سفره افطار

سفره افطار اگر غذایی به نام شام در میان نداشته باشد،مجمو‌عه‌ای از حاشیه‌هاست که بی‌مرکز چیده می‌شود. پر از خرده ریزه‌های جزیی و فرعی است. آش یا حلیم، خرما،شله زرد،فرنی،حلوا، شیر، شیر‌برنج، نان خاصی مانند سنگک یا شیرمال، سازه‌هایی که در کنار هم صبحانه نامیده می‌شوند یعنی چای،کره،مربا،پنیر و شاید گردو. سبزی خوردن و احتمالا زولبیا و بامیه
برای همین است که رنگ‌ها،جابجا در سفره پراکنده‌‌اند. سبز، قرمز ،سفید،نارنجی،قهوه‌ای و سیاه. اینها سمفونی می‌شوند اگر حضور مهمانانی چند، آن را درازا داده باشند
این یعنی که سفره گرم است به رنگ رنگهایش ،به بخار و داغی چای و نانش ،ربنّا و اذانش و حال و هوای در کنار نشستگانش

سفره افطار پر‌تجمل است. هرکس با هر بنیه مالی به خود اجازه می‌دهد یعنی خود را مجاز می‌بینید که سفره اش را یک یا دو درجه به سبک طبقه بالاتر از خود نزدیک کند و قطعه یا قطعه‌هایی از خرده‌های از پیش تعیین شده را به سفره‌اش بیفزاید
برای همین است که مصرف سرانه این جزییات به همراه بهایشان، همزمان افزایش پیدا می‌کند.یعنی صبح ها،دسته‌های سبزی پاک شده مردِافغانی زود تمام می‌شود صف‌های یکدانه و چندتایی نانوایی‌ها درازتر می شوند.سینی‌های زولبیا و بامیه را اگر غافل شوی،خالی می‌‌بینی و اگر دیر بجنبی تنها شیرهای کیسه ایِ بی نام و نشان در یخچال سوپر مارکت برایت می‌ماند.شکر کمیاب است و بر ساعت کار آشپزخانه‌ها، برخلاف اداره و وزات‌خانه‌ها اضافه می‌شود

سفره افطار در پایان خطِ روزی از نخوردن پهن می شود. این نخوردن در کنار چند نه‌ی دیگر ،حکمی شرعی و وظیفه‌ای دینی است که رساله‌های عملیه واجبش دانسته‌ و جریمه‌هایی 60 برابر سخت، برای فرار از آن تعیین کرده‌اند
این سفره و قتی پهن می‌شود ،بر رونق مسلمانی و غلظت آن دلالت دارد این در حالی است که سطح آن را، نام‌‌هایی بشدّت ایرانی پر می‌کنند.دوباره فهرست را مرور می‌کنم :آش رشته،حلیم، شله زرد‌‌ ،نان سنگک،...
موسیقی متن آن نیز ربنّاست.مناجاتی در کلمه‌هایی عربی ،زمزمه‌ای عاشقانه و دینی که از حنجره خواننده‌ای بیرون می‌آید که در سنگین‌ترین و شدیدترین درجه از مدار اصالت و ایرانی بودن نشسته است

سفره افطار،خانه‌ها را گرمتر می‌کند و خانواده‌ها را نزدیکتر.این را شهر می‌گوید که وقت اذان مغرب می‌ایستد، توقف می‌کند، خالی می شود .این را عقربه سرعت ماشین‌ها می گوید که نیم ساعت مانده به افطار به جلو پرتاب می‌شود
در این چند خط زیاد مهم نیست که آماری رسمی و غیر رسمی از نسبت روزه‌گیران و نگیران نداریم یا نشنیده‌ایم .اهمیتی هم ندارد که تعداد یا نسبتی نامعلوم از مردم ناهار می‌خورند و از فست‌فودها ساندویچ سرد می‌خرند و یا بازار کنسرو در این ماه داغ است و بوی گرم غذا، ظهر‌ها هم در کوچه و خیابان به مشام می‌رسد
مهم همان یکی از خالی ترین لحظه های سال است
سفره افطار پهن می‌شود تا تن عزیز داشته شود. تا به ضعف ،بیماری و رنجوری نیفتد این سفره مهم‌ترین برنامه برای گرامیداشت و پرستاری از بدن و رقّت بر آن است
اما این بسیار عزیز داشتن، درست در لحظه‌هایی اتفاق می‌افتد که روشن و پر برق است.صاف و عمیق،خلوت و خیس در جدا و دور افتاده‌ترین فاصله از بدن و مادّه

سفره افطار ترکیبی عجیب پیدا کرده
فردیتی است که به جمع منجر می‌شود
حکم شرعی‌ای که رنگ ملی می‌خورد
سادگی‌ای که با تجمل یکجا می‌نشیند
پرهیزی که با زیاده‌روی کنار می‌آید
و مادیتّی که با روحانیت اوج می‌گیرد
با اینهمه اجزا و محتوایش یعنی خوردنی‌هایش همچنان مجموعه‌ای از خرده‌ریزها و حاشیه‌ها مانده و با هیچ مرکزی کنار نیامده

کوارتت، یک نمایش چند رسانه ای

تماشاگران به چهار گروه تقسیم شده‌اند. هرگروه در برابر خود یک بازیگر، یک دوربین مدار بسته و یک نمایشگر می‌بیند. بازیگرِ روبرو، از ماجرای قتلی می گوید اما روایتِ بازیگران دیگر از نمایشگر پخش می‌شود
به نظر نمایشی کلاسیک و معمول جریان ندارد. شاید دیگر تماشاگران نیز مانندِِ من،احساس کنند علاوه بر تئاتر، در معرض چند رسانه دیگر قرار گرفته‌اند و در پایان اجرای کوارتت، تنها با تاثیری برگرفته از رسانه تئاتر، سالن را ترک نمی‌کنند

قصه‌گویی،روایت‌گری: هر کدام از بازیگران روی یک صندلی و پشت یک میز نشسته‌اند. آنها برای ارتباط با تماشاگران و انتقال آنچه در ذهنشان می‌گذرد تنها از کلام استفاده می‌کنند. نه با دیگر بازیگران حرف می‌زنند،نه راه می‌روند و نه چهره و بدن خود را در حالت‌هایی می‌گذارند تا تماشاگر علاوه بر شنیدنِ گفته‌ها، با احساسِ حالت‌‌ها و حرکت‌ها، به راحتی به خود بگوید تئاتری در حال اجراست
تماشاگر بیشتر با چهار قصه‌گو روبرو می‌شود که حتی مانند نقّال‌ها نمی‌ایستند، حرکت نمی‌کنند، کف نمی‌زنند و حتی صدایشان را بالا و پایین نمی‌برند
تماشاگر تنها در خطی ساده، چهار قصه از دو ماجرا را می‌شنود و سالن را ترک می‌کند

رادیو: تماشاگر بیشترین اتکا را به گوش خود می‌دهد. یک صدای تک خطی، ماجرایی را برای او تعریف می‌کند. مثلا در یک تکه می‌گوید به آشپزخانه رفتم ،چند چاقو برداشتم به اتاق برگشتم و یکی از آنها را چند بار در قلب پسرم فرو کردم. این صحنه و دیگر صحنه ها به وسیله دو بازیگر، یکی قاتل یعنی پدر و دیگری مقتول یعنی پسر، اجرا و بازسازی نمی شود. ابزاری مثل چاقو در کار نیست. دکوری برای اتاق و آشپزخانه طراحی نشده است. بنابراین تصویری واحد در ذهن جمعیِ تماشاگران خلق نمی‌شود. هریک از تماشاگران می‌توانند چشمها راببندند و درست مانند شنیدن از طریق رادیو دست به دامن تخیل شوند و جداگانه تصویر‌هایی از این قطعه از نمایشنامه را در ذهن خود بسازند که با تصویر دیگری متفاوت باشد

سینما،فیلم : نمایشگرهای روبرو تنها راویانِ دیگر را از طریق دوربین مدار بسته برای ما- یعنی قاچی از قاچ‌های چهارگانه تماشاگران – نشان نمی‌دهند. گاه هر چهار بازیگر در خاموشی و سکوت‌اند در حالی که تصویر هایی جان‌دار و هوش‌ربا از زیبایی‌های طبیعت ایران در طول چهار فصل نمایش داده می‌شود. این فیلم‌ها موسیقی متن دارند و سینما یا فیلم از نوع مستند آن را در لابلای تک گویی‌های تئاتری به نمایش می‌گذارند
نویسنده و کارگردان با ترکیب دو وسیله ارتباطی یعنی تئاتر و سینما، از سبک مستند برای بیان چهار روایت از دو ماجرا استفاده کرده است
یکی تصاویری از زیبایی و آرامش طبیعت ایرانی و دیگری بیانی زنده و سیاه از ماجراهای تلخ اجتماعی و فرهنگی که در همان خاک و در زیر آسمان همان بهشت اتفاق می‌افتد
استناد در قطعه‌های سینمایی به شکل عمیق‌تری نیز قابل دریافت است و آن هم پخش همزمانِ صدای کارگردان مستند تلویزیونی یا سینمایی است که مرتبا برای یکی از همکاران خود پیام تلفنی می‌گذارد و مراحل تصویر برداری ، ساخت فیلم و تدوین آن را اداره می‌کند. یعنی یک مستندِ مستند شده
ترکیب سینما و تئاتر به گونه‌ای دیگر نیز رخ می‌‌دهد. وقتی تماشاگر، دو چهره سینمایی شده آتیلا پسیانی و یا باران کوثری را از طریق نمایشگر آنهم در نمایی نزدیک می‌بینند، بیشتر در یک ترکیب سینما – تئاتر فرو می‌رود

روزنامه: تماشاگری که در تالار مولوی نشسته و بازی کوارتت را تماشا می‌کند، همزمان خود را در حال خواندن صفحه حوادث روزنامه‌‌ها می‌یابد.
مصاحبه با متهمان قتل، اولیای دم و یا شاهدان عینی که هریک از زاویه دید خود ماجرای قتل را تعریف می‌کنند و خواننده – حالا تماشاگر- هر بار از یک پنجره وارد مکان وقوع قتل و حاشیه‌ها و پس‌زمینه آن می‌شود و دائم در ذهن خود تصویرهایی را می‌سازد، موضع‌گیری می‌کند یا تصمیم می‌گیرد که گناه را به گردن چه کسی بیندازد .قاتل، اطرافیان،دولت، جامعه یا اصلا خودِ مقتول.
گفتار بازیگران به حدی به گزارش‌گونگی حوادث نزدیک است که انگار تماشاگر را از این ستون روزنامه به ستون دیگر آن می‌برد

ارتباط میان فردی: راوی دردِ دل می کند، خودمانی حرف می‌زند و عامیانه می‌گوید.همان‌طور که تماشاگران در زندگی عادی برای یکدیگر ماجرایی کوچک یا بزرگ را تعریف می‌کنند
راوی که بازیگر متبحری در تئاتر یا سینما و یا هر دو است حالا در مقابل جمعی تماشاگر نشسته است و بخش مربوط به خود در نمایشنامه را از حفظ می‌خواند. اما خواندنش طوری است که گویی برای یک نفر در تنهایی و خلوت حرف می‌زند. انگار همین کنار من نشسته است، نزدیک است می‌خواهد شنونده اش حق را به او بدهد

کوارتت از نظر من به دلیل توفیق در ترکیب این صورت‌ها با معانیِ روزمره اجتماعی ، یک نمایش چند رسانه‌ای و قابل تامل و تحسین است. از موفقیت‌های دیگرِ آن ،دوستان دیگر بهتر گفته‌اند


شیرینی فروشی حاج خلیفه

شیرینی فروشی حاج خلیفه علی رهبر درست دریکی از گوشه‌های چهاراه امیر چقمقاق یزد نشسته است فروشگاهی که از تهران، نشانی‌اش را می‌دانند و به تو سفارش می‌کنند شیرینی‌هایت را از آنجا بخری
هرچند عکسی که از آن گرفته‌ام درِ بسته و روز تعطیلش را نشان می‌دهد اما وقتی که باز است لحظه‌ای آرام ندارد. انبوه مشتریانی که روی نبمکت‌ها به انتظار نشسته‌اند،همهمه بخش پذیرش، بسته‌بندی و صندوق،متصدیان سفیدپوش که دائم در حال جنبش و حرکت‌اند ومعلوم است از پرکاری، بخشی ازخدماتشان را به خود مشتری‌‌ها محول کرده‌اند
ویترین کوچکی در گوشه ای گذاشته و آن را ا ز نمونه‌های شیرینی حاج خلیفه پر کرده اند. در کنارش میز بلند و باریکی و چند دسته یادداشت کوچک که خود بنویسی و قیمتش را هم کنارش حساب کنی و به اولین زنجیره از خط خرید تحویل بدهی. دوستی می گفت بیست سال پیش که اینجا آمده سینی‌های بازِ شیرینی رها بوده و مشتری‌‌ها جعبه‌‌ به دست خود شریک کار کارگزاران می شده‌‌اند
بوی گلاب وعطر هل و پسته و زعفران و نارگیل هم درهوا موج می‌زند و با همهمه‌ای که در مشامت برپا می کنند، شیرینی فروشی را زنده تر جلوه می‌دهند
اما با این حال به سختی می توانم نام این محل را شیرینی فروشی بگذارم. می دانم عادت من به نمای بیرونی، ویترین‌ها و معماری داخلی مرسوم درشیرینی فروشی‌های تهران و شهرهایی که دیده‌ام و رفتار کارکنان آنها
مرا در تشخیص هویت این شیرینی فروشی خاص دچار مشکل کرده باشد
سردر ورودی آنقدر قدیمی و ساده است که شاید تنها سی یا چهل سال از تاریخ تاسیس آن یعنی 1295 یا بقول وب سایت ان 1298 مدرن تر به نظربرسد. فضای داخلی از ویترین‌های مرسوم خالی است در کنار پنجره‌ها نیز دامی از سینی های خوش آب و رنگ پهن نشده تا تله‌ای برای رهگذران باشد. کمتر لبخند و صمیمیتی به مثابه یک جاذبه تبلیغاتی در چهره فروشندگان به چشم می خورد. اینجا به کارخانه کوچکی شبیه است که خط تولید پر و پیمان آن، برند تجاری و بازار تضمین شده آن، جایی برای پنهان کردن خستگی و بی حوصلگی کارگزاران آن و روش‌های اغواگرانه برای جلب مشتری نمی گذارد
با وجود این همه نام شیرین مثل قطاب، باقلوا، پشمک، سوهان، لوزوکلوچه‌های رنگارنگ و معطرو دیده شدن این همه اشتیاق و توجه وچشم‌های گرد و بزاق‌های تحریک شده ، این همه شورِ نوستالژی و رجوع خاطره‌انگیز سنت‌ها، فضا سرد و برهنه است
دفتر مدیریت از گوشه‌ای پیداست. میزهای تحریر و کار آن مرا به یاد میزهای ارج اوایل دهه پنجاه می اندازد که با رنگ سبز مغزپسته ای و یا آبی روکش ضخیمی از چرم داشتند .یک قاب عکس بزرگ از حاج خلیفه آن بالا نشسته است. مدیران با سر و وضعی ساده گویی فقط به کار فکر می کنند و هیچ چیز نمی تواند حواسشان را پرت کند
در گوشه ای از کارگاه پرهیاهوی پشت پرده که سینی ها سیاه و بزرگ، لبالب از آن همه جسم شیرین از کارخانه می رسند، جوانی نشسته و برجی از نقل های درشت را به قله می رساند؛ به آن خنچه می گویند .سفارشی است برای سفره عقدی که همان روز عصر پهن می شود. بله را که از عروس می گیرند تکه تکه اش می کنند و میان مهمانان به تبرک توزیع می کنند. کاسه نبات ها و شیرینی های درهرم ساخته و به زرورق و ربان کشیده شده هم صف به صف در طبقه های بیرونی در انتظار سفارش دهندگان قبلی به ردیف نشسته‌اند
فضایی ساده، جایی که خود را هنوز بنگاه می خواند در فقری از تبلیغات مدرن، تکیه داده به اعتباری که دهان به دهان می چرخد، با بسته بندی از جعبه‌هایی سفید و پلاستیکی که تا به تهران نرسیده کج و کوله می شوند، خالی از رفتارهای مشتری مدارانه هم یک بی نیازی بزرگ به مدنیت جدید را به رخ می کشد و هم نمادی از پرکاری مردم یزد در ترکیبی از نفرت از ریخت و پاش، زرق و برق و سرعتِ کند جدا شدن از پیوندهای قدیمی و سنتی خویش و در عین حال پابرجایی بنگاهی صدساله است که کمتر به چشم می بینیم
اما هنوز نمی فهمم چگونه این همه سادگی و برهنگی با آن همه شکوه و تنوع شیرینی‌های پر تجمل و شاهانه
ترکیب می شوند
یعنی از این تناقض سر در نیاوردم که ساده گرایی چگونه از دل خود محصولی را خلق کرده که نه در سبد مصرف روزانه که در مناسک و مراسم و آیین های خوش و البته بتازگی ناخوش می گنجد
یزد با این همه افتادگی، بی رنگی، سادگی در شهر، معماری، رفتار و سبک زندگی چگونه خود را به عنوان قطب تولید کننده شیرینی ایران معرفی کرده است
مسجد اول - مسجد فهرج

یزد شهر اذان‌های نشانه‌دار

صدایش آنقدر بلند نبود که مرا از آن خواب‌های شیرین بیدار کند. گویی آرام برای خودش اذان می‌گفت یا با خودش زمزمه می‌کرد. اما در بیت اول بود یا شاید وقتی دومی را می‌سرود که حتما هوشیارم می‌کرد. چه شبی که در خانه صفاییه مهمان بودیم و چه دو شب بعد که پشت امامزاده جعفر، چشمهایمان به دیواری از پنجره‌های کوچک باز می‌شد که نور مناره بلند امامزاده، آنها را در همان تاریکی، رنگی نشان می‌داد
صدای او صدای اذان موذنّی نبود که خادم خواب‌آلودی میکروفون را جلوی یکی از شبکه‌های رادیویی روشن می‌کند ومجری، اول به اطلاع همه می‌رساند که اذان صبح به وقت کجاست و بعد صدای ضبط شده و البته قابل احترامِ یکی از آن موذّن‌های مرحوم یا زنده، ایرانی یا مصری،پیر یا میانسال به گوش می‌رسد و ما را یا به کوچه‌های بچگی و افطارهای رمضان می‌برد و یا شب‌های بعد از پیروزی انقلاب را زنده می‌کند که تا مدتی به زمزمه‌های شکسته بی‌نیاز بودیم و اذان‌مان هم باید به فریاد شباهت پیدا می‌کرد و کوبنده می‌شد
اما اذان این موذّن قرار نبود از راه رادیو برای هزاران شنونده خواب و ناخواب و نامعلوم ونامعین پخش شود. صدای او فقط برای یک محله پخش می‌شد.تا آنجا که طول موج بلندگو اجازه می‌داد تا جاییکه حد و حریم مسجد و امامزادۀ مجاور می‌گذاشت
صدای او نشانه‌ای برای یک محله بود.او انحصارا موذّن تعدادی محدود و معلوم از مردم بود.حتما وقتی شنونده‌های دائمی او صدایش را می‌شنوند ،صورتش را به یاد می‌آورند نامش را می‌دانند و خانواده‌اش را می‌شناسند
در این صورت شهر به ازای موذّن‌های زند‌ه‌اش به مناطقی غیر از مناطق شهرداری ،پست و آموزش و پرورش تقسیم می‌شد
شهر در شب از نیمه گذشتۀ خود بیدار می‌شد، در حالیکه اعتراضی نداشت
بیدار می‌شد با نفسی گرم ،زنده و صدایی خش دار. با گویشی منحصر به خود،در قالب قراردادی جمعی با مجوزی قدیمی و در معاهد‌ه‌ای پردوام اما نانوشته
شهر بیدار می‌شد با گفت و گویی آرام ، بازمزمه پیرمردی در گوش محله‌ای پرخواب

مصطفی دلشاد تهرانی

هميشه او را اينطوري ديده‌ام با كت و شلواري ساده اما تميز و بي چروك. با جثه و تني لاغر، قامتي نه چندان بلند و حدي در ميان شكستگي و يكپارچگي
كلمه‌ها، نگاه، نشستن، ايستادن و حركت دست‌ها همه در قابي از ادب جاي مي‌گيرند و جنس او را از باقي بافت‌ها جدا مي‌كنند. دايره‌اي دور او مي‌كشند كه بعد از بيست سال مي‌توانم بگويم او از جنس هيچكس نيست و به هيچ پديده آشناي ديگري شباهت ندارد. مرزهايش با ديگري سنگين است با هيچكس ديگر تركيب نشده تا وقتي او را مي‌بينم هويت ديگري را برايم تداعي كند
اما با اين حال طول موجش امتداد ندارد، سنگين نيست. خود را روي يك بيل بورد بزرگ با رنگ‌هاي تند و گرم و كلمه‌هايي با فونت درشت يا صورتي گريم كرده و چند برابر نشان نمي‌دهد
صدايش آرام است. اما حساسيت‌هاي فصلي آن را تا به گوش برسد خش‌دار و سرفه‌دار می‌کند. كلمه‌هاي حتما، يقينا، ضرورتا، بايد و مطمئنا در لغت نامه‌اش كمتر پيدا مي‌شود. آخر جمله‌هايش بيشتر وقت‌ها با گزاره‌اي پرسشي تمام مي‌شود و كمي لعاب ترديد دارد با اينكه ساختمان كلامش با آجر هایی از جنس استدلال و استناد بالا مي‌رود
دورترين و دست نيافتني‌ترين آدمي است كه ديد‌ه‌ام. اما نزديك است بدون آنكه نزديك بيايد. شايد براي اينكه راهها را به خود ختم نمي‌كند و براي ديگران دعوتنامه نمي‌فرستد. فكر نكردم هيچوقت كسي عاشقش بشود یا قهرمان و پیامبرش بخواند. با احساس ِخودش و همه آدم‌های دایره و دایره‌های اطراف خودش بازی نمی‌کند
به يك ابر رايانه شبيه است. تا بحال نفهميده‌ام چگونه اين همه داده را از سفره‌هاي مختلف جمع و دسته‌بندي كرده است
به پيران و عارفان شبيه نيست. شباهتش به آنها را به پنهان‌ترين لايه‌هاي وجودش برده است. ژست استادان دانشگاه را نمي‌گيرد. فيلسوفي پيپ بر لب نشده تا هيچ كلمه از كلمه‌هايش را كوچه و عابران نفهمند. مي‌دانم چند زبان زنده را مي‌داند اما از زبانِ مردگان دانستنش بی‌خبرم
بي تكان و بي اضطراب است.به نظر نمي‌رسد هيچ زلزله‌اي او را لرزانده باشد. هيچ روانكاوي نمي‌تواند نشانه‌اي از اندوهي غير لازم يا افسردگي و ياس در او بيابد
هميشه چيز تازه‌اي براي گفتن دارد. گويي وحي همچنان و بنوعي دیگر ادامه دارد يا راويان هر آن روايت تاز‌ه‌اي نقل مي‌كنند. شايد باستان‌شناسي است كه در حفاري‌هاي مكرر هر بار گنجي، كتيبه‌اي يا شهري مدفون شده زير خاك را كشف مي‌كند و به ميراث فرهنگي تحويل مي‌دهد
روشن است. ميانه‌روست، ديندار است، اعتدال دارد، نه امروز در نيمه دهه هشتاد و نه در سحرگاه دوم خرداد كه از نيمه دهه شصت، از وقتی او را مي‌شناسم
حتما بايد از او دقيق‌تر مي‌نوشتم . اينكه چه چيزهايي درس مي‌دهد يا چه كتاب‌هايي منتشر كرده‌، يا درباره عقايد سياسي‌اش، يا نگاه او به زن و رفتار خانوادگي‌اش ، اينكه بيشترين تاثير را از درس‌هاي انسان شناسي‌اش گرفته‌ام ، اينكه حالا كجاست و چكار مي‌كند .چرا شهرت نام‌هاي پرنام را ندارد
و حتما نبايد او را در كاغذ به اين سفيدي شرح مي‌دادم. نبايد او را فقط از اين همه تكه‌هاي خوب مي‌ساختم. قرار نبود از او پديده‌‌اي آسماني و پيامبري معاصر بتراشم. من مي‌دانم در او رنگ‌هاي ديگري هم پيدا مي‌شود هم عقلم مي‌گويد هم چشمم ديده است. مثلا رنگ خاكستري، طوسي، قهوه‌اي كم‌رنگ. با اين حال او هنوز براي من يك دليل است. يك وجود پاك، بي فساد، کم ‌گناه، پر از آگاهي ناب كه انتخاب مومنانه چهارده سالگي ام را برايم همچنان تاييد مي‌كند