هوا آفتابى بود. بيست و چند نفر جلوتر ايستاده بودند. ناگهان باران گرفت. قطره هاى درشت و سنگين و آب دار مى ريخت. مردم دست ها را شكل كاسه گرفتند. چشم ها را بستند، كمى سر را به بالا، رو به آسمان بردند و زمزمه هايى با لبخند روى صورتشان نقش بست. من كه جدا بودم، رفتم كنارشان و همان نقش را گرفتم.
٦ تير ٩٢
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر