رفته در خواب
ایستاده بود اما از فرط پیری انگار به رکوع رفته بود. مانتوی کرپ مشکی با گلدورزیهای برجسته و نخکش شده و کهنه به تنش داشت. روسری را گره زده بود و اضافه بر آن چادرمشکی هم روی سرش بیتکان بود. با یک دستش پلاستیک دارو را نگهداشته و با آن یکی چادر را از کمر گرفته بود.
500 تومنی کهنهای روی پیشخان داروخانه رها بود. تا بقیه پول برگردد سرش را تکیه داد و یک دفعه به خواب عمیق رفت. بعد انگار بیدار شد باقی پول را تو دستش مچاله کرد و به طرف در راه افتاد. جلوتر در را نگه داشتم تا بیاید اما دکتر بلند گفت: " شما بروید خانم. اون حالاها نمیآید". معلوم بود مشتری است. راست میگفت به کندی یک لاکپشت یواش میرفت. همینطور که در حال رکوع بود و میآمد، نرسیده به در دوباره خوابش برد اما نه چادر از سرش میافتاد و نه پلاستیک دارو. تعادلش هم به هم نمیخورد.
بیرون ایستادم تا باز راه افتاد. همین طور که زیر بازو را گرفتم تا از پله پایین بیاید پرسیدم کدوم طرف میروید؟ به سمت مسجدالغدیر اشاره کرد و گفت مسجد. بعد با لهجۀ اصفهانی گفت: "دوا گرون بود نتونستم بگیرم." دوسه قدم آمد. تا پرسیدم خونهتون نزدیکه یا نه و او جواب داد نه، دوباره، ناگهانی و ایستاده خوابش برد. سوال بعدی بیمورد بود که تنها زندگی میکنی؟ او نمیشنید.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر