خواب دیدم سواریک مینیبوس کهنۀ قدیمی هستیم. همان مکعبمستطیلهایی که بیست سیسال پیش، باراصلی مسافرکشی درتهران روی دوش خط آنها بود. صندلیها را برداشته بودند. خانوادۀ ما بود ویک خانوادۀ دیگر. پرجمعیت بودند. به نظرم عرب یا افغان و با لباسهای محلی و کمی نشانههای فقر. اما دست کوچک و بزرگشان یک آیفونی، آیپدی، لپتاپی چیزی بود. از مادر خانواده پرسیدم اهل کجایید گفت ایران. کارت ویزیتش را داد دیدم پزشک است. تعجب کردم.
از زعفرانیه و ولنجک و خیابان الف میگذشتیم. صبح بود و وقت مدرسهها، اما در پیادهروهای کنار خانههای چندهزارمتری، دستفروشی غوغا میکرد. رسیدیم به بزرگراه عریضی مثل محمدعلی جناح. دیدم راننده آمده پیش ما نشسته اختلاط میکند و آن ماشین مستعمل زهوار دررفته، خودش در سرازیری به جنوب میرفت. رفتم جلوی شیشه، پشت صندلی راننده . خودش میرفت. ترسیده بودم اما شگفتزده هم نبودم. من برج آزادی را روبه رو، میدیدم. سرعت ماشین کم نبود، با برج هم فاصلهای نداشتیم، اما فقط میرفتیم، نمیدانم چرا نمیرسیدیم.
مسافرها آن عقب همچنان یا بحث میکردند یا آیپد و آیفون را زیر و رو میکردند.
از زعفرانیه و ولنجک و خیابان الف میگذشتیم. صبح بود و وقت مدرسهها، اما در پیادهروهای کنار خانههای چندهزارمتری، دستفروشی غوغا میکرد. رسیدیم به بزرگراه عریضی مثل محمدعلی جناح. دیدم راننده آمده پیش ما نشسته اختلاط میکند و آن ماشین مستعمل زهوار دررفته، خودش در سرازیری به جنوب میرفت. رفتم جلوی شیشه، پشت صندلی راننده . خودش میرفت. ترسیده بودم اما شگفتزده هم نبودم. من برج آزادی را روبه رو، میدیدم. سرعت ماشین کم نبود، با برج هم فاصلهای نداشتیم، اما فقط میرفتیم، نمیدانم چرا نمیرسیدیم.
مسافرها آن عقب همچنان یا بحث میکردند یا آیپد و آیفون را زیر و رو میکردند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر