سماع سرو


مدرس را به سمت شمال پیچیدم. شاید اول باید می‌گفتم نزدیک مغرب بود. هوا آشوب و به‌هم پیچیده.ابرها طیفی از سیاه. اردیبهشت کامل. رمضان بود. جمعه.نزدیک افطار. خیابان‌ها شلوغ.
از راه محلی مصلی به مدرس پیچیدم.
چندسبز و چندکبود و چندابر ، چند قطره باران و گشودگی و تحرک ماشین‌ها پیچید رو‌به‌رویم.
طرف راستم چند سرو آزاد رو به شرق، پشت به آفتابِ رفته، خم و راست می‌شدند. رو به دماوندی که در پرده‌ای از ضخامتی از ابرها پنهان بود.
سروی که از همه بلندتر بود، و بالای سرشاخه‌هایش کم‌پشت‌تر، دولا می‌شد برمی‌خاست، دولا می‌شد و برمی‌خاست.
مثل بلندترین تیغه علامت دسته عاشورا،
خم‌ می‌شد و بالا می‌رفت، خم‌می‌شدو بالا می‌رفