درخت برگيد

١- ضمير ناخودآگاه من، در اصل مرا يك درخت مى دونه. بيشتر وقت ها اين موضوع به لايه هاى زيرين مى ره. يعنى در هوشيارى، من درخت نيستم ولى بى اختيار، شيارهاى اثر انگشتم را با شيارهاى تن درخت مماس مى كنم. گاهى اگر كسى نبينه بغلش مى كنم. رگ برگ هارو از پشت و رو لمس مى كنم. تا حالا با نور از لاى شاخ و برگ ها قايم باشك بازى كردين؟
همين چند روز پيش، رفتم زير يك درخت ايستادم. سرم را بلند كردم . با تنه درخت يكى شدم . پاها ريشه شد و زندانى خاك. اما قد درخت بلند بود، دستهام تكثير شد و مثل شاخه هاش توى خيالم روى سرم چتر كشيد. تنم، چوبى زنده بود، دستها و انگشت ها، پهنه اى رها و قارچى سبز در آسمان.
بندرت هم تا اونجا پيش مى روم كه در بيدارى، پوستم ترك مى خوره سرِ سرخ يه جوونه بيرون مى زنه و نوزادبرگى سبز، از زير پوستم زاييده مى شه.
٢- امشب آقاى ملكيان از درخت مثال زد گفت اين درخت نيست كه برگ و شاخه و گل و شكوفه را خلق مى كنه. درخت فقط تجلى مى كنه. براى همين مى گوييم درخت شكفت. اما در فارسى كلمه كم مى آوريم وگرنه بايد بگيم درخت برگيد، درخت ميويد، درخت جوانيد. همينطور كه مى گفت من به اصل خودم برمى گشتم، درخت مى شدم، مى جوانيدم، زمان از نظر طول و عرض كوتاه بود، براى همين به فصل ميويدن نرسيدم. من كوتاه بودم. ولى براى ساعتى برگيدم. و با برگيدن سير گريستم.

خواب آزادی

خواب دیدم سواریک مینی‌بوس کهنۀ قدیمی هستیم. همان‌ مکعب‌مستطیل‌هایی که بیست سی‌سال پیش، باراصلی مسافرکشی درتهران روی دوش خط آن‌ها بود. صندلی‌ها را برداشته بودند. خانوادۀ ما بود ویک خانوادۀ دیگر. پرجمعیت بودند. به نظرم عرب یا افغان و با لباس‌های محلی و کمی نشانه‌های فقر. اما دست کوچک و بزرگشان یک آیفونی، آیپدی، لپ‌تاپی چیزی بود. از مادر خانواده پرسیدم اهل کجایید گفت ایران. کارت ویزیتش را داد دیدم پزشک است. تعجب کردم.


از زعفرانیه و ولنجک و خیابان الف می‌گذشتیم. صبح بود و وقت مدرسه‌ها، اما در پیاده‌روهای کنار خانه‌های چند‌هزارمتری، دست‌فروشی غوغا می‌کرد. رسیدیم به بزرگراه عریضی مثل محمدعلی جناح. دیدم راننده آمده پیش ما نشسته اختلاط می‌کند و آن ماشین مستعمل زه‌وار دررفته، خودش در سرازیری به جنوب می‌رفت. رفتم جلوی شیشه، پشت صندلی راننده . خودش می‌رفت. ترسیده بودم اما شگفت‌زده هم نبودم. من برج آزادی را روبه رو، می‌دیدم. سرعت ماشین کم نبود، با برج هم فاصله‌ای نداشتیم، اما فقط می‌رفتیم، نمی‌دانم چرا نمی‌رسیدیم.

مسافرها آن عقب همچنان یا بحث می‌کردند یا آیپد و آیفون را زیر و رو می‌کردند.

هزار تختخواب در انتهاى بلوار


انتهاى بلوار، يك مقصد است، يك آدرس، يك بيمارستان ٧٦ ساله كه قبلا نامى نداشت يعنى داشت ولى به طور عجيبى، تعداد تختخواب ها شده بود نامش. فخر رضاخانى، معمارى آلمانى، براى شكستن ركوردى بيمارستانى.
  يك مربع بزرگ. مثل يك پارك با نرده هاى بلند. يك لكه سبز روى نقشه گوگل با درخت هايى بلند و پرسايه، بيمارستانى آموزشى، پُر دانشجو، پُر از انترن و رزيدنت. با نام هايى از اساتيد مشهور، زير سايه دانشگاه تهران. روى كاغذِ آدرس مسافرانى كه دنبال جهتِ بيمارستانى مى گردند با نام امام خمينى. 
اين مستطيل سبز، هم مرز است با بيمارستان طبّى كودكان در جنوب و دو شعبه از انستيتو كَنِْسر* در شرق و شمال.
 همين جا كه مرز ترافيكِ زوج و فرد شروع مى شود و همين ضلع غربى است كه تازگى چند ده درختِ رشيدش را قطع و ساختمانى به بيمارستان اضافه كرده اند. پادگان- بيمارستانِ ارتش هم در شمال، خوب، اينجا را به يك شبهِ شهركِ پزشكى شبيه كرده.


 ماشين هاى پارك شده دور و بر اين محيط هم، اكثرا، پلاك هايشان ١١ و ٢٢ و خلاصه نمره تهران نيست. به استثناى بخش شمال غربى، يعنى اورژانسِ پُر آمبولانس و پُرجراحتش.
صبح زود اگر در قسمت شرقى بيمارستان باشى، ماشين هاى نمره شهرستان ِ خسته اى را مى بينى كه تمام شب را كوبيده اند و حالا مسافران و بيمارِ منظور و حتى خودِ ماشين از خستگى بيهوشند. شايد هم يكى از آنها رفته روى كاغذى در زير تابلويى با نام شيك و گمراه كننده انستيتو كنسر*، اسم مريض را نوشته و يا اگر از قبل نوبت داشته سرزده و برگشته. فلاسك چاى و ژاكت و پتو و ژوليدگى، از سرو پاى ماشين مى بارد. اين غير از خط و چروك ناشى از مداومت در رفت و آمدِ خط تهران و سرطان و شيمى درمانى است كه در صورت مسافران و تن ماشين خودنمايى مى كند. تابستان هم اگر باشد، زيلويى و سفره كوچكى و نان سنگك تازه از كنار انستيتو و چايى از فلاسك.

دو سه سالى است كه در ضلع شمالى و داخلى بيمارستان، آلاچيق هايى درست كردند با بوفه اى كه به راه است و از بيرون نرده ها معلوم. ماه رمضون امسال اگر ساعت ١١ شب، از در شمالى، عبور مى كردين، گروه گروه، خانواده هايى را مى ديد كه با ساك و زنبيل بازمانده از ضيافت افطار مشترك با مريضشون، چند ساعتى را در همين آلاچيق ها، گذرانده و حالا با هدايت حراست بيمارستان به بيرون هدايت مى شدند.
 اين خرده حكايتى از مرزهاى بيرونى بيمارستان هزارتختخوابى امام خمينى ست. روايت درونش بماند براى وقتى ديگر.

ژنو، گفت و گوى بدن ها


١- يك زن، يك مرد. هر دو سياست مدار، هر دو درگير مذاكره اى كه نتانياهو آن را بزرگترين معامله قرن ناميده. هر دو دشمن خونينِ سى و پنج ساله. با اين حال پيش از اين عكس كافى بود كه يك زن خارجى با يك مرد ايرانى، هر دو ديپلمات، شكار لنز دوربين ها شوند، بلافاصله نسبتى زنانه- مردانه در ذهن ِ هر دو سو برقرار بود. سوى اول خودِ سوژه هاى ناهمجنسِ عكس بودند. مردِ ايرانى - چه جليلى باشد چه ظريف- نشانه اى يا دركى از مونث بودن همتا يا هماوردش نشان مى داد. با حذف نگاه مستقيم يا حفظ آن، با لبخندى محجوبانه يا خنده اى بلند، با فاصله فيزيكى، با معذب بودنى در ذهن كه در نگاه و دست ها و بدن منعكس مى شد. اين حجب و فاصله، كم يا بيش، بنابر شخصيتِ زن مقابل، در زن انعكاس مى يافت، نسبتى از شرم، لبخندهاى غير جدى، قفل كردن دستها در پشت، نازى ناخواسته. سوى دوم به مخاطب بر مى گشت. منِ بيننده نمى توانستم اين دو را از جنس شان جدا كنند. بخصوص با بهانه اى كه سوژه ها داده بودند. آن وقت بود كه جوك ها و كنايه ها و خنده ها موج مى گرفت. براى تماشاچى، آن ها اول، زن- مرد بودند بعد ديپلمات. اما اينجا - در اين عكس- جنسيت شايد آخرين چيزى است كه خوانده مى شود. با وجود گوشواره ، كيف و شال زنانه خانم شرمن، جديتِ نگاه، عضله برآمده گردن، حالِ تهاجمى و دست هاى مصمم، او را در ترازوى برابرى با همتاى مذكرِ خود مى نشاند. اين دو، در نگاه اول، زن- مرد نيستند. جنسيت در اين عكس در لايه هاى زيرين و بى اهميت جاگرفته. ٢- دو مذاكره كننده، دو ديپلمات از دو كشورِ عضو سازمان ملل هستند اما فاصله، ميان من تا ماه گردون. يكى بر عرش و ديگرى، در چشم رسانه هاى جريان اصلى، زيرِ فرش. يكى قدرتِ اولِ ذهن هاى جهان را نمايندگى مى كند، ديگرى در آستانه معامله نفت در برابر غذاست. يكى هميشه متكبر، با اعتمادِ به نفس، جنگاور، حمله كننده، جادوگرِ كلام، قدبلند، سفيدپوست، خوش اندام و خوش پوش ديگرى با وجود سرسختى هاى سى و پنج ساله، باز در ذهن عموم، خارجى دوست، بى اعتمادِ به نفس، بى تسلط بر زبان، گندمگون، با ناتناسبى در اندام و بى سليقه در پوشش. اما اين عكس، از اين ذهنيت، آشنايى زدايى مى كند. ماهِ گردون پايين آمده و در كنار همان همتايى نشسته كه نزديك است نفت را با غذا پاياپاى كند، عراقچىِ ايران، مستقيم، چشم در چشمِ او دوخته، اثرى از خشونتِ هميشگى نيست، لبخندى تصنعى و ديپلماتيك يا از سر هيجان و ناخودآگاه نيز ندارد، با اعتماد پاها را سنگين به عرض شانه باز كرده و با تمام تنش حرف مى زند، يك حاضرِ غايب نيست، نترسيده، شك ندارد، كم نياورده. طرف دشمن شماره يك و زخم قديمى اوست ولى نه حس ضعف دارد نه كينه. معامله است، قراردادى سنگين كه شوخى نمى پذيرد. هنوز با بلندگو با اين سى و پنج ساله حرف مى زند اما در كنارش پذيرفته بى واسطه ى رسانه و شعار، از نزديك و مستقيم به او نگاه كند و جلوى لنزها و ميليون ها چشم با همين استحكام در بدن عكس بگيرد. ٣- اما اين لحظه به اولين برخورد شبيه نيست. مرحله ژست هاى اوليه، خودگرفتن ها، جمع نشستن ها و پاييدن ها گذشته، رودربايستى ها تمام شده، حالا ، انگار ما شاهد نوعى رفاقت و بى واسطه گىِ همزمان با دعوا هستيم. براى همين مهم نيست كيف به دست باشى و دست در جيب؛ آب معدنى و شالِ تانشده را با عجله در كيف جا داده باشى، مرحله لبخند و مراقبت از شكارچى هاى تصوير، گذشته. ما در ميانه دعوا و مذاكره هستيم نه اول آن. از تشريفات فاصله گرفته ايم. اين يعنى خودمانى تريم، يعنى چندقدم از خط اول دشمنى دور شده ايم. ٤- عكس بخصوص اگر تك باشد مى تواند دروغ هاى بزرگ و قابل باورى بگويد. اگر عكس را رسانه يا مقام خاصى منتشر كرده بود، مى شد بگوييم اين چيزهايى كه نوشتم درد دل يا بازنمايى مالكِ آن رسانه يا آن دولت و مقام است كه مى خواهد ما آن طور نگاه كنيم. اما نمى دانم پيش از اين لحظه و بعد از آن چه كادرهاى ديگرى بسته شده. بنابراين بندهاى بالا تا حدود زيادى مقيّد، مشروط و نسبى اند.

نیکوصفت

تصوير آش‌فروشى نيكوصفت برای من، هميشه از بالاست. من، مشترى گرسنۀ آش يا نوستالژى، درست از میانۀ میدان انقلاب، از بالاى پله‌ها، يك زيرزمين گود را تماشا مى‌كنم. اول، ديگ‌هاى آشِ جاافتاده، درهم و حليم‌مانندِ شله‌قلمكار، بعد رشته‌هاى آش، متورم در ديگ مجاور كه يكى يكى از سطح آش خودنمايى مى‌كنند. نان بربرى‌هاى نصفه و ستون‌هاى بلندى از ظرف‌هاى يك‌بار مصرف در اندازه‌هاى مختلف و سطل‌هاى دردار سفيد. بامِ سفيد كلاهِ سرآشپز و دستيارش. اين‌طرف، ميزها و صندلى‌هاى سادۀ قديمى و كاسه‌هاى ملامين. سرهاى پايين و مشغول بلعيدن مزه و عطر و محتواى به‌هم‌آميخته و يك دستِ آش. شكم‌هاى گرسنه‌اى كه آرام آرام سير مى‌شود. از اين بالا، بوى پيازداغِ سرخ يا بخارپزشده، پخته به شكلِ جدايى‌ناپذيرى با دارچين و كمى زرچوبه، مخلوط و يكى شده. به طوريكه نمى‌فهمى اين شامّۀ توست يا بخش چشايى زبانت كه در حالى شبيه شراب‌خوارى و مستى، چشمت را آرام مى‌بندد، اين حجم دارچين گرم و تند از اين بالاى پله‌ها متراكم‌تر است. آش فروشى نيكوصفت كنار دانشگاه تهران، در خيال من، پاتوق است. پُر از دود سيگار، رديف‌رديف دانشجوها و روشنفكرانى با شلوارهاى پاچه‌گشاد، با سبيل‌هاى پُرپشت، موهای بلند، در آستانۀ یک انقلاب بزرگ، با برنامۀ تغییر جهان، در حال جدل، درون يك بحث سياسى، جدى با چاشنى نان‌بربرى ‌نصفه و يك كاسه ملامين شله‌قلمكار مزّين به پيازداغ و دارچين. اين صورتِ از بالا، اينجا، در جمال‌زاده، چند قدم‌مانده به انقلاب، به رو‌به‌رو، تبديل مى‌شود. نيكوصفت چندسالى‌ست به اين نقطه و حال، اسباب‌كشى كرده. تو از سطح خيابان، واردِ جايى شبيه كبابى يا كله‌پزى و فورى متوجه نيم‌طبقه دوم مى‌شوى، به عنوان لُژ خانوادگى.آن پنهانِ برهنه و بى‌آلايشِ سنتى كه از هر دكور و پُزى خالى بود حالا فاش مى‌شود و كمى آرايش‌شده، هم‌سطح خيابان مى‌نشيند. درخت‌هاى مصنوعى، بين شيشۀ ويترين و ميزها، رديف، حائلند. تابلوى الكترونيك، اضافه بر تابلوى اصلى، از راست به چپ و با فونت قرمزِ تبليغ مى‌كنند. هنوز، كاسه‌ها ملامين‌اند و سطل‌ها پلاستيكى. چيزى كه فرق كرده افزودنِ كاسه‌هاى گياهى به جاى يك‌بار مصرف بى‌بازيافت است. صف همچنان جاى بدى دارد. به طوريكه دائم، ميزها و دستِ كسانى را خط مى‌زند كه قاشق‌به‌دست مشغولند. پيت‌هاى حلبى ١٨ كيلويى روغن جامد روى ميزى دمِ در آشپزخانه‌اند. گزارشِ روزنامۀ ايران از اين آش‌فروشى قدیمی و معروف، با كاغذ گلاسه، پرينت رنگى، چندبرابر و قاب‌شده روى ديوار آویزان است. قيمت‌ها بالاى سر دخل يا صندوق نرخ ٦٠٠٠ تومان براى هر كيلو آش‌رشته و ٦٥٠٠ تومان براى شله قلمكار را منهاى ظرف‌هاى بردنى اعلام مى‌كند. سرآشپز و صاحب نيكوصفت، با دستيارش سرِ ديگ‌ها ایستاده‌اند. نمى‌دانم چرا تشويش و سردى رستوران‌هاى سرراهى در جانم مى ريزد. سرآشپز بلند و رُك و بى‌محابا به نامرتب بودن صف اعتراض مى‌كند یا يك باره سرِ خانم‌هاى نشسته بر لُژ داد مى‌زند: "يواش‌تر! چرا بلند حرف مى‌زنيد؟" بعد كه ساكت مى‌شوند آرام‌تر و خطاب به ايستادگان و نشستگان به غُرغُرش ادامه مى‌دهد. حال ِ مجلس ختم مى‌ريزد در آش‌فروشى وقتى صاحب منبر، همين طورى، جماعت نسوان را خطاب مى‌كند و نهيب مى‌زند و حكم به سكوت مى‌دهد.اینجا، هیچ کلمه‌ای با مضمون سیاست به گوش نمی‌رسد. این‌ها قرار ندارند آسمان را سقف بشکافند، هیچ طرح نویی در کار نیست. هیچ‌کس در آستانۀ یک انقلاب ننشسته. همه یا گرسنه‌اند یا به قصد خاطره‌بازی آمده‌اند. آش اما همان آش است. آشى كه ديگر كمتر كسى در خانه مى‌پزد. دست‌پخت مادرانه‌اى كه بى‌ريخت و پاش، بى‌زحمتِ خيس‌كردن حبوبات، بدون كثيف‌كارى سبزى‌جات، كه وقت و حال و جان مادر را مى‌گرفت حالا يك كاسه و سطلش آماده در دستِ ماست.

اگر بلوار خیابان نادری نداشت

كاش ميراث فرهنگى و سازمان محيط زيست, مشتركا، خيابان نادرى را در فهرست آثار ملى ثبت كنند و آن را منطقه حفاظت‌شده بنامند. شهردارى هم آسفالتِ كف خيابان را شخم بزند و بعد از خاك‌بردارى عميق آن را با سنگ، فرش كند. بنويسند ورود ماشين، موتور و اتوبوس و كاميون ممنوع . قدم به قدم، نيمكت‌هايى چوبى در پيادرو بچينند كه در همه عصرهاى هر چهار‌فصل، مردم پياده بيايند و بنشينند و چنارها را به‌نام صدا كنند. بگويند آهاى صدساله چطورى؟ به جاى دست‌دادن، شيارها و چروك‌ها را لمس كنند. آن‌ها را بغل كنند، هرچند نتوانند به خاطر قُطر درخت‌ها، دست‌‌ها را در هم گره كنند. اما نادرى از زاويه نزديك، افقى و پياده‌رو نيست كه نادرى است. خيابان نادرى از رو به رو، از بالا، درست از جايى كه بلوار قطع مى‌شود، خيابان نادرى است. بين دو تكه از بلوار بايستى به تماشاى تونلى از چنار. چنارهايى سقف‌شده، سقفى سبز، خيابانى تاريك از برگ، شاخه، درخت. خيابانى در سايه، با سايه‌اى چهار فصل. بهار، سبزكاهويى با نوبرگ‌هاى ظريف و تيغه‌هايى از نور. تابستان، برگ‌هايى ضخيم، با سبزِ پُررنگى دم‌كشيده و نمناك. پاييز، قهوه‌اى، نارنجى، زرد. زمستان در صبح زودِ روزى، اگر برفى خوب و سنگين بيايد، كارت‌پستالى ديدنى، فرستادنى، باشكوه. زمستانِ پُربرف نادرى در ياد‌ماندنى. و اگر بلوار خيابان نادرى نداشت.

رفته در خواب

ایستاده بود اما از فرط پیری انگار به رکوع رفته بود. مانتوی کرپ مشکی با گل‌دورزی‌های برجسته و نخ‌کش شده و کهنه به تنش داشت. روسری را گره زده بود و اضافه بر آن چادرمشکی هم روی سرش بی‌تکان بود. با یک دستش پلاستیک دارو را نگه‌داشته و با آن یکی چادر را از کمر گرفته بود. 500 تومنی کهنه‌ای روی پیشخان داروخانه رها بود. تا بقیه پول برگردد سرش را تکیه داد و یک دفعه به خواب عمیق رفت. بعد انگار بیدار شد باقی پول را تو دستش مچاله کرد و به طرف در راه افتاد. جلوتر در را نگه داشتم تا بیاید اما دکتر بلند گفت: " شما بروید خانم. اون حالاها نمی‌آید". معلوم بود مشتری است. راست می‌گفت به کندی یک لاک‌پشت یواش می‌رفت. همین‌طور که در حال رکوع بود و می‌آمد، نرسیده به در دوباره خوابش برد اما نه چادر از سرش می‌افتاد و نه پلاستیک دارو. تعادلش هم به هم نمی‌خورد. بیرون ایستادم تا باز راه افتاد. همین طور که زیر بازو را گرفتم تا از پله پایین بیاید پرسیدم کدوم طرف می‌روید؟ به سمت مسجدالغدیر اشاره کرد و گفت مسجد. بعد با لهجۀ اصفهانی گفت: "دوا گرون بود نتونستم بگیرم." دوسه قدم آمد. تا پرسیدم خونه‌تون نزدیکه یا نه و او جواب داد نه، دوباره، ناگهانی و ایستاده خوابش برد. سوال بعدی بی‌مورد بود که تنها زندگی می‌کنی؟ او نمی‌شنید.