تراکت تبلیغاتی یا قرارداد

خیابان پراز کاغذهای گلاسه سرخ رنگی است که خبر افتتاح یک مرکز تهیه و توزیع غذای دیگر را در محله منتشر می کند. غذا این لازم ِ همیشگی ِ اشتها برانگیز، داغ و ارزان و تنها با یک تلفن بر سر سفره می‌نشیند و آن را رنگین می کند
این قدرت رنگ‌کنندگی در کنار صفت‌های دیگری چون خوش‌طعم، خانگی و بهداشتی‌بودن به انضمام پیک رایگان، پیام‌های اغراق‌آلودی هستند که اجاق‌های خانگی را به خاموشی دعوت می‌کنند و زمان استراحت و فراغت بیشتری را به زنان و مردان وعده می دهند
اما برخلاف پیام‌های تبلیغاتی مشابه، در این آخرین تراکتی که هر روزصبح در هنگام خروج از ساختمان زیر پاهای ما پهن می شود، تلاش اندکی شده است تا بار متن، با ارزش های مثبت و صفت های جورواجور و مقایسه های عجیب و غریب سنگین شود. صفت سازی و اسم گذاری در حداقل اندازه و کیفیت بوده و کمترین حضور را در نقاط برجسته تراکت دارد، اطلاعات با فونت ریز نوشته شده و درنتیجه کمتر در تیررس خوانندگان و به یک معنی مصرف کنندگان است. گویی توزیع کننده اصراری ندارد حتی امتیازات و حقوق مثبتی را که برای خریدار در نظر گرفته با صدای بلند و همان ابتدای دیدار و آشنایی اعلام کند تا شاید او رغبت بیشتری برای سفارش غذا در خود مشاهده کند
جمله‌های ساده و حکم‌های اداری، آن را بیشتر به قراردادی شبیه می‌کند که میان آگهی‌دهنده و مشتری منعقد می شود و مواد و تبصره‌های آن، حقوق و وظایف طرفین و موارد تخلف و مجازات آن را با جزییات مشخص می کند

از بخش اول آن می گذریم که به انواع روش‌های توزیع غذا اختصاص دارد و در ماده دوم ( من آن را این‌گونه می خوانم) تازه به رایگان نبودن موضوع پیک در این مرکز پی می‌بریم که هزینه آن بر اساس فاصله جغرافیایی با شعبه مورد نظر محاسبه می شود و قابل افزایش است. اما درعین حال کارفرما برای خود مجازاتی تعیین کرده تا در صورت تاخیر در رسیدن غذا، مشتری از پرداختن هزینه معاف شود
ماده سوم کیفیت و کمیت غذاها و قیمت و روزهای توزیع آنها را مشخص کرده است تا آنجا که همه اجزای یک پرس غذا، وزن و تعداد آنها و حتی چاشنی های ضروری نیز برای مصرف کننده معلوم است
برای مثال برای غذای ردیف اول جدول یعنی چلو‌جوجه کباب مخصوص که هرروز توزیع می شود، تعهد شده دو سیخ جوجه 90 گرمی بدون استخوان + یک عدد گوجه فرنگی یا نارنج به مشتری تحویل داده و 1600 تومان دریافت شود. مرغ سوخاری نیز دقیقا باید شامل سه تکه مرغ جمعا 400 گرم باشد و در کنار سیب زمینی، سس و نان چیده شود. در این جدول حتی تعداد گوشت‌های خورش و جنس و وزن آنها نیز معلوم است و حتی قاشق و چنگال و نان نیز هزینه بردارند
تبصره های ذیل جدول، که به نظر من ماده چهارم قرارداد را تشکیل می دهد، خواندنی تر و البته بیشتر از سایر بخش‌ها چهره مولف را از نقطه نظری که خواهیم خواند، آشکار می‌کنند. به نظر می‌رسد صاحب آگهی و فروشنده در این بخش از نقش خود فاصله می‌گیرد و به جای اعلام عالی بودن ابدی کیفیت غذاها، وضعیتی نسبی و مشروط میان خود و مشتریان ایجاد می کند در عین حال خود را از منزلت و جایگاه آشپزی اشتباه ناپذیر به زیر می‌آورد و در فاصله برابری با او می نشیند
به جمله‌های زیر دقت کنید
غذای ما همیشه عالی نیست مثل خانه شما! گاهی به علت قصور در آشپزی یا مشکلات فنی ممکن است پخت غذا در حد عالی نباشد اما به هیچ وجه از مواد اولیه نامرغوب استفاده نخواهد شد
آگهی دهنده تفاوتی میان آشپزخانه خود و مشتریان نمی گذارد. "این" و"آن" را در یک سطح قرار می دهد تا نتیجه بگیرد گاه به دلیل اشتباهی فنی یا انسانی غذا نه که "خراب " شود بلکه از عالی بودن تنزل می کند
با این عبارت‌ها صاحب آگهی با اعلام "همیشه عالی نبودن" محصول عرضه شده و فرو رفتن در نقش صاحبکاری که علیه منافع خود سخن می‌گوید با انتظارات مخاطب و مصرف کننده در تضاد قرار می‌گیرد وهمزمان با اینکه او را به صاحب پیام نزدیک‌تر می کند، احتمال مصمم شدن او برای خرید را افزایش می دهد

این دو شخصیت اصلی ماجرا به نظر خصوصیات زیر را پیدا کرده‌اند
صاحب کالا و خدمت: شخصیتی که از صاحب آگهی در این پیام تبلیغاتی بازنمایی می شود دروغ پردازنده‌ای نیست که برای حفظ منافع خود و افزایش سود حاضر باشد بر تعداد صفت‌های ارزشی و مثبت خود بیفزاید و درجه آنها را بالا ببرد. او پیام خود را از سر و صدا هیاهو و بازار گرمی‌های معمول و قول‌های رایج اما بی مبنا خالی می کند. او خود را خادمی مطیع و غولی رها شده از چراغ جادو نمی نمایاند که قادر به انجام هر امر محالی است. او صورتی بی گریم، شخصیتی جدی، ساده واهل معامله دارد. حقوق خود و مشتریانش را به جزییت تعریف و جرایم ناشی از عدول آن را هم مشخص می کند
مشتری: از نظر این پیام تبلیغاتی مشتری به شخصیت به برج عاج نشسته‌ای شباهت ندارد که کارفرما موظف است تمامی نیازها و اوامر او را تامین کند او حتی باید برای خدمتی چون ارسال غذا هزینه‌ای را پرداخت کند که در جای دیگراز او نمی‌خواهند. او باید آماده افزایش مشروط و معین قیمت‌ها باشد اما او حق دارد بدقت از کمیت و کیفیت غذاها اطلاع داشته باشد و بداند در چه زمان و در چه شرایطی حق اعتراض دارد

تفاوت این مشتری با مشتریان سایر بنگاه ها در این است که به صفت و بار ارزشی مثبت و هیاهو و رنگ و لعاب برای انتخاب یک کالا نیاز ندارد. او بیشتر به جزییات عینی علاقه‌مند است حقوق و امتیازات خود را تعریف و تعیین شده می خواهد. او نیاز به قانع شدن دارد

این مخاطب همچنین اهل رژیم غذایی است تعداد و وزن تکه‌های غدا برای تعیین کالری مهم است. او از خوردن روغن پرهیز می کند."در پرس چلو...از روغن استفاده نشده و به جای آن هر پرس چلو با 10 گرم کره معطر شده است ." به کلمه معطر دقت کنید. گویی همان 10 گرم هم از کالری خالی است
با توجه به فرم و طرح تراکت و قیمت غذاهای آن مشتری ، نه در خیابان‌های شمالِ شمال شهر ساکن است و نه در جنوب آن. او کیفیت غذا را با هزینه‌ای ارزان طلب می‌کند درعین حال طراحی تراکت و نحوه دکوراسیون فروشگاه آن نشان می‌دهد شیک بودن و مدرن بودن برای او اهمیت دارد
غذاهای مورد علاقه او مطابق این لیست بیشتر سنتی و کمتر مدرن و فست فود است

فیش‌های مفهومی
ارتباط گران با اقدام آشکارعلیه منافع خویش می توانند خود را قابل اعتماد بنمایانند اگر به ما باورانده شود که ارتباط گران از قِبَل اقناع ما نه تنها چیزی به دست نخواهند آورد بلکه شاید چیزی هم از دست بدهند، درآن صورت بدانها اطمینان خواهیم کرد و تاثیر آنان بیشتر خواهد شد

یافته‌های شخصی
ببخشید اما همین یک تراکت که من آن را از میان در ورودی ساختمان برداشته‌ام هم می‌تواند از نسبت تازه و خاصی خبر دهد که میان مشتری و صاحب کالا برقرار شده
این صاحب کالا و خدمت می تواند دولت هم باشد
بخشی از مخاطبان از رنگ و لعاب در عرضه هرنوع کالایی اعم از اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی سیاسی خسته شده‌اند و برهنگی پیام را طلب می‌کنند
همینطور رابطه خود و کارفرماهایشان را بی قرارداد می‌بینند و به طور غیر‌مستقیم از آنها قرارداد طلب می‌کنند
رقیب و دست آن قدر زیاد شده که صاحبان کالا و خدمت – باز از هرنوعش – مجبور به محدود کردن خویش در ازای به دست آوردن مشتری افتاده اند.( شاید صدا و سیما مورد مناسبی باشد)
انتخابات موضوع مهمی است
من بیش ازحد به کاغذ‌های بی اهمیت، اهمیت می دهم
احتمالا غذا برای من موضوع بسیار مهمی است

الکتریسیته جان

ماهی فروش ها سرشان شلوغ بود. اصلا آن قسمت از میدان تره بار هیاهویی داشت. صدای فش فش شدید آب و قطره های فواره وار آن از دور، آبزی صفتی محصولات این غرفه های بزرگ را داد می زد
کنار آن حوضچه های بزرگ و پرخروش و پر از موج ماهی های سرگردان، سبد هایی روی زمین، به اتاق انتظار شبیه بود . سبدها حکم محل احتضار ماهی ها را پیدا کرده بودند
ماهیچه های منقبض، پولک های درشتی که با تکان های تن ماهی دائم فلش می زدند، سر و صدای خوردن دم و باله های سنگین از درد به تن ماهی های دیگر می خوردند، دهان های سرخی که باز می ماندند ، سفیدی شکم و کنار لب ها ، بلد نبودند فریاد بیرون دهند و چشم های گشاد با وحشتی سنگین داشتند. از همه مهمتر نفس هایی که همان میان مانده بود نه می آمد و نه می رفت. آشفته حالی و نیاز برای آبی که همین کنار بود و موسیقی دلربایش آنها را بیهوش می کرد و قطره های حسرتش مثل غبار روی تن و لب های تشنه شان می ریخت
قربانگاه بود سلاخ خانه. نقره فام هایی که در حسرت آب و در کنار آن می مردند و چه دیر جان می دادند
سخت جان پیچ می خوردند و دیر دل می کندند
یک ماهی ازاد انتخاب کردم داخل کیسه ای گذاشتند و وزنش کردند. من فکر می کردم آیا وزن ماهی ای که هنوز جان دارد با آنکه ندارد مساوی است ؟ سر کیسه را به من دادند راه افتادم .او گاهی به محاق می رفت انگار که بالاخره از آب و اکسیژن وسیالیت دل شسته بود. اما یکباره می پیچید و پیچیدنش به انگشتان، بازو و تن من سرایت می کرد .جانش را به تنم می ریخت، رعشه وار. با هر رعشه اشک های من به همراه ترسی غریب جاری می شد .هرچه فکر می کردم از این نزع چیزی سر در نمی آوردم
میدان پر از دست هایی و پر از ماهی هایی بود که بی آب درون کیسه های پلاستیکی شنا می کردند و لابد جانشان را الکتریسیته وار به تن حاملان می ریختند. آن مردم به چشم من باردار بودند. باری که به جای شکم در دست هایشان حمل می شد. از قربانگاه بار گرفته بودند

طرح ترافیک، حریم حرم و پراکنده گویی های صبح

صبحِ تهران تاریک و خیس بود وقتی ساعت شش نشده بیرون آمدم .حس وقتی را داشتم که تمام شب را در حرم امام رضا مانده باشی و نقاره را هم زده باشند و تو سبک و خسته در خیابانِ نیمه تاریک، پیاده به سمت خانه برگردی . با یک جور شادی و غرور و حساب پاکی بیخود و بی دلیل . در این خیال هم باشی که امروز خورشید جور دیگری طلوع خواهد کرد
خیابان در این صبح به این زودی خیلی خلوت نبود ماشین های زیادی برای فرار از طرح ترافیک با سرعت می راندند. اما ماموران راهنمایی رانندگی سرجایشان منتظر ساعت شش و نیم بودند .آنها من را باز یاد یک شهر زیارتی دیگه می انداختند. مکه و آن ستون های کوچکی که در جاهایی از شهر نصب شده بود و با یک تابلویی کنارش حد حرم را معین کرده بود. من از آن ستون ها بی دلیل می ترسیدم . این طرف و آن طرفش برایم تفاوت داشت. این تکه را جنسی جدا می داد. انگار نظام سیاسی مسلط بر این قطعه با آن قطعه فرق می کرد. اینجا یک پرچم داشت و آنجا پرچمی دیگر. اینجا یک پول رایج بود و آنجا یکی دیگر.من هم این طرف یکی بودم و آن طرف یکی دیگر.حد حرم گیجم می کرد
دیشب هم خواب می دیدم که سه ماه بازدداشت شده ام . به چه جرمی یادم نیست. فقط کلی بچه کوچک در زندان بود که جمعشان کردم و بازی شان دادم

زنانی که باید از سر راه برداشته شوند

ویژه نامه مسافر همشهری روز چهارشنبه 30 آبان ، یک صفحه کامل را به کاریکاتورهای ترافیکی اختصاص داده بود. برای هر کاریکاتور یک شعار ترافیکی انتخاب شده بود. بالای اولین تصویرنوشته : عامل ترافیک را شناسایی و آنرا از سر راه بردارید
وقتی در تصویر و متن دنبال این عامل اصلی می گردید ، یک خانم راننده را می بینید که یک ماشین قرمز رنگ را می راند در حالی که لباسی زرشکی و تنگ بر تن و یک روسری صورتی بر سر دارد. با لب هایی به رنگ تند و موهایی بلوند که ازجلوی روسری نمایان است
سه قطره عرق به جای اینکه از پیشانی به طرف پایین سرازیر باشند به سوی بالا پرتاب شده اند وعلت آن احتمالا به خاطر از جا کنده شدن ماشین است. حالت ابروها وخطوط کنار آن به وحشت زدگی و دستپاچگی او اشاره می کند. احتمالا زنان با این نشانه های ظاهری است که در محیط جدی شهرو در نقش رانند ه به عنوان نقشی مردانه قرار می گیرند و برای همین تناقض با نقش است که ترسان، ناامن ، مضطرب و وحشت زده اند
جالب اینجاست که خانم به جای صندلی سمت چپ در سمت راست نشسته است. این نکته یا عمق ناشیگری او در رانندگی را نشانه رفته است و یا به سبک زندگی غیر ایرانی او تاکید می کند
مردی درشت اندام در حالی که زیر ماشین او قرار گرفته به راحتی ماشین را با دست هایش از جا کنده است. او موبر سر ندارد . بازوان و سینه ستبرش که با یک تی شرت چسبان پوشیده شده از رفت و آمد جدی او به باشگاه بدنسازی خبر می دهد. صورت و بدن و سبک لباس پوشیدنش بنوعی طراحی شده که بی سواد به نظر می آید و شاید در یکی از محلات به زورگیری مشهور است
از زبان غیر رسمی او خطاب به سایر رانندگان و یا مردم گفته شده :"رد شید مشکل ترافیک حل شد". بعد بلافاصله با استفاده از کلمه راه بندان به جای ترافیک ادامه می دهد "همه راه بندان مال این خانمه" و راه بندان با همه بار سنگین اش را به بالا بودن ترمز دستی نسبت می دهد. به این وسیله عامل مهمترین مشکل شهر یعنی ترافیک به نا آگاهی زنانِ آن هم به فقدان اطلاعات ساده رانندگی ربط داده می شود

با این حساب علاوه بر اینکه زنان عامل سنگینی ترافیک یعنی یکی از مهم ترین معضل شهر نشینی در پایتخت به حساب می آیند، این بازوان توانمند مرد عضلانی و در واقع مردانگی اوست که گره گشا و آرامش دهنده به کلان شهری مثل تهران است
از طرف دیگرکاریکاتور نشان می دهد زنِ وحشت زده مرتکب خلاف دیگری شده و با گوشی تلفن همراه مشغول صحبت است
علاوه بر این او همزمان با رانندگی در حال کمک گرفتن از دوستی به نام " شمسی" است. این نام معمولا در طنز های عامه پسند افواهی و رادیو تلویزیونی فراوان به کار می رود و بر نظام ارتباطی مسلط بر جامعه زنان دلالت دارد و آن ها را سبک سطحی و کم سواد و خاله زنک نشان می دهد. در عین حال از این مکالمه معلوم می شود راننده نه تنها به خاطر بحرانی که در آن گرفتار است بلکه در حال تعلیم رانندگی از راه دور و تحت نظر زن دیگری است و این موضوع ترافیک تهران را بیشتر دامن زده است


