بازتاب "مردم" در مصاحبه‌هایی که هرگز پخش نشد

هر چند وقت یکبار از طریق یوتیوب یا ایمیل و تلفن همراه فیلم‌هایی با عنوان مصاحبه‌هایی که هرگز از تلویزیون پخش نشد" دست به دست می‌شوند. گزارش مردمی که میکروفون‌ ِ نشاندار ِ شبکه یا برنامه‌ای خاص جلوی دهانشان گرفته شده و مشغول اظهارنظر درباره موضوعی و پاسخ به پرسش خبرنگاری هستند این تکه‌های قیچی شده و درنتیجه غیر قابل پخش از تلویزیون که معلوم نیست چگونه ازهفت‌ خوان صدا و سیما به بیرون درز پیدا کرده‌اند، معمولا انفجاری ازخنده، تعجب و شگفتی از اینهمه عرضه‌ بلاهت و یا شرم وسرخرویی را در چهره ببیننده به همراه دارند
مردم در آنچه در این تصاویر بازتاب پیدامی‌کنند، درحومه شهرها زندگی می‌کنند؛ یعنی حاشیه نشین‌اند. شغل آنها دامداری، کشاورزی و کسب و کارشان ازطریق مشاغل کوچک و جزیی است. جهان آنها کشاورزی یا دامداری است. ازنظریکی از آنها درباره اعضای شوراها می پرسد جواب می‌شنود "اینها نمی‌توانند حتی یک گاو بچرانند" فقیرند، لباس‌‌های ژولیده وارزان وکهنه پوشیده‌اند
اگر زن هستند بیشتر چادر به سر دارند که سیاه است یا به سبک قدیم روشن و گلدار. رویشان را محکم می‌گیرند، معمولا درگوشه‌ای از تصویردر ِ خانه‌ای نشان داده می شود که باز است ، به نظر می‌ر‌سد خانه‌دارند.اعتماد به نفس‌شان کم است به سایه بالا سرنیاز دارند، به شوهر، حتی اگر نودسال راهم گذرانده باشند. وقتی سراغ شوهرش را می‌گیرند جواب می دهد "طلاق داد خاک بر سر. شوهر کجا بود قبر باباش "
شهروندان در این پاره فیلم‌ها کم سوادند یا بیسواد. قدرت بیان پایینی دارند. از منظم کردن افکارشان عاجزند
معمولا لهجه‌‌دارند.مهاجر
جانشان ازمشکلات شهری یا زندگی به لب رسیده. جدی‌‌‌اند و خشمگین، گویی دستشان به هیچ کجا نمی‌رسد، پناهگاهی ندارند مرعوب دوربین‌اند وخبرنگار و بیننده. به نظر ترسیده‌اند درعین حال ساده‌اند و زود فریب می‌خورند. زیرکی‌های خبرنگار را نمی‌گیرند یا دست انداختن‌هایشان را و تعلیم دادن‌هایشان را زود به نقطه تسلیم می‌رسند یا از اول تسلیم بوده‌اند. بهره هوشی پایینی دارند هرچه استاد ازل گفت بگو می‌گوید. البته در این کلمه به کلمه گفتن‌ها ناتوان است به تلاش ناکامی که در مورد محکومیت اسراییل دارد دقت کنید .

کلیشه‌ها را ناقص گرفته‌اند. کلیشه‌های دینی، ملی، اعتقادی و ایدئولوژیک. پراز تپق و اشتباه‌اند. روز جمعه آخر ماه رمضان را همان عید فطر می‌دانند. بیست و هفتم خرداد راهمان بیست ودوم بهمن می‌خوانند نام خدا را اول بر زبان می‌آورند اما به شکل "بسم الله الرحمانیم ". برای معرفی خود می گویند "من ...هستم" و بلافاصله بدون هیچ ارتباطی ادامه می‌دهند " پسر منهم مکه به دنیا آمده روبروی قبرستان بقیع. حج تمتع هم رفته‌ام نه بار هم به کربلا.نوکر امام حسین هم هستم"هم نشانه‌های مذهبی خودرا بی‌مقدمه بروزمی دهند وهم خودنمایی‌های غیرپیچیده دارندب
چه‌ها اما رویه‌ی دیگری دارند. هم آوازهای زیرزمینی و کوچه بازاری را عینا تقلید می‌کنند هم به همراه مادربه نمازجماعت می‌روند و درست هنگام سجده‌ی کِشداردسته‌جمعی، شروع به رقصیدن می‌کنند ودرست وقت برخاستن جماعت واز ترس دیده شدن از رقصیدن دست می‌کشند. زودتر یاد گرفته‌اند و درغیاب چشم‌های ‌بزرگتر " آن کاردیگر می‌کنند "
خبرنگار اما دراین تصاویر خود ماموراست ومعذور. کلیشه می‌پرسد و کلیشه جواب می‌گیرد جوان است بازبان و ذهنی به هم ریخته، آموزش ندیده اما آموزش می‌دهد؛ همان که من می‌گویم بگو. تمرین می‌دهد، جمله می‌سازد و در دهان مصاحبه شونده می‌گذارد" .اسمش را نیار. بگو انزجار. خب اصلا نگو، نخند، حالابگو، حالا نگو"
مچ می‌گیرد، می‌خندد، ازبالا نگاه می‌کند.عاقل ِکل و باسواد می‌نماید، مسخره‌چی است از حرف‌های ساده مردم برداشت‌های جنسی می‌کند.
رسانه اینجا هم قیچی می‌کند هم هوای آبروی مردم را ندارد. جلوی انتشار آن را نمی‌گیرد
برای من تصویرآن پسرعقب‌مانده درانتهای فیلم معنای نهایی را دارد. صورتی بزرگتراز حد معمول. با خند‌ه‌ای عجیب.
من – مردم، شهروند، بیننده – جلوی دوربین ایستاده‌ام. گوژپشتی هستم که بچه‌ها درکوچه‌ها به هم نشانم می‌دهند ودنبالم می‌کنند. با صورتی بزرگ وآبله‌گون. سری نامتناسب با تنم. با حیاتی گیاه‌گونه. از من قهقهه می‌طلبند و خود از زشتی صورت و خنده‌ام قهقهه می‌زنند." بخند. هاهاها. بخند هاهاها. بخند... "

تاجگذاری مدنی

مراسم تحلیف اوباما یک تاجگذاری بود ازنوع مدنی. همان شکوه، بزرگی و احساس شور وقداست، پرازتشریفات، احترام وسرشاری حاضران ازحس درک یک لحظه‌ی تاریخی را در خود داشت.با هزینه ای سنگین ، امنیتی وحشتناک ، تقدیس یک روحانی ودستی بر کتابی آسمانی.حتی دخترکوچک رییس‌جمهوری که خود جزیی از این "تحول تاریخی" است دوربین به دست داشت و این لحظات را ثبت می‌کرد.
تحلیفی بود بدون تاج و نمادهایی که جا به جا که به این تاجگذاری رنگ همقطاری مدنی می‌زد.
با این همه که وجه امپراتورانه‌ی آن توی ذوق می‌زد آرزو کردم بازهم در یک فریب جمعی مفتون یک ایده شوم یا ازشوق وغم بی‌دلیل اشک بریزم یا خشمی عمومی به عضلات دست وپایم انرژی بخشد. از بلاغت یک سخنران حیرت کنم، به یک معجزه عظیم اجتماعی ایمان بیاورم. چشمم به یک افق عمومی روشن شود ودلم به یک امید نزدیک خنک
اما متاسفم که یا فریبنده‌ای نیست که دلبری کند یا من استعداد فریب خوردن را از دست داده‌ام ْ

تاکسی بانوان بدون بوی سیگار

طراوت صبح را به خودش گرفته بود با ظاهری آراسته و نای زیادی برای حرف زدن، خوش ‌و‌بش کردن و از خود گفتن. کلمه‌ها را بلند ادا می کرد. در مرزهای درونی باقی نمی‌ماند. راحت ازخط‌های وجودی‌اش بیرون می زد، به درون من وسه مسافر دیگر نفوذ می کرد و به بیرون از تاکسی‌اش سرک می‌کشید.
ساده‌ی ساده نبود. کمی آرایش داشت با اعتماد به نفس وسرزندگی. نه لطافتش خالص بود نه رانندگی کردن توخیابان‌های تهران خشن‌اش کرده بود
ماشین بوی پودرلباسشویی می‌داد یا صابونی که با آب گرم شسته شده باشد. مطبوعیتش مصنوعی نبود. سبز کاهویی ماشین به همراه ترکیبی ازراننده تاکسی بودن و زنانگی‌اش همینطورحضور چهار زن مسافر یک حال و هوای خصوصی اما ویترین‌دار و درحال حرکت به ماشین داده بود
تا روی صندلی جلو نشستم و در را بستم، تاکسی دیگری جلوش پیچید. دادش بلند شد که: " می‌دونن ما فقط حق داریم مسافرای زن را سوار کنیم، چهارتا مرد وایستادن، اونوقت فقط سراغ زن‌ها می‌روند" یعنی که آنها- راننده های مرد- ازقصد و برای رقابت این کار را می کنند
به خیالم رسید بلوارکشاورز و خیابان کریمخان رودخانه مواجی است و این قایق کاهویی رنگ فقط حق دارد ماهی‌های ماده را صید کند و یا مثلا قزل‌آلا را ولی باقی قایق‌های بزرگ تور می‌اندازند وهرماهی‌ای که خواستند جمع می‌کنند
توخیال رودخانه و موج‌هایش بودم که دوباره صدای خانم راننده مرا به خشکی آورد: "با اینکه پول بیشتری ازما گرفتند حق سوار کردن آقایان را نداریم. برای خرید وتجهیز کردن این پراید یازده ونیم میلیون دادیم"
این جمع ومفرد شدن‌های ضمایر جالب بود اما سخت بود که هم حواسم به رانندگی‌‌اش باشد و هم به تغییر ضمیرها. برای همین بدبختانه هیچ جمع‌بندی‌ای ازطرز رانندگی‌ وضمایرش ندارم
صدای بیسیم تاکسی دائما با صدای مجری برنامه صبحگاهی رادیو مخلوط می‌ شد. اتفاقا هردو زن بودند
طوری ا ز تجهیزات ماشین حرف می‌زد که فکرکردم ماشین مخصوص حملVIPاست وحتی شاید شیشه‌ها هم ضد گلوله هستند
"ماشین، قابل ردیابیه. داخل اتاقک و زیر صندلی‌ها هم وسایلی نصب شده" خودمو جمع وجور کردم و به زیر پا و صندلی‌ام دقت کردم او برای خودش ادامه می داد: "تمام فضای داخل اتاقک درایستگاه مرکزی دیده می‌شه". فکرکردم الان دو چشم به ما زل زدند و به حرف‌های خانم گوش می‌کنند اما او خیلی بی‌خیال وبی‌وقفه جلوی همان چشم‌ها یاد خاطره‌ای افتاد: "چند وقت پیش، یکی ازتاکسی‌های بانوان چپ کرد اما هنوز دورهفتم هشتم را - این را بسادگی می‌گفت- نزده بود که ماشین پلیس، آمبولانس و آتش نشانی سررسیدند ومسافرا رو نجات دادند‌"
به ذهنم رسید عجب پیشرفتی! والبته عجب امنیتی. اما با این چشم داخل ماشین چکارباید کرد. آدم ازاول تا آخرزیر نظراست. شک کردم نکند درحال تعریف یک فیلم خارجی است
دوباره رفت سراغ مسافردزدی مردهای همکارش اما نمی‌دانم چه ربطی داشت که بلافاصله گفت:"ما حتی نمی‌تونیم خونواده خودمون راببریم بیرون ببریم. باید آژانس بگیریم" مطمئننا منظورش از "خانواده"، بستگان ذکورش بود
این وسطها انگاریادش رفته بود من کنارش نشسته‌ام. خودش بود که بلندبلند و گرم با خودش مکالمه می‌کرد یک دفعه با همون سرزندگی، تاملی کرد وگفت: "می خوام چه کارمردها را سوارکنم. تمیز نیستن. بوی سیگارمی‌دن.اصلا بوی مرد می‌دن. همینطوری خوبه"
یکدفعه یادش افتاد که زیاد با من حرف زده :"چقدر اطلاعات گرفتی‌ها " شاید می‌خواست بگه چقدراطلاعات به تودادم.
دورمیدان ولیصر راکه به طرف بالا پیچید، فهمیدم یا من مقصدم را آهسته گفتم و یا او اشتباه گرفته‌. گفتم نگه داره.باقی پانصد تومانی را که ‌داد دیدم کارت آژانس راهم لایش گذاشته و شماره گوشی همراه خود ش راهم با خودکار پشت کارت نوشته. خیلی آشنا و خودمونی با خنده گفت: "ما توهمین محدوده کارمی‌کنیم خواستی زنگ بزن" بازاریابی‌اش توی ذوق نمی‌زد
تا رسیدم اداره برای خانم "میم" و "کاف" تعریف کردم. خانوم میم فوری گفت: "چه ماشین امنی!" و شماره دستخط همراه کارت را جایی یادداشت کرد
زمزمه های خیابانی - 1

تعارف

سالاد بفرمایید. ماست موسیر، بورانی، ازاین ترشی لیته بخورید، لیمو ترش روی غذاتون بریزید، بفرمایید (این مال غذای اصلی است)
هرروز پنج دقیقه‌ای از نیم ساعت وقت ناهار به این بفرماییدها می‌گذرد.زیاد تاثیری هم ندارد.هرکس فقط سرقاشقی، نوک چنگالی برای تبرک انگار برمی دارد
امروز سالاد تعارف کردم. هرکس یکی دو پر کاهو برداشت.قاشق پنجم ششم بودم که مجبور شدم غذاخوری را ترک کنم وقتی برگشتم خانم "میم" با خنده به خانم "جیم" گفت بگو گفتی تا خانم "الف" نیست از سالادش بخوریم
ناهارانه- 3

پناهندگی

رقیق و نازک، پوست‌انداخته، وزن از دست داده، شناور،مثل یک بادکنک گازی رها شده در باد،
ریختگی چشم از همه رنگ‌های اصلی، لعاب‌زدایی
پوست پر از حفره، براق، شبیه یک چراغ مهتابی
مورمور شدن لب‌ها، لبالب شدن کاسه چشم‌ها
گره‌ درشت درمیان گلو ونای
پیشانی دردناک، دهلیز سیاه
میل فرار به محرابی تاریک، مسجد یا کلیسا
پنهان شدن زیر پرده‌ای سیاه، مثل لباس کعبه
تشنه‌ی پناهندگی به دامن یک پیامبر، بست نشستن در بازوهای یک مادر
امانِ یک ضامن آهو

سفارت پادشاهی بیمارستان

بیمارستان‌های تهران هرچه خصوصی‌تر باشند به سفارتخانه‌ها شبیه‌ترند. تکه‌ای از یک جمهوری یا پادشاهی که جزیره‌وار در خاک کشوری دیگر جا گرفته‌اند. می‌شود نظام حکومتی آن را پزشکی نامید. پایت را که از در ورودی رد می‌کنی انگار از مرز گذشته‌ای. پرچم تازه‌ای نصب است. سکه‌ای دیگررایج است. رییس و مرئوس تغییر می‌کند. نقش‌های این خاک در آن خاک بی‌اعتبارمی‌شود
من ـ بدنی بیمارـ شهروندی ساده‌ام که بر حسب نشانه‌ها و نوع بیماری‌ام، طبقه‌بندی می شوم. به هرحال ضعیف و بی‌سوادم
پادشاه، رییس‌ جمهور یا رهبر این سرزمین، پزشک است. او هرچه مشهورتر، متخصص‌تر و پرمراجعه تر، به نوکِ هرم نزدیک‌تر
پله‌های بعدی قدرت مال پزشکان داخلی، انترن‌ها و رزیدنت ها، رادیولوِیستها، پرستارها، عوامل آزمایشگاه، اتاق عمل، بهیارها و نیروهای خدماتی، ماموران آسانسور و نگهبانان است
با اینهمه آنها تا پایین‌ترین رده با من - بدنی بیمار- ارتباطی بالا- پایین دارند
من حتی در خدمت ومرعوب ابزارهای ساده و پیچیده پزشکی هستم. از درجه حرارت، دستگاه فشار خون سرنگ‌های، وسایل پانسمان‌، دستگاههای رادیولوژی، سی تی اسکن و ام. آر. آی
لباس‌ها و پوشش، رابطه‌ها و زبان ارتباطی و گفت و گو بلافاصله تغییر می‌کند. جنسیت، تابع نظام بیرونی نیست. حجاب زنان چه در کادر بیمارستان و چه در مورد بیماران زن به دلایل شرعی و عرفی، شکل‌های دیگری پیدا می‌کند
پ.ن: ازبس به دلایل و برای افراد مختلف از در ِ این سفارتخانه‌ها وارد و خارج شده‌ام، انگار تابعیت دوگانه دارم. با این حال دیشب که برای اولین بار اسکن شدم، دیدم حتی این دستگاه فلزی بیجان هم می‌داند که من خارجی‌ام ، فاخرانه و ترسناک سرم را مثل یک کاغذ A4 کپی می‌کند



آشوب درخیابان وزرا

خیابان وزرا، جلوی در پارک ساعی، ساعت 10 شب، هفتم محرم
یک دایره، یک دسته کوچک ِعزاداری، بی‌عَلَم، بی‌کتل
با دو پرچم موج‌دار، سرخ، یکی جلو یکی عقب
چند جوان سیاهپوش، نه مدرن، نه سنتی، نه فقیر نه ثروتمند
باهوش ،دانشجو یا فارغ‌التحصیل
پر از موسیقی بوشهری، پرکوبه، پُرازصدای زیر، پُراز صدای بم
بدون بلندگو، بدون نوحه، بدون زنجیرزن، پیاده نظام یا سواره نظام
بیشتر ایستاده، کمتر رونده
بدون ِنمایش، گرم ِکار خویش، ناپراکنده، باهم، باحواس ِ جمع
اندوهگین، عزادار اما بی‌اشک، بی‌آواز، بی‌کلمه، بی‌ضجه
پیشگویی‌کننده، خبردهنده؛از شکستی سنگین، کشتاری بزرگ، روزگاری سیاه
دیروز، فردا، پس فردا
خواب خرگوشی ِ شهر را برهم‌زننده، دل‌‌آشوب و پریشان‌‌کننده
آرامش گیرنده، توفان‌اندازنده

پ.ن:عزا و اندوه، توجه وعمقی که این گروه ساده به خیابان انداخته بود، با هیچ گروه عزاداری دیگری برابر نبود
چند وقتی است نه سرعت اینترنت و نه بلاگر اجازه دانلود عکس و پخش صدا را نمی‌دهد
وگرنه بجای اینهمه کلمه باید صدای موسیقی آن‌ها رامی گذاشتم،همان کافی بود

کلمه‌ها وترکیب‌های تازه - 1

چه بی‌رنگ و بی‌حال است این "ایاب" اگر بدون "ذهاب" آن را بخوانیم. انگار یک کلمه دیگر است با یک معنای دیگر. سرد و خالی؛ سایه

بیلبورد نوشته‌ها - 1

گره مشکل‌گشا
احتمالا همه دیده‌اید یک شرکت تازه به تبلیغ ِ انبوه رسیده‌ی فرش، این شعار را در بزرگراهها پیش چشم مردم شهر گذاشته است:

47 سال است که با گره به گشایش خاطر شما دلخوشیم

با این جمله، دوکلمه گره و گشایش، دو دشمن قدیمی، ذاتی و به نظرابدی را یکجا نشانده. با موادی هم‌‌جنس، مبتدایی مشترک اما با معانی و روح‌هایی دور
دشمنانی جانی با لباسی مشابه؛ یکی آبادگر یکی ویران کننده. یکی جان‌بخش، یکی قاتل
تاجر ِ ما به جرم خویش یعنی "گره زدن"، اعتراف کرده اما درکنارش "گشایش" گذاشته تا قلم عفو بر گناه خویش بکشد ومنت را هم بیفزاید که سالیانی رنج برده تا فقط "خاطر" مشتری گشوده شود
یک آسانی ِ سختی‌نما. این هزار گره گرمابخش، گره‌گشا. یُسر ِ بافته شده ازعُسر
هروقت این عبارت را می‌بینم، گیجی آرام‌بخشی به من دست می‌دهد. معمایی است که نمی‌توانم صورتش را تصویر کنم اما هزار بار طعمش را چشیده‌ام
هرچند وجه پاچه-ی- مشتری خوارانه ‌این شعار کمی آزاردهنده است

کامیون نوشته‌ها - 1

همکارم می‌گفت پشت یک خاور نوشته بود:
همه از خاور می‌ترسند ما از نیسان