مرثیه‌ای برای من و دوچرخه

"وقتی اشیا را برحسب کارکردشان ببینم
آن گاه معانی واقعی از دست خواهند رفت
دوچرخه یک وسیله نقلیه است
ژرف‌تر:
دوچرخه، صدا و طنین است
بازهم ژرف‌تر:
دوچرخه خود است"


ذن و عکاسی، پل مارتین لستر؛ ترجمه زانیار بلوری

یاد باد - درسوگ پرویز مشکاتیان

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاری است
دلش به ناله میازار وختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاری است




آلبوم یاد باد را به سفارش مدیحه، خواهرزاده‌ی سنتورنوازم خریدم. از موسیقی چیزی نمی‌دانم. گاهی خوش‌آمدن‌ها ودوست‌داشتن‌ها مناسب حال و روز و لحظه و دم آدمی است.هرچه هست این آلبوم بویژه قطعه‌ی آخرش بعد از مدتها فراغت، ناهشیاری و کنده‌شدن و غم شیرینی را نصیبم کرد و ازهمه بیشتر شور.


تشخیص این هم که تصویر وصدا و چاپ و بسته بندی آلبوم کیفیت بالایی دارد، نیازی به تخصص ندارد. همینطور درک عمق ِ سوگ خواننده ونوازندگانش.
یاد باد، کنسرت گروه گوشه در سوگ استاد مشکاتیان در سال 88
سنتور: سیامک آقایی
خواننده: سالارعقیلی
تنبک: پدرام خاورزمینی

گردشگری برای کار داوطلبانه

جلوی در آهنی و بلندش ایستاده و از دور به مددکار یونیفورم پوشی خیره شده بودیم که از آن دور نزدیک می شد. یک ماشین هم با سرنشین غریبه‌ای رسید و کنار من و جلوی در منتظر ماند.
بالاخره در بزرگ، با سرو صدا روی پاشنه چرخید و راننده ماشین پیش از من به مددکار گفت گوشت آورده‌ام.
محوطه بزرگ و سرسبزی که در یک دشت فراخ به مجموعه دانشگاه تکیه کرده بود ولی ربطی به آن نداشت. مددکار در راه توضیح داد که حدود 80 زن در اینجا نگهداری می‌شوند. تابلوی ورودی می‌گفت اینجا مرکز خیریه است من شنیده بودم خانه زنان سالمند. اما وقتی قرار شد پدرم در دفتر بماند و با مددکار چرخی در اتاقها و سالن و مجموعه بزنیم، به این نتیجه رسیدم اینجا ترکیبی از خانه سالمندان، مرکز نگهداری بیماران روانی و همینطور زنانی است که بیماریهای خاصی مثل ام اس دارند، بدون اینکه حصار و فاصله و حریمی بین‌شان باشد.
اینجا شهری کوچک در استان مرکزی و موسسه برای همه انواع زنانی است که، امکان ماندن در خانه و حمایت از خانواده در محدوده شهرهایی مثل قم، ساوه، تفرش، آشتیان و شاید هم اراک را ندارند.
ترکیبی از کسانی که هزینه‌ای برای ماندن به موسسه می‌دهند یا آنها که ندارند و رایگان شب و روز را می‌گذرانند.
ساختمان، بزرگ، حیاط سرسبز و اتاقها زیاد بود. اما دیوارها برهنه و بی‌رحم می‌نمودند. تخت‌ها و مددجویان، اضافه بر ظرفیت، اتاقها را کوچک‌تر و شلوغ‌تر از آنچه بود جلوه می‌دادند.
نمی دانم چرا اینقدر سریع از این اتاق به اتاق بعدی می‌رفتم. انگار باید زودتر به ته خط یعنی به دفتر مددکاری می‌رسیدم. قیافه هیچکدام در ذهنم نمانده سر تخت هیچکدام جز یکی نماندم. وقتی مددکار نامش را برد و گفت که جوانترین بیمار و مددجوی اینجاست. متولد 59 و ام اس دارد. بچه هم دارد. شوهرش رهایش کرده و پدرش او را از یکی از شهرهای اطراف به اینجا سپرده. پولی نمی‌دهد. پسرش یا دخترش را نمی‌بیند. شوهرش نمی‌گذارد.
انگشت‌های دستش هنوز حس داشت. آن را مثل نگاهش به دستها و نگاهم گره زده بود، اصلا بافته بود. اعصاب حرکتی دهانش هنوز جا داشت تا از کار بیفتد ولی هیچکدام از کلمه‌های درهمش برای من معنا پیدا نمی‌کرد. چشمهایش پر از التماس و درخواست و چیزهایی بود که نمی‌فهمیدم. گفتم مادر من هم ام اس داشت. اما بلافاصله از به کار بردن فعل ماضی برای این جمله پشیمان شدم.
مددکار همینطور توضیح می‌داد که نمی‌گذارند زخم بستر بگیرد ولی خیلی بی‌تاب بچه است. همین عصر هم پدرش اینجا بود. دارو؟ نه نمی خورد چه دارویی؟ ام اس که دارو ندارد. با انجمن ام اس؟ نه عضو نیست. چی کم داریم؟ پمپرز ... و باقی فهرستش را یادم نمانده.
از پارسال تا به حال این دومین زن جوان و مبتلا به ام اسی است که دیده ام. یعنی همسرش رهایش کرده و به جایی مثل این خانه و یا کهریزک سپرده شده. پارسال اتفاقی زنی بر سر راهم قرار گرفت که بیماریش پیشرفته‌تر از این یکی بود اما این شانس را داشت که بچه‌ها بزرگتر بودند و با اصرار، تهدید و گریه مادر را بعد از چند ماه به خانه برگردانده بودند. آن وقت پدر مجبور شده بود برود و جایی برای همسر تازه‌اش پیدا کند. دختر کوچکش تا از مدرسه می‌رسید باید غذا می‌پخت، مادر را تر و خشک می‌کرد و از این قبیل. هیچوقت به نتیجه نرسیدم کدام برای او و بچه ها بهتر بود؛ آسایشگاه یا خانه.
به دفتر مددکاری رسیدیم. پدرم منتظر بود. چند زن با موهای خیلی کوتاه بسان بیماران تیفوسی و نگاههایی خام یا مبهم و لبخندهایی بی‌اراده، دائم به داخل اتاق می‌آمدند و می‌رفتند. انگار فیام مستندی را زنده تماشا می کردم. یکی گفت نسبت به پارسال کمتر کمک مردمی می‌گیرند. یعنی مردم بعد از بالا رفتن قیمتها سهم کمتری برای خیریه‌ها کنار می گذارند. بخصوص از عید به بعد دستشان خالی‌تر از پیش است.
دیروز یکی از همان مددکارها تماس گرفت. می‌گفت دوباره بیایید اینجا تا از نزدیک حرف بزنیم برای تبلیغات موسسه و جلب کمک، راه‌اندازی یک سایت و یا یک روابط عمومی کوچک. پرسیدم از دانشگاه همسایه کمک نمی گیرید؟ من زیاد شنیدم که این چند هزار دانشجو در یک شهر بسته و کوچک که هنوز سینما ندارد و استخرش پارسال افتتاح شده از بیکاری و بی‌برنامگی افسرده می‌شوند و حتی یکی دو مورد خودکشی کرده‌اند. جواب داد کم می‌آیند. از اینهمه متمول، هنرمند سرشناس اهل این شهر که حالا در تهران هستند و یا از ایران خارج شده‌اند ولی ویلایی و خانه‌ای ساخته‌اند و عید و تعطیلات و تابستان می‌آیند پرسیدم همینطور از علما و مراجعی که یک ساعت با مرکز فاصله دارند.
اصلا به ذهنم رسید شاید یکجور گردشگری خیریه به کار بیاید.
مثلا تور یا اردویی از هنرمندان، نویسندگان، زنان، روزنامه‌نگاران، دانشجویان ، پزشکان و روحانیون یا حتی سازمانهای دولتی‌ای که باید به اینجور جاها رسیدگی کنند تا هم موسسه را ببینند و بیشتر کاری یا خدمتی انجام دهند. هم فال است هم تماشا. منطقه زیبایی است. با سه ساعت فاصله ازتهران.




عکسی از جنازه بن لادن



این عکس مرا به یاد فیلم شیرین کیارستمی می‌اندازد. کارگردان یا نمی‌خواسته ما فیلم را ببینیم یا برای او اصل فیلم مهم نبوده واکنش تماشاگران مهم، قابل مطالعه و دیدنی است.
این عکس معیارهای سلسله مراتب و رسمیت مورد انتظار از چنین موقعیتی را به هم ریخته است. صندلی اصلی و بزرگ را نه نفر اول یعنی رییس‌جمهوری که فرمانده نیروی هوایی اشغال کرده که اتفاقا برخلاف دیگران با پوشش کامل یک فرمانده و نظامی با درجه کامل در ساعتی غیر معمول در جایگاه اصلی و مرکز نگاه قرار دارد و یک عملیات مهم، حساس و خطرناک را هدایت می کند. باز برعکس دیگران به روبرو و صحنه احتمالی تصویر نگاه نمی‌کند و اتفاقا نشانی از هیجان، ترس، بهت و کلافگی ندارد. انگار اوست که با دکمه‌های کیبرد عملیاتی را هدایت می‌کند که در تصویر نشان داده می‌شود.
اتفاقا نفر اول یعنی اوباما در کنار او انگار جای کوچکی پیدا کرده و خود را جای داده. انگار دیرتر رسیده و به زحمت صندلی‌ای برایش گذاشته‌اند. نشانه ای از لباس رسمی ندارد. حتی نشستنش هم کلیشه‌ای نیست و حال یک رییس‌جمهور امریکا را ندارد. حواسش شش دنگ به تصویر است. ترس، انتظار، احتیاط و ابهام از پایان فیلم، بازی، عملیات در صورتش موج می‌زند. بیننده هرلحظه منتظر است او با وارد شدن توپ به دروازه حریف مثل یک فنر از جا برخیزد، از شادی منفجر شود یا مایوسانه و معترض مشتی به هیچ رها کند.
معاون اول او نشستنی در خور یک پیر و سیاستمدار کارکشته و صبور را دارد که می‌توانست در بدن یک رییس‌جمهور قرار بگیرد. او هم بی‌کراوات و بدون لباس رسمی است. سر را چرخانده و با بادی در دهان منتظر و کمی نگران است.
وزیر خارجه خانم کلینتون هم اتفاقا از نظری دیگر در مرکز است. جنسی لطیف در جایگاهی تاثیرگذار، خشن و جدی- یعنی وزیرخارجه امریکا بودن – او اما با لباسی رسمی نشسته است. در ساعتی غیر معمول و خارج از ساعت عادی کار در کاخ سفید، در جریان ماموریت و عملیاتی سرّی و خطرناک، محاصره شده در میان مردانی پُردرجه و نظامی نشسته ولی از خود حالتی طبیعی و خالص از هیجان و ترس را بروز داده . حالتی زنانه در پوستی مردانه. دستش را به دهان گذاشته تا شاید جلوی فریادی کوتاه یا اظهار ترس از موقعیتی خطرناک را بگیرد. این تناقض و هم‌نشینی ِ دو جایگاه متنقاض است که شاید موقعیت او را در این عکس جدی ، مرکزی و تماشایی کرده است.
آنچه با انتشار این عکس از سوی کاخ سفید مسلم است اینکه ما نباید عکسی از عملیات را ببینیم. شاید نمایش موضوع به هر ضرورت و دلیلی به زمانی دیگر موکول شود. ما با الزامی که کاخ سفید تعیین کرده باید ماجرا را نه با چشم خود که از دریچه چشم حاضران در عکس و بدن و حال آنها ببینیم . جزییات آن مهم نیست اصل واقع داشتن عملیات و پیروزی حاصل از آن را فعلا باید از طریق این عکس باور کنیم.
این عکس به سخنرانی رسمی اوباما و بیانیه‌ها و گزارش‌های رسمی کاخ سفید ضمیمه می‌شود تا خواننده موقتا و در روزهای اول بی‌شاهد و سند، باور کند که گروه محدودی از اعضای کاخ سفید در محرمانه‌ترین وضعیت، ناظر و فرمانده عملیات خطرناک و حساسی بوده‌اند که دوره‌ای را ورق زده و غروری شکسته حاصل از فرو ریختن برجهای دوقلو و اشغال خاک افغانستان را ترمیم کند.
عکس توجه تماشاگران حاضر در یک نظام سیاسی توسعه نیافته و غیردموکرات را به این نکته جلب کند که گروهی حرفه‌ای، کاری، از خواب و خوراک خود زده‌اند تا در ساعتی غیر معمول عملیاتی که ماهها باید برای آن برنامه ریزی شده باشد را هدایت کنند. در حالی که اصول تشریفاتی معمول در مناصب سیاسی را برهم زده‌اند.
این عکس به " جای" یک فیلم، یک سند و یک عکس از عملیات و جنازه بن‌لادن است. من از این عکس و اظهار رسمی دولت امریکاست که باید باورکنم بن لادن کشته شده است و از انعکاس چهره خون‌آلود بن‌لادن در مردمک چشم اعضای بلندپایه کاخ سفید.