جالب تر اینکه مردم شهر که در ترافیک گرفتار مانده اند و مردی آن ها را نمایندگی می کند یا گفتن این عبارت که" ماشاله غولیه " این ماجرا یعنی حل بازوانه و مردانه ترافیک را به تحسین و تشویق نشسته اند
هرچند پیشنهاد حل معضلات ریز و درشت شهری و لابد بزرگتر از آن به وسیله خشونت، قوت تن و زور بازو و زور گیران محلی و نه از راه عقل بصیرت و برنامه ریزی خود نکته دیگری است که مربوط به بحث من نمی شود
اما کاریکاتور دوم با این شعار شروع شده است :"با مامورهای راهنمایی و رانندگی همکاری کنید... آنها بهتر می دانند
نوع لباس افسر راهنمایی و رانندگی نقاشی شده در کاریکاتور یعنی کلاه ایمنی و یونیفورم خاصی که پاچه های شلوار آن بایستی در چکمه های ساق بلند فرو رود از درجه بالاتر افسر مربوط نسبت به سایر ماموران حکایت دارد . این نوع افسران معمولا اخمو تر جدی تر، منضبط تر و بی رحم تر در اجرای مقررات رانندگی هستند

در کاریکاتور مورد نظر این افسر بلند مرتبه به صف خودروهای روبرو ایست داده ، ازاعتراض راننده های این صف معلوم است که چراغ سبز است اما ماشین ها به فرمان افسر مجبور به توقف شده اند
روبروی صف ماشین ها، خودرویی به رنگ خودروی کاریکاتور اول و با رانندگی زن دیگری که همان لباس زن اول را پوشیده دیده می شود.خط کج و معوج پشت سر ماشین نشان می دهد زن زیکزاک وار ویراژ می دهد و این هم نشانه تخلف و هم نشانه سبکسری و بی دقتی او به حساب می آید
از کلام افسر معلوم می شود که راننده زن همسر اوست و او به خاطر عبور خودروی او ماشین ها را به خلاف، متوقف کرده است و از ناهار ظهر می پرسد اما زن که او را ناامید می کند تقاضای خلاف دوم خود را طرح می کند و از همسرش می خواهد که لاین دوم را نیز باز کند. او عجله دارد زیرا دوست او حالا به نام قدسی – در شرایط اسمی مشابه شمسی – منتظر اوست . زمان نیمه صبح است . مرد به کار مشغول است ودر کاری جدی در درجه ای بالا انجام وظیفه می کند در حالی که زن خانه داراست .در ضمن اینکه او به جای در خانه بودن و آشپزی برای ظهر با دوستانش قرار دارد واحتمالا وقتش را به خرید و دوره های دوستانه می گذراند .اینجا نکته مهم این است که رانندگی و حرکت او در شطرنج پیچیده ترافیکی تهران نه به مدد مهارت و تسلطش بر رانندگی که به یاری پارتی بازی شوهرش انجام می شود


شایدهم بتوان افسر بلند پایه را نماد نظام ترافیکی شهر دانست که از تخلفات کوچک و بزرگ زنان چشم می پوشد و زنان به مدد این چشم پوشی است که در شهر تردد می کنند اما با این همه عامل اصلی مشکل ترافیک آن به حساب می آیند

پی نوشت :همشهری مسافر را در اینترنت جستجو کردم تا به اصل تصویر دو کاریکاتور لینک دهم اما پیدا نشد .تصاویر را اسکن کردم اما به دلیل اشکال فنی در بلاگر یا رایانه خودم نتوانستم اینجا بیاورم امیدوارم بعد از رفع اشکال ضمیمه شود

دیگر اینکه یکی دوبار متن خودم را خواندم تا از بار طرفدارنه و متعصبانه و زنانه خالی اش کنم، نمی دانم چقدر موفق بودم .همینطور طبق معمول کمتر خواستم تا نتیجه گیری و تحلیل تئوریک در آن پررنگ باشد




مار بوآ

دوست نادیده و دورم
گفتم مار بوآ مثال خوبی است
آن خطی که در وسط چاق شده و تصویرش در خیال های کودکی روی یکی از صفحه های کتاب شازده کوچولو نشسته است در حالی که یک فیل بزرگ از زیر پوست آن مار لاغر قابل شناسایی است
نه از این هم واقعی تر است. از خیال و کودکی و کتاب می گذرد ودر جسم آدم حلول می کند. می شوی یک مار بوآ در حالی که یک شی زنده و غیرقابل هضم نه فقط حجم معده تو بلکه تمام طول بدنت را می گیرد در حالی که نیم سانتیمتر از زیر پوست تو فاصله دارد
همیشه فکر می کردم زن باردار چه عذابی را تحمل می کند. چگونه یکی مثل من باید در من حاضر باشد .سر داشته باشد و تن پا چشم دهان و همینطور وزن و حرکت .همیشه مطمئن بودم بارداری برای من جنون می آورد
همینطور بار عشق برداشتن هم همیشه این حال را تداعی می کند. یکی را در همه حال حامل بودن . دوست رنجوری می گفت نیمه شب اگر برخیزم پیش از اینکه یادم بیاید امروز دوشنبه است یا نه .شب است یا روز و من در کجای این جهان قرار گرفته ام یاد آن موجود قورت داده شده می افتادم (اصطلاح از من است) او را حاضر می دیدم همان طور که خودم از اول حاضر بودم

حالا در مورد من نوع دیگری صادق است. بدون بار فرزند یا محبوب . مهمان ناخوانده ایست سایه وار. مثالی از خودم .روی دیگرم .غریبه زمخت سنگین. جا خوش کرده .با من راه می رود .می خوابد. می نشیند .غذا می خورد همزمان با من فکر می کند. نجواهای درونی ام را می شنود. نظر می دهد بدون آنکه نظرش را پرسیده باشی خودسرانه تصمیم می گیرد.عمل می کند. او آن ور روزمرگی ها و رنگ خاکستری وجود است. بد هیئت زشت و بیخود
اما دلم روشن است که رفتنی است

ولادیمیر پوتین در تهران


چهره‌ای سنگی دارد. با دهانی که کمتر باز می‌شود و بندرت می‌خندد، چشم‌هایی که به شیشه می‌ماند و با شتاب و از بالا به دیگری می‌نگرد. با نگاه از دوربرانداز‌کننده ای که معمولا به دام نمی‌افتد. کمتر خیره می‌شود،گرم نیست، اعتماد به دست نمی‌آورد گویی به آن نیازی هم ندارد. به قصد تسخیر هجوم می‌آورد، تنبیه‌کننده و کوچک‌سازنده است. نگاهش سان‌بیننده و نظامی است. برای همین کم حوصله است همیشه وقت کم می آورد
به نظر گوش‌های او بیش از دهانش کار می‌کند. زبانش سنگین و کند است

با کت و شلواری تیره، هالیوود‌وار بسته‌بندی شده تا روی فرش قرمز یا صحنه اهدای جوایز ژست بگیرد. بدون چروک، بدون تاخوردگی و بدون شکنندگی. او و لباس طوری به هم دوخته شده‌اند که هریک نقص‌های دیگری را جبران کند برخلاف دیگران که افشا می‌کنند

وا نمی رود، خم نمی‌شود. بالاتنه را روی این پهلو و آن پهلو آوار نمی‌کند، به این پا و یا آن یکی تکیه نمی‌زند. گویی تنها از جمجمه، ستون فقرات و استخوان، بدون اتصال‌دهنده و خم‌کننده‌هایی چون گردن، آرنج، مچ و زانو تشکیل شده است

رهبرانه راه می‌رود نه حتی رییس جمهورانه، نه البته از نوع راه رفتن انواعی از رهبران سنگین؛ کند و با رخوت. به رهبر یک گروه وسترن می‌ماند که خاموش، چالاک، بیرحم و ماهر در تیراندازی، در همان آورارگی با احساس سلطه بر سرزمینی پهناور به خواب می‌رود و بیدار می‌شود

دست‌هایش را مشت می‌کند. در حالی که مانند ورزشکاران رزمی گارد گرفته، همه عصبانیتش را از صورتش جمع کرده و به داخل مشت‌ها ریخته. هر آن این نگرانی وجود دارد که این انرژی انباشته را به گلوی دسته صندلی، روی میز و یا چانه طرف مقابل رها کند
همه بنوعی حریف به حساب می‌آیند و طرفِ مسابقه. به نظر زیر چشمی رقیب را خوب می‌پاید

اشیای دور و بر، در نظرش خرد و بی‌ارزش‌اند. سبک، بی‌مقدار و دور. به نظر دایره‌ای به مرکزیت او همیشه باید خالی باشد

به ربات‌ها شبیه است البته نه از نوع ژاپنی و فلزی آن. شبیه آنها که در فیلم های علمی تخیّلی سَر و بدنی پر از سیم و بست و گیرنده دارند. از درون فلزی‌اند اما از بیرون به مدل‌های لباس شبیه‌اند. سوپر‌اِستاری هالیودی و هنرپیشه‌ای محبوب‌اند
معنای همترازی را نمی‌داند. همتایان او نیز در کنار و هنگام ملاقاتش دستپاچه می‌شوند

او کوچک می‌کند. دیگران هم کوچک می‌شوند با این تفاوت که دیگران کوچک شدن خود را نمی‌فهمند و عکس یادگاری گرفتن را به همترازی تعبیر می‌کنند. آنها دلخوش‌اند؛ سرخوش‌اند

چگونه غذا، دستور پخت دنیای ما را تعیین می کند؟

این چند جمله را در سفر نامه ناصر خسرو خواندم . در قسمت سفر به طایف
و از آنجا خفیری (راهنمایی) بگرفتیم هریک به ده دینار، تا ما را به میان قومی دیگر بَرَد. قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند. چه در این بادیه ها چیزی نیست الا علفی شور که شتر می خورد و ایشان خود گمان می بردند که همه عالم چنان باشند
خیلی تلاش کردم به درون ذهن آن پیرهایی بروم که ناصر خسرو با آنها دیدار کرده. برای اینکه ببینم غذا و خوردن چه تفاوتی میان من وآنها می گذارد. غدایی که مواد لازم و دستور پخت ندارد، با هیچ چیز دیگر ترکیب نمی شود و درسفره کنار هیچ رنگ دیگری نمی نشیند، به وقت، زحمت و عملیات سنگینی برای پخت نیاز ندارد، هزینه زیادی نمی طلبد، چگونه میان دنیای من و او فاصله می اندازد
او با سفره و معده ای که تنها رنگ سفید شیر به خود دیده، جهان را چگونه می بیند؟ و جهان اطرافش به خاطر این تک رنگی چگونه ساخته می شود ؟
البته در این تلاش خیلی موفق نشدم تنها به این نتیجه رسیدم که ذهن واطراف چادر صحرا نشینی آنها ، خیلی خالی ترو خلوت تر از ذهن و اطراف خانه من بوده است

شب قدر:علی، مولوی و خدایی نزدیک

تمام مدرسه را به قسمت زنانه اختصاص داده بودند. فرشهای ماشینی در کلاسها و حیاط بزرگ آن پهن شده بود بعد از اینکه برنامه تمام شد و بیرون آمدیم ، دیدیم در خیابان هم فرش انداخته و مردم نشسته اند. تا شعاع بزرگی از مدرسه و حسینیه کناری اش هم ماشین پارک شده بود
یادم نیست آخرین بار چه سالی بود که شب احیاء را در میان جمعی گذراندم . برای همین نمی دانم تفاوتهایی که دیشب دیدم مربوط به گذشت زمان است یا تفاوت در مکان
سازماندهی مراسمی که در آن شرکت کرده بودم از شکل سنتی هیات های مذهبی به دور بود.اگرچه برنامه آن همه عناصر اصلی شب احیاء یعنی خواندن دعای جوشن کبیر،سخنرانی و مراسم قران به سر گرفتن را شامل می شد
هم منظم بود و هم روابط کارگزاران و متصدیان آن با مردم ترکیبی از صمیمیت ،احترام و مرزگذاری بود. یعنی اینطور بگویم که نمی شد نام هیات بر آن گذاشت اما سردی یک همایش و هم اندیشی را هم نداشت
از دعا بگذریم که هم در میانه اش رسیدیم و هم تفاوت چندانی با مراسم مشابه از خود نشان نمی داد. اگرچه قرائت کنندگانش خیلی خوش صدا و حرفه ای نبودند
اما سخنرانی در چنین شبهایی، حکم برنامه ای فرعی، حاشیه ای و مقدماتی پیدا می کند. فضا در حالتی قرار می گیرد که حاضران می توانند به امور دیگر برسند. با یکدیگر صحبت کنند ،به تنهایی مناجات کنند، نماز بخوانند به تماشای دیگران مشغول شوند و یا در ذهنی پراکنده سفری به گذشته و آینده داشته باشند
این ویژگی به قسمت زنانه آزادی بیشتری برای انجام این امور می دهد برای اینکه حتما به وسیله پرده یا دیواری از فضای اصلی و رسمی برنامه جدا شده اند، دیده نمی شوند و جدا افتاده اند
اما برای من عجیب بود که این جمعیت انبوه زنانه در تمام طول سخنرانی چگونه گوشها را تیز کرده اند و گویی حرف های سخنران را می بلعند. کمتر از سر بی حوصلگی جابجا می شوند یا سر را به این سو و آن سو حرکت می دهند و تقریبا با دیگری حرف نمی زنند
سردی هوای دیشب را هم به اینها اضافه کنید که نیمی از حاضران چون من بدون پوشش مناسبِ این دما درحیاط نشسته بودند. برای همین، جمع با این نشانه ها تجزیه نشده، پیوسته و یکپارچه به نظر می رسید
اما این یکپارچگی در موضوعی به نام پوشش و حجاب دچار گسستگی می شد. دیگر رنگ سیاه یا چادر مشخصه اصلی ظاهر حاضران نبود. آنها همچنین از نظر سنی هم در یک طیف جای نمی گرفتند.این جمع به میانسالان و سالمندان اختصاص نداشت
از سکوت و تمرکز حاضران می گفتم .شاید یک دلیل آن تصویر سخنران بود که در پرده بزرگ روبرو نمایش داده می شد و زنان را به این وسیله به قسمت اصلی می برد و در کنار دیگران می نشاند
اما به نظر رمز این همه جذبه و سکوت در نحوه متفاوتی از سخن گفتنِ سخنران نهفته بود. او خودش سخت، سنگین و اضافه نبود. دور و بالای چند پله ننشسته بود. از بالا نگاه نمی کرد.همه آن خصوصیت هایی را که لازم بود، جمع کرده بود تا یکی از شرکت کنندگان به حساب بیاید. من در میان کلامش گم شده بود
خطابه نمی خواند. کلمه هایی دشوار را ردیف نمی کرد. خود را به پیری نمی زد. خودمانی بود. حرفهایش سازمان مرتبی نداشت. خیلی قرارسفت و محکمی با خود نگذاشته بود تا از کجا شروع کند و در کجا اوج بگیرد و در کدام زمین فرود بیاید. همه کلمه ها بی اختیار می ریخت. سرعتش بالا بود برای همین مخاطبان مجبور می شدند به دنبالش بدوند
امام علی جابجا در میان جمله هایش نشسته بود . درست مانند آنچه از چنین مراسمی انتظار می رفت
اما فرق عجیبی با نمونه های مشابه داشت .تمام بندهای سخنرانی مثل قایق های کوچک و بزرگ در دریایی از اشعار مولوی شناور بودند .در سال مولانا شب شعری برای او در شب قدر برپا بود
او از خدایی صحبت می کرد که ترسناک و غضبناک نبود، تازیانه به دست نداشت. او خدایی زیبا بود که چند قدم آن طرف تر با چتری بزرگ منتظر ایستاده بود وهیچکس را از خود نمی راند. سخنران به این نکته مطمئن بود و به همه اطمینان می داد
البته سیاست هم بود اما به کلمه های دستمالی شده و کلیشه ای آلوده نبود. حرفها با کلمه ها و ترکیب هایی تازه و با نهج البلاغه به آن نقب می خورد
این مراسم اما شباهت های عجیبی هم با مراسمی از نوع خود داشت. یکی اینکه بدون توزیع خوردنی شروع نشد و به پایان نرسید و همینطور صدای بلندِ بلند گوها و همهمه ماشین هایش محله بزرگی را تا سحر بیدار نگه داشت

صدایش همۀ اوست

نامش را نمی دانم. صبح‌های زود می‌خواند یا بیشتر، وقتی از روز که هیچ صدای دیگری شنیده نمی‌شود. در زمینه‌ای از سکوت، لختی و آرامش می‌آید. هیچوقت از نزدیک او را ندید‌ه‌ام. نامش را نمی‌دانم. از اندازه او و رنگ بالهایش بی‌خبرم
تنها می‌آید. برخلاف کلاغهای درختهای کاج روبرو همینکه تا شب یک پرده به روز نزدیک می‌شود، تا یک ذره بوی صبح به مشامشان می‌رسد، یکی در میان شروع به غارغارمی‌کنند. صدایشان درهم می‌افتد. زیر و بم یکی می‌گوید، دیگری جواب می‌دهد. حوصله را سر می‌برند بیشتر از اینکه نمی‌فهمی درباره چه چیزهایی حرف می‌زنند. نمی‌دانی سر جنگ با هم دارند یا فقط یک بگو‌مگوی ساده است. شاید حرفهای معمولی‌شان را هم بلند بلند به منقار می‌آورند. موج صدایشان خشن ویکنواخت است. با شنیدن صدایشان یکی یکی کلاغهای سیاه در ذهنم می‌پرند وبلافاصله با سنگینی تمام می‌نشینند. حالا بعد از چند سال البته به آنها عادت کرده‌ام

اما این یکی تنها یک صداست. نه نامی دارد، نه رنگی، نه اندازه‌ای نه خویشاوندی و دسته و گروهی. گویی با خود گفت‌و‌گو می‌کند، یک بار که می‌خواند کمی فاصله می‌اندازد تا وقتی پژواک صدایش به آخرین قطعه برسد بعد دوباره می‌خواند. می خواند، می‌شنود؛ می‌خواند، می‌شنود. شاید در آن وقفه واکنش شنوندگانش را تماشا می‌کند یا دوست دارد در پس زمینه‌ای ساده از سکوت، آوازش پررنگ ‌شود، حجم پیدا ‌کند
چند دقیقه‌ای اما بیشتر نمی‌ماند. شش یا هفت بار رفت و برگشت آوایش ادامه دارد. گویی در انتها سیر می‌شود می‌پرد، می‌رود
صدایش طراوت دارد ،خوش و سبز است. گویی یکی از اجزای باغ بزرگی است که درخت‌های انبوهش در آن قسمت‌های بالا با هم ترکیب شده اند. در هوایی نمناک، زمینی لیز و مرطوب
او قسمتی از بهار است حتی وقتی برف تا 25 سانتی متری بام را پوشانده باشد یا یک باد سرد پاییزی سر و گردن ما را در شالی ضخیم پیچیده و پنهان کرده باشد. او از بهار جا مانده یا جا گذاشته شده است
اوبه مینیاتوری در تن یک نقاشی گل‌مرغی شباهت دارد. اینجا برایم به رنگ قهوه‌ایست. فلسفی است. غایبی دور است
نادیدگی اش آزارم نمی‌دهد. رازی پیچیده اما خالی از سنگینی و غلظت است. معمایی که هربار حل می‌شود و دوباره معما می‌ماند
صدایش نام و تن اوست، رنگ و اندازه اوست. صدایش همۀ اوست. صدایش مرا از دیدن و شناختنش بی‌نیاز می‌کند این صدا بُعدی است میان آن باغ ، بهارو آن دور با آنها که در دایره طول موج او نشسته‌اند

سفره افطار

سفره افطار اگر غذایی به نام شام در میان نداشته باشد،مجمو‌عه‌ای از حاشیه‌هاست که بی‌مرکز چیده می‌شود. پر از خرده ریزه‌های جزیی و فرعی است. آش یا حلیم، خرما،شله زرد،فرنی،حلوا، شیر، شیر‌برنج، نان خاصی مانند سنگک یا شیرمال، سازه‌هایی که در کنار هم صبحانه نامیده می‌شوند یعنی چای،کره،مربا،پنیر و شاید گردو. سبزی خوردن و احتمالا زولبیا و بامیه
برای همین است که رنگ‌ها،جابجا در سفره پراکنده‌‌اند. سبز، قرمز ،سفید،نارنجی،قهوه‌ای و سیاه. اینها سمفونی می‌شوند اگر حضور مهمانانی چند، آن را درازا داده باشند
این یعنی که سفره گرم است به رنگ رنگهایش ،به بخار و داغی چای و نانش ،ربنّا و اذانش و حال و هوای در کنار نشستگانش

سفره افطار پر‌تجمل است. هرکس با هر بنیه مالی به خود اجازه می‌دهد یعنی خود را مجاز می‌بینید که سفره اش را یک یا دو درجه به سبک طبقه بالاتر از خود نزدیک کند و قطعه یا قطعه‌هایی از خرده‌های از پیش تعیین شده را به سفره‌اش بیفزاید
برای همین است که مصرف سرانه این جزییات به همراه بهایشان، همزمان افزایش پیدا می‌کند.یعنی صبح ها،دسته‌های سبزی پاک شده مردِافغانی زود تمام می‌شود صف‌های یکدانه و چندتایی نانوایی‌ها درازتر می شوند.سینی‌های زولبیا و بامیه را اگر غافل شوی،خالی می‌‌بینی و اگر دیر بجنبی تنها شیرهای کیسه ایِ بی نام و نشان در یخچال سوپر مارکت برایت می‌ماند.شکر کمیاب است و بر ساعت کار آشپزخانه‌ها، برخلاف اداره و وزات‌خانه‌ها اضافه می‌شود

سفره افطار در پایان خطِ روزی از نخوردن پهن می شود. این نخوردن در کنار چند نه‌ی دیگر ،حکمی شرعی و وظیفه‌ای دینی است که رساله‌های عملیه واجبش دانسته‌ و جریمه‌هایی 60 برابر سخت، برای فرار از آن تعیین کرده‌اند
این سفره و قتی پهن می‌شود ،بر رونق مسلمانی و غلظت آن دلالت دارد این در حالی است که سطح آن را، نام‌‌هایی بشدّت ایرانی پر می‌کنند.دوباره فهرست را مرور می‌کنم :آش رشته،حلیم، شله زرد‌‌ ،نان سنگک،...
موسیقی متن آن نیز ربنّاست.مناجاتی در کلمه‌هایی عربی ،زمزمه‌ای عاشقانه و دینی که از حنجره خواننده‌ای بیرون می‌آید که در سنگین‌ترین و شدیدترین درجه از مدار اصالت و ایرانی بودن نشسته است

سفره افطار،خانه‌ها را گرمتر می‌کند و خانواده‌ها را نزدیکتر.این را شهر می‌گوید که وقت اذان مغرب می‌ایستد، توقف می‌کند، خالی می شود .این را عقربه سرعت ماشین‌ها می گوید که نیم ساعت مانده به افطار به جلو پرتاب می‌شود
در این چند خط زیاد مهم نیست که آماری رسمی و غیر رسمی از نسبت روزه‌گیران و نگیران نداریم یا نشنیده‌ایم .اهمیتی هم ندارد که تعداد یا نسبتی نامعلوم از مردم ناهار می‌خورند و از فست‌فودها ساندویچ سرد می‌خرند و یا بازار کنسرو در این ماه داغ است و بوی گرم غذا، ظهر‌ها هم در کوچه و خیابان به مشام می‌رسد
مهم همان یکی از خالی ترین لحظه های سال است
سفره افطار پهن می‌شود تا تن عزیز داشته شود. تا به ضعف ،بیماری و رنجوری نیفتد این سفره مهم‌ترین برنامه برای گرامیداشت و پرستاری از بدن و رقّت بر آن است
اما این بسیار عزیز داشتن، درست در لحظه‌هایی اتفاق می‌افتد که روشن و پر برق است.صاف و عمیق،خلوت و خیس در جدا و دور افتاده‌ترین فاصله از بدن و مادّه

سفره افطار ترکیبی عجیب پیدا کرده
فردیتی است که به جمع منجر می‌شود
حکم شرعی‌ای که رنگ ملی می‌خورد
سادگی‌ای که با تجمل یکجا می‌نشیند
پرهیزی که با زیاده‌روی کنار می‌آید
و مادیتّی که با روحانیت اوج می‌گیرد
با اینهمه اجزا و محتوایش یعنی خوردنی‌هایش همچنان مجموعه‌ای از خرده‌ریزها و حاشیه‌ها مانده و با هیچ مرکزی کنار نیامده

کوارتت، یک نمایش چند رسانه ای

تماشاگران به چهار گروه تقسیم شده‌اند. هرگروه در برابر خود یک بازیگر، یک دوربین مدار بسته و یک نمایشگر می‌بیند. بازیگرِ روبرو، از ماجرای قتلی می گوید اما روایتِ بازیگران دیگر از نمایشگر پخش می‌شود
به نظر نمایشی کلاسیک و معمول جریان ندارد. شاید دیگر تماشاگران نیز مانندِِ من،احساس کنند علاوه بر تئاتر، در معرض چند رسانه دیگر قرار گرفته‌اند و در پایان اجرای کوارتت، تنها با تاثیری برگرفته از رسانه تئاتر، سالن را ترک نمی‌کنند

قصه‌گویی،روایت‌گری: هر کدام از بازیگران روی یک صندلی و پشت یک میز نشسته‌اند. آنها برای ارتباط با تماشاگران و انتقال آنچه در ذهنشان می‌گذرد تنها از کلام استفاده می‌کنند. نه با دیگر بازیگران حرف می‌زنند،نه راه می‌روند و نه چهره و بدن خود را در حالت‌هایی می‌گذارند تا تماشاگر علاوه بر شنیدنِ گفته‌ها، با احساسِ حالت‌‌ها و حرکت‌ها، به راحتی به خود بگوید تئاتری در حال اجراست
تماشاگر بیشتر با چهار قصه‌گو روبرو می‌شود که حتی مانند نقّال‌ها نمی‌ایستند، حرکت نمی‌کنند، کف نمی‌زنند و حتی صدایشان را بالا و پایین نمی‌برند
تماشاگر تنها در خطی ساده، چهار قصه از دو ماجرا را می‌شنود و سالن را ترک می‌کند

رادیو: تماشاگر بیشترین اتکا را به گوش خود می‌دهد. یک صدای تک خطی، ماجرایی را برای او تعریف می‌کند. مثلا در یک تکه می‌گوید به آشپزخانه رفتم ،چند چاقو برداشتم به اتاق برگشتم و یکی از آنها را چند بار در قلب پسرم فرو کردم. این صحنه و دیگر صحنه ها به وسیله دو بازیگر، یکی قاتل یعنی پدر و دیگری مقتول یعنی پسر، اجرا و بازسازی نمی شود. ابزاری مثل چاقو در کار نیست. دکوری برای اتاق و آشپزخانه طراحی نشده است. بنابراین تصویری واحد در ذهن جمعیِ تماشاگران خلق نمی‌شود. هریک از تماشاگران می‌توانند چشمها راببندند و درست مانند شنیدن از طریق رادیو دست به دامن تخیل شوند و جداگانه تصویر‌هایی از این قطعه از نمایشنامه را در ذهن خود بسازند که با تصویر دیگری متفاوت باشد

سینما،فیلم : نمایشگرهای روبرو تنها راویانِ دیگر را از طریق دوربین مدار بسته برای ما- یعنی قاچی از قاچ‌های چهارگانه تماشاگران – نشان نمی‌دهند. گاه هر چهار بازیگر در خاموشی و سکوت‌اند در حالی که تصویر هایی جان‌دار و هوش‌ربا از زیبایی‌های طبیعت ایران در طول چهار فصل نمایش داده می‌شود. این فیلم‌ها موسیقی متن دارند و سینما یا فیلم از نوع مستند آن را در لابلای تک گویی‌های تئاتری به نمایش می‌گذارند
نویسنده و کارگردان با ترکیب دو وسیله ارتباطی یعنی تئاتر و سینما، از سبک مستند برای بیان چهار روایت از دو ماجرا استفاده کرده است
یکی تصاویری از زیبایی و آرامش طبیعت ایرانی و دیگری بیانی زنده و سیاه از ماجراهای تلخ اجتماعی و فرهنگی که در همان خاک و در زیر آسمان همان بهشت اتفاق می‌افتد
استناد در قطعه‌های سینمایی به شکل عمیق‌تری نیز قابل دریافت است و آن هم پخش همزمانِ صدای کارگردان مستند تلویزیونی یا سینمایی است که مرتبا برای یکی از همکاران خود پیام تلفنی می‌گذارد و مراحل تصویر برداری ، ساخت فیلم و تدوین آن را اداره می‌کند. یعنی یک مستندِ مستند شده
ترکیب سینما و تئاتر به گونه‌ای دیگر نیز رخ می‌‌دهد. وقتی تماشاگر، دو چهره سینمایی شده آتیلا پسیانی و یا باران کوثری را از طریق نمایشگر آنهم در نمایی نزدیک می‌بینند، بیشتر در یک ترکیب سینما – تئاتر فرو می‌رود

روزنامه: تماشاگری که در تالار مولوی نشسته و بازی کوارتت را تماشا می‌کند، همزمان خود را در حال خواندن صفحه حوادث روزنامه‌‌ها می‌یابد.
مصاحبه با متهمان قتل، اولیای دم و یا شاهدان عینی که هریک از زاویه دید خود ماجرای قتل را تعریف می‌کنند و خواننده – حالا تماشاگر- هر بار از یک پنجره وارد مکان وقوع قتل و حاشیه‌ها و پس‌زمینه آن می‌شود و دائم در ذهن خود تصویرهایی را می‌سازد، موضع‌گیری می‌کند یا تصمیم می‌گیرد که گناه را به گردن چه کسی بیندازد .قاتل، اطرافیان،دولت، جامعه یا اصلا خودِ مقتول.
گفتار بازیگران به حدی به گزارش‌گونگی حوادث نزدیک است که انگار تماشاگر را از این ستون روزنامه به ستون دیگر آن می‌برد

ارتباط میان فردی: راوی دردِ دل می کند، خودمانی حرف می‌زند و عامیانه می‌گوید.همان‌طور که تماشاگران در زندگی عادی برای یکدیگر ماجرایی کوچک یا بزرگ را تعریف می‌کنند
راوی که بازیگر متبحری در تئاتر یا سینما و یا هر دو است حالا در مقابل جمعی تماشاگر نشسته است و بخش مربوط به خود در نمایشنامه را از حفظ می‌خواند. اما خواندنش طوری است که گویی برای یک نفر در تنهایی و خلوت حرف می‌زند. انگار همین کنار من نشسته است، نزدیک است می‌خواهد شنونده اش حق را به او بدهد

کوارتت از نظر من به دلیل توفیق در ترکیب این صورت‌ها با معانیِ روزمره اجتماعی ، یک نمایش چند رسانه‌ای و قابل تامل و تحسین است. از موفقیت‌های دیگرِ آن ،دوستان دیگر بهتر گفته‌اند


شیرینی فروشی حاج خلیفه

شیرینی فروشی حاج خلیفه علی رهبر درست دریکی از گوشه‌های چهاراه امیر چقمقاق یزد نشسته است فروشگاهی که از تهران، نشانی‌اش را می‌دانند و به تو سفارش می‌کنند شیرینی‌هایت را از آنجا بخری
هرچند عکسی که از آن گرفته‌ام درِ بسته و روز تعطیلش را نشان می‌دهد اما وقتی که باز است لحظه‌ای آرام ندارد. انبوه مشتریانی که روی نبمکت‌ها به انتظار نشسته‌اند،همهمه بخش پذیرش، بسته‌بندی و صندوق،متصدیان سفیدپوش که دائم در حال جنبش و حرکت‌اند ومعلوم است از پرکاری، بخشی ازخدماتشان را به خود مشتری‌‌ها محول کرده‌اند
ویترین کوچکی در گوشه ای گذاشته و آن را ا ز نمونه‌های شیرینی حاج خلیفه پر کرده اند. در کنارش میز بلند و باریکی و چند دسته یادداشت کوچک که خود بنویسی و قیمتش را هم کنارش حساب کنی و به اولین زنجیره از خط خرید تحویل بدهی. دوستی می گفت بیست سال پیش که اینجا آمده سینی‌های بازِ شیرینی رها بوده و مشتری‌‌ها جعبه‌‌ به دست خود شریک کار کارگزاران می شده‌‌اند
بوی گلاب وعطر هل و پسته و زعفران و نارگیل هم درهوا موج می‌زند و با همهمه‌ای که در مشامت برپا می کنند، شیرینی فروشی را زنده تر جلوه می‌دهند
اما با این حال به سختی می توانم نام این محل را شیرینی فروشی بگذارم. می دانم عادت من به نمای بیرونی، ویترین‌ها و معماری داخلی مرسوم درشیرینی فروشی‌های تهران و شهرهایی که دیده‌ام و رفتار کارکنان آنها
مرا در تشخیص هویت این شیرینی فروشی خاص دچار مشکل کرده باشد
سردر ورودی آنقدر قدیمی و ساده است که شاید تنها سی یا چهل سال از تاریخ تاسیس آن یعنی 1295 یا بقول وب سایت ان 1298 مدرن تر به نظربرسد. فضای داخلی از ویترین‌های مرسوم خالی است در کنار پنجره‌ها نیز دامی از سینی های خوش آب و رنگ پهن نشده تا تله‌ای برای رهگذران باشد. کمتر لبخند و صمیمیتی به مثابه یک جاذبه تبلیغاتی در چهره فروشندگان به چشم می خورد. اینجا به کارخانه کوچکی شبیه است که خط تولید پر و پیمان آن، برند تجاری و بازار تضمین شده آن، جایی برای پنهان کردن خستگی و بی حوصلگی کارگزاران آن و روش‌های اغواگرانه برای جلب مشتری نمی گذارد
با وجود این همه نام شیرین مثل قطاب، باقلوا، پشمک، سوهان، لوزوکلوچه‌های رنگارنگ و معطرو دیده شدن این همه اشتیاق و توجه وچشم‌های گرد و بزاق‌های تحریک شده ، این همه شورِ نوستالژی و رجوع خاطره‌انگیز سنت‌ها، فضا سرد و برهنه است
دفتر مدیریت از گوشه‌ای پیداست. میزهای تحریر و کار آن مرا به یاد میزهای ارج اوایل دهه پنجاه می اندازد که با رنگ سبز مغزپسته ای و یا آبی روکش ضخیمی از چرم داشتند .یک قاب عکس بزرگ از حاج خلیفه آن بالا نشسته است. مدیران با سر و وضعی ساده گویی فقط به کار فکر می کنند و هیچ چیز نمی تواند حواسشان را پرت کند
در گوشه ای از کارگاه پرهیاهوی پشت پرده که سینی ها سیاه و بزرگ، لبالب از آن همه جسم شیرین از کارخانه می رسند، جوانی نشسته و برجی از نقل های درشت را به قله می رساند؛ به آن خنچه می گویند .سفارشی است برای سفره عقدی که همان روز عصر پهن می شود. بله را که از عروس می گیرند تکه تکه اش می کنند و میان مهمانان به تبرک توزیع می کنند. کاسه نبات ها و شیرینی های درهرم ساخته و به زرورق و ربان کشیده شده هم صف به صف در طبقه های بیرونی در انتظار سفارش دهندگان قبلی به ردیف نشسته‌اند
فضایی ساده، جایی که خود را هنوز بنگاه می خواند در فقری از تبلیغات مدرن، تکیه داده به اعتباری که دهان به دهان می چرخد، با بسته بندی از جعبه‌هایی سفید و پلاستیکی که تا به تهران نرسیده کج و کوله می شوند، خالی از رفتارهای مشتری مدارانه هم یک بی نیازی بزرگ به مدنیت جدید را به رخ می کشد و هم نمادی از پرکاری مردم یزد در ترکیبی از نفرت از ریخت و پاش، زرق و برق و سرعتِ کند جدا شدن از پیوندهای قدیمی و سنتی خویش و در عین حال پابرجایی بنگاهی صدساله است که کمتر به چشم می بینیم
اما هنوز نمی فهمم چگونه این همه سادگی و برهنگی با آن همه شکوه و تنوع شیرینی‌های پر تجمل و شاهانه
ترکیب می شوند
یعنی از این تناقض سر در نیاوردم که ساده گرایی چگونه از دل خود محصولی را خلق کرده که نه در سبد مصرف روزانه که در مناسک و مراسم و آیین های خوش و البته بتازگی ناخوش می گنجد
یزد با این همه افتادگی، بی رنگی، سادگی در شهر، معماری، رفتار و سبک زندگی چگونه خود را به عنوان قطب تولید کننده شیرینی ایران معرفی کرده است
مسجد اول - مسجد فهرج

یزد شهر اذان‌های نشانه‌دار

صدایش آنقدر بلند نبود که مرا از آن خواب‌های شیرین بیدار کند. گویی آرام برای خودش اذان می‌گفت یا با خودش زمزمه می‌کرد. اما در بیت اول بود یا شاید وقتی دومی را می‌سرود که حتما هوشیارم می‌کرد. چه شبی که در خانه صفاییه مهمان بودیم و چه دو شب بعد که پشت امامزاده جعفر، چشمهایمان به دیواری از پنجره‌های کوچک باز می‌شد که نور مناره بلند امامزاده، آنها را در همان تاریکی، رنگی نشان می‌داد
صدای او صدای اذان موذنّی نبود که خادم خواب‌آلودی میکروفون را جلوی یکی از شبکه‌های رادیویی روشن می‌کند ومجری، اول به اطلاع همه می‌رساند که اذان صبح به وقت کجاست و بعد صدای ضبط شده و البته قابل احترامِ یکی از آن موذّن‌های مرحوم یا زنده، ایرانی یا مصری،پیر یا میانسال به گوش می‌رسد و ما را یا به کوچه‌های بچگی و افطارهای رمضان می‌برد و یا شب‌های بعد از پیروزی انقلاب را زنده می‌کند که تا مدتی به زمزمه‌های شکسته بی‌نیاز بودیم و اذان‌مان هم باید به فریاد شباهت پیدا می‌کرد و کوبنده می‌شد
اما اذان این موذّن قرار نبود از راه رادیو برای هزاران شنونده خواب و ناخواب و نامعلوم ونامعین پخش شود. صدای او فقط برای یک محله پخش می‌شد.تا آنجا که طول موج بلندگو اجازه می‌داد تا جاییکه حد و حریم مسجد و امامزادۀ مجاور می‌گذاشت
صدای او نشانه‌ای برای یک محله بود.او انحصارا موذّن تعدادی محدود و معلوم از مردم بود.حتما وقتی شنونده‌های دائمی او صدایش را می‌شنوند ،صورتش را به یاد می‌آورند نامش را می‌دانند و خانواده‌اش را می‌شناسند
در این صورت شهر به ازای موذّن‌های زند‌ه‌اش به مناطقی غیر از مناطق شهرداری ،پست و آموزش و پرورش تقسیم می‌شد
شهر در شب از نیمه گذشتۀ خود بیدار می‌شد، در حالیکه اعتراضی نداشت
بیدار می‌شد با نفسی گرم ،زنده و صدایی خش دار. با گویشی منحصر به خود،در قالب قراردادی جمعی با مجوزی قدیمی و در معاهد‌ه‌ای پردوام اما نانوشته
شهر بیدار می‌شد با گفت و گویی آرام ، بازمزمه پیرمردی در گوش محله‌ای پرخواب

مصطفی دلشاد تهرانی

هميشه او را اينطوري ديده‌ام با كت و شلواري ساده اما تميز و بي چروك. با جثه و تني لاغر، قامتي نه چندان بلند و حدي در ميان شكستگي و يكپارچگي
كلمه‌ها، نگاه، نشستن، ايستادن و حركت دست‌ها همه در قابي از ادب جاي مي‌گيرند و جنس او را از باقي بافت‌ها جدا مي‌كنند. دايره‌اي دور او مي‌كشند كه بعد از بيست سال مي‌توانم بگويم او از جنس هيچكس نيست و به هيچ پديده آشناي ديگري شباهت ندارد. مرزهايش با ديگري سنگين است با هيچكس ديگر تركيب نشده تا وقتي او را مي‌بينم هويت ديگري را برايم تداعي كند
اما با اين حال طول موجش امتداد ندارد، سنگين نيست. خود را روي يك بيل بورد بزرگ با رنگ‌هاي تند و گرم و كلمه‌هايي با فونت درشت يا صورتي گريم كرده و چند برابر نشان نمي‌دهد
صدايش آرام است. اما حساسيت‌هاي فصلي آن را تا به گوش برسد خش‌دار و سرفه‌دار می‌کند. كلمه‌هاي حتما، يقينا، ضرورتا، بايد و مطمئنا در لغت نامه‌اش كمتر پيدا مي‌شود. آخر جمله‌هايش بيشتر وقت‌ها با گزاره‌اي پرسشي تمام مي‌شود و كمي لعاب ترديد دارد با اينكه ساختمان كلامش با آجر هایی از جنس استدلال و استناد بالا مي‌رود
دورترين و دست نيافتني‌ترين آدمي است كه ديد‌ه‌ام. اما نزديك است بدون آنكه نزديك بيايد. شايد براي اينكه راهها را به خود ختم نمي‌كند و براي ديگران دعوتنامه نمي‌فرستد. فكر نكردم هيچوقت كسي عاشقش بشود یا قهرمان و پیامبرش بخواند. با احساس ِخودش و همه آدم‌های دایره و دایره‌های اطراف خودش بازی نمی‌کند
به يك ابر رايانه شبيه است. تا بحال نفهميده‌ام چگونه اين همه داده را از سفره‌هاي مختلف جمع و دسته‌بندي كرده است
به پيران و عارفان شبيه نيست. شباهتش به آنها را به پنهان‌ترين لايه‌هاي وجودش برده است. ژست استادان دانشگاه را نمي‌گيرد. فيلسوفي پيپ بر لب نشده تا هيچ كلمه از كلمه‌هايش را كوچه و عابران نفهمند. مي‌دانم چند زبان زنده را مي‌داند اما از زبانِ مردگان دانستنش بی‌خبرم
بي تكان و بي اضطراب است.به نظر نمي‌رسد هيچ زلزله‌اي او را لرزانده باشد. هيچ روانكاوي نمي‌تواند نشانه‌اي از اندوهي غير لازم يا افسردگي و ياس در او بيابد
هميشه چيز تازه‌اي براي گفتن دارد. گويي وحي همچنان و بنوعي دیگر ادامه دارد يا راويان هر آن روايت تاز‌ه‌اي نقل مي‌كنند. شايد باستان‌شناسي است كه در حفاري‌هاي مكرر هر بار گنجي، كتيبه‌اي يا شهري مدفون شده زير خاك را كشف مي‌كند و به ميراث فرهنگي تحويل مي‌دهد
روشن است. ميانه‌روست، ديندار است، اعتدال دارد، نه امروز در نيمه دهه هشتاد و نه در سحرگاه دوم خرداد كه از نيمه دهه شصت، از وقتی او را مي‌شناسم
حتما بايد از او دقيق‌تر مي‌نوشتم . اينكه چه چيزهايي درس مي‌دهد يا چه كتاب‌هايي منتشر كرده‌، يا درباره عقايد سياسي‌اش، يا نگاه او به زن و رفتار خانوادگي‌اش ، اينكه بيشترين تاثير را از درس‌هاي انسان شناسي‌اش گرفته‌ام ، اينكه حالا كجاست و چكار مي‌كند .چرا شهرت نام‌هاي پرنام را ندارد
و حتما نبايد او را در كاغذ به اين سفيدي شرح مي‌دادم. نبايد او را فقط از اين همه تكه‌هاي خوب مي‌ساختم. قرار نبود از او پديده‌‌اي آسماني و پيامبري معاصر بتراشم. من مي‌دانم در او رنگ‌هاي ديگري هم پيدا مي‌شود هم عقلم مي‌گويد هم چشمم ديده است. مثلا رنگ خاكستري، طوسي، قهوه‌اي كم‌رنگ. با اين حال او هنوز براي من يك دليل است. يك وجود پاك، بي فساد، کم ‌گناه، پر از آگاهي ناب كه انتخاب مومنانه چهارده سالگي ام را برايم همچنان تاييد مي‌كند

عموزنجیرباف

عمو زنجیر‌باف عنوان یادداشتی است که برای هزارتوی نوزدهم نوشته‌ام موضوع این شماره بازی است
بازی‌ها به نظرمی‌توانند هم آیینه‌ای باشند که افکار ،عقاید ، روابط اجتماعی و حتی تاریخ جمع و جامعه‌ای را انعکاس دهند و هم وقتی دائم تکرار و اجرا می‌شوند، عقیده و شخصیت بازیگران و مناسبات جمعی آنها را شکل و قیافه دهند
من دراین بازی و شعر آن اثری از فرهنگ پدر سالاری ندیدم .عمو در نقش یک قیّم نشانه‌ و اثری از یک بزرگسال ایرانی – بخوانید والدین ،مربّی و حاکم - ندارد. او در نقش یک مساوی‌جو از جایگاه اصلی خود در فرهنگ ایرانی به دور است. بنابراین نمی‌توان این بازی را بر خلاف آنچه گفتم آیینه‌ای از جامعه ایرانی دانست یعنی عمو زنجیرباف نمی‌ تواند بخوبی ما و گذشته ما را بازتاب دهد. اما بقول دوستی شاید بتوان شعر و بازی عمو زنجیر‌باف را یک پادگفتمان دانست .کودکان در بازی و خیال چیزی را آرزو می‌کنند که در زندگی روزمره و بیداری اثر کمتری از آن می‌بینند

کوچه‌های یزد

کوچه‌ها زود پیچ می‌خورند،صاف و مستقیم نمی‌روند.معلوم نیست تا آخر کوچه چند نفر عبور می‌کنند. معلوم نیست همین لحظه چه کسی یکباره پیدا شود.سلام کند یا غریبه برود
قد بلند کوچه‌ها مساحت آسمان بالای سرت را کم می‌کنند .همینطور از حجم آفتابی که باید به این راهروهای پیچ در پیچ بریزند
کوچه‌ها مثل جاده چالوس‌اند.اما تونل‌های اینجا زود تمام می‌شوند. سقف و ساباط، دائم تورا به سایه می‌برند وبیرون ‌می آورند
کوچه‌ها تنگ‌اند.قهر‌ها را زود آشتی می‌دهند
کوچه‌ها ساکت‌اند. دیوارهای پهن، بلند و بی‌پنجره نمی‌گذارد صدایی به درون بریزد یا پیاده روندگان از ماجراهای خانه ها باخبر شوند.جز موتورسیکلت‌هایی که جای ماشین‌های ناتوان از عبور را گرفته‌اند
معلوم نیست این کوچه‌ها، ساکنان یزد را ساخته‌اند، چهره داده‌اند یا مردم یزد قیافه خود را به کوچه‌ها بخشید‌ه‌‌اند

مسجد اول

فهر‌ج- یزد: فقط یک مناره داشت که ناتراشیده بود، خام، بدون کاشی‌، بدون رنگ. با سوراخ‌هایی ناردیف.معمار آن انگار قدم‌های اول سفالگری را برداشته بود که مامورش کرده بودند تا مسجد جامع را بسازد. قاعده چرخ و تقارن را هنوز یاد نگرفته بود. برای همین، مناره کمی شکم داشت. همینطور به نظر می‌آمد جای دست‌های او روی مناره مانده بود
به رنگ خاک بود. نه لاجوردی، نه فیروزه‌ای، نه ترکیبی از این دو با سفید و سبز
مسجد هم فقط چهار دیوار بلند داشت که تنها نیمی از آن به سقف پوشانده می‌شد. با یک قطعه گلیم کهنه رو به محراب. پرده‌‌ای آویزان و رها و جانمازها و مهرهایی پراکنده اینجا و آنجا
کلمه‌های روی کتیبه‌ راهنما راست می‌گفتند. مسجد هزار و چند ساله می نمود. شاید آن‌طور که نوشته‌اند هم اولین مسجد ایرانی بود و هم دست نخورده و خراب نشده ترین آنها
کوچک بود و با اندازه فهرج تناسب داشت و با تاریخ بنای خود جور در می‌آمد. گویی همین چند وقت پیش وحی آمده بود وتنها چند نفر – فقط چند نفربه دین تازه آمده بودند و اصلا به مسجد بزرگی نیاز نبود
مسجد، قوی، با ابهت و خاموش می‌نمود. دور از من و دور از زمان من، قیافه ساکتی داشت. زبانش را نمی فهمیدم. یا فارسی نمی‌دانست یا اگر می دانست فارسی امروز نبود
ایرانی نبود. یا اگر بود در کاسه امروز نمی‌گنجید. ایرانی بودنش به چندین سلسله پیش‌تر برمی‌گشت.مثلا به ساسانیان. کمی ترسناک بود، بیشتر غریب یا رازآلود
اما مناره‌اش صریح بود، نزدیک وخودمانی. جادو می‌کرد. پهنای پله‌ها کمی از پهنای یک بالا رونده معمولی بیشتر بود. تن من با مناره یکی بود. تونلی تنگ بود در ارتفاع
جایی برای افتادن نداشت. مناره خود تو را بالا می‌کشید. اما کمی ترس‌، شوق و هیجان مرا گرفته بود مناره تکه تکه تاریک بود.سوراخ‌هایی جابجا، آفتاب اندکی را به درون می‌کشید
او می‌پیچید من می‌پیچیدم
میزبان ما آن پایین بلند می‌گفت برای آرزوها نیت کن
بالا رسیده بودم فهرج آن دور، زیر پاهای مناره نشسته بود. باد تند می‌آمد می ترسیدم مرا با مناره به راههای دوری پرتاب کند

شيارهاي ماندني

دستم را وقت آشپزي زياد سوزانده‌ام. اما ديروزبراي اولين بار سوختن با عسل را تجربه كردم. چيز عجيبي نيست. ظرف محتوي عسل را گرم كنيد، به رواني آب مي‌شود. موقع جابجا كردنش حواستان به جايي ديگر باشد حالا ردّي از شهد مذاب، افروخته و ريزان روي انگشتانتان مي‌دود. شيار داغي هم در قلبتان درست مي‌كند
مهم نيست طول موج آه‌تان يا آخ‌تان تا كجا بالا رود. مهم اين است كه اين نقاشي قشنگ تا چند ساعتي سرخ و زنده است. پرالتهاب و تماشاكردني. انگار فرصت پيدا مي‌كنيد زير پوستتان را ببينيد
بيخودي و بي‌دليل آدم را ياد شيارهايي مي‌اندازد كه حالا كهنه وقهوه‌اي روي تكه‌اي از جان نشسته است. روزهاي سوختن با شهدهايي شيرين اما مذاب، عميق ولي ماندني

اميرآباد،آلبوم عكس‌هاي قديم وجديد

به خيابان اميرآباد رفته بوديم براي خريد. يعني پيدا كردن يكي دو تا كادو. هشت سالي را در آن حوالي بوده‌ام اما اين بار برايم تازگي ديگري داشت. منظورم آن بخش از خيابان است كه از فاطمي شروع مي‌شود و تا نزديك جلال آل‌احمد و حدود ساختمان قلب بيمارستان شريعتي ادامه پيدا مي‌كند. درست زير خط يك بزرگراه پرنام و پر حجم از ماشين. پر از فروشگاه، يك مسجد پر‌سابقه و پمب‌بنزيني هميشه شلوغ.
آنهمه پادگان و دانشكده، خوابگاه و بيمارستان آن دور و بر است كه تا بخواهيد موج دانشجو، سرباز و بيمار و همراه و ملاقات كننده را به اين بخش تجاري سرازير مي‌كند اما معلوم نيست با ريزش اين همه غير بومي و غريبه و ساكنان فصلي و موقتي چطور هنوز مي‌شود تشخيص داد كه اين جا محله است و نامش اميرآباد. جايي كه به نظر تسليم چيزي كه مهاجرانش مي‌خواهند نشده و همينطور از باب مد و جلب مشتري خودش را به مراكز خريد مدرن تهران شبيه نكرده
انگار كمتر فروشند‌ه‌اي حاضر شده، مغازه‌اش را واگذاركند نشانه‌اش اينكه بيشترشان ميانسال و قديمي‌اند، با لباس‌هايي معمولي. بعضي مغازه‌ها و كالاهايشان را هم كمتر مي‌توان جاي ديگر پيدا كرد. می‌ببينيد دارم بي‌اختيار مي‌گويم "مغازه" نه فروشگاه با اينكه هم سوپرماركت‌هاي كاملي آنجا هستند و هم فروشگاههايي كه محصولات به روزي را عرضه مي‌كنند
مثلا آن كفش‌فروشي طرف غرب خيابان كه بوي چرمش از يكي دو متري مغازه به مشام مي‌رسد مثل قهوه فروشي روبرویش كه قبل از اينكه نزديك بيايد، بوي قهوه‌اش آدم را خبردار مي‌كند. كفش‌هايي كه در ويترين چيده شده، به مدل‌هاي امروزي شباهتي ندارد. اما همگي دست دوزند. گويي يك نفر آنها را به فرم پاهاي ايده‌آل تراشيده. نوع تراششان هم به هم شبيه نيست. انگار چند جور آدم آنجا نشسته‌اند. با شكل‌ها، وزن‌ها و شخصيت‌هاي مختلف. داخل كه ‌شديم فروشنده ازجا بلند ‌شد و سلام ‌كرد و با احترام نگاهش همان مسيري را پيمود كه نگاه ما روي كفش‌ها مي‌نشست
ياد آن كفش‌فروشي ميدان منيريه ‌افتادم كه آنهم بوي چرمش ما را گيج مي‌كرد. انگار فروشگاه كفش‌ ديگري نبود كه مادرم سالي دو سه بار ما را به آنجا مي‌كشاند. او مي‌گفت كفش‌هاي اين مغازه مثل دنبه نرم است. مرد فروشنده ما را و همه مشتريانش را مي‌شناخت
در امیرآباد بودیم.
در حالي كه اين طرف زير يك پله، بسته‌هاي كوچك اسفند مي‌فروختند با يكي دو نوع اسفند دود كن، مغازه‌اي عجيب بالاتر بود كه نمونه‌اش را ديگر كمتر مي‌توان پيدا كرد. آنها كه بيشتر از هرچيز به يك يخچال‌خانه شبيه‌اند و جاي راه رفتني باقي نگذاشته‌اند.خنك می‌شوی حتي وقتي از دور تماشايشان مي‌كني. با انواع پنير ليقوان، گردو، روغن زیتون خام،‌ سبز پررنگ؛ آن كه ظاهرش آدم را به ياد غلظت روغن كرچك مي‌اندازد. همينطور خرما و كيسه‌هاي برنجي كه تا سقف كشيده شده‌اند و بوي خيار شوري كه هنوز نمي‌فهمم در تركيب آب، نمك و كمي سركه چگونه مزه‌اي اينچنين خيس‌ و ترش پيدا مي‌كند. چند كاغذ روي شيشه‌ها چسبانده شده كه هركالايي را به صفت اصل مي چسباند. رنگ و بوها هم گواهي مي‌دهد كه دروغ نمي‌گويد
خيابان، پر‌حركت، رنگي و گرم بود. اينجا و آنجا به جاي غلبه دخترها و پسرهاي جوان، بچه‌ها ديده مي‌شدند. توي كالسكه، توي اسباب‌بازي فروشي‌ها، بغل مادرشان. آن دختر بيش از حد كوچولويي كه انگار زودتر از وقتش راه افتاده. يا آن پسر هفت هشت ما‌هه‌ايي كه چشم‌هايش چند برابر اندازه طبيعي درشت شده بود و نزدیک بود همه آن اسباب بازي‌هاي آويزان از سقف مغازه را بخورد و گاهي هم دل مي‌كند و به ما كه با شگفتي روي صورتش خيره مانده بوديم، نيم نگاهي مي‌انداخت
اينجا از غربت و سردي مراكز خريد شمال و غرب تهران خبري نيست. نمي‌توانم بگويم شبيه بازار تجريش است چون حال و گرماي آن از جنسي ديگر است. آنجا بين‌المللي‌تر است اما اينجا انگار بيشتر فروشنده‌ها بيشتر مشتري‌ها را به نام مي‌شناسند. همينطور همه اعضاي خانواده را و بسياري از ماجراهاي زندگيشان را
به فروشگاهي رسيديم كه از دور كيف بنفش‌اش براي بهار برادرزاده‌ام مناسب مي‌نمود. مرد ميانسالي فروشنده بود. خانمي داشت از او مي‌پرسيد حسابم را نگاه كن كه چقدر بدهكارم. به معلم‌هاي بازنشسته می‌ماند.آرام، كم شتاب و كمي خسته اما با قامتي راست. فروشنده جواب داد حسابتان پاك است خانم صديقي با خيال راحت به حج برويد. اينجا هنوز حساب‌هاي دستي در كارند
بعضي كاسب‌ها اما همان‌ جور مثل قديم بداخلاق‌ و كم‌حوصله بودند. بعضي‌ها هم بر عكس چانه‌اي گرم داشتند.
پياده‌روهاي پهن و بعضي نيمكت‌ها و سكوها مي‌گذارد بچه‌ها و مادرهايشان و بازنشسته‌ها قدري خستگي دركنند و همينطور فرصتي براي اينكه خوب به چهره‌ها و لباس‌ها نگاه كنند
خيابان پر از چشم‌هاي قديمي و پرچروك است و خانم‌هايي كه با چادر در رفت وآمدند
فروشگاههايي كه ظرف‌ها و لوازم تازه و مدرن داشتند،كم نبودند. مغازه‌اي كه پر از لباس‌هاي بالماسكه و لوازم عيد پاك يا جشن هالووين بود و عروسك‌ها و لباس‌های بابانوئل
چند مغازه را هم دیدیم كه از كيش و دبي و ‌كشور‌هايي كه از آن بالا لباس و اجناس ارزان قيمت وارد مي‌كنند. اين آخري‌ها بوي سال‌هاي بعد از فروپاشي شوروي را مي‌دادند وقتي كالاهاي بنجل آن به بازار ايران سرازير شده بود
همه اين تنوع‌ها و رنگ‌ها جابه‌جا هست حتي آن جوان بلند لبناني هم بخشي از ماجراست كه بلند بلند و به فارسي سليس درست ورودي اسباب بازي فروشي ايستاده بود و با تلفن به اطلاع آن طرف خط مي‌رساند كه براي سالگرد پيروزي (جنگ سي و يك روزه) جشني را تدارك ديده‌اند
اميرآباد هنوز محله مانده است با صورت‌هاي پررنگي از هويت اوليه و يكپارچه، نه پاره پاره و از هم فرار كرده. جاييكه خاطره‌ها به هم فشرده نشسته‌اند و حافظه‌هاي خالي به دنبال يك گمشده رفت و آمد نمي‌كنند
روح محله همه جا پراكنده است و رنگِ عكس‌هاي بچگي هنوز سياه و سفيد

به مكتب نرفته

تئاتر نخوانده است. تا به حال در هيچ نمايشي هم بازي نكرده است. اما چرا اينهمه بر اعضاي صورتش وكلمه‌هايش مسلط است چطور در يك لحظه مي‌تواند خود را از پشت يك چهره به پشت چهره ديگر برساند
روانشناس و نشانه‌شناس هم نيست اما بلافاصله همه نشانه‌هاي ارباب رجوع را رصد مي‌كند. مثلا اگر متصدي بانك است رقم موجودي حساب مشتري را نگاه مي‌كند. هر رقم مي‌تواند چهره، كلمه‌ها و نگاه او را عوض كند
اگر مسوول فروش بليت هواپيماست.، مقصد و مختصات جغرافيايي آن و فاصله زماني رفت و برگشت مسافر بسرعت نگاه او را سرد يا گرم مي‌كند، لبخند او را محو يا خلق مي‌كند
اگر فروشنده خودرو است دنبال نگاه خريدار را مي‌گيرد تا روي كدام مدل و نوع ماشين بنشيند و چند صفر جلوي رقم اولش باشد
اينها يكباره او و همه اوها را از يك شخصيت به ضد آن تبديل مي‌كند. از پرحوصله به كم طاقت، از ايستاده به نشسته، از نزديك به دور، از پايين به بالا، از ترشرو يه خوشرو، از صدايي بلند به صدايي كوتاه، از قدرت به ضعف، از تمركز به پرتي



درحالي كه چندين كلمه تمنا، خواهش، لطفا، ميان جمله‌هاي او توزيع مي‌شود يا نمي‌شود



بازيگر خوبي است بي‌آنكه خودش بداند

معمای آب

سردار جنگ است اما از شمشیرش وقتی هوا را می‌شکافد، غلغل آب می‌شنوم. چون اصلا با آب شناسایی می‌شود. با آب آوردن اما نیاوردن
سایه بودن و سایبانی را با هم ترکیب کرده است نه گاهی این نه گاهی آن. هم این هم آن
از میان برادری و پدری اولی را برداشته است و میان شاه و وزیر در خانه دومی نشسته است
مهربان است من ندیدم مردی اینهمه زیاد به این کلمه وصف شود و اینهمه خود را تقسیم کند
دوستش دارم زیاد چون دیگر کسی چیزی تقسیم نمی‌کند
دوستش دارم زیاد. هرچند روزی بفهمم همه هزار قصه‌ای که از او برایم گفته‌اند، دروغ است
دوستش دارم زیاد هرچند اسطوره‌ است، هزارساله است
او را بی‌وزنی، بی‌غصه‌گی و لبخند آن پسری به یادم آورد که امروز راه ماشین‌های خیابان پروین اعتصامی را
گرفته بود تا از پنجره شیرینی و شربت به درون بریزد

هرجا شما مي‌رويد

راننده‌هاي تاكسي را ديده‌ايد. تا وقتي نمي‌دانند مسيرتان كجاست، شما را به چشم مسافر خود مي‌بينند. با اشتياق وكمي احترام. با چشم‌هاي متمركز شده روي حركت لب‌ها. تا به جاي شنيدن بخوانند مسيرتان كجاست. اما الان منظورمن وقتي است كه مي‌فهمند مسيرشان به شما نمي‌خورد. يكباره برايشان غريبه مي‌شويد. ديگر نگاهتان نمي‌‌كنند. انگار اصلا آنجا كنار خيابان ايستاده نبوديد. آشنايي به بيگانگي بدل مي‌شود
درست مثل بعضي آدم‌ها، دوست‌ها، همسايه‌ها، همكلاسي‌ها، همكارها، خود من .وقتي مي‌فهمند مسافر، هم‌قصد و هم‌مسيرشان نيستيد، انگار اصلا نبود‌ه‌ايد ،آشنايي از صورتشان و صورت كلمه‌هايشان و نامه‌هايشان محو مي‌شود
شما همينطور كنار خيابان آويزان ايستاده‌‌ايد. تاكسي‌هاي اول آشنا و بعد غريبه هي مي‌آيند و مي‌روند تا جايي كه وسوسه مي‌شويد به جاي مقصدتان بگوييد هرجا شما مي‌رويد

ولنجك بدون پياده‌رو

محله‌هاي پلكاني هم فضاي متفاوتي دارند. شيب ‌دارند. حالتي شبيه بالا رفتن از نردبان به آدم دست مي‌دهد. اختلاف ارتفاع خانه‌ها هم براي خودش نكته‌اي است. شما در طبقه اول خانه‌اي نشسته ايد در حالي كه طبقه پنجم خانه ديگر روبروي شماست
اما بين محله‌هاي ارتفاعي و پلكاني يا كوهپايه‌اي، ولنجك به خاطر يكي دو ويژگي، خودش را متفاوت جلوه مي‌دهد يكي اينكه پياده‌روهايش اضافي به نظر مي‌رسند. معمولا پياده‌اي روي آنها راه نمي‌رود. دليل آنهم اين است كه افراد كمي هستند كه به پياده رفتن در آن علاقه داشته باشند. به استثناي آخرهفته‌ها يا عصرهاي تابستان كه اهالي غير محلي براي كوهنوردي يا تفريح مي‌آيند
به دنبال همين موضوع، شي ديگري نيز اضافه به نظر مي‌رسد و آنهم در‌هاي پياده‌روي خانه‌ها، ساختمان‌ها و برج‌هاست. منظورم در‌هاي غير پاركينگي است. اكثر پياده‌ها در حالي كه در ماشين نشسته‌اند از در پاركينگ داخل يا خارج مي‌شوند.و البته عمل باز شدن در پاركينگ هم به خاطرشيوع وسيله‌اي بنام ريموت در همه اركان زندگي، نياز به پياده شدن را منتفي مي‌كند
نكته بعدي كه شايد آنهم پيرو همين نكته‌هاي قبلي است و خيابان را بشدت خالي و ماشين زده نمايش مي‌دهد، غيبت فروشگاه و سوپرماركت‌ دراين خيابان كوهپايه‌اي است. بنابر‌اين باز موضوع رفت و آمد پياده‌روانه منتفي است و دليوري يكي از مهمترين اركان منطقه و محله به حساب مي‌آيد. از شير مرغ تا جان آدميزاد به وسيله موتورسيكلت‌ها جابجا مي شود و تعداد دهها خريد كننده ، حركت كننده خياباني را به حداقل مي رساند
نتيجه ديگري كه حاصل مي‌شود، ديده نشدن آدم‌هاي همسايه و ساكنان محل از سوي يكديگرو غريبه ماندنشان است آنوقت مي ماند چهره‌هاي مهاجري كه باسبك خاص لباس پوشيدن و ابزار همراهشان و نوعي راحتي كه لازمه كوه‌پيمايي است، صورت انساني محله را مي‌سازند
البته اين وضع از بعد از پيچ آخر خيابان بيست و ششم همانجا كه در گوشه‌اش ورودي مجموعه تله كابين توچال است، كمي تغيير مي كند البته نه به سرعت. بعد از ساختمان هميشه خلوت و تنهاي نظام مهندسي كه اگرسالي يك بار هم شلوغ هم باشد، پذيراي غيرساكنان مي شود، مقبره تازه شهداي گمنام قرار گرفته كه نمي دانم زيارت كنندگان آن چه تركيبي دارند. هرچه باشند بتازگي دومين گره شلوغ كننده بعد از ورودي توچال به حساب مي آيند
مجموعه باغ گيلاس هم دره كم عمقي است كه اگرچه آدم‌هاي زيادي را براي تفرح و غذاخوردن در خود جمع مي ‌كند اما فرو رفتن همه آدم‌ها و لوازم و فضاي رستوران درانبوهي از درخت و ماشين ‌هاي صف كشيده در كنار آن ،اجازه ديدن آدم زنده پياده‌روند‌ه‌اي را نمي‌دهد
مجتمع آموزش خرد را مي توان محل تجمعي بزرگ حساب كرد اما اين تجمع هم ذهني است. يعني مي دانيم صدها دختردانش‌آموز در چند مقطع آموزشي، درون آن پيكره عظيم ساختماني مشغول نشستن، ايستادن و حركت هستند، بدون آنكه اثر پياده روانه آنها در وقت‌هاي ورود و خروج محسوس باشد. دهها خودروي شخصي و سرويس مدرسه در دو يا سه لاين منتظر تعطيل شدن بچه‌ها در كنار- شايد- بزرگترين و مجهزترين بناي آموزشي تهران هستند كه كمتر دانشكده اي با آن توان رقابت دارد(.خيلي وقت است كه مي خواهم به تماشاي داخل آن بروم اما نشده )
اولين و تنها‌ترين نقطه‌اي كه پياده‌ رونده‌ها قابل مشاهده هستند، پارك كنار مسجد است كه آنهم احتمالا به دليل عدم امكان ورود ماشين به درون آن، مي‌توان انسان‌ها را ملاقات كرد
اين محله سرد را اگر نماهايي دور و نزديك از كوه بخصوص يال‌هايي كه همين كنار خيابان كشيده شده‌اند، گرم نمي كرد و بالاروندگاني غيربومي نبودند كه خيابان راگاهي پرمي‌كنند، مي توانستم محله را به صحرايي كوچك و خالي از سكنه، گرما و زندگي تشبيه كنم

پایتخت طبقه متوسط

چند هفته‌ای است که مجبورم برای کاری به محله یا منطقه سعادت آباد بروم. همیشه سعادت آباد برایم محله جالب، عجیب و دوست داشتنی‌ای بوده است. ترکیب جمعیتی و فضاهای شهری آن، حضور دانشگاه امام صادق با فضایی بزرگ و گنبدی سبز- یا آبی – که سرش را از یک جنگل انبوه بیرون آورده و البته بار دانشگاهی، دینی، ایدئولوژیک و سیاسی‌ای که به سعادت آباد در همین گوشه جنوب شرقی‌اش اضافه کرده و همینطور دانشکده ادبیات و زبان‌های خارجی علامه در خیابانی نزدیک به آن با درجه‌ای از تفاوت به این قسمت، رنگی دانشجویی داده
نزدیکی به فرحزاد با سابقه تفریحی – تاریخی­اش و بلافاصله زندان اوین در یال شمالی با بار سیاسی و احساسی آن که نمی‌دانم همسایه‌های آن چطور در کنار آن نفس می کشند و یا از نانوایی ‌ای نان می‌خرند که نان اوین را تامین می کند. دو میدان کاج و سرو برای نام های قشنگ شان و مسجد و شیرینی فروشی گلبن که شیرینی هایش بعضی از مناسبت های خوب زندگی ام راشیرین کرده وآن همه فست فود و آب انار و میوه فروشی و هیاهو که منطقه را جوان ،جدید و زنده و پرجنب و جوش و کمی از هم گسیخته جلوه می دهد
این همه آژانس فعال معاملات ملکی و رونق ساخت و ساز که به ما می گوید هنوز این گوشه از تهران شهری در حال خلق شدن است
شاید محاصره شدن در میان این همه بزرگراه در غرب و جنوب و شرق و البته گذشتن مدرس از میان آن این محله را رسما مستقل کرده و به شکل جزیره در آورده. جزیره‌ای جدول کشی شده و هندسی
اما موضوع جذابتربرای من ترکیب جمعیتی آن است. نمی دانم می شود گفت که طبقه متوسط ،این محله را ناخودآگاه به عنوان پایتخت خودش برگزیده. تجمع تحصیلکرده‌ها و دارندگان مشاغل فرهنگی!حضور نام‌هایی نیمه معروف با صبغه علمی –روشنفکری – سیاسی و خانواد‌هایی مذهبی سنتی و یا ترکیبی از عناصر خالصی که گفتم و سطحی از رفاه، شاید رنگی از شادی و لذت و بوی اعتماد به نفسی که از نوع رفاه مطلق نیست. تنوع فرهنگی که شاید از جهت‌گیری‌های موسسات آموزشی ‌آن پیداست و لابد هزاررنگ و بوی دیگری که باید از ساکنانش پرسید
این یکی دو هفته فرصت استفاده کردم تا از میدان تره‌بار سر خیابان دریا خرید کنم .آنجا خیلی بهتر می شود یکجا عصاره‌ای از فضای محله را دید. هم جوانی را دیدم که با لباس‌های اسپورت و ساده‌اش نشان می‌داد برای تعطیلات از اروپا آمده و راحت روی نیمکت نشسته و مردم را ریز و عمیق تماشا می کند. یک خانم هنرپیشه را هم دیدم و آقای مذهبی‌ای که به نظر صاحب یکی ازهمان مشاغل فرهنگی بود. خانم های بالای پنجاه سالی که رنگارنگ و بشاش گویی میوه‌ها را می‌چیدند و مرا به یاد لباس ها ورفتارهای سال‌های 52 و آن حوالی می‌انداختند و البته مردهای بازنشسته‌ای که چشمهای غنی و هوشیاری داشتند و سرزنده می نمودند. البته
خانواده‌ای را هم دیدم که با موتور برای خرید آمده بودند و نمی دانم بالاخره چطور آن چند کیسه را با چهار نفر خودشان روی ترک موتور جای دادند

به اضافه اینکه امشب هرغرفه، گویی اسانس یکی از محصولاتش را بیشتر کرده بود. مثلا هویجِِِ غرفه صیفی‌جات عجیب مرا به نارنجی‌ترین مغازه‌های آب‌هویج فروشی بچگی‌هایم ‌برد و لیمو‌ترش‌ها، مستقیم مرا به بازارچه میدان شاپور و آن آبلیموگیری قدیمی کشاند. با زردترین رنگی که نزدیک بود سبز شود، به شکل تپه در می ‌آمد و یک طرف مغازه را تا سقف می پوشاند باشیشه‌های نیزه‌ای سبز پررنگ و بوی ترش لیمو که تا عمق مغز استخوان نفوذ می کرد و آبی که دائم به دهان می ریخت. بوی تند تلخون و شیرین وبنفش ریحان هم کمی آن طرف تر حوالی غرفه سبزی پخش و پلا بود. هفته پیش که یک دسته سنگین از ریحان‌ها راخریدم .فروشنده با لهجه رسمی و البته شیرین میدان‌های تره‌بار شهر گفت خانم ریحان خالص آنهم این همه قاچاق است قاچاق

کتابخانه ملی

روی تپه‌های عباس‌آباد نشسته است.یک راه اختصاصی آن را از بزرگراه حقانی جدا می‌کند. دور از شهر، بالای آن و جدای از هیاهوها، به یک دوک نشین‌ انگلیسی شبیه است
سقف و ستون تالارها‌، بلند و تراشید‌ه است از جنس بتن. اینها با هم فضای داخلی یک کاخ را تداعی می‌کنند هرچند کاخ‌ها بايد اشرافیتی کهنه را به ذهن نزدیک کنند نه مدرن را
از یک نظر شبیه کوه است. سنگی، بلند، سخت و زمخت. اما پرشکوه از نوع ساده آن، وقتی کمی بالا رفته و درونش گم شده باشیم. منظورم این است که به محاصره آن درآمده باشیم، نگاه قله به ما، کوچک، کوتاه کننده و رعب آور است. عامل فراموش کردن و محو هر نوع بلندی موجود در ذهن و روح
به دربار شبیه است که زندگی و کار و بار یک شاه با ملکه و خدم و حشم او را اداره می‌کند. پرآداب، پر تشریفات،پر وسواس، پر از ریزه کاری‌های نوشته و نانوشته و البته هزارتو
جایی که نفس‌ها به احترام یا از روی ترس یا لذتِ تماشای یک شکوه، حبس می‌شود. قدم‌ها آهسته، سنگین و بی‌صدا برداشته می‌شود.مثل پایی که در برف فرو می‌رود. حرف می‌زنی اما با صدایی فرود آمده،با کلمه‌هایی چیده شده، با کمترین حروف
کتاب، پادشاه این کاخ است. آنها را اگر از اینجا جمع كنيد بلافاصله به یک فست فود بزرگ زنجیره‌ای تبدیل می‌شود. چند طبقه پر از گفت‌وگو های بلند، دود و رنگ و بوی صدها غذا. و جویدن و جویدن و موسیقی روز. همینطور تکثیر دهها قطعه زباله و پر شدن چشم از آن
اینجا سکوت، دیوار بلندی است که هر کتابخوانی را در جزیره‌ای تنها می‌گذارد. این عظمت اما آدم را به یاد داستان آن پادشاه قصه‌ها می‌اندازد که برهنه بود اما همگان باید لب به تحسین لباس فاخرش مي‌گشودند. بخش جستجوی وبسایتش، نشان از گنجی پنهان در تپه‌های عباس‌آباد دارد، نام آثار‌، نویسندگانی که یکجا گرد هم جمع شده‌اند و تو با یک بلیت رفت و برگشت مترو می توانی به همه آنها دست پیدا کنی. اما در آخر، این خزانه زیبا و پر طمطراق، تهی است.کتابدارانش می‌گفتند تنها ثلث کتاب‌ها رده بندی شده و سال‌ها وقت لازم است براي مراجعان قابل دسترس باشند
هيچكدام از منابعي را كه مي‌خواستم نيافتم. دوساعتي از شب گذشته بود هنوز حوض‌هاي حياط قل‌قل مي‌كردند. چراغ‌ آپارتمان‌هاي تپه‌هاي روبرو روشن بود.ديگر آخرين مراجعه‌‌كنندگان كتابها را مي‌بستند،از تالارها بيرون مي‌آمدند و در انتظار حركت آخرين سرويس‌ها دور و بر حوض‌‌ها مي‌پلكيدند
با اين همه كاخ تپه‌هاي عباس‌آباد باز هم ديدني است
گاه گفته يا نوشته و سوژه تماشا چيزي است و شنيده و خوانده و ديده شده چيزي ديگر
شاهد هم اين است كه چرا دو تماشاگر يك صحنه را مي‌بينند اما گويي هيچكدام‌شان از يك فيلم سخن نمي‌گويند
اما حالا در اين لحظه مطابقت ديگري برايم محل پرسش است اينكه متن آزاد شده از مولف چقدر با پيش از آزادي تفاوت دارد يا چقدر به آن شبيه است ؟
تاليف چقدر به همان رنگي درآمده كه مولف در ذهن داشته.آيا شور و حسابگري مولف همان طور كه بوده در متن ريخته شده؟
چه مولفاني با حس‌ها ، فكرها و رنگ‌هاي ذهن خود ديوار كوتاهتري دارند ؟ يعني فاصله كمتري مي گذارند ؟خوب همه گوشه كنارهاي خانه خود را مي شناسند از سوراخ سنبه‌هايش خبر دارند؟
منِ خواننده- تماشاگر از كجا بدانم اينكه تماشا مي‌كنم - مي‌خوانم، حتما موزاييكي، قطعه‌اي ،تكه‌اي از ذهن مولف است.
چقدر تكنيك‌ها، سبك‌ها و ابزار‌ها رسانه يا رساننده باوفايي براي خارج كردن محتويات ذهن مولف و ريختن آن در متن است ؟سر راه چه لباس‌هايي از ديگران سرقت مي‌كنند و به او مي‌پوشانند؟ خودم هم گيج مي‌شوم چقدر مي‌توان لباس هايي بومي و مناسب به تن او پوشاند؟
اصلا مي‌شود اينها لباس ديگري نپوشند ؟
چرا بهقوا اكو مولف نياز به ميزكار دارد؟ چه لزومي به طرح و نقشه است ؟
من از كجا بدانم كه اين همان است كه او مي‌خواسته به من بگويد ؟ شايد اين طرفش مهم‌تر است كه من چگونه مي‌توانم حياط خانه‌ام را خوب ببينم ؟

سانتا ماريا در كردستان


اين نظر و اين ديگري درباره كنسرت تازه موسيقي نور و موسيقي تلفيقي مرا به ياد آلبوم سير كريستف رضاعي وهمينطور آلبوم ديگري از موسيقي قرون وسطايي انداخت كه الان يادم نيست نامش چه بود اما هردومدتي مرا به خود مشغول كرده بودند. از موسيقي چيز زيادي نمي‌دانم اما هم موسيقي قرون وسطايي را دوست دارم هم موسيقي تلفيقي را. بخصوص آلبوم به تماشاي آبهاي سپپيد را
با وجود اين به عنوان يك شنونده معمولي فقط يكي دو قطعه از كارهاي جديد رضاعي به دلم نشست. بقيه قطعه‌ها كمي درهم برهم بودند گويي شرقي‌ها با غربي‌ها بلند بلند و بي‌وقفه گفت وگو مي‌كردند بدون اينكه هريك به خود فرصتي دهند تا كلام ديگري را بشنود
براي همين گاهي دلم مي‌خواست اين موسيقي، تلفيقي نباشد و ما جدا جدا اول حرف قرون وسطي و كليسا را بشنويم بعد حرف‌هاي كردستان خودمان را. زياد فرقي نمي‌كرد اگر برعكس هم مي‌شد.
لابلاي اين درهم برهمي به نظر مي‌رسيد جبهه قرون وسطي و كليسا با وجود اينكه ساز كمتري داشت اما صداي قوي و تنهاي آن برهمه سازهاي زيبا و ظريف و سحر‌آميز شرق غلبه مي كرد با اينكه كلمه‌هاي لاتين ونا معنادار آنها وطنين آواز شان ما را به گوشه تاريك يك كليساي بزرگ و آرام اروپايي با سقفي بلند مي‌برد اما معلوم نبود چرا گاهي كلمه زيباي سانتا مارياي شان طنين جنگ مي‌گرفت
پی‌نوشت اول: نام آلبومی که فراموش کرده بودم "پل پنهان"بود "قطعاتی از موسیقی قرون وسطی، رنسانس وایران "از گروه کنستانتول به سرپرستی کیا طبسیان .در بروشورآن هم آمده همه قطعه‌های این آلبوم که ترکیبی از سازهای قدیمی غربی وایرانی است، از موسیقی سازی سده‌های میانه و از نوع غیر مذهبی آن گرفته شده و مورد علاقه مردم کوچه و بازار بوده است
پی‌نوشت دوم: سبک زندگی در حاشیه کنسرت‌های تهران جاذبه دارد. درسبک پوشش ولباس، خوراک، سلام و علیک وآشنایی وشیوه دیدن کنسرت و البته شنیدن آن

دخالت بهار و رسانه‌‌ها در درك يك لذت شهري

بعد از دوره‌اي سختي وقتي صبح را با قطره‌‌هاي باران روي صورتت، بادي كه از پنجره‌هاي اتوبوس هجوم مي‌آورد و داغي ناني كه مردم به خانه مي برند، شروع كني اگر زمزمه‌هاي اين ترانه ها در گوش تو باشد، يك لحظه مي‌ترسي نكند دارد صحنه ‌هايي لطيف از اين فيلم فراموش نشدني اجرا مي‌شود و مردم در رودخانه‌اي بنام بلوار كشاورز يا كريمخان زند شناورند. اي كاش گاهگاهي بهار اينطوري تابستان را قلع و قمع كند

صاحبخانه و اجل

دخترعمو پشت سرهم زنگ می‌زد. می‌دانستم آمده تا وقت اسباب‌کشی را روی تقویم بنویسیم. من معلوم است که نمی‌خواستم. درسکوت نشستم تا با خیال اینکه خانه خالی است کوچه یکتا را دوباره به سر آن برگردد.اما نمی‌دانم چطور یادش افتاد که کلیدی درکیف دارد. خب او صاحبخانه بود. در را فقط تا نیمه باز کرد. یک زنجیر نازک نمی‌گذاشت. باز نمی‌دانم چطور شد که یک دفعه طبقه بالا روی آن مبل‌های بزرگ قدیمی کنارمن نشسته بود و آرام حرف می زد. انگار یادش رفته بود برای چه کاری آمده. پشت سر او آن پرده کرکره‌های آبی نور را قطعه قطعه به صورت من می‌پاشید. آخر سر گفت فقط اجاره خانه را با تاخیر ندهید. من قبول کردم. او دیگر نبود که یادم افتاد ما خانه را با رهن کامل گرفته ایم. هم آفتاب زده بود وهم نماز من قضا شده بود. نمی دانم چرا حالا دخترعموی صاحبخانه اجل بود و خانه، عمر. ترس همین نزدیکی می پلکید، در حالی که به گرما آغشته بود.ابن سیرین هم همان حوالی پرسه می زد.

نامی که از ضمیر اعتبار می گیرد

از من درباره خودم می پرسی. می خواهی با تو همدست شوم
من ازخودم می گویم در حالی که او نیز پیش روی تو نشسته است. من چیزی می گویم واو چیزهایی دیگر نشان می دهد. تو به من گوش می دهی در حالیکه نگاهت به اوست و تو به نگاهت قسم خورده ای
من حرفهای خنده دار می زنم؛ او از ترس می لرزد
من از امید روشنم؛ او در تاریکی کورمال می رود
من لنگرم را ته اقیانوس جای گذاشته ام؛ او روی یک موج هفتاد متری می پرد
اما تو نشانه های او را برای من حکم می کنی : ترسیده، تبدار، کورمال و پرنده روی موج
از او شاهد نمی خواهی
برای تو، او راستگو ترین پیامبری است که صدای خدا را شنیده است
او کاملترین دستگاه دروغ سنجی است که تا به حال اختراع شده
برای تو اوهم فرستنده وحی است هم گیرنده آن
او رویای صادقه ای است که خوابش بر اصول تعبیر می شود
ضریب هوشی او بالاترین رکورد را در کتاب تو دارد. هم خالق هوش است هم معدن آن
او بالاست. قوی است و قادر
معصوم است، بی عیب، بی گناه، بی نیاز
یک نامحدود متصل به ناکجایی که کسی تا به حال نفهمیده سرچشمه اش کجاست
یک صندوقچه اسرار کنجکاوی برانگیز
حافظه کل که می گویند اوست
همه چیز را اسکن می کند. نه فقط اولین لرزش تارهای صوتی من پس از تولد را
که کهن کلمه هایی چون کن فیکون، ما خلقنا ، فاسجدوا، فاهبطوا
همه چیز را بایگانی می کند اما در فایل هایی نامنظم
به غایت چموش است حرف من را و تو را نمی خواند
برای همین با حیله به او نزدیک می شوی
از خیابان های فرعی
با تداعی
مرا همدست خود می کنی تا او را اهلی سازی
رام کردنش چه لذتی برایت دارد
با این همه خوبی تو ناهشیارش می خوانی
ضمیری می دانی اش که به جای اسم می نشیند
من نام ، او ضمیر
من فرع ، او اصل
من پوست، او روح
من آگاه او، ناخودآگاه

اتوبوس شهری و شهر اتوبوس

اتوبوس ویترین بزرگی است که در شهر می چرخد. اما تفاوت مهمی با ویترین های ثابت فروشگاهی دارد؛ دو طرفه است
چیده شدنی های مورد تماشای قابل خرید،در فضای پشت شیشه – داخل اتوبوس - نشسته یا ایستاده اند. همزمان، خارج از ویترین یعنی داخل خیابان، چیده شدنی های قابل تماشای دیگری در حال سکون یا حرکت اند. نقش های شان همزمان و دائمی جانشین دیگری می شوند. من می بینم در حالی که دیده می شوم
شهر در ذهن مسافر دائمی اتوبوس، تقسیم شده به مسیر هایی است که مبدایی دارند و مقصدی. این مسیر ها به وسیله ایستگاهها، تقطیع پذیرند. از این نظر جغرافیای شهر برای آنها، کمی با مسافران دائمی تاکسی، خودروهای شخصی، آژانس ها و البته پیاده ها فرق دارد
شهر در ذهن مسافر اتوبوس، هندسه منظمی دارد. فضایی شاهراهی است. اتوبوس ها از کوچه پس کوچه ها و راههای ناشناس عبور نمی کنند. شهر این مسافران خیابان های فرعی و کوچک ندارد
ایستگاهها نشستنی ترین مکان در خیابان های شهر و منزلگاهی هستند برای وقفه و سکون. درست کنار جاری ترین و پر غلغله ترین کانال های حرکت شهری یعنی خیابان . یک ساحل آرام کنار دریایی پر موج سرش را به دست های قفل شده اش تکیه داده
ساعت اتوبوس، عقربه های ثانیه و دقیقه شمار ندارد. هیچوقت دیر نمی شود زما ن به اضطراب آلوده نیست .عجله ای برای رسیدن وجود ندارد. سرعت هیچوقت از حد مجاز نمی گذرد نه در نگاهها نه در اندام ها ونه در کلام و گفت و گوها
وقت زیاد است. کار زیاد می شود انجام داد. برای همین امروز دختر دانشجویی را دیدم که امتحان داشت و جزوه اش را ورق می زد آن طرف زنی با تسبیح ذکر می گفت دیگری ساعتش را کوک کرده بود تا در آخرین ایستگاه بیدارش کند .آن یکی قرآنی نه در قطع جیبی روی پاهایش باز بود
رنگ و حال اتوبوس های صبح با اتوبوس های عصر و شب فرق دارد. اتوبوس های صبح کارمندی، دانشجویی و کارگری اند. صبح ها مقنعه دارند. سورمه ای، خاکستری و سیاه اند.کمتر حرف می زنند. خواب آلودند. اما رسمی ترند. فاصله می گیرند. درصندلی رها نشده و شق و رق اند سرهایشان از تصمیم ها و قصدهای صبحگاهی سنگین است
عصر ها اما لبخند می زنند. نارنجی، سفید، سبز و آبی اند. آرایش کرده اند قسمتی یا قسمت های زیادی از موها در هوا سرگردانند. اتوبوس های عصر دوست پیدا می کنند. راحت دعوا می کنند. کلی ساک و کیف با کیسه و ساک های خرید به دست دارند. کمی کج و کوله اند .شب ها را یادم نیست اتوبوس ها شاید خسته ترند
اتوبوس بزرگترین اجتماع سیار روی سطح خیابان است البته تا وقتی مونو ریلی در کار نباشد. من با 50 نفر دیگر یا بیشتر زیر یک سقف دریک راهروی معمولا دو تکه جابجا می شویم. گفت و گوهای دو یا چند نفره میان کسانی که پیش از پا گذاشتن روی رکاب و بالا آمدن یکدیگر را می شناسند و آنها که بعد از آن آشنا می شوند، گاه جریان دارد
بازار استراق سمع های مشروعی داغ است که بلافاصله به منبع موثقی برای اهل خانه و دوستان مسافران تبدیل می شود. اتوبوس یک رسانه است. نقدهای سیاسی، آخرین گزارش از نرخ ها، قصه های شخصی و توزیع اطلاعات
تماشای سوژه های ثابتی از سبک های زندگی. لذتی که می گویند مردم را به خیابان می کشاند برای تماشای دیگران
این بزرگترین اجتماع سیار روی سطح خیابان، زنانه- مردانه است. راهروی زنانه کوتاهتر است یعنی که این اجتماع سیار، بخش خانه نشین یا تاکسی نشین بیشتری دارد یا اصلا آمار جمعیت اهالی بخش دوم اتوبوس کمتر از اهالی بخش اول اتوبوس است یا شاید متمول ترند و با اجتماعات کوچکتری مانند خودروی شخصی جابجا می شوند
گفتم بخش اول و دوم. اولی اول است چون به فرمان اتوبوس نزدیک تر است و این دومی است که در پی می آید . اولی طولانی تر است و دومی کوتاهتر
فرمان اتوبوس کمی در غیاب است. اتوبوس طولانی است و او که فرمان را به دست دارد در مکعبی سه وجهی نشسته و تنها وقت گرفتن بلیت آشکار می شود و در شکلی مجازی آنهم در آیینه بزرگ روبرو . برای همین شاید اتوبوس بی راننده تر می نماید

زلزله


اول تكان هاي ريز و كوتاهي داشت . يعني زمين زير پاهاي ما پر رعشه بود. دهها ظرف چيني و كريستال داخل بوفه شروع به پچ پچ كردند. معلوم نيست چه واحدي از زمان گذشت كه جاي خود را به موج سنگيني داد. موجي كه صدها متر با كف اقيانوس فاصله مي گرفت ؛ مارا به شرق مي برد و به غرب بر مي گرداند
پر هيبت و زير و رو كننده بود. مرگ در كنارش يك سايه بود كه منتظر نگاه مي كرد . سكوت نفس هاي حبس شده شنيده مي شد
ما در شكننده ترين و بي اختيار ترين حال خود ايستاده بوديم . دست هاي من در يك جفت دستكش ظرفشويي كف آلود و بيكار مانده بود
حضورش شوق انگيز و وهم آلود مي نمود. طوري تازگي و يكبارگي داشت. براي چند لحظه روزمرگي را كشته بود
ناشناخته بود غولي بود كه از چراغ جادو بيرون آمده و دوباره به آن برگشته بود . نه از او بزرگتر و قوي تر و خرد كننده تربود و عصباني تر. ريشه اش زير كف پاها لمس مي شد. اما جوري سراسر پوشاننده بود
توفان كه خوابيد، تازه روايت ها شروع شد. هركس بايد چندين بار آن چند ثانيه را براي ديگري توصيف مي كرد.حتي اگر كسي نمي شنيد . از جايي كه ايستاده يا نشسته بود. از حالي كه پيش از شروع زلزله داشت از كاري كه انجام مي داد از صدا هايي كه شنيده و بر موج هايي كه سوار شده بود. اصلا از كجاي آن چند ثانيه كوتاه وارد ماجرا شده بود
حس هايي درون هر كس جريان داشت كه دم دست نبود . چشم ها برق مي زد
حالا اين لحظه اي بود كه بايد ديگران را مي ديديم و ديده مي شديم. بايد سر ها رابيرون از پنجره ها مي برديم . چند نفر روبرو در محوطه مجتمع پراكنده بودند. تلفن ها به كار افتاده بود. گفتن و شنيدن روايت ها ادامه داشت. فرضيه ها براي شناسايي مركز موج ها در دست ساخت بود. خبر هاي راديو، زيرنويس هاي فوري شبكه خبر و كمي بعد همهمه پارك ها و زنگ اس ام اس ها و خنده هايي كه بعد از خواندن جوك ها شنيده وبلافاصله براي بقيه نقل يا فوروارد مي شد . سياست، قم و تدفين آيت اله با ترس از مرگ و شوق و تفريح و رسانه آميختگي تازه اي پيدا مي كرد. زندگي كمي رنگي شده بود

جهاني بدون نشانه

درست مثل يك د‍‍ژ بتني از نشت حس هايش به بيرون جلوگيري مي كند. كم حرف ترين آدمي است كه ديده ام. نگاهش بدون موج است نه شاد است نه غمگين ، نه پرسشگر نه توهين آميز، نه گرمايي بروز مي دهد و نه به گله يا تقاضايي آميخته است، نه از نگاهش سخني شنيده مي شود و نه كينه و رضايتي را منعكس مي كند
بدنش خيال گفت و گو ندارد يعني انگشتانش هيچوقت مشت نمي شود، دست هايش در هوا باد نمي سازد نگاهش دور نمي رود و به نظر نمي آيد تا به حال رطوبت ديده باشد. لبخندش كم وسعت است. طول موج صدايش هميشه در خط پايين راه مي رود. پوستش را هم سخت مهار كرده است هيچ جاي صورتش چين نمي خورد. نديده ام كه ابروهايش به هم گره خورده باشند. آب دهانش بدون بروز جنبشي در دهان و گلو پايين مي رود. دم و باز دمش در سكون رفت وآمد مي كنند. پاشنه هاي پاهايش نمي خواهند زمين را سوراخ كنند. دندانهايش به هم ساييده نمي شوند. كلمه هايش رنگي و گرم نيستند، محض اند. با پوستي كنده ، بي لعاب
در پي سالي كه به دنبال تفسير من گشته ايم، فرهنگ لغت كوچكي تاليف كرده ايم. يعني مي دانم چه تعبيري در اننتظار خوابي است كه ديشب ديده ام . چه جايي از كلمه هايم با بغض تقاطع پيدا مي كند. مي فهمم غيبت مستقيم نگاهم را به چه چيزي تفسير مي كند وقتي دارم درباره خاطره اي يا عقيد ه اي حرف مي زنم. مي داند وقت گفتن چه كلمه هايي دارم دسته هاي صندلي را خفه مي كنم . چه وقت دستم را حايل صورتم كرده ام. مي شنود نفس هايم در كجاي جمله من عميق مي شود
او يك نرم افزار خارق العاده و مانيتوري معجزه آسا ست اما من در سويي از شيشه ايستاد ه ام كه خاصيت شيشه بودگي خود را تنها درلايه روبروي من نگاه داشته است. من ديده مي شوم درحالي كه از تماشاي آن سو ناتوانم
اگر احترام تمام قامت او و نياز من به گفت و گو درباغ معناها نبود ، مني كه با انعكاس نشانه ها نفس مي كشم، از اين فضاي خالي از نشانه ها، با سرعتي تمام از خفگي و جنون مي گريختم

تماشاي تماشا -2


دوم خرداد در اريكه ايرانيان
گاه تماشاگر بليت مي خرد، وارد سينما مي شود در حالي كه ماجراي فيلم برايش آشناست. او نام كارگردان را مي داند، فيلم هاي ديگر او را ديده و از فهرست جايزه هاي كوچك و بزرگش با خبر است. عكس بازيگران آ ن را روي بيل بوردهاي عظيم خياباني در چشم دارد. پاره هايي از فيلم را در تيزر تلويزيوني تماشا كرده؛ همكار و دوست و فاميل پيش از او به تماشاي فيلم نشسته و آن را برايش روايت كرده اند. نقد هايي در نشريات خوانده و حالا كه روي صندلي به انتظار آغاز فيلم است مي داند كه بايد در صحنه هايي از فيلم وحشت كند يا منتظر خيس شدن چشم هايش باشد يا از خنده تا شود. يا به تامل بنشيند و يا سكانس ها برايش به تابلوهاي نقاشي آبرنگي شبيه شوند يا يادش باشد كه بعضي كلمه ها و جمله ها را در ذهنش يادداشت كند و اگر نه ذهنش را به جريان معما گونه و راز آلود روايت فيلم بسپارد
ما يعني ازدحامي كه امروز ساعت پنج عصر در سالن اريكه ايرانيان بوديم، چون تماشاگري كه نوشتم، ازپيش مي دانستيم قرار است بيننده فيلم كارگردان پيري باشيم كه سالياني پيش مانند يك آهن ربا براده هايي از شور، محبوبيت و اميد را به دور خود و فيلم هايش كشيده بود. يعني تا مي شده معني خلق كرده و همان اندازه نقد و توطئه عليه او برانگيخته شده و تا مي شده حادثه و حرف و اميد و تغيير دور و بر اسمش چرخيده
اما حالا ما مي دانستيم نيامده ايم تا چيز تازه اي ببينيم و فيلم بياد ماندني اي را تماشا كنيم . براي همين اول، بر خلاف آن سال ها فقط برخاستيم و برايش كف زديم، شعار نداديم، قربان صدقه اش نرفتيم، به رقيب هم ناسزا نگفتيم
فيلم شروع شد، ادامه يافت و به تيترا ژ پاياني نزديك شد اما بر روي خطي كه اوج نمي گرفت، همينطور افقي مي رفت. نه كنشي خيزان داشت، نه كنشي افتان و نه گره اي و گشايشي در روايت
با همين آگاهي آمده بوديم ولي تا آخر، انتظار روي تك تك بدن ها از وزير و مدير و نماينده سابق تا استاد و دانشجو و زن ها ومرد ها، پراكنده روي صندلي ها باقي بود
اين انتظار درهمه چشم ها و صورت ها و طور نشستن ها و ايستادن ها و تكان خوردن ها و نخوردن ها ديده مي شد. حتي به نظر مي رسيد گوش ها هم به سوي تريبون كشيده شده . دست ها نا خود آگاه در شكلي از آماده باش قرار داشت تا در لحظه اي از فيلم و يا اداي سخني جذاب از هنرپيشه اول آن و يا در لحظه بر خاك انداختن رقيب ، محكم بر هم كوبيده شود و كوبيده شود و كوبيده شود
تقريبا همه نگاهها در همه مدت ، به صحنه دوخته شده بود؛ حتي وقتي ميان دهان و گوش دو نفر، نظري و نقدي ومتلكي جابجا مي شد آنها كه ايستاده بودند اين پا و آن پا نمي شدند . پچ پچه ها بود اما موج نمي گرفت. موبايل ها در كار بود ، يكي آن وسط مثل تخمه و سيگار فروش هاي قديم در ميانه فيلم، فرم اشتراك نشريه اي حزبي را بلند بلند توزيع مي كرد
اما همه تا آخر ماندند منتظر؛ كم يازياد شاد ، پر از نوستا‍لژي ، كمي اميدوار با چاشني اي از اشتياق و هيجان ، حسي از نظارت ، اندازه اي تلخ به همراه غرولند. بي آنكه كسالت آور و تكراري بودن فبلم را جدي بگيرند. چيزي بود شبيه ديد وبازديد هاي عيد

پي نوشت : براي من كه بعد از چند سال به چنين مراسمي رفته بودم آدم ها تغيير زيادي كرده بودند. گاه پيرتر، شكسته تر ، نااميد تر و يا مدير تر و وزير تر مي نمودند و گاه پخته تر و شاداب تر. چه آنها كه در آن شلوغي با موبايل دنبالشان گشتم و چه آنها كه اتفاقي ديدمشان و چه آنها كه از دور و كنارشان گذشتم و نخواستم ديداري تازه شود. به هرحال مثل اين بود كه بعد از سالها همه اهالي محله قديم را در يك جا ببينيد

تماشای تماشا- 1

تماشا گری که در سینما نشسته و فیلم می بیند ،خود موضوع تماشاست
نیمه دیگر فیلم این طرف در تاریکی اتفاق می افتد
البته درکاملا نیمه بودنش شک دارم
این بستگی پیدا می کند با روایتی که روی پرده جریان دارد
وقت هایی آن قدر نزدیک می شود که تماشا گر را به روی پرده می کشاند
انگار می شود نامش را به عنوان بازیگردر تیتراژ نوشت
و گاه آنقدربا تماشاگرفاصله می گیرد که هنوز پاره ای از فیلم نگذشته او دورها در خیابان قدم می زند
او در فیلم بازی می کند
حتی وقتی چیپس و ذرت بوداده و آب میوه می خورد
وقتی نمی خورد
وقتی با بغل دستی اش ریز ریز حرف می زند
وقتی حرف نمی زند
زمانی که با موبایلش بازی می کند
اس ام اس می فرستد ؛ وقتی نمی فرستد
وقتی دائم جابجا می شود
وقتی راست و بی تکان نشسته و جنب نمی خورد
پلک هم نمی زند
دمی که نفس را هم درنیمه راه نگه می دارد
وقتی بغض می کند با چشم های خیس تماشا می کند
وقتی می خندد؛ بلند بلند یا فقط تبسم می کند
وقتی تکه ای می پراند وقتی دست می زند قهرمان فیلم را تشویق می کند یا آدم بد فیلم را هو می کند
وقتی نفر جلویی قد بلند است ؛ یا زیاد و بلند حرف می زند
وقتی او تذکر می دهد که کوتاه شود یا لب فرو بندد
وقتی فیلم تمام شده و باید برود ولی هنوز نشسته وتماشا می کند
مات است
تفاوتش این است که آنها که روی پرده بازی می کنند دیالوگ ها رااز حفظ می گویند ،سناریو می خوانند و کارگردان را اطاعت می کنند ؛ اما این یکی یا یکی ها، در تاریکی نشسته ها بی رهبر بازی می کنند
موضوع اول تماشاست
وبعد تماشای تماشا
دو فیلم است بایک بلیت

پی نوشت : وقتی پارسال فیلم میم مثل مادر را می دیدم ضربان قلب تماشاچی ها و نوسانات حال و بدن و صداها و سکوت ها تماشایی بود . چیز هایی هم در تاریکی نوشتم ولی بعد از روشن شدن چراغ ها معلوم شد غیر قابل خواندن اند. اینها را که نوشتم چیزی شبیه آنها بود

ما یعنی من و دوچرخه


ما یعنی من و دوچرخه شفافیم . من با او یعنی چرخ ها و دنده ها، زین و زنجیر و رکاب ، بی جداری پوشاننده، همه عملیات مربوط به راندن و رفتن را به نمایشی عمومی می گذاریم. پاها رکاب می زنند، زنجیر به کمک می آید، چرخ ها می چرخند یعنی ما براه می افتيم
همه می بینند راندن از کجا و چگونه و به چه وسیله آغاز می شود و در کجا، چگونه و به چه وسیله ادامه پیدا می کند
دیگران اما تنها شانه ها، سر و بخشی از دست های مرا می بینند وقتی مثلا یک پراید را می رانم و او یعنی پراید در موتورخانه ای پوشیده، دور از چشم ناظران به عمل راندن مشغول است. اینجا من و راندن هردو غایب تریم
من و دوچرخه بیشتر به عنصری از هوا ، به بخشی از باد و به کناره ای از خیابان یا تکه ای از جنگل تعلق داریم . این هم برای این است که بی حصاریم. یعنی هوا، باد، خیابان یا جنگل به قطعاتی تقسیم می شوند که یکی از آنها ماییم .منظورم من و دوچرخه است که پوست نداریم
اما من و خودرو جداییم ، مسقل و خود کفاییم . مکعب مربع و یا مکعب مستطیلی هستیم که طول و عرض و ارتفاع داریم. اما من و دوچرخه به نظر تنها یک طول و عرضیم
من حاکمی با اقتدار و کارفرمایی مسلطم وقتی خودرو را می رانم و او کارگری است ماهر با دهها ابزار و لوازم. او پیچیده است و من با چند حرکت ساده – بدون نیاز به خودآگاه – به این پیچیده سنگين فرمان رفتن ، ایستادن و دور زدن می دهم
اما من و دوچرخه هردو در راندن شریک ایم ؛ برابریم ، مهربان و عادلیم . رکاب و دسته هایش ادامه دست ها و پاهای من است . یعنی دونیمه که با هم سعی می کنند مکان را در زمانی کوتاهتر از وقت تنهایی پاها طی کنند من رکاب می زنم او پا می زند ماهیچه ها، استخوانها و همه بند ها و حتی نفس های من به او یعنی دوچرخه کمک می کنند . راندن اینجا دو نیم دارد. نه اما نیمی حاکم و نیمی محکوم . نیمی دوست بازهم نیمی دوست
بدن من ژستی اشرافی ندارد، خم می شود وقتی دوچرخه می راند . من و دوچرخه بی کابین ایم . نمی توانیم مهمانانی را در حرکت میزبانی کنیم . بار و بنه زیادی نداریم .نمی توانیم صندوقی و کمدی و کشویی را با وسایلش حمل کنیم . خانه ساده ای بی پرده و مبلمانیم
من و دوچرخه امنیت نداریم . پاره گوشتی و استخوانی و تکه های لاستیکی و فلز ،بی لایه ای محافظ در معرض هرچه قرار داريم که قدرت مچاله بخشی اش را مي تواند در یک لحظه به رخ ما بكشد
من و دوچرخه تهی دستیم ،افتاده ایم ، خاموش و بی ادعا ؛ کم حرف، بی رنگ و معمولی . خوبی اش اینجاست که نسیم و باد از ما عبور می کنند وقتی به تقلید از یک پرنده قله نشین ، شیب تندی را می دویم نه می پریم

پ.ن: این نوشته را از پستو در آوردم تا اینجا کمی از تیرگی خالی شود
پاره ديگر اين متن : خودرو

برگ های سبز روی شاخه های خشک

بند سر و روی سینه اش را باز کردند محارمش را خواندند و او را از پا به درون گور کشاندند گوشه بالای کفن را کنار زدند تا کمی از مو، پیشانی، ابروها و چشم های بسته اش نمایان شد. صورتش را لایه ای گرد سفید پوشانده بود که فکر می کنم در غسالخانه به او پاشیده بودند
ابروهایش همپای هفتاد و هشت سالگی اش پیر نشده بود. سیاه بود به شکل کمان چون سوزن های کاج پررنگ براق ،محکم ،مستقل و رو به بالا. پوستش مرده بود اما ابروها هنوز نفس می کشیدند
فریاد، ضجه و اشک با صدای مداح مخلوط می شد؛ خاک در هوا می رقصید. لحظه مهم و تمام کننده ای بود آنها که دور تا دور گور ایستاده بودند تکان های شدیدی می خوردند انگار همزمان خیره به عجیب ترین لحظه زندگی خود نگاه می کردند
شاید زمین قاچ می خورد یا کهکشان راه شیری منحل می شد یا خدا چهره پیدا می کرد شاید هم یک قارچ اتمی همین چند قدمی باز می شد
لحظه نازکی بود، رنگ به نور صبح بود وقتی تاریکی هنوز آمیخنه بود
هوا خنک بود اما چهره ها می سوخت
ماجرا تلخ بود اما هرچه می گشتم تفسیری نداشت
دیده شده ای بود که نادیده به نظر می رسید
پایانی بود که لباس اول پوشیده بود. نه از آن اول ها که در ثانیه ای معلوم متولد می شوند. اولی که دومی پیدا نمی کرد

پی نوشت : آقای سید یوسف منیری عزیز می بینید که امسال ما با بیمارستان و بهشت و زهرا و اینها شروع شده و جریان دارد برای همین این دو مکان موقتا مجالی نمی دهند تا به بازی آرزوها فکر کنم
درضمن تیتر را سرجایش گذاشتم اما می بینید که چپ می نشیند

تماشای نزدیک یک خیلی دور


هامبورگ اولین نقطه ای از غرب بود که بر آن قدم گذاشتم .برای اولین بار غرب را بدون واسطه لنز دوربین های عکاسی و فیلم برداری،بدون فیلتر های روزنامه نگارانه و تکنیک های رمان و داستان نویسی می دیدم
این بار مسافری از غرب یا مقیمی در آن نبود که برایم تکه های پازلی را به سوغات بیاورد و من ندانم که این قطعه ها را کجای این تابلوی بزرگ بچینم
دلم هم نمی خواست هیچ کتابی همچون غرب زدگی آل احمد یا آموزه های مشتاقانه یا متنفرانه ای،کتاب راهنمای من در این کشف حضوری باشد. حتی تا آنجا که می شد می خواستم احساسات و استدلال های سابق خودم نیز واسطه نباشند
گویی در حال روبرو شدن با کسی بودم که از سالها پیش، از دوره کودکی ارتباط پر فراز و نشیبی با او داشته ام. با ایمیل، با تلفن با نامه با نفرت با اشتیاق، با پیغام و پسغام اما هیچو قت او را از نزدیک ندیده ام
ساعتی بیشتر در هامبورگ نماندم مقصد اصلی من برلین بود. شهر آلمانی پیش از سفر برایم شهری پیچیده در آهن ، پولاد و بتن بود با آدم هایی سرد که در رگ هایشان نظم جاری است و البته با واژه ها و نشانه های مسلطی چون هیتلر ،حزب نازی ،و صلیب شکسته ، جنگ جهانی دوم شناخته می شد
اما وقت دیدار بجز کم شمار نقطه هایی مدرن ،بلند و آهنین، برلین برایم مسطح و یک طبقه جلوه کرد ؛ بدون دود و بدون ریختی صنعتی. بعضی از مناطق آن گویی در لابلای جنگلی بکر و در کنار رودخانه ای پر آب بنا شده اند. شهری دو زیست با چهره ای که هم به پدر اروپای غربی اش رفته بود و هم به مادر شرق اروپایی اش شبیه بود
غرب در ذهن من بشدت با نشانه های صنعت همراه بود اما بخش های عمده برلین به شهرستانی بزرگ ،خلوت و آرام می ماند که فضای مناسبی را برای ماجرا های یک رمان یا یک فیلم تاریخی آماده می کرد
پیش از این سفر ،انسان غربی در چشم من نشانه های رفاه را حمل می کرد .لباس های خوش دوخت و گران قیمت و خانه های مجلل و ماشین های رنگ به رنگ. اما سادگی رنگ لباس و جنس آن ها و دوری از وسواس چه پوشیدن ها و استفاده مفرط از دوچرخه ،مترو و اتوبوس ،این فرض مرا تغییر داد
زندگی روزمره غربی برای من با مصرف در آمیخته بود اما دیدم که هم مصرف سلطه داشت و هم مسابقه ای سنگین در میان مردم برای قناعت و صرفه جویی در جریان بود گویی هیچ چیز دور ریخته نمی شد . حراج کلمه مهمی به حساب می آمد
در عین حال زندگی ،روزمره و کسل کننده تر از آنی بود که می پنداشتم . جریان زندگی بدون موج و عادی می نمود. کار، خرید ،تعطیلات، فراغت و سفر بیش از حد سرد ، تکراری و همیشگی وابدی بودند. من نمی دانستم چه آرزویی مانده بود که مردمان این سرزمین داشته باشند
چیزی که بشدت مرا سردرگم می کرد، غیبت دولت بود. من وارد شهری بدون دولت شده بودم .خلاء بزرگی گریبان را می گرفت که باید یا به آن عادت می کردم یا کم کم می فهمیدم چشم ناظر دولت در کجاها توزیع و یا پنهان شده .اما هرچه بود به بزرگی و ظهور سراسری دولت و حاکمیت هایی نبود که من در ایران خودمان و بعضی کشورهای عربی دیده بودم . این وجه برای کسی که در موطن خود بشدت از حضور دولت در همه گوشه کنار زندگی خصوصی و عمومی خسته است ، برای مدتی سرگیجه آور است
اما همان دولت واره هم به نظر در حال رقابتی جالب با مردم بود. رقابتی برای کسب سودبیشتر و ماندگاری در ازای انجام خدمات قانونی و عرفی . دولتی زیر دست با زیستی سایه وار و مراقب
دولت بر شانه های مردم خرد و قدرت آن با سهمیه ای متفاوت در میان شهروندان توزیع شده بود. همه چشم ها به نظر می رسید چشم دولت اند و همه این چشم ها دولت را هم می پایند این ها غیر از چشم های تکنولوژیکی بودند که در فروشگاهها و گوشه کنار رخ می نمودند
سیطره نظم بیش از آنی بود که تصور می کردم امنیت هم فراگیر بود هم احساس شدنی
تهران که در طول سفر دائما مورد مقایسه قرار می گرفت چهره گرم تری از برلین داشت اما خشن تر بود
تصویرهای آشکار برهنگی کمتر از آنی بود که می پنداشتم . هر چند چهره شهر بیشتر از تهران، زنانگی را درتن به رخ می کشید اما نگاهها ، لبخند ها و حرکات بدن سردتر بود و کمتر توجه و نگاه مردان را به خود می خواند . برلین از چشم یک زن ، شهر کمتر شهوانی بود
بیلبوردهای شهر کمتر از تهران به تبلیغ مارک های معروف مشغول بودند . برلین کمتر جهانی و بیشتر محلی بود
روسری به سر داشتم و با مانتویی روشن به تن در شهر می رفتم و می آمدم . نگاهها اما در گوشه و کنار دزدانه یا مستقیم و با شک و سوء ظن یا کنجکاوانه و تحقیقی و با قالب های پیشینین مرا می پاییدند .من بیش از یک مرد حامل نشانه های مذهبی یا وطنی و یا اعتقادی و ایدئولوژیک و جغرافیایی بودم و بیش از یک مرد هم وطن و هم رای خود تحت فشار دیگر بودن قرار می گرفتم
کلیسای جامع کلن فضایی کاملا آشنا بود. موسیقی ای روحانی، فضایی تاریک با سقف ی بلند ،بارها و بارها و از کودکی در تصاویر سنمایی و تلویزیونی تکرار شده بود اما حضور مستقیم در درگاه یک کلیسا وقتی پیش از ظهر یکشنبه مراسم دعا و نیایش درآن برگزار می شود حسی مشابه با یکی از حرم های خودمان را تداعی می کرد .لطافتی که در فضا بود، سبکی که دنبال می آمد و اشکی که بی اختیار در گودی کاسه چشم می نشست ؛ شمع هایی که می سوختند و غیر هم کیشانی که از خارج از محوطه مقدس مشغول تماشا می شدند و اجازه نمی یافتند تا به حرم راه پیدا کنند
هر چند شرایط برلین با بعضی شهرهای دیگر آلمان تفاوت داشت اما حس ناشی از ملاقات نزدیک و کشف مستقیم هرچند کوتاه، برایم غنیمتی بود. بالاخره من این هم دوست و هم دشمن قدیمی را از نزدیک دیدم
مهم نبود که این اقامت کوتاه و یا ناقص بود مهم برای من نزدیک شدن و تماشای از نزدیک هویتی بود که سال ها سرنوشت و ذهنیت من و ما را پر کرده بود در حالی که نه بسیار احساس ضعف می کردم و نه بیهوده به شرقی و ایرانی و مسلمان بودنم مغرور بودم

پی نوشت : از وقت این دیدار بیشتر از سه سال گذشته و من که حافظه ای متکی به چشمها و بعضی حواس دیگر دارم ، دوری از زمان وقوع، نوشته مرابا مشکلاتی بیشتر از مواقع عادی مواجه کرده است. تحلیل برنگرفته از حواس ظاهری و نهانی هم متن را مغشوش تر می کند .اما موضوع برای من سوژه همیشه جذابی است که در پاسخ به این دعوت صاحب سیبستان برای تعمیر پل های شکسته نوشته شده


خدایان سلامتی

نزدیک پیشخوان ایستاده است. پرونده ها پیش روی اوست. قد بلندی دارد. به شصت ساله ها شبیه است. کت و شلوارش سورمه ای و خوش دوخت است. پاهایش به اندازه شانه هایش باز است. ابرو هایش در مرکز به هم پیچیده است
اندامش به هرسو رها نشده . دست ها وپاهایش به هیچ چیز تکیه ندارد فقط به استخوان ها و ستون فقرات خودش استوار است. حرکت اندام و همه بدنش زاویه دار است بدون اینکه نرم باشد و سبک. بدنش مرز پررنگی با غیر خودش دارد
به چشم های هیچکس نگاه نمی کند. نه به پرستاران نه به همراه بیماران.هیچکس مخاطب او نمی شود.همه نام ها ضمیر سوم شخص می گیرند. کلمه های باید و نباید دائما اول جمله های او را پر می کند . جمله ها کوتاه و ناقص اند . کلی و پر ابهام اند و به تفسیر نیاز دارند. به پرسش ها بریده بریده جواب می دهد. ناراحت است از اینکه جمله های دیگران اینقدر علامت سووال می گیرد
هر آن ممکن است پرسشی را بی پاسخ بگذارد یا برای بیمورد بودن آن از کوره در رود . برای همین دیگران فکر می کنند زیاد حرف بی ربط می زنند یا اینکه خیلی بی سوادند ؛ پس به همه کلمه هایشان لباس تردید می پوشانند . شاید و اما و اگر در میان همه کلمه ها پخش می شوند . جمله ها با عذر می خواهم وببخشید و شاید درست باشد و اگر امکان دارد شروع می شود . تن صدا ها آهسته است و موج جمله ها همیشه در سطح پایین حرکت می کند
دیگران در فاصله مشخصی از او قرار می گیرند. با احترامی نابدلخواه و بی اختیار یا جبری و تصنعی . به نظر دستپاچه اند . چند نکته و سووال را در حافظه نزدیک خود گذاشته اند تا از یاد نبرند تا بپرسند که چرا این بیماری ؟ چه دارویی ؟ چه رژیم غذایی ای ؟ چقدر طول می کشد ؟چقدر هزینه دارد ؟
اما او عجله دارد. وقت همیشه برایش کم است. به چند بیمارستان و چند بیمار دیگر باید برسد. چند اتاق عمل در انتظار اوست کمی از حرفها را می گذارد وقتی پشت به بیمار و همراهش کرده و دارد تند می رود
چون پادشاه پر جبروتی است که تنها تاج بر سر ندارد و با الوهیت خویش می تواند مرگ ،زندگی و سلامتی را میان رعایا تقسیم کند و یا چون ژنرالی است که بدون ستاره از سربازان خود سان می بیند

بازي روسري ها




چه اتفاقي مي افتاداگر آن زن ملوان انگلیسی در کنار آن چهارده نفر دیگر نبود؟ او، روسری و روسری هایش چه شکلی به بازی دادند؟و آن را به چه رنگی در آوردند؟ اول دستگيري به رنگ چفيه، وقت بازدداشت به رنگ سياه و به آبي و سفيد وقت عفو و آزادي - عکس از ساتیار امامی

اتاق شناور


خیلی وقت ها پشت فرمان ماشین توي پاركينگ می نشیند . موسیقی می شنود یا با موبایل صحبت می کند يا چيزي مي خواند . ماشین برای او یک اتاق شخصی در خارج از آپارتمان است. تمام دیوار های این اتاق شیشه دارد، همه او را می بینند اما به نظر اينجا از تنهایی بیشتری لذت می برد و انگار اتاق شناورش در کنار اسکله توقف کرده و هرآن که بخواهد می تواند به دریای خیابان فرار کند
ICU
همه بیهوش اند یا در برزخی از بیداری و خواب سرگردان
در یک فضای نه چندان بزرگ ده جسد هنوز زنده،به وسیله دهها لوله اکسیژن و سرم و سیم های مختلف کمی به زندگی وصل اند
فضا سرد است .بدن ها بی حرکت و بدون هیچ استحکامی روی تخت ها رها شده اند
عضلات چهره ها منبسط است چشمها بسته اند بنابر این نه نگاهی می رود و نه می آید . کم یا زیاد اثر دردی عمیق در چهره ها معلوم است که یا پیش از خواب آنها را از پای در آورده و یا همچنان در بیهوشی و نابیداری به آزار آنها مشغول است
فضا سرد است .بدن ها در ضعیف ترین حالت ممکن قرار دارد .جان ، تقلیل یافته و صاحب خود را در مرحله و منزلی برزخی سرگردان کرده .اما سرگردانی بیشتر به دروازه مرگ نزدیک است. اینجا گویی مرحله پیشین سردخانه بیمارستان و غسالخانه گورستان است

دو پیرمرد در زاویه ای از سالن نیمه نشسته و در خواب اند .دنده ها و استخوان های قفسه سینه آنها قابل شمارش اند .صورتی بس چروکیده دارند .به نظر نمی رسد دیگر لحظه ای بتوانند دوباره ببینند ، بشنوند و چیزی بخورند .گویی مومیایی شده اند در حالی که قلبشان به وسیله دستگاه هنوز می زند

زن سالمند و سنگین وزنی روبرو بیهوش است .دستها ،پاها و سرش با عضلات و ماهیچه ها هریک به سویی رها شده ودر تخت فرو نشسته .گویی بدن او با ملحفه سفید، مرزی به جز رنگ ندارد .پرستاری خونسردانه اما با دقت لوله باریک و بلندی را به درون مری و معده او فرو می برد .صدای خرخرهای بی اختیار و دردناک او فضای سالن را پر کرده است اما به نظر خود او از شنیدن صدای خود و درد وحشتناکش بیخبر است
دختری بیست ساله آن دور نیمه نشسته و بیهوش است. چهره او نه تکیده است و نه نمایشگر دردی جانکاه است .گویی در خوابی عصرگاهی فرورفته و خوابهای شیرین می بیند .انگار انگشت سبابه اش لای یکی از ورق های کتاب رمانی که می خواند جا مانده و خواب او را ربوده است
پیشانی بلندی دارد و زیبایی و جوانی اش در اوج است .سرد نیست .رنگ اش پریده نیست و گونه ها ، لب ها و پیشانی اش زنده است اما هیچ نمی شنود و نمی بیند . او از مرگ فاصله دار به نظر می رسد
دایره ای وسط قرار دارد .محل تحرک و فرماندهی زندگی مصنوعی ومجازی مردگان است این دایره پرستاری می کند و امنیت می دهد . گرما در این وسط جریان دارد

روپوش سپیدی به تن کرده ام و کفش هایم رادرکفش های مشمایی فرو برده ام .این خانه ایزوله و جدا افتاده در و قفلی محکم دارد . با
زنگ وآیفون تصویری و ورود مجوز دار به قلعه کوچک و بسته ای می ماند درون بیمارستانی بزرگ
مرگ همه جا پراکنده است با همه سردی و گرمی آن
زندگی هنوز رمقی دارد
این دو در جنگی نابرابر
مرگ پر قدرت ، پر هیمنه و بالا
و زندگی اسیر ، ضعیف و پایین