یک شهر و چند جور بانک

دقت کردین کارمندان هر بانک یکجور لباس می پوشند، شخصیت های شبیه به هم دارند، تقریبا مثل هم حرف می زنند؟ مثلا می بینید یک بانک روحی پرحوصله و مودب داره، شق ورق لباس پوشیده و بیشتر لبخند می زند، وسایل وکاغذ ها تا حدی مرتب اند. مامور حراست بانک یونیفرم تمیز وتقریبا اتوکشیده ای پوشیده و با بدنی نیمه خبردار، بانک و مشتریها را زیر نظر دارد. نور و رنگ تا حد مناسبی فضا را گرم و نشستنی می کند. مصالح ساختمانی محکم و نو هستند. چوب پیشخوان ها هم همینطور.
اما بعضی بانک ها با همه تغییرات و نوشدن ها ما را هنوز به یاد دوره رضاخان می اندازند. سقفهای بلند، ستونهای گرد و قطور، پیشخوانهای بلند که بیشتر برای قامت معماران آلمانی آن مناسب بوده است. وضعیتی که مشتریها را به قعر می برد و کوتاه می کند انگار از ته کاسه ای با دیواره بلند، به بالا نگاه می کنند و دستشان رابه لب آن می رسانند.
فضای تاریک وپنجره های کوچک، با دکوری کمونیستی، بی تزیین، سرد، خاکستری، قهوه ای و خاموش و کاملا اداری که ما را به یاد معماری داخلی ساختمان های اروپای شرقی می اندازد.
کارمندانی کم حوصله، اداری ، با لباس هایی معمولی و صورتی با خطوط خسته، بدون لبخند و نگاهی که کمتر به چشم مشتری دوخته می شود. مشتریانی که با هم فرقی ندارند مگر اینکه دوستی آشنایی یا مدیر شرکتی باشند. بعضی وقت ها هم صدای بحثی و جری بلند می شود. اینجا کارکنانی هستند که که هنوز اثر خمیازه های صبح و خستگی اضافه کاری دیروز را به صورت دارند.
دیدید بعضی از شعبه های بانکها حالتی محلی دارند وبرای همین فضای داخلی شان حالتی غیررسمی می گیرد. کاسبها وهمسایه ها با هم و درعین حال با کارمندان وتاحدی رییس شعبه صمیمی اند، چاق سلامتی وشوخی می کنند. بعضی به خاطربزرگی شعبه ودر مرکز شهر و تجاری بودنشون بیگانگی را در هوای بانک تزریق می کنند. بعضی به خاطر همین بزرگی وشلوغی والبته نظم مسلط به کارخانه ای شبیه می شوند که خط تولید دارند ویک ماشین صنعتی بزرگ اند. موادخام - مشتریان وقبضها ودفترچه ها ودسته چکهاشون - دسته دسته از در ورودی چرخان وارد و بعد از انجام کار با جهت مخالف خارج می شوند. بخصوص با صدای مقطّع خانمی که ربات وار شماره ها را می خواند.
با اینکه کارکنان همه آنها اعم از دولتی یا خصوصی همه با رقم سروکار دارند، با چهار عمل اصلی، با ماشین حساب، صندوق، با کسری با اضطراب، البته با موقعیت خوب شغلی، تضمین های اقتصادی، تاحد زیادی احترام و فخر اجتماعی وبه نظر مسلط به روانشناسی و آشنابه بازار ومعادلاتش و رابطه های گسترده هستند به همین دلیل هم هست که آگهیهای استخدام بانکها درتیراژ زیاد کپی و از سوی دستفروش ها داد زده می شود و برندگان مناقصه های استخدامی بانک ها مثل قهرمانان ورزشی روی دست بلند می شوند.
با اینحال چرا اینقدر تفاوت حتی درون یک بانک خاص دیده می شود؟

پ. ن: امروز صبح به یکی از این شعبه های این محله ی بانکخیز رفتم. سیستم نوبت دهی نداشت. هنوز مثل قدیم همه توی صف جلوی پیشخوان ها ایستاده بودند. فضا کوچک و گرفته بود. رییس بی کار و بافاصله نزدیکی در کنار کارکنانش قرار داشت. دیدم شلوغه برگشتم. ساعت 3دوباره رفتم . پرنده هم پر نمی زد. یکی ازکارکنان جای رییس نشسته بود وبا صندلی بزرگ و چرخان او به چپ و راست تاب می خورد. دیگران هم هرکدام جایی به غیر از جای خود بودند. لبخندی به لبها بود وحرفی را نیمه خورده بودند و داشتند تازه وارد را برانداز می کردند. کارتم را دادم و گفتم لطفا این را فعال کنید. گرفت و خواست شروع کنه اما داد کوتاهی کشید و گفت "ای وای دستگاه را خاموش کرده ام فردا صبح ِ زود بیا برات انجام می دم" . من چاره ای نداشتم که با کمی اخم مصنوعی بیرون بیایم.(این هم یک تفاوت دیگرکه مخاطب در بعضی شعبه ها، دوم شخص مفرد است و در بعضی دیگر، دوم شخص جمع)

آموزش و پرورش ِ خبردار

سوار تاکسی بودم. از زیر پل کریمخان که می گذشت، صدای بلندگوی مدرسه، اول خیابان سنایی و ایرانشهر را پر می کرد وتا خیابان ویلا هم می رسید.
ناظم مدرسه بود که فریاد می زد:" از جلو، نظام".
هنوز مثل همان آهنگ قدیمی مدرسه های خودمان ، " لو" را آنقدر رها می کرد و طول می داد که ناگهان نون ِ نظام سر می رسید وبعد با یک ضربه کاری، الف و میم ِ آخر را ادغام می کرد و مثل پتک به سر می کوبید.
در جواب ناظم انگار هزار گنجشک با یک کیش به هوا می پریدند و وقت بلندشدن با صدای نازک جیرمی کشیدند. بافت زیر و لطیف صدایشان و پرّیدن بال هایشان در تضاد با بافت زبر وخشن فریاد ناظم می نشست. جوری که این بافت و تضادشان حتی با پوست دست هم لمس می شد.
از این طرف ِ دیوار ِ دبستان شهدای رسانه، انگار یک تیمسار بالای پله ها ایستاده و هنگی از جوجه های یکروزه روبرویش به صف شده اند. تیمسار با جدیت و خشونت و قطعیت، بی تعارف، سرد وترسناک دارد دستور نظامی مهمی را صادر می کند.
آنچنان حکمی توی صدایش بود که به نظرمی رسید، عابران ِ این طرف دیوار ومسافران تاکسی، کتابفروشی چشمه و نشر نی و ثالث، دکه روزنامه فروشی ِ زیرپل، بیمه البرزوحتی کلیسای سر ِ ویلا و پارک مریم را هم "خبردار" می کرد.
بله "خبردار". با با ی کشیده و "دار" ناگهانی و باز سکوت آخر.
و دوباره صدای هزارگنجشک. درهم، مبهم اما شاد، خوش. بی تناسب با بداخلاقی تیمسار.
سنتی چندساله، تکراری، هنوز به سبک مدرسه های نظام دوره قاجار و رضاخان، امیرکبیر، دوره کودکی ما، کودکی ِ شما، ایشان، آنها؛ زمان شاهنشاهی، جمهوری، زمان مشروطه، استبداد صغیر، کبیر،دوره اصلاحات، دوره سازندگی، دهه شصت، دوره اصولگرایی
بچه ها اما بیخبر از معنا؛ سرخوش و سرود خوان، در حال بزرگ شدن با بدنی "خبردار"