مرگ و تداوم هویت ها

سال ها پیش وقتی به دمشق رفته بودم تابلوی المخیم یرموک - اگر درست ترجمه کنم اردوگاه یرموک - زیاد جلب توجه می کرد همراه من می گفت اینجا اردوگاه فلسطینی هاست وبلافاصله برای من تصویر همیشگی ام از اردوگاه آوارگان با چادرهایی ژنده و وضعیتی به هم ریخته زنده می شد.يك روز داخل خیابانی پیچیدیم که به این نام خوانده می شد و البته هیچ از چادرو خیمه و به هم ریختگی و آوارگی حداقل در ظاهر خبری نبود . خیابانی بس طولانی که آپارتمانهایی دو یا سه طبقه دردو طرف آن صف کشیده بودند . به آخر خیابان که رسیدیم تابلو جایی را با عنوان گورستان نشان می داد. به داخل که پا گذاشتیم دنیایی متفاوت جلوی رویمان بود آنقدر که از خود منطقه مهاجران فلسطینی جذاب تر می نمود . قبرها ترکیبی ازشهدا و مردگان عادی فلسطینی بودند حصار و مرزی میان آنها نبود . بلوک یا تکه زمین جدایی به شهدا اختصاص داده نشده بود. حتی یادم هست که برای فتحی شقاقی که تازه ترورشده بود نیزوضعیت جداگانه و ممتازی در نظر نگرفته بودند ما آن را از دسته گل های روی قبر تشخیص دادیم یعنی که قبرستان سلسله مراتبی نیود
با وجود این گورستان یکی از ایدئولوژیک ترین و فرقه گرا ترین جایی بود که دیده بودم. معناها و نشانه ها بشدت فشرده بودند . اگر اغراق نشود به تعداد گروهها و احزاب فلسطینی قبر های شهدا دسته بندی شده بود. کمونیست ها با نام رفیق یا با نشان داس و چکش از باقی ممتاز می شدند روی سنگ گور ناسیونالیست ها با ارزش های ملی پر شده بود و اسلام گرا ها نیز با شعبه ها و کلمه هایی به رنگ عقاید خود آذین داده شده بودند . گویی جنگ و رقابت در جهان مردگان هم ادامه داشت رنگ سرخ و سبز پرچم ها نشان از نامیرایی دشمنی ها داشت .اما جالب بود که همه در مجاور هم بودند و خط کشی ها محدود ومنحصر به سنگ قیر ها شمایل ها و نمادها و پرچم ها و شعارها می شد . از آن مهمتر همین وضع در شهر دمشق تعمیم پیدا می کرد. من عکس هایی دارم که گروهی از دانش آموزان دختر از مدرسه را نشان می دهد که در حال بازگشت به خانه هستند و وضع ظاهری شان از تعلق فکری و اعتقادی انها به حداقل سه اندیشه یا سبک زندگی متفاوت خبر می داد اما آن چیز که برای یک خارجی جالب می نمود حس عدم فاصله، جدایی و یا تقابل میان آنها بود شاید همین موضوع به نحوی شدید تر در لبنان قابل مشاهده و دریافت باشد به هرحال بخش نتیجه گیری این بررسی مرد م نگارانه مرا به سال ها پیش و شهر دمشق برد و البته به مقایسه ای گذرا با گورستان بهشت زهرای تهران

خانه های بی آشپزخانه

يا لذتى به نام هانى
رستوران هانى كه گوشه اى از ذهن و دل خيلى از ما را پر كرده و به يك نماد يا نشانه و خاطره جمعى بدل شده زيرزمينى است بزرگ و عميق در تقاطع مطهرى و وليعصر .بدون پنجره اى براى نفس كشيدن بدون سكوت با حركت ها و همهمه هايى كه دائم موج مى زند صدايى كه هر چند دقيقه يك بار با صداى بلند از همه مى خواهد پيش از دريافت غذا صندلى ها را اشغال نكنند و بعد از خوردن آن بسرعت ميز را به ديگرى واگذارند. از خانم ها مى خواهد كه حجاب را رعايت كنند و گوشزد مى كند كه هانى وليعصر شعبه ديگرى ندارد.
اين ها يعنى هانى همه نشانه هاى يك رستوران را با هم ندارد. نا آرامى بى خلوتى سكوت ميز هاى بى مرز كه دائما محيط شخصى تو را به محيط ديگرى مى كشاند و روابط را بى حصار مى كند گويى هانى از ميان همه كاركردهاى يك رستوران به غذا بسنده كرده است همه براى خوردن مى آيند نه براى نشستن حرف زدن و كندن از هياهوى خيابان و توجه و تمركز و شروعى براي آشنايى يا تعميق آن و يا براى مذاكره اى جدى. براى حل يا براى فصل
اينجا به سلف سرويس اداره اى بزرگ مى ماند كه در ساعت معينى عده اى مى آيند صف مى كشند لوازم اوليه را برمى دارند غذا مى گيرند مى نشينند مى خورند و مى روند بسرعت مى روند. غذا يك اجبار است اجبارى خلاص كننده براى همين لباس ها به لباس كارمندها شبيه است كمتر دختر و پسر جوانى را مى بينى كه براى يافتن گوشه دنجى هانى را انتخاب كرده باشند چون هانى گوشه اى ندارد كه دنج باشد.
كارگران ( گارسون ها ى) هانى شبيه همكاران خود در رستوران هاى ديگر نيستند ارتباط آنها با مشتريان تشريفاتى- رسمى نيست آنها از پايين و دور به مشترى ها نگاه نمى كنند. اين ارتباط افقى حال و هواى رستوران هاى بين راهى را تداعى مى كند.
با اين همه چرا ظهر كه مى شود صف منتظران تا بالاى پله ها را پر مى كند ؟ چرا اينجا و آنجا هنوز حرف از لذتى بنام هانى است؟
به نظر غذاى هانى مركزى ترين نقطه جاذب همگان است . در ميان كلمات نوستالژيكى كه از ديگران مى     شنويم بيشترين كلمه ها به كشك بادمجان، آلبالو پلو، آش جو، خوراك زبان، لوبيا پلو يا فسنجان و شله زرد آن ارجاع مي شود.
از اين نظر شايد هانى مادرى  كدبانو باشد كه شهر گم كرده است مادرى كه گرما به زندگى مى دهد و خانه را از نظر ايرانى خانه مي كند بوى  ادويه و نعناداغ و عطر قورمه سبزى و رنگ سرخ آلبالو و مستى و حس امنيتي كه مي آورد .گذشته اي كه هميشه خوب است.
هانى نشانه اي براى  حسرت شهرى است كه سبك زندگى تازه اى را تجربه مى كند و با شتاب به سوى آن مى دود و آشپزخانه خود را هم در شكل و هم در محصولات اپن كرده اما نمى تواند ياد ان اشپزخانه سنتي را از ياد ببرد براي همين به اشپزخانه اي عمومي نياز دارد هرچند از نشانه هاي ديگر رستوران خالي باشد

همشهری و شهروندان جدید

روزنامه همشهري هم نمادي از دوره جديد روزنامه نگاري و هم بازتابنده شكلي تازه از نظام زندگي در ايران بود. سبكي از زندگي در شهري تازه غول پيكر شده با روابط و مناسبات متفاوت فرهنگي ،سياسي و اجتماعي
همشهري همچنين نمادي براي دوره اي ديگر در جمهوري اسلامي به شمار مي آيد كه تازه ورق مي خورد .اين فصل با مفاهيم و نام هايي چون سازندگي، توسعه، نوسازي، روابط آزاد با دنياي خارج و گشايشي در مناسبات اجتماعي و همينطور با نام هاشمي رفسنجاني ،كارگزاران و كرباسچي همراه بود
ساخته شدن بزرگراهها، پل هاي عظيم، بلندتر شدن ارتفاع شهر با برج ها ي رنگارنگ، مجتمع هاي مسكوني مانند پروژه نواب، فرهنگسراها، زيبا سازي ميدان ها و خوش آب و رنگ شدن آنها و پارك هاي كوچك و بزرگ و بي ديوار، سفر هاي زير زميني (مترو )، كافي شاپ ها، بيل بوردهاي بزرگ تبليغاتي و نحو جديدي از الگوي مصرف ، نمادهاي شهر جديد و فرهنگ آن بودند
اين شهر به تابلوي اعلاناتي نياز داشت تا مفاهيم ، اطلاعات و جريان مشتركي از زندگي و الگوي تازه آن را جلوي چشم واحد ساكنان آن بگذارد و روزنامه همشهري همان تابلو در نسخه اي كاغذي بود
همشهري دوره هاي متفاوتي را به دليل تغيير مديريت سياسي و شهري تجربه كرده و مي كند و مانند ارگان دولت مجبور است رنگ عوض كند و تريبون مديران شهري با گرايش هاي متفاوت باشد اما حالا كه نسخه آنلاين آن در دسترس قرار گرفته و به طور طبيعي قرار است با مقتضيات و شرايط دنياي مجازي منتشر شود، در نگاه اوليه و فارغ از محتوا به نظر حال و هواي متفاوتي را نسبت به نسخه كاغذي آن جلوي چشم مي گذارد نسخه كاغذي همشهري روزنامه اي فراگير با مخاطباني است كه در كلانشهر تهران زندگي مي كنند كه لزوما مي توانند تحصيلكرده و نخبه نباشند و يا لااقل نيازهاي اين جنبه از وجود خود را در روزنامه يا منبع ديگري جستجو كنند .اما اين وضعيت در همشهري آنلاين چگونه است ؟سايت درباره خودش مي گويد " همشهري آنلاين شهر ديجيتال شماست " و معلوم است كه شهر ديجيتال شهروند ديجيتال مي خواهد و شهروند ديجيتال شبكه اي است كه نشانه هاي خود را حمل مي كند؛ نشانه هايي كه لزوما و تماما در شبكه شهروندان همشهري كاغذي وجود ندارند.شهروند ديجيتال عضوي است كه بخشي از هويت خود را در شهري مجازي تعريف كرده است. او به نسبتي از دانش ، مدرك تحصيلي، رفاه و پايگاه اجتماعي و سطحي از انتظار و ارتباط دست يافته است كه آن را نه در روزنامه كاغذي و نه در "همشهري" نمي يابد.به نظر روزنامه همشهري در لباس مجاز خود و در فرم، ساكنان شهر ديجيتال را خطاب قرار داده و مي خواهد روزنامه را براي آنها قابل سكونت كند و از اين نظر با نسخه كاغذي آن متفاوت است زمينه همشهري آنلاين به رنگ سياه است .با نواري سفيد در بالاي صفحه و حاشيه سبز فسفري در پايين آن. سياه، رنگ واقع گرايي ،عقلانيت و شناخت است و اين يعني جستجوي مخاطبي تازه براي روزنامه. در جايي ميانه نوار سفيد ، فنجاني سبز در گرم ترين نقطه عكس ودر برابر يك لپ تاپ نشسته است. معلوم است كه محتواي آن نه چاي كه قهوه است . رشته نور ملايمي از پشت فنجان عبور كرده و لپ تاپ را كمي محو كرده است . يعني كه صبح است و وقت صبحانه و شما مي توانيد از رايانه براي خواندن روزنامه استفاده كنيد رنگ و مدل فنجان، قهوه درون آن ،لپ تاپ و مطالعه روزنامه هنگام خوردن صبحانه نشانه هاي سبكي از زندگي است كه مورد علاقه شهروند ديجيتال ايراني قرار دارد شهر آنلاين، شهر حركت است بنابر اين خيابان بندي شده وبراي رسيدن به هدفي كه معمولا ثابت نمي ماند، مسيرهاي مختلفي را بايد از بزرگراهها به خيابان ها ي اصلي و فرعي و سپس كوچه ها و دنج ها پيمود. يعني هر متن و لينك هاي آن مسيرهاي خياباني است كه لزوما با پاي پياده و آهسته پيموده نمي شود. شهروند ديجيتال مي خواهدخيابان هاي روزنامه الكترونيكي شهر خود را با خودرو بپيمايد وجود چهل گروه خبري با بزرگي كلان شهري مانند تهران هماهنگي دارد اما نبود توقفگاه نشان مي دهد شهر محل حركت است نه تجمع. براي اضطراب است نه آرامش. اين شهر ديجيتال پاتوق ندارد ، كافي شاپ نيز در ان تاسيس نشده، پارك نيز كه شهروند در آن لختي بنشيند در آن گفت و گو كند و هم كلام ها و دوستانش را ملاقات كند سياهي زمينه سايت از يك سو شب را تداعي مي كند بر خلاف آنكه همشهري كاغذي روز را . حركت در صفحه هاي سياه همشهري آنلاين رانندگي در شبهاي تهران را به ياد مي آورد. زندگي شبانه شهري كه نشانه زندگي خانواده نيست و زندگي سنتي نيز. زندگي تجرد، جواني، و نمايي از تفريح و فراغت قشر متوسط و مرفه را نمايندگي مي كند.فونت ريز سايت و آيكون هاي بدون توضيح نوشتاري، باز هم مويد انتظار تحريريه آن از خوانده شدن از سوي گروهي است كه مشخصات آنها را برشمردم
سايت درباره خودش مي گويد "اين بخش ها در قالب "24 در 7" كار مي كنند. اين اصطلاح امروز در جهان سايبر يك عبارت رايج است: به روز شدن 24 ساعته در 7 روز هفته" . اين هم نشانه اي ديگر براي شهر آنلاين و شهروند آن. شهر سنتي زود هنگام و اول شب مي خوابد و صبح زود بيدار مي شود . يعني بخشي از شب را مي خوابد . شهر روزهاي جمعه تعطيل است و روزنامه اش هم . يعني خلسه و سكوت دارد اما شهر ديجيتال تعطيلي به خود نمي بيند شهروند ديجيتال مي خواهد در مجاز و بدون جابجا شدن به همه جاي شهر سرك بكشد و اماكن شهر واقعي را آنلاين ببيند. خريد كند ، سينما برود آهنگ گوش كند ، امور مالياتي ، بيمه و خودرو را انجام دهد و از كتابخانه شهر كتاب به امانت بگيرد و حتي به بهشت زهرا برود يا به زيارت و مراسم دعاي كميل و همينطور راي بدهد اين شهروند ساكت نيست ، اطلاعات را در يك گفت و گو جابجا مي كند .هر گفته اي پاسخي اثباتي ، نفي اي يا تكميلي براي گفته ديگري باشد . بنابر اين از شهر مجازي مي خواهد تا اين امكان را به او بدهد اين شهروند مي خواهد ببيند شهر او چگونه اداره مي شود براي همين هم نياز دارد از نزديك تر شهردار و شهرداري را ببيند و سخن او را بشنود و هم مي خواهد اداره كنندگان سايت را و نحوه اداره ان را مشاهده كند .شايد وبلاگ سايت بتواند اين تصوير را نشان دهد مخاطب اين شبكه به نمايش زندگي با رنگ سياه و سفيد علاقه دارد .نمي خواهد ايدئولوژيك و سياست زده باشد و زبان القايي ، مستقيم و تزريقي او را از اين شهر فراري مي دهد . زبان غبررسمي، اخبار غير سخت و غير رسمي را هم مي طلبد همينطور مي خواهد بشنود و شنونده باشد. او شهر بي صدا را شهر نمي داند

نشانه شناسی سرود ایران در جام جهانی فوتبال

امروز در قالب سری نشست های گروه نشانه شناسی فرهنگستان هنر نوبت به سخنرانی آقای دکتر سجودی با عنوان نشانه شناسی انتقادی رسیده بود. او بعد از یک بحث مفصل نظری، به تحلیل متن سرود ایران در جام جهانی در چارچوب نظریه مورد قبول خود پرداخت . خلاصه ای از یادداشتهای خودم را می آورم و البته به دلیل طولانی بودن بخش نظری، آن را کنار می گذارم بحث خوبی بود فقط این سووال در اینگونه جلسات جدی می شود که چرا با وجود تفاوت رشته ها و گرایش ها ، روش و زبان تحلیل بیشتر محققان به هم شباهت دارد . به نظر اگر در مباحث نظری یا یافته ها می خواهند شباهت داشته باشند چرا در روش و تکنیک تفاوت ندارند؟ یعنی تقریبا نشانه شناس همان گونه نگاه می کند که یک منتقد ادبی و کار جامعه شناس شبیه تحلیلگر فرهنگ و گفتمان می شود
علت انتخاب متن سرود برای تحلیل : ریشه های بحران روانی اجتماعی ناشی از شکست تیم ملی در برابر تیم مکزیک را باید در نوع خاصی از کارکرد گفتمانی دانست که پیرامون فوتبال شکل گرفته است در غیر این صورت می شد ببازیم و و دچار بحران نشویم
قدرت آنقدر فوتبال را برای باور های ایدئولوژیک مصادره می کند که با یک باخت دچار بحران هویتی می شویم . بعد از پایان بازی گویی در شهر خاک مرگ پاشیده اند
در بازی تیم ملی با بوسنی پلاکاردی در استادیوم آزادی با این عبارت نصب شده بود " سربازان وطن خدا نگهدارتان " در این شعار سه عامل وجود دارد نظامی گری ، ناسیونالیسم و دین . این شعار در سرود جام جهانی بسط داده شده است
این سرود به لحاظ فنی ربطی به فوتبال ندارد ویدیو کلیپ آن مردی را نشان می دهد که نشان صوفیان دارد و به تنهایی در خرابه های تخت جمشید می چرخد. برای ورزشی که بر اساس همکاری شکل گرفته است .در متن این سرود قرار های اولیه فیفا برای برگزاری جام مانند پیام صلح و گفت و گو گم شده است
متن دارای تناقض های بسیار است. تناقض میان دو بیت اول با دو بیت دوم . از یک سو اقتدار و تحقیر جهان به وسیله :"وطنم نام تو صد نام جهان – جام جم است سرور جام جهان" و از سوی دیگر "هرکه به ما شاخه گلی هدیه داد – ملت ما باغ گلش تحفه داد" ؛ "ملت ما ملت بخشایش است – صلح طلب طالب آرامش است"متن سرود حماسه جنگ است . حماسه ای که هنگام دفاع از مرزها می سرایند
فقط قدرت وابسته به ایدئولوژی می تواند بگوید " جام جهان دست شما بایدش "اسطوره در دنیای معاصر پر از تناقض است که می تواند بعد از آشکار شدن تناقض به جای پذیرش و تسلیم شدن ،اسطوره را بشکند ( اگر شایعه هجوم مردم به خانه علی دایی در اردبیل و شکستن شیشه های آن درست باشد )متن دارای انسجام کاذب اسjتانحصار خدا پرستی به خود :" جام جهان دست شما بایدش حامی تان دست خدا باشدش " در حالی که همه تیم ها خدا پرست هستندچرخش ناگهانی به سیستم عرفانی ، این یعنی نهایت گسست و شلختگی ."مستند رفیقانم از ساغر منصوری "· تقابل های قطبی اهورا و اهریمن و خط کشی های نامرتبط با روح بازیهاشکل گیری گفتمان قدرت طلبانه در حول بازی : "مردی که حریفم شد در کار نمی بینم آن کس که کسی باشد این بار نمی بینم "/" کل زمین آسمان خاک پایت "

خانواده نشرچشمه

پوستر هایی روی شیشه های در ورودی نشر چشمه نصب شده که می گوید که این کنسرت در تالاری برگزار می شود و یا آن گالری عکس هایی یا نقاشی هایی را به نمایش گذاشته است. شاید آنها که این کتاب ها را می خوانند به این کنسرت ها و گالری ها سر می زنند .صدای موسیقی از طبقه بالا پخش می شود از پیشخوان کوچک ویژه فروش سی دی و نوار و محصولات موسیقی . یعنی آنها که این کتاب ها را می خوانند با این صدا ها خانه یا فضای خودروی خود را پر می کند. قفسه ای در همان طبقه ظروفی سفالی را به عرضه گذاشته است. رنگ ها، قالب ها و کاربری ظرف ها در هوای خاصی می گنجد. فیروزه ای، به رنگ خاک، قهوه ای، نارنجی، زرد، قلمدان، گلدان، ماگ ،ظرف های با فرم نا معمول و غیر روزمره و کمتر دیده شده و تازه. کنار قلمدان هایی که از نی ساخته شده. یعنی کتاب هایی که از این کتاب فروشی خریده می شود درخانه هایی خوانده می شود که این سفالها و نی ها در آن پراکنده اند.کاشی هایی با نماد های ایرانی و ستاره شناسی همان کنار در عرضه می شود .کنار پوستر هایی از چه گوارا ، دکتر شریعتی، ممیز، شاملو که احتمالا روی دیوار خانه خریدار این کتابها قرار می گیرد. مجله ها همه در یک طیف می گنجند. از جنس زرد خبری نیست. کارت های تبریک یونسکو، شمع هایی که چند گل زرد و نارنجی در آنها نیمه غرق و خشک شده و جعبه هایی رمانتیک برای هدیه .کسانی که پیش از این صندلی های کافی شاپ طبقه بالا را برای گفت و گو انتخاب می کردند پیش از اینکه به دستوری برچیده شود چه کسانی بودند ؟چه لباسی می پوشیدند؟ حالا کجا را برای دیدن و حرف زدن انتخاب می کنند؟

باغ ایرانی



خیابانی طولانی که با دری در میان دیواری بلند پایان می گیرد. دری که انتظار می رود قابی باشد برای باغی پر درخت. اما باغ می گریزد، در پرده می ماند، راز می شود. دالان دالان در میان است تا در همه جای نگاه تماشاگر درختی نشانده شود ریشه هایی که به یکدیگر بافته شده و شاخه هایی که در هم می پیچیند، در بالا رها می شوند و رنگ آسمانی را ناپیدا می کنند. بی فردایی، بی شتابی در عصرهای پایان ناپذیر. باغ ایرانی یعنی کارهایی که نباید بلافاصله انجام شود .دلهره و اضطرابی که در میان نیست .هر چیزی که باید هست. هر چیزی که نباید نیستباغ فین

خانه های ایرانی




شهر پر از تابلوی راهنماست. تابلوها پر از انگشت اشاره به خانه های قدیمی. حرف اول کاشان، خانه بروجردیها، خانه طباطبایی ها، خانه عامریها، خانه عباسیان. هر تماشاگری در هر چهار راه، هر میدان، حتی در بیرونی ترین تابلوهای شهر به سوی "خانه های قدیمی" خوانده می شوند. دورترین نقطه در کنار عوارضی، کنار ورودی شهر ، تابلویی خانه های قدیمی را نشانه گرفته است . یعنی اشاره اصلی شهر برای دیگری خانه ها هستند .قبله ای و مرکزی که نگاهها را به خود می خواند. به خانه ناب ایرانی؛ راز آلود، پیچ در پیچ، هزار تو، پر از تاریکی، پر از روشنایی، پر از بادگیر، راه آب، نا گیر، سرداب، حوضخانه، خنکی، اندرونی و بیرونی، لبریز از قصه، پچ پچ، پر از لایه لایه های افقی، عمودی، گم کننده ، پر قرینه.

مسجد جامع نطنز

راهنما برای گروهی بازدید کننده توضیح می داد. هرجا می رفت گروه هم کشیده می شد. شاید بیست جوان شاید دانشجو. صدای راهنما می پیچید. چادر سپیدی با گل های ریز تاشده روی زمین بود کنار مهر با سجاده ای از پارچه کهنه اما تمیز. با آن دو نماز خواندم. یکی ظهر، یکی عصر. هر دو شکسته بود. مسافر بودم. یک بار دیگر آن را شکستم. نیمی را با خود آوردم. نیمی را جا گذاشتم تا شکسته ای از من با همان چادر نماز روزی پنج وعده نماز بخواند من در مسجد ادامه دارم. طبیعتا با بدنی از جنس خودش یعنی نمازتا به حال شده کسی عاشق یک بنا شود. یعنی که شوری به سرش بیفتد. دلش بخواهد ساعت ها به تماشا بنشیند. شیفته یک مسجد شدن یعنی تقاضای دل برای ساعت ها نشستن چشم دوختن به مناره آبی، به در پرکنده کاری، به محرابی که ردیفی از کاشی های اخرایی رنگ داشته است. در تاریکی آب انبار آن فرو رفتن در آن خنکی پر سایه و ساکت آن نشستن، دست زیر آب قنات آن بردن. مشتی آب برداشتن، چشمها را بستن خیس شدن بازی با بادی که درون حیاط می پیچد، گرد می شود بالا می رود. پله شدن بالا رفتن زیر سایه مناره از نور فرار کردن. فیروزه ای شدن آبی و سبز شدن. اسلیمی شدن و نوری که هزار بازی در می آورد. هفتاد پرده می سازد. از شدت شروع می شود، به هزار سایه می رسد و بعد در هزار جور تاریکی می میرد

ابیانه




ابیانه پیرزنی است که چارقد سفید پر از گلهای صورتی را زیر چانه اش سنجاق می کند. صورتش پر چین و چروک است پوستی سخت دارد. پیراهنش نزدیکی کمر گشاد می شود و با پلیسه ای کوچک روی شلیته سیاه چین دارش می افتد. ابیانه روی پله های قرمز می نشیند. پایین خانه های تنها و تاریک. بقچه اش را باز می کند؛ سیب و آلوی خشک شده، لواشک و سرکه سیب می فروشد با لباس های محلی
ابیانه اما پیرزنی جسور و مغرور است مانند مردی یا زنی متمول در شهر. غرورش را می شود با لهجه پارسی قدیم شنید که با زبان هندی در آمیخته استپیرزن مغرور است. او را با خاک سرخی ساخته اند که از معدنی در همین نزدیکی آورده اند. مغرور است چون می داند شکار خوبی برای لنز همه جمعیتی است که در کوچه ها راه می روند. مرکز تماشاست. برای همین اول خود را پنهان می کند، می دزدد، مثل زنان سنی می گوید عکس نگیر. شکایت می کند از این همه فلاش و زوم شدن. اما از ناکامی خود در تصویر نشدن با خبر است. بالاخره آن را مشروط می کند به خریدن میوه خشک شده ای، پارچه ای، چیز کوچکی
پیرزن تابلو است، عکس است، تصویر است، آلبومی که نوروز عیدی می دهند. هر عکاسی مجموعه ای از آن را دارد، اینترنت را که جستجو می کنی زیر آواری از عکس می مانی. برای همین اول که می رسی عکس گرفتن بی فایده است مزه ای ندارد، چون تازه نیست، عجیب نیست. سالهاست پیرزن را می شناسی؛ با همین چارقد، با همین شلیته، با همین خاک سرخ. او در هر چشمخانه ای نشسته است. همه این کوچه ها، پنجره ها، رنگ ها، روسری ها در زاویه دید عکاسی جای گرفته است. هر چه بگیری تازه نیست کپی برداری است

خانه ها دیگر خانه نیستند یعنی محلی برای زندگی. به بنایی برای نمایش تبدیل شده اند. مثل یک شهرک سینمایی که فیلم های معروف و بزرگی در آن تصویر شده است. خاطره ای همگانی می داند قصه چه بوده از کجا شروع شده در کجا تمام شده . آنچه تازگی دارد دیدن رنگ خانه ها و چیدن آنها از نزدیک است. گویی مدیر شهرک سینمایی بازیگرانی را در هیات پیرزنان ابیانه در اورده است. آنها بازی می کنند نه زندگی. برای همین نمی توانند خانه خود را خراب کنند یا تغییری در آن دهند. آنها مالک نیستند بخشی از اجزای موزه بزرگی هستند که تماشاگران هنگام ورود پولی داده اند و بلیتی گرفته اند تا از یکی از چهار منطقه روستایی ثبت شده در آثار ملی بازدید کنند.مردم تماشاگر هستند. تکه ای از بافت خود را لمس می کنند از آن عکس می گیرند. فیلمبرداری می کنند. قطعه ای از قدیم خود را مرور می کنند،حیرت زده، تحسین کننده، سرخوش، توریست وار؛ کباب و منقل و آجیل و هندوانه. برنج آب کش شده هم در کنار هست. به همراه خرید نان محلی، عرق نعناع، مهره هایی که گردنبند می شود ، چارقد هایی از جنس خودشان که هفت هزار تومان فروخته می شود با سیب و آلوی خشک شده
توریستی که راهنما ندارد، بروشور و راهنما به دستش نمی دهند. می بیند، عکس می گیرد، خرید می کند، می خورد و می رود

در تاریخی ابیانه را با حصاری فلزی پوشانده اند. یکی گفت این همان در معروف است. کدام در ؟ فورا دوربین را روی یکی از شکاف های حصار می گذارم عکس می گیرم .دو قدم که دور می شوم ،مخلوطی از شگفتی و در هم پیچید ه ای از خط و رنگ و نقش با کهنگی و نایابی در من زنگ می زند یا برق می زند. دوربین به جای چشم لحظه ای از در را گرفته بود. من این شگفتی را ندیده بودم دوربین دیده بود. دوربین ها اینجا چشم می شوند ، چشم ها مسلح می بینند و کرانه دار

چهارشنبه سوری

فیلم آنقدر تلخ نبود که شنیده بودم (گفته بودند). این می تواند دو دلیل داشته باشد.یکی اینکه دیگران اندازه صفت موصوفی نادیده و ناشناخته برای تو را با قید زیاد توصیف می کنند. از نظر خودشان اغراق نکرده اند. از حس خود بعد از نمایش فیلم گفته اند. "خیلی تلخ بود"." از وحشت نزدیک بود سکته کنیم". "از خنده روده بر شدیم" . " همه گریه کردند". تو وارد سالن می شوی در حالی که آماده نزول شدید این حسها هستی. فیلم به پایان خود نزدیک می شود آنها بیراه نگفته بودند اما از هجوم واستیلای یکباره حس موردنظرخبری نیست. تو بیش از آنها و پیش از نمایش فیلم تلخی را مزه کرده ای. مقدار کمی برای تجربه شخصی تو باقی مانده است. دوم اینکه زیاد می خوانی، زیاد می شنوی.از صفحه حوادث روزنامه ها ،از دهان دیگران درباره خیانت همسران، زنان به مردان، مردان به زنان. این زیاد شنیدن و زیاد دیدن موضوع را برای تو عادی میکند.عادت، تلخی را می گیرد. تعجب نمی کنی گویی فیلم مستندی است که ماجرای
همسایه تو، دوست تو و یا خود تو را نمایش می دهد
فیلم به تو می گوید روی هر لایه ای از واقعیت، لایه دیگری در انتظار است. هر اتفاقی ممکن است بیفتد و وضع موجودی را که خود ترسیم کرده ای ،برایت ترسیم کرده اند و باورکرده ای، تغییر دهد. کارگردان، همسرت، دوستت و ماجرای زندگی به تو اثبات
می کند آنچه دیگران می گویند، تو فکر می کنی، موقتی است، احتمالی است، نسبی است. چیزی دیگر پیش خواهد آمد
در فیلم با تفاوت هایی گناهکار وجود ندارد. مژده حق دارد چون شواهد نشان می دهد، یک احساس قوی او به او می گوید که
شوهرش خیانت می کند. شوهرش کمی حق دارد چون مژده شخصیت پریشان، عصبی و سردی را ازخود به نمایش می گذارد. با هیچکس کنار نمی آید. مدیر خوبی برای خانه نیست و نمی تواندبچه خوبی تربیت کند. در کنار او بودن زندگی لذت بخش نیست. سیمین حق دارد. او تنهاست. مطلقه است و به همین دلیل نگاه مشکوک دیگران را برخود حمل می کند.حضانت دخترش از او گرفته شده. نا امنی او را تهدید می کند. همسایه ها هم حق دارند. نباید محیط خانوادگی مجتمع آلوده شود
وضع خانه و خانواده با شهر در تناسب است .هر دو به هم ریخته اند. چهارشنبه سوری است. رابطه آدمها و سامان زندگی مانند شهر در حالت فوق العاده است. از گوشه هر صحنه ای صدای انفجار به گوش می رسد. هیچ چیز نظم سابق را ندارد یعنی هر چیزی
قابل پیش بینی است. تو در لحظه باید در انتظار انفجار ترقه ای یا بمبی در کنار پایت باشی
فیلم کتابی می ماند که صفحه اخر ندارد .داستان ناتمام است . تماشاگر آن را در ذهن خود تمام می کند .فقط می دانی که پایان آن خوش نیست. تلخ است
بچه ها در گوشه و کنار سالن سینما کنار پدر ها و مادرهایشان نشسته بودند و داستان خیانت را به همراه خوردن ذرت بو داده تما شا می کردند

لباس

پوست من رگها، عصبها، عضلات و اعضاي دروني بدن ام را دور محور استخوانها، قفسه سينه و مفاصلم نگه مي دارد .او روكشي است براي من تجزيه شده .جزييات كثير من با پوست به رنگ واحدي در مي آيد. كيسه اي دوخته شده براي نگهداري همه اعضاي رنگارنگ و متنوع بدنم من با اين كيسه بيرون نمي ريزم، پراكنده نمي شوم لباس، پوست دوم من است؛ او نيز مرا از كثرت رهايي مي دهد. جمع ام مي كند. يكي بودن بيشتري به من مي دهد. تمايزم را از ديگري زيادتر مي كند . در برهنگي فقط زن يا مرد هستم. كوتاه يا بلند ، چاق يا لاغر .اما با لباس صفات بيشتري را حمل مي كنم لباس مرا در وضعيت ديده نشده گي قرار مي دهد. چنانكه همزمان امكان ديده شدنم را هم فراهم مي كند. بي آن نمي توانم از خلوت خود بيرون بيايم ، به من مي چسبد. شكل مرا مي گيرد. احاطه ام مي كند. با من راه مي آيد، با من كار مي كند، رانندگي مي كند، مي خوابد يعني زندگي مي كند. سايه اي است كه بيشتر اوقات با من است. سايه اي كه نه پشت سر كه دور من است. سرتا پاي من يا بخش مهمي از آن را مي پوشاند. چيزي پيچيده به من، مانند بدني پيچيده به روح ، به من مرز مي دهد
جدا كننده است. بين من و بدنم فاصله مي اندازد. رسميت مي بخشد. مرا براي خودم به ديگري تبديل مي كند. با آن خودم را نمي بينم. بدنم از خودم حيا مي كند
ميان من و ديگري هم فاصله مي اندازد. دورم مي كند ،جدايي مي بخشد. در خانه كه اعضايش خودي است و كمتر ديگري ،مي توانم لباسم را سبك تر كنم. اما بدون آن هم از ديگري دورتر مي‌‌ شوم و منزوي تر. بي لباس امكان نزديك شدن به جمع را ندارم. يعني لباس فاصله مي اندازد، فاصله را كم مي كند
لباس هستم .با من آدمي و بدنش را مي خوانند . بدون آن او بدوي است يا كه دچار جنون شده . يا كودكي كه نمي داند پوشاندن يعني چه . يا كسي كه از نمايش تن معنا و راه ديگري را جستجو مي كند. مدل است؛ تن فروش است؛ هنرپيشه است كه نقشش اقتضا مي كند.با من او را مي خوانند. جنسيتش، سليقه اش، سن و سالش، تحصيلاتش، مليتش، ايدئولوژي اش، صفت هاي روحي اش، گذشته اش، شغلش، ميزان در آمدش، نسبتش با سنت و مدرنيته يا پس از آن، شايد حتي خياباني كه در آن زندگي مي كند، مساحت خانه اش، نوع وسايلش و سفرهايش
متن و حاشيه لباس
لباس هستم؛ اجزايي دارم. در يك تقسيم ،آنكه به بدن نزديك تر است در حريمي خصوصي قرار دارد و آنكه در خارج ديده مي شود حريم عمومي جاي مي گيرد. در تقسيمي ديگر و در بيشتر وقت ها، متن دارم و حاشيه. كت و شلوار و پيراهن؛ مانتو و شلوار و آنچه موي سر را مي پوشاند، اصلي و جوراب، دستكش،كلاه و كراوات و شال گردن فرعي است نوع پذير هستم؛ يعني انواعي دارم . يك فرم زمان بيشتري در تن مي ماند . مانند اينكه او كارمند باشد يا معلم يا دانش آموز دختر يا پليس يا آتش نشان؛ پرستار يا پزشك. لباس كار هستم. لباسي كه بدن را به ديگران شبيه مي كند . يا كاملا كه يونيفورم نام مي گيرد يا به شكلي كه او را شبيه همكلاس و همكارش مي كند براي اين متن، لباس حاشيه لباس مناسك است. لباس جشن، لباس عزا، لباس ورزش، لباس استراحت يا خواب.لباس هستم؛ بيشتر وقت ها مدل من، رنگ من و اندازه من وقتي زير نگاه دولت هستم با وقتي دولت غيبت دارد، تفاوت مي كند. همينطور بستگي دارد كه كدام جناح راي بيشتري در انتخابات آورده باشد. يا وقتي بر تن رييس جمهور يك طرف مي روم با رييس جمهور آن طرف
لباس زن
بر تن زن، زنانگي اش را مي پوشانم يا آن را كم مي كنم. به مردانگي نزديكش مي كنم. همينطور دور از دسترسش مي كنم.بين او و ديگري فاصله مي اندازم .تانيث او محو مي شود نامرئي مي شود موضوع برايم كمي پيچيده است. يعني همزمان بر عكس آنچه گفتم وقتي او را در پرده مي برم، پوشيده اش مي كنم، زنانه ترش كرده ام. پر رازش نموده ام. خيال برانگيزش جلوه داده ام. ديگران يك جعبه مداد رنگي برمي دارند و نقاشيهاي ديگري از او مي كشند كه من مي دانم با او چقدر فاصله دارد. از تنش از خودش از روحش. گاه اصلا ديگري است، زن در اين معنا يعني آنكه يا آنچه ديده نمي شود يا كمتر ديده مي شود. يا مي رود و مي آيد. يا آنچه ديگري مي خواهد ديده شود من براي زن بازي برانگيز ترم .دل مشغولي آورتر ،رنگي كننده تر ،تغيير دهنده تر ، تفسير پذير تر. "تر" يعني نسبت به مرد
جغرافياي لباس
گاه محلي هستم گاه ملي و گاه جهاني . از چه صفت هاي كليشه اي نام بردم .مهم نيست همه مي دانند چه مي گويم . جز اينكه اين معنا را اضافه كنم كه وقتي مردانه ام جهاني ام البته با حذف كراوات. ولي وقتي زنانه ام ملي مي شوم. چادر ، مانتو و روسري و مقنعه تركيبي منحصر به فرد و همگاني است. وقتي غير رسمي مي شوم بخصوص اگر جواني باشم بيشتر اگر دختر باشم ، سبك ملي را با نوع جهاني شايد از مدل ماهواره اي آن به هم آميخته نشان مي دهم .باز هم منحصر به فرد و يكتا
تقويم لباس
مانند تقويم به فصل ها تقسيم پذير هستم. وقتي بهاري ام بايد از سرما بترسم اما شنيده ام كه"تن مپوشانيد از باد بهار ".از زمستان و پوشانندگي اش خسته ام. خود را به دامنه اي از هواي سرد و نمناك از باران و مه فروردين رها مي كنم. بي باكم مي خواهم كه پوست از منافذ برهنه اش نفس بكشد. نوروز از درختان تقليد مي كنم، نو مي شوم
شغل لباس
بازاري ام. كت و شلواري و جليقه اي شايد اتو ناكشيده. رنگ تيره اي دارم؛ ميان سالي و پيري مذكر هستم. ته ريشي و تسبيحي. گاه كلاهي پوستي بر سر مي گذارم كارمند هستم. كت و شلواري بي جليقه. نه چندان نو. گاهي فقط پيراهن و شلواري. كفش هاي معمولا واكس نخورده. كيفي كوچك با خود حمل مي كنم يا سامسونت.اگر زن باشم و در بخش خصوصي كار كنم ، مي توانم بله مي توانم كوتاه تر باشم وتنگ تر .زنانه تر ، نرم تر با رنگ هايي با طول موج بلند تر . مي توانم كيف كوچك و فانتزي تري حمل كنم . مهماني وارتر .با پاشنه كفش هايي بلند تر اگر تن مديري باشم باز فرق مي كند كه در دولت باشم يا نباشم .كدام جناح راي آورده باشد يا نياورده باشد . مي توانم اگر بخواهم يا مجبورم به مقتضيات هريك لباس بپو شم
لباس عاشق
اگر تن عاشقي را بپوشانم، به اين بستگي دارد كه واصل باشد يا زهر تنهايي و هجر كشد. اگر واصل است، من پر از شوق مي شوم . بوي آب مي دهم. بوي بخار خشكشويي. بوي پودر شوينده. بوي عطر گرم. رنگي هستم به رنگي كه عاشق دوست دارد يا به رنگي كه خيال مي كند پيش چشم او زيباتر جلوه مي كند. چون پرچمي در باد به اهتزاز در آمده ام .يا روي بند خشك مي شوم .بدن عاشق پرواز مي كند . صد بار جلوي آيينه ديده شده ام .مي خندم قهقهه مي زنم شاعر مي شوم. سوت مي زنم. آواز مي خوانم. مست مي شوم واي به روزي كه ناكام شوم. زار مي گريم .نا شسته و كهنه و چرو كيده ام. خاكستري و كبودم. روزها مي گذرد كه نه روي آيينه مي بينم نه روي آفتاب. پاره هستم افسرده حال و بيگانه. اينگونه به قول بارت زوال خود را پيش چشم ديگري مي گذارم. شايد روزي بر تن عاشق ناكام از حلقه داري آويزان شوم. يا با او از بلندي برجي بر كف خيابان پهن شوم. يا در آب رودخانه عميقي خيس شوم و البته بدن او بي من در خاكي دفن شود
لباس دين
وقتي مذهبي هستم، گاهي روحاني مي شوم . عمامه دارم گاه سپيد گاه سياه . قبا و ردا . كفش مخصوص من نعلين است . بر منبر نصيحت مي نشينم. بر مسند قضا . در مدرسه درس مي گويم . رييس جمهور مي شوم . وزير ، وكيل. مدير ، سفير . نماز را به من اقتدا مي كنند . در گوش نوزاد هايشان اذان مي گويم . زنها و مرد هايشان را به ازدواج هم در مي آورم . مرده هايشان را نماز مي گذارم .لباس مهمي هستم
گاه چادر مي شوم. مخروطي كه سياه رنگ است. زنانگي را مستور مي كنم. فاصله مي اندازم. ايراني ام اما بيشتر وقت ها انقلابي وحزب اللهي خوانده مي شوم؛ مذهبي، سنتي. بستگي دارد چگونه آ ن را بر سر كنم با چه لباس و رفتار ديگري تركيب شوم چه قيافه اي مرا حمل كند . به هر حال خيلي راحت نيستم . به حاشيه مي روم. بايد حرف بزنم تا شناخته شوم در سكوت همان خوانده مي شوم كه گفتم سپيدم. دو تكه ام. زائرم. طواف مي كنم. ميان دو كوه تشنه آب مي شوم به جستجو بر مي آيم. پر هراسم، پر اضطراب، پر شوق، پر اشك، گرم. به رقص در مي آيم، در زمزم شنا مي كنم. بر خاك مي افتم .به پرده خانه مي آويزم . او سياه است من سپيد مي شوم. بايد پاك باشم و حلال يعني دزديده نشده ، دوخته نشده . ندوخته گي ام مردانه است. و قتي در تن زن زائر هستم دوخته شده ام . و اين براي مردان يعني سفري پر هراس پر اضطراب . وضعيتي كه هر لحظه او را به برهنگي و وحشت ان نزديك مي كند البته گاه هيچ رمز و راز و معنايي را حمل نمي كنم . فقط يك آدم به مكه و مدينه و مني و عرفات آمده را مي پوشانم. يعني بايد بپوشانم ميت مسلمان را مستور مي كنم. سه قطعه هستم كه آنها را لنگ، پيراهن و سرتاسري نام گذاشته اند . سپيدم. آخرين پوشش هستم از نظر گم مي شوم . پاره مي شوم مي پوسم اما ديگر تازه اي نمي خواهم .ندارم. برهنه ام. نيستم

نوزوز، دولت و سیاست

دولت در روزهای پایانی سال به زوال نزدیک می شود . ذهن مردم توجه رسمی و دولتی خود را کم می کند. به درون می رود. درون خود، خانه و خانواده و آنچه به این حریم مربوط است. کار در سازمان های دولتی به استثنای بانک ها پراکنده تر می شود . سامان نمی گیرد ، از مرکز می گریزد .حضور دولت یعنی قیمت میوه ،وضعیت هوا و راهها برای آنانکه مسافرند. دولت یعنی هشدارهای چند روز مانده به چهارشنبه سوری
رنگ سیاست مهتابی می شود. بازی های کلامی سیاستمدارا ن، روزنامه نگاران، نمایندگان مجلس و صاحبنظران خصوصی می شود تماشاچی ندارد. مانند آنکه رقابت دو شمشیر باز در سالنی چند هزار نفری را تنها داوران ،مربیان و چند تماشاگر حرفه ای به نظاره بنشینند
دولت در ریخت شهر در لباس ماموران راهنمایی و رانندگی خودنمایی می کند .هرچند خلوتی شهر آنها را به نمایندگانی تشریفاتی بدل می کند .این روزها علائم رانندگی کارکرد بیشتری پیدا می کنند .در غیر این وضعیت ، خودروها در حرکتی جمعی نقش تابلوها را پر می کنند . یعنی تصمیم های رانندگی نه از روی علائم که از روی رفتار باقی خودروها تعیین می شود . یعنی می ایستیم پیش از انکه چراغ قرمز را ببینیم چون تعدادی خودرو در صفی منظم بر سر یک تقاطع ایستاده اند . وارد این خیابان نمی شویم چون همه ماشین ها به سمت ما می آیند . پیش از اینکه تابلوی مربوط را ببینیم
دولت در شکل پوشش مردم نیز مرده است. پیش از نوروز قوانینی نوشته یا نا نوشته مردم را ملزم به پوشیدن لباسی خاص می کند. تیرگی رنگ غالب لباس بزرگسالان است. تفاوت رنگ ها در ساعتهای غیر اداری و روزهای تعطیل و محیط های غیر دولتی بارز است .لباس کارمندان، یونیفورم دانش اموزان و مخصوصا پوشش زنان مشخصه لباس شهر در ایام عادی است . نوروز آن را به هم می زند. رنگارنگی، تنوع و جابجا شدن مرزها و قید و بند هایی که در پوشش زنان دیده می شود
اما دولت در اولین لحظه های پس از سال تحویل یعنی خصوصی و خانوادگی ترین حریم فردی خود را به درون هر خانه پرتاب می کند . تلویزیونها روشن است . تلویزیون دولتی به مهمترین مرجع برای اطلاع از لحظه سال تحویل تبدیل می شود و نیاز و عادت به شنیدن برنامه ای تقریبا مشخص را جواب می گوید . شبیه برنامه نزدیک و بعد از افطار .همان حال ربنا را دارد . دولت با پیام ها و گفتاری رسمی می آید. مضامینی از نوروز بهار و سنت ایرانی به همراه طنینی شاعرانه در پیام های نوروزی مقام های رسمی شنیده می شود . اما حتما حضور دین پررنگ می شود و در متن این پیام ها گزارشی رسمی از انچه در سال گذشته رخ داده و برنامه سال اینده به همراه نامی نو برای سالی نو پیش بینی شده است . نامی که وظیفه ای عمومی را در سال نو مشخص می کند تلویزیون دولتی در ایام عید وقت بیشتری از مردم را می گیرد . لحن تفریحی ، نقش سرگرمی را در میان وظایف آن زیاد می کند. مگر آنکه تصادفی از نوع مذهبی – مانند محرم و ماه رمضان – و یا از نوع بدون انتظار (سیاسی یا طبیعی ) مانند – وقوع جنگ یا زلزله - این موازنه را دگرگون کند. نام های آشنای فیلمها ،کارگردان ها وهنرپیشه هایی که در اسکار پارسال یا پیرار سال جایزه اولین یا دومین را در رشته ای از رشته ها ربوده اند در روزهای نوروز بیشتر به گوش می خورد . دولت مردم را به مهمانی ای دعوت می کند که غذاهای ممنوعه ای را نیز در آن مجاز می کند.
در نوروز دولت زنده است اما به خود مرخصی استحقاقی داده است.

این روز زن و آن روز زن

این[1] روز زن ، هشتم مارس است و آن یکی بیستم جمادی الثانی. یکی میلادی است دیگری قمری و البته هر دو غیر ایرانی .هر چند آن ایرانی تر است زیرا هم در تقویم ایرانی ثبت می شود و هم ذهن ایرانی های بیشتری را به خود مشغول می کند. آن یکی ثابت نیست. در طول سال سفر می کند . بر روی روزهای زمستان پاییز ،تابستان و بهار می نشیند و همزمانی با مناسبت های ملی و دولتی را تجربه می کند . اما این یکی در زمستان می ماند و در هیاهوی شب عید کمرنگ می شود.
آن یکی حوزه بزرگی از جمعیت را می پوشاند .خانواده- ها (فرزندان – همسران) ،دیوانسالاری (مدیران – کارمندان زن- کارمند آن مرد رقیب)، آموزش و پرورش (دانش آموزان– معلمان زن)، اقتصاد( تولید وتوزیع کنندگان– فروشندگان– بخش خدمات) و بتازگی نهادهای غیر دولتی– احزاب سیاسی .اما دومی در گروه کوچکی از تحصیلکرده ها و همینطور سیاستمدارانی که در پی پایگاه اجتماعی می گردند ،مانده است .آن یکی زادروز زنی قدسی است که "مردان از دامن او به معراج می روند " بنابر این هم وقتی برای تکریم مقام زن است و هم دمی نورانی ،مقدس و معنوی است تا"مومنین"مجالی برای قرب یابند، زلال شوند و گشایش خواهند. اما دومی روزی عرفی است که بر آورده شدن آرزویی از آرزوهای دوره جدید را جشن گرفته
هریک مناسک خود را دارند .آن یکی برا ی چند روز موجی وسیع از تبلیغات را در صدا وسیما ، مدارس ، ادارات (بخش رسمی) و در خانواده ها و مراکز خرید (اجتماعی) و در ریخت شهر (با جنب و جوش و رنگارنگی) به راه می اندازد . این یکی اما در فضایی کوچک یا سربسته نه در میدان که در پارک یا سالنی سرپوشیده می تواند تعداد کمی را برای شنیدن بیانیه و سخنرانی دور هم جمع می کند . مراسم آن یکی کسل کننده ، رسمی و گاه سرگرم کننده است و این یکی به خشونت انجامیده ،بی پرده و انفجاری است .بخش عمده مراسم به دلیل محدویت ها و حضور مخاطبان ،در سایت ها و وبلاگ ها برگزار می شود
مشارکت کنندگان در این یکی هارمونی دارند . پوشش ها ( از نظر ،رنگ و مدل ) ،آرایش چهره ،نوع حجاب ،الگوی گفتاردر یک حال و هوا می گنجد .یعنی با وجود رنگارنگی ترکیبی بسیط دارد . زنان چادری یا با پوشش کارمندی بندرت در آن یافت می شوند این ترکیب هیجان زده و احساساتی است . فریاد می زند .محکوم می کند ،عصبی است . خود را ستمدیده ای تنها می داند .به خود حق می دهد و کمی از تنها ماندنش ،تحت فشار بودنش و کتک خوردنش احساس رضایت می کند . کمی شبیه حس رضایت آمیز اما درد آلود یک زندانی سیاسی آرمانخواه زیر شکنجه است .شعارها ،حرف ها ،بیانیه ها و سخنرانی ها ایدئولوژیک ،تلخ و تند است .از این نظر کمتر زنانه است . همینطور احساسی ،هیجانی ،شعاری و تبلیغی است اما زبان آن یکی رسمی ، آلوده به تکرار ،خواب آلودگی و تفریحی است
این فقط روز زن است و آن نام مادر را نیز با خود حمل می کند .بنایر این شخصیتی میانسال و افتاده است واما دیگری حتی اگر پیر است ،طراوت و شادابی خو د را فنا ناپذیر می داند بتازگی روز زن مصداق دیگری پیدا پیدا کرده .روز زن در ایران باستان بیست ونهم بهمن ماه روز ی که مردان ایران باستان مالکیت ، اقتدار خود بر شهر را به زنان خویش می سپردند و در بازگشت با دادن هدیه ای حکومت یکروزه و مستعجل آنان را به پایان می بردند
زن ایرانی مانند مرد آن در کمبود مناسک ومراسم به چند آیینی می گرود . عنصری از دین و معنویت گرایی ،تکه ای از دوره مدرن ، بخشی از رسوم نیاکان به همراه در دام اختیاری افتادن دستگاه تبلیغاتی رسمی
[1] می گویم این چون تنها یک روز از آن گذشته است

كارناوال جنگ در شهر بی‌دولت

شهر در دست جنگی تمام‌عيار اسير است. صدای انفجارهای قوی، سوت دنباله‌دار خمپاره‌ها، تك‌تيراندازی، دود سپيدی كه اينجا و آنجا مثل قارچ باز می‌شود، آتش‌هايی كه اين كوچه و آن كوچه افروخته‌اند. شعله‌های دنباله‌داری كه در آسمان به منور می‌ماند. خلوتی شهر، كركره پايين مغازه‌ها زمانی كه پرخريدار‌ترين روزهای سال ر‌ا می‌گذرانند. ميل به دويدن زيگزاكی در پياده‌روهايی كه در امان نيستند، دلهره پدرها و مادرها، صدای آژير آمبولانس و ماشين‌های آتش‌نشانی، رنگ پريده پيرزنی كه چشم‌هايش از وحشت گشاد شده و پرده هايی كه .پنجره‌ها را كنار می‌زند و نگاه‌هايی كه از دور تماشا می‌كند
ماشين‌هايی كه به‌سرعت می‌گذرند، شكل آدمی را دارند كه در ميانه جنگ گير افتاده و با صدای هر انفجاری به جلو خم می‌شود و لحظه‌ای مكث و به خود نگاه می‌كند و بعد وقتی مطمئن شد كه زنده است يا جراحتي برنداشته، باز به دويدن ادامه می‌دهد.
 پياده‌روها بيشتر كنار ديوارهای آن، معبر عبور جوانها – بيشتر پسرانی – است كه هيجان‌زده و خندانند و به نظر گناهی شيرين را تجربه می‌كنند. نشاطی سرد، لذتی ساديسم‌وار، سرخوش از حضور در معركه، سرشار از ميل به انفجار، تخريب، با قيافه‌ای پيروز از تسخير شهر و خلوتی آن كه ناشی از فرار مردم به خانه‌هاست، از شهر بی‌دولت و پليسی كه آرام دورادور فلكه اول ايستاده و به چهارراه اسدی و كوچه‌های پر آتش اطراف كاري ندارد؛ از شهر بي اقتدار ،از شجاع نمودن، نترسيدن و در مركز نگاهها بودن اما در عمق قيافه اين شهر ،چيز ديگری خوانده می‌شود. ميل به انفجار بدون ويرانی كامل، شليك بدون كشتار، درانداختن جنگی مجازی، مصنوعی، نبردی كه تنها صدای آن واقعی است و نمايشی از ماجرايی حقيقی است. رمانی وحشت‌زاست كه از شدت مهارت نويسنده آن در زنده‌كردن اشيا شب را تا صبح نمی‌خوابيد با آن می‌ترسيد و كابوس می‌بينيد. فشنگ‌ها مشقی‌است. بازی رايانه‌ای جريان دارد، بدون خونريزی، بدون جنازه هاي بسيار، بدون مويه و ناله ؛يعني رفع تشنگی، با بازی پانتوميم
آنها نفرت انباشته را بيرون می‌ريزند در حالی كه نمی‌خواهند هزينه جنگی واقعی را بپردازند .از خون، از كشته شدن، از درنده بودن و در معرض درندگی قرار گرفتن، از آواره شدن، از ويرانی خانه‌ها بيزارند. اما نمی‌توانند اينقدر خود را انباشته ببينند. بنابر اين شهر را سنگر‌بندی می‌كنند اما شكلی كودكانه به آن می‌دهند. پرتاب نارنجك و شليك سلاح‌هايشان بازی خنده‌داری را سامان می‌دهد. برای همين پرده‌ای از شرم روی صورت‌هايشان .می‌بينی كه جنگی تمام‌عيار می‌خواهند اما صورتی بازیگونه به آن داده‌اند

حكيم و متن خواني

پيرمرد با روپوش و موهاي بلند و سپيد مثل خرگوش راه مي رود . موقع راه رفتن پاشنه پا را زمين نمي گذارد .تند و تند مي رود و يكباره مي‌‌ايستد به يك نقطه نگاه مي كند.عميق؛ و بعد دوباره راه مي افتد
او "حكيم مومن" است كه در ساختماني قديمي شايد متعلق به دهه چهل در خيابان طالقاني از بيماران سرخورده از طبابت پزشكان دانشگاه ديده "پذيرايي" مي كند . بر خود نام حكيم گذاشته تا شايد بخواهد او را پزشك به معناي مرسومش نخوانيد . در ضمن نمي خواهد تصور كنيد او در زمره فروشنده هاي عطاري فراوان شهر است كه در كنار فروش داروي گياهي به تشخيص بيماري هم مشغول هستند
خود راحكيم مي نامد يعني علاوه بر طب - از نوع سنتي آن - ازعلوم ديگري نيز بهره دارد. و اينكه اين علوم تنها از مسير مكتب ،مدرسه و دانشگاه فراهم نيامده ؛ حاصل سلوكي دروني هم است . بنابراين تشخيص بيماري وتجويز راه معالجه آن، فقط از راه وارسي جسم تو صورت نمي گيرد . يعني او نشانه هاي ديگري را جستجو مي‌‌‌‌‌كند . نشانه هايي كه تنها خود را در تن تو نمي نماياند و راه تشخيص آن هم فقط ازطريق حواس پنجگانه حكيم و يا محفوظات ذهني ، تجربيات و مطالعات گذشته او نيست . از اين نظر تو علائم ديگري جز درد، تب و زردي رخ از خود نشان مي دهي و او نيز از طريق ديگري جزچشم، پوست و گوش به آن دست مي يابد براي همين وقتي وارد مي شوي هيچ ازدرد تو نمي پرسد. روي صندلي كنار ميزش مي نشيني. به تو نگاه نمي كند، سووالي ندارد. انگشتانش را روي مچ دستت مي گذارد. سرش پايين است. گويي از قالب اتاق و جايي كه نشسته است كنده مي شود. چهره اش تيره است . به نظر نمي رسد فقط در حال شمارش ضربان نبض تو باشد. ظاهرا در پي شنيدن چيزهاي ديگري است و گرنه در نيمي از يك دقيقه مي توانست دريابد خون در چه پاره اي از زمان از رگ تو مي گذرد. حس مي كنم درحال گفت و گو با من است وقتي كه من غايبم . يا مثل اين است دور از خويش ايستاده باشم و گفت و گوي كسي را با خودم تماشا كنم .كسي كه فقط بازوبسته شدن لبهايش برايم محسوس است
با صورتي ارغواني و ناهشيار با دستهايي قوي نقاطي در كف پا ، آرنج و گردن را كه به نظر رگ باشند ، بشدت مي گيرد . مهره هايي از پشت را فشار مي دهد ، كه دقيقا آدرسشان را مي داند كوتاه و بريده چيزهايي مي پرسد . آهسته حرف مي زند براي اينكه بشنوم ، دهانش را كنار گوشم مي آورد. همچنان مثل خرگوش راه مي رود. يك جا بند نمي شود . نسخه اي به دستم مي دهند كه مهمور به مهر نظام پزشكي دستيار اوست . نسخه را بايد در داروخانه اي در اتاق كناري بپيچيم
همراهم از حكيم درباره وقت گياه چيني اش مي پرسد. او و گروهش يك هفته در كليبر، منطقه اي در آذربايجان اتراق مي كنند . به همراه من گفته بود درميان آنها پزشك و مهندس زياد است و البته اينكه انها آدمهاي خاصي هستند. گفته بود اهل ذكر هستند. گفته بود صداي ذكر آبشار را مي شنوند .بعضي گياهان دارويي را شب مي چينند و همان موقع وحوش را در كنار حيوانات اهلي مي بينند من به اين فكر مي كردم چقدر اشتياق دارم با آنها همراه شوم و اينكه چه فرقي است ميان طبيبي كه اينگونه گياه مي چيند و دارو مي سازد با روش پزشكاني كه تابلوهاي به هم فشرده مطب هايشان از نماي برج هاي مدرن شهر بالا مي رود ؟ اينكه چرا هر روز به تعداد عطاري هاي شهر اضافه مي شود ؟ اينكه با اين همه بار مثبت در نوشته ام ، چرا نمي خواهم از داروهاي حكيم كه منقوش به مهر وزارت بهداشت است استفاده كنم ؟و اينكه اينها چه ارتباطي با مطالب صفحه 42 كتاب "مباني معنا شناسي نوين " دكتر شعيري دارد كه همين امروز مي خواندم آنجا كه در تفاوت كلام و متن مي نويسد :" مي توان گفت در اينجا معنا شناس ديدگاهي متني را براي پي بردن به معنا انتخاب كرده است ؛چون حركت خود را از آشكارترين ساختارهاي موجود شروع كرده و به سوي پنهان ترين ساختارهاي معنايي پيش رفته است . حال اگر معنا شناس در تجزيه و تحليل كلامي ،مقوله اي معنايي مانند مرگ و زندگي را در نظر بگيرد و سپس به جستجوي صورتهاي آشكار همچون زمستان وبهار يا شب و روز بر آيد كه بر اين مقوله دلالت دارند ،ديدگاه او كلامي است . آنچه در اينجا مطرح است حركت از ساختار ها محتوايي به سوي ساختار هاي بياني ملموس است .... در معنايابي از طريق متن از گريز به سوي بافتهايي فرازباني مانند ژست و موسيقي متن ناگزيريم .چنين گريزي فرامتني از آنجا ناشي مي شود كه معنا شناس در ابتدا برونه هاي قابل مطالعه را تعيين مي كند ؛و اين خود نوعي ايجاد محدوديت است كه او براي خارج شدن از آن راهي ندارد جز آنكه از عوامل فرا زباني و بافتي كه متن در آن قرار گرفته استفاده
كندباز مي پرسم حكيم براي خواندن من از كدام روش استفاده كرده بود ؟ و من براي شناختن او از كدام روش؟

ماسوله

ماسوله شهری است با هزار اتاق به جای هزار خانه. اهالی دیوار حیاط ها را خراب کرده اند و آنها را به شهرداری سپرده اند. شهرداری هم برای هر ردیف حیاط ، نامی انتخاب کرده است .کوچه یاس، کوچه شهید عندلیبی، کوچه عطاری. عابران از کوچه
هاعبور می کنند در همان حالی که از حیاط ها می گذرند .زنان تشت و پودر رختشویی را کنار شیر آب گذاشته اند که شلنگ ،گلوی لوله آن را سخت فشرده است .اینها در حیاط ایستاده اند در حالی که عابران آنها را می بینند .می توانند شیر را باز کنند و دست و رویی بشویند .یعنی هر شیر آب (ملکی شخصی) سقاخانه ای عمومی است
دستفروش ها هم بساط خود را در حیاط کوچه ها پهن می کنند .کنار بند لباس های شسته شده . لباس زن ،مرد و بچه ها ،ملافه ها ،دستمال های آشپزخانه و جوراب ها ی آویزان ، جلوی چشم همه خشک می شود
کف کوچه (حریمی عمومی) و حیاط خانه ها (حریم خصوصی به عمومی بخشیده شده ) همزمان سقف خانه دیگری است (لایه ای خصوصی اما خارجی) . بنابر این شمعدانی های ایستاده در کنار حیاط کوچه ،فضای سبزی است برای عابران (عامه) ،اهالی خانه اصلی و اهالی خانه پایینی . برای اولی فضایی خانگی و طراوتی افقی و برای پایینی فضایی خارجی (پشت بامی) وطراوتی ریزشی (هوایی)
قهوه خانه با تخت های چوبی، با همه نشانه های ایرانی آن مانند سماور، قلیان، پشتی و احتمالا دیزی، نان سنگک و پیازچه در همین حیاط کوچه ها جای گرفته. گویی صاحبان خانه ها تخت یا تخت هایی را با قالیچه و پشتی در حیاط خود گذاشته باشند تا عصر ها در آن چای بنوشند
قهو ها خانه ها یعنی جایی برای فروش چیزی یا عرضه خدماتی یا محل تفریحی عمومی و یا پاتوقی محلی ، در حیاط خانه ها ( زمینی خصوصی) قرار گرفته اند. در این شهر فرقی میان مغازه، اداره، کتابفروشی و خانه وجود ندارد .در را باز می کنی وارد عطاری می شوی. باز می کنی مدرسه است. باز می کنی آهنگری است. باز می کنی خانه دایی است ، خانه دختر عمه است یا که درمانگاه است
با این حساب روابط آدمها در این شهر چگونه است ؟چه چیز یا چیزهایی رفتار آنها و شخصیت شان (اهالی شهر پلکانی) را از شهرهای یک طبقه متمایز می کند؟ نمی دانم .فقط یک روز در ماسوله بودم . اما شب – ساعت یازده – وقتی برای گشتی شبانه به داخل حیاط کوچه ها رفتیم ،در یکی از قهوه خانه ها دیدم شهردار با چند جوان دور میزی نشسته و با یکی از آنها شطرنج بازی می کند

پيامبر در نمايشگاه

گاهگاهی آواری از برف سنگینی می کرد و از روی شاخه های کاج فرو می ریخت .خورشید دایره لیمویی کمرنگی بود .ضعیف ،رنگ پریده، سرد ولی زیبا و روحانی .چون یک مسلول .راه که می رفتم نور او از لابلای درختها یکی در میان سوی چپ صورتم را روشن می کرد .زمین خیس و پر برف بود .من بعد از سپری شدن یک شبانه روز کینه و اندوه نرم می شدم
کمی جلوتر همان نزدیکی پیامبری را دیدم که قوی بود و لطیف .میل گم شدن یا هزار تکه آیینه شدن در من بزرگ می شد او وزن نداشت ،ثروتی نیندوخته بود حساب بانکی اش خالی بود لباسش صمیمی اما بی پیرایه بود .نمی دانم با دوچرخه آمده بود یا پیاده. زیاد سکوت می کرد خسته بود از نمایشگاهی که امروز من هم آن را دیدم .کلافه بود از میان جمعیت راه می رفت .قد او از همه بلند تر بود .همه را می دید غمگین بود از این هیاهو .از این همه خنده ،سرخوشی . از این همه پالتو پوش بزک کرده .از این همه رنگ
من هم مثل او بودم اما دلم می خواست گوشه لباسش را بگیرم تا روی برفها سر نخورم دلم می خواست به او بگویم بیا یید کنار یکی از این غرفه های چای بنشینیم یا روی یکی از سکوهای پر برف کنار خیابان .آنجا که وحی مانند تراکم به هم پیچیده ای در فضا منتشر می شد می توانستی دستهایت را باز کنی و وحی بگیری . امواج آن براحتی از بدن تو می گذشت
او نشسته بود هیچ نمی گفت من کلام را از زلال تنش می دیدم .کلمه های شوق ، سبز ، آب ،جاری ، تولد ،پریدن ،عشق ،نوزاد
گل های رز، نرگس در نقطه نقطه بدن زلال او پراکنده بودند او پر از برف بود .پر از لیمویی خورشید .پر از خوبی پر از معنی پر از راز

احرام

ظهر بود . موذن زاده می خواند . شاید صدای او بود که مرا برد آنجا که باد گرمی می وزید اما من فکر می کردم دارم سرما می خورم
تاریکی فراگیر، خوف انگیز و گم کننده بود اما من روی قطعه ای از آن ایستاده بودم که هیچ زاویه سیاهی پیدا نمی شد روشنایی از هر طرف من ، آدمها و اشیا را محاصره می کرد بنابر این هیچ چیز سایه نداشت
صداها گنگ بود. گویی فرکانس ها برای شنیدن تنظیم نشده بودند کلمات تغییر کرده بودند قیافه ها عجیب بود ، گویی ماسک شادی بازیگران تئاتر را باماسک تحیر یا بهت ترکیب کرده و به روی صورت ها زده بودند لباس ها همه سفید بود اما سفیدی در مرزهای خود نمی ماند بیرون می زد یعنی در فاصله بدن هرکس با دیگری، سفیدی کمرنگی سرگردان بودهمه چیز شناور بود . انگار همه جلیقه نجات به تن داشتند و روی آب مانده بودند پای هیچکس به زمین نمی رسید
ترسیده بودم .سخت . از صدای دندانهایم می فهمیدم و لرزش قلبم منبع ترس ناآشنا بود .اما فکر می کنم ترس با چیز دیگری ترکیب می شد هرچه می گشتم اندوهی در وجودم نبود اما نمی دانم چرا اشک ها بدون فرمان مغز و بدون احساس غم سرازیر می شدند هر چیز هم خالص بود هم با چیز دیگری ترکیب می شد هر گزاره ای هم مطلق بود و هم یک اما می خورد. من تهی می شدم اما هیچوقت اینقدر از خودم پر نبودم . وحشت کرده بودم اما هیچگاه تا این حد امنیت نداشتم هم تاریک بودم هم روشن
یعنی من احرام می پوشیدم
آن قطعه هم مسجد شجره بود