مدرس را به سمت شمال پیچیدم. شاید اول باید میگفتم نزدیک مغرب بود. هوا آشوب و بههم پیچیده.ابرها طیفی از سیاه. اردیبهشت کامل. رمضان بود. جمعه.نزدیک افطار. خیابانها شلوغ.
از راه محلی مصلی به مدرس پیچیدم.
چندسبز و چندکبود و چندابر ، چند قطره باران و گشودگی و تحرک ماشینها پیچید روبهرویم.
طرف راستم چند سرو آزاد رو به شرق، پشت به آفتابِ رفته، خم و راست میشدند. رو به دماوندی که در پردهای از ضخامتی از ابرها پنهان بود.
سروی که از همه بلندتر بود، و بالای سرشاخههایش کمپشتتر، دولا میشد برمیخاست، دولا میشد و برمیخاست.
مثل بلندترین تیغه علامت دسته عاشورا،
خم میشد و بالا میرفت، خممیشدو بالا میرفت
نه ، یادم آمد مثل درویشهای کردستان بود. درویشهای کرمانشاه، به وقت سماع.
با دف و تنبور
با موهای بلند.
ریخته بر سر و صورت،
سر را با موها به پایین خم میکرد،
و دوباره به بالا و عقب میبرد،
هو میکشید،
سرو در سماع بود.
وحشت کردم.
خوف و خشیت بود.
این همه یک نگاه بود.
به جای همت به رسالت پیچیدم.
در شهر گم شدم.