال اتفاقی زنی بر سر راهم قرار گرفت که بیماریش پیشرفته‌تر از این یکی بود اما این شانس را داشت که بچه‌ها بزرگتر بودند و با اصرار، تهدید و گریه مادر را بعد از چند ماه به خانه برگردانده بودند. آن وقت پدر مجبور شده بود برود و جایی برای همسر تازه‌اش پیدا کند. دختر کوچکش تا از مدرسه می‌رسید باید غذا می‌پخت، مادر را تر و خشک می‌کرد و از این قبیل. هیچوقت به نتیجه نرسیدم کدام برای او و بچه ها بهتر بود؛ آسایشگاه یا خانه.
به دفتر مددکاری رسیدیم. پدرم منتظر بود. چند زن با موهای خیلی کوتاه بسان بیماران تیفوسی و نگاههایی خام یا مبهم و لبخندهایی بی‌اراده، دائم به داخل اتاق می‌آمدند و می‌رفتند. انگار فیام مستندی را زنده تماشا می کردم. یکی گفت نسبت به پارسال کمتر کمک مردمی می‌گیرند. یعنی مردم بعد از بالا رفتن قیمتها سهم کمتری برای خیریه‌ها کنار می گذارند. بخصوص از عید به بعد دستشان خالی‌تر از پیش است.
دیروز یکی از همان مددکارها تماس گرفت. می‌گفت دوباره بیایید اینجا تا از نزدیک حرف بزنیم برای تبلیغات موسسه و جلب کمک، راه‌اندازی یک سایت و یا یک روابط عمومی کوچک. پرسیدم از دانشگاه همسایه کمک نمی گیرید؟ من زیاد شنیدم که این چند هزار دانشجو در یک شهر بسته و کوچک که هنوز سینما ندارد و استخرش پارسال افتتاح شده از بیکاری و بی‌برنامگی افسرده می‌شوند و حتی یکی دو مورد خودکشی کرده‌اند. جواب داد کم می‌آیند. از اینهمه متمول، هنرمند سرشناس اهل این شهر که حالا در تهران هستند و یا از ایران خارج شده‌اند ولی ویلایی و خانه‌ای ساخته‌اند و عید و تعطیلات و تابستان می‌آیند پرسیدم همینطور از علما و مراجعی که یک ساعت با مرکز فاصله دارند.
اصلا به ذهنم رسید شاید یکجور گردشگری خیریه به کار بیاید.
مثلا تور یا اردویی از هنرمندان، نویسندگان، زنان، روزنامه‌نگاران، دانشجویان ، پزشکان و روحانیون یا حتی سازمانهای دولتی‌ای که باید به اینجور جاها رسیدگی کنند تا هم موسسه را ببینند و بیشتر کاری یا خدمتی انجام دهند. هم فال است هم تماشا. منطقه زیبایی است. با سه ساعت فاصله ازتهران.




عکسی از جنازه بن لادن



این عکس مرا به یاد فیلم شیرین کیارستمی می‌اندازد. کارگردان یا نمی‌خواسته ما فیلم را ببینیم یا برای او اصل فیلم مهم نبوده واکنش تماشاگران مهم، قابل مطالعه و دیدنی است.
این عکس معیارهای سلسله مراتب و رسمیت مورد انتظار از چنین موقعیتی را به هم ریخته است. صندلی اصلی و بزرگ را نه نفر اول یعنی رییس‌جمهوری که فرمانده نیروی هوایی اشغال کرده که اتفاقا برخلاف دیگران با پوشش کامل یک فرمانده و نظامی با درجه کامل در ساعتی غیر معمول در جایگاه اصلی و مرکز نگاه قرار دارد و یک عملیات مهم، حساس و خطرناک را هدایت می کند. باز برعکس دیگران به روبرو و صحنه احتمالی تصویر نگاه نمی‌کند و اتفاقا نشانی از هیجان، ترس، بهت و کلافگی ندارد. انگار اوست که با دکمه‌های کیبرد عملیاتی را هدایت می‌کند که در تصویر نشان داده می‌شود.
اتفاقا نفر اول یعنی اوباما در کنار او انگار جای کوچکی پیدا کرده و خود را جای داده. انگار دیرتر رسیده و به زحمت صندلی‌ای برایش گذاشته‌اند. نشانه ای از لباس رسمی ندارد. حتی نشستنش هم کلیشه‌ای نیست و حال یک رییس‌جمهور امریکا را ندارد. حواسش شش دنگ به تصویر است. ترس، انتظار، احتیاط و ابهام از پایان فیلم، بازی، عملیات در صورتش موج می‌زند. بیننده هرلحظه منتظر است او با وارد شدن توپ به دروازه حریف مثل یک فنر از جا برخیزد، از شادی منفجر شود یا مایوسانه و معترض مشتی به هیچ رها کند.
معاون اول او نشستنی در خور یک پیر و سیاستمدار کارکشته و صبور را دارد که می‌توانست در بدن یک رییس‌جمهور قرار بگیرد. او هم بی‌کراوات و بدون لباس رسمی است. سر را چرخانده و با بادی در دهان منتظر و کمی نگران است.
وزیر خارجه خانم کلینتون هم اتفاقا از نظری دیگر در مرکز است. جنسی لطیف در جایگاهی تاثیرگذار، خشن و جدی- یعنی وزیرخارجه امریکا بودن – او اما با لباسی رسمی نشسته است. در ساعتی غیر معمول و خارج از ساعت عادی کار در کاخ سفید، در جریان ماموریت و عملیاتی سرّی و خطرناک، محاصره شده در میان مردانی پُردرجه و نظامی نشسته ولی از خود حالتی طبیعی و خالص از هیجان و ترس را بروز داده . حالتی زنانه در پوستی مردانه. دستش را به دهان گذاشته تا شاید جلوی فریادی کوتاه یا اظهار ترس از موقعیتی خطرناک را بگیرد. این تناقض و هم‌نشینی ِ دو جایگاه متنقاض است که شاید موقعیت او را در این عکس جدی ، مرکزی و تماشایی کرده است.
آنچه با انتشار این عکس از سوی کاخ سفید مسلم است اینکه ما نباید عکسی از عملیات را ببینیم. شاید نمایش موضوع به هر ضرورت و دلیلی به زمانی دیگر موکول شود. ما با الزامی که کاخ سفید تعیین کرده باید ماجرا را نه با چشم خود که از دریچه چشم حاضران در عکس و بدن و حال آنها ببینیم . جزییات آن مهم نیست اصل واقع داشتن عملیات و پیروزی حاصل از آن را فعلا باید از طریق این عکس باور کنیم.
این عکس به سخنرانی رسمی اوباما و بیانیه‌ها و گزارش‌های رسمی کاخ سفید ضمیمه می‌شود تا خواننده موقتا و در روزهای اول بی‌شاهد و سند، باور کند که گروه محدودی از اعضای کاخ سفید در محرمانه‌ترین وضعیت، ناظر و فرمانده عملیات خطرناک و حساسی بوده‌اند که دوره‌ای را ورق زده و غروری شکسته حاصل از فرو ریختن برجهای دوقلو و اشغال خاک افغانستان را ترمیم کند.
عکس توجه تماشاگران حاضر در یک نظام سیاسی توسعه نیافته و غیردموکرات را به این نکته جلب کند که گروهی حرفه‌ای، کاری، از خواب و خوراک خود زده‌اند تا در ساعتی غیر معمول عملیاتی که ماهها باید برای آن برنامه ریزی شده باشد را هدایت کنند. در حالی که اصول تشریفاتی معمول در مناصب سیاسی را برهم زده‌اند.
این عکس به " جای" یک فیلم، یک سند و یک عکس از عملیات و جنازه بن‌لادن است. من از این عکس و اظهار رسمی دولت امریکاست که باید باورکنم بن لادن کشته شده است و از انعکاس چهره خون‌آلود بن‌لادن در مردمک چشم اعضای بلندپایه کاخ سفید.

روانشناسی من و ورقه‌های امتحانی

ورقه‌های امتحانی، دستنوشته‌های منظم یا نامنظم شخصیت تازه‌ای ازنویسنده‌ها خلق می‌کنند. خط‌هایی که آن پسر جوان مهربان و تپل روی ورقه نوشته، سن‌اش را پایین می‌برد. تبدیل می‌شود به یک پسربچه آرام که تازه نوشتن را یاد گرفته. انگار معلم یک کلیدواژه داده و خواسته که جمله یا جمله‌هایی بسازد.
تمام صفحه و حاشیه‌های ورقه‌ی مادری که دوقلو دارد ونیم ساعتی و گاه یک ساعتی دیر می‌رسید، سیاه است. با اینکه خطوطش به دودهای درهمی شبیه است اما چیزی را از قلم نینداخته.
به ورقه آقای "ف" عکس پسر5 ساله‌اش ضمیمه شده. نسخه دوم خودش. وقتی یک روز او را به کلاس آورده بود، نام پدرش را که بردم او انگشت سبابه‌اش را بالا گرفت درست در دست دیگرش یک بیسکویت بود.
ورقه خانم "الف" حواس‌پرتی دارد یا سکسکه. از طنازی در نوشته‌هایش خبری نیست. یکی درمیان جواب داده. جمله‌ها نامنظم‌اند. به راه رفتنش شباهتی ندارند. وقتی یک روز طول موج صدایم بالا بود واتفاقا حاضران در سکوت، از انتهای کلاس خرامید و به من که رسید دهانش را نزدیک آورد فهمیدم که باید صدایم را قطع کنم و گوشم را نزدیک ببرم و به صدای پسری توجه نکنم که بلند گفت درگوشی حرف زدن خوب نیست. نمی‌دانم چرا پیش از کلاس نگفته بود که باید زودتر برود که خواستگار می‌آید. اثری از نظم صورتش روی ورقه نبود.
هر ورقه تازه صندوقی است که وقتی باز می‌کنی بوی تازه و کهنه‌اش ترکیب می‌شود. شیطنت آقای "عین" جای خود را به رخوتی سنگین می‌دهد و خنده بزرگ آقای "شین" اینجا اما گره بزرگی به روی کلمه‌هایش می‌اندازد. آدم‌های پیچیده و پرابهام اینجا ساده می‌شوند. آدم‌های سنگین، سبک. کسی را که هیچوقت ندیده‌ام اینجا 15 می‌گیرد. رقم بهره‌های هوشی اینجا گاه جابجا می‌شود. انتظارها و توقع‌ها برعکس.
آن دوخواهر اینجا هم به دوقلوها شبیه‌اند .تکالیف درسی‌شان با هم بود اینجا هم یک نمره می‌گیرند. من هم یک بار برای حضور وغیاب صدایشان می‌کردم.
آقای "ها" اینجا هم کم حرف است و فقط نگاه می‌کند.سفیدی صفحه زیاد است. آقای "غ" خیلی در ورقه‌اش راستگو نیست. مراقب جلسه با خط قرمز روی همه نوشته‌هایش ضربدر زده.
شخصیت مراقب، روی چند ورقه دیگر هم پاشیده شده. یعنی که هست. دو جا نوشته "این خانم یا این آقا از هندزفری استفاده کرده". من می‌بینم راست گفته کلمه‌ها وترکیب‌ها و جمله‌ها مال خودشان نیست.
موهای آقای "نون" در ورقه‌اش سفید نیست. انتهای کلاس هم ننشسته. به بعضی پرسش‌ها مثل یک بیست ساله جواب داده و به بعضی مثل یک دبستانی. بعضی‌ها درست و بعضی غلط. جایی خوش خط جایی بدخط.
خانم "لام" از همان جواب پرسش اول معلوم است که تا آخر ورقه چه می‌خواهد بگوید. مثل نگاه‌های سرکلاسش که همه کلمه‌ها را گوش می‌کرد و لابلای جمله‌های من یا دوستانش به پرسش‌ها جواب می‌داد.
گاهی "من" هم در ورقه‌ها پیدا می‌شوم. در کلمه‌ها یا مثال‌ها یاخاطره‌ها. هرجایی که براین نویسنده پررنگ بوده‌ام، ردی از دستخط من پیداست. جایی کسی در نامه کوتاهی مستقیم مرا صدا می‌کند، شرح حال کوتاه و درخواستی نوشته. آن گوشه، در زاویه جوری که من ببینم. کسی هم‌ نوشته‌اش به نقاشی شبیه است. با دو سه رنگ آبی وقرمز و مشکی.
هرصندوق را که بازمی‌کنم، رنگ‌ها، بوها وصفت‌های تازه وکهنه‌ای به هوا می‌پرد آنها را مثل نفس به درون می‌کشم. با بعضی سر ِحال می‌آیم، با بعضی می‌خواهم گریه کنم. بعضی نزدیک است مریضم کنند. با بعضی عصبانی می‌شوم. دوست دارم با دو سه تایشان بازی کنم چون نمودارشان را شبیه لی‌لی کشیده‌اند. شخصیت‌ها را می‌بلعم تازه وبیات.
من و بچه‌ها یک ترکیب می‌سازیم. یک ماده جدید. یک شخصیت تازه.

---------

پ.ن: حس نابینایی را دارم که غذایی را پخته یا سفالی را در کوره گذاشته اما به دلیل فیلترینگ نمی تواند دسپخت خودرا بخورد و یا سفالی که از کوره درآمده را ببیند. فعلا برایش هم مسخره است که وبلاگش را از فیلترشکن تماشا کند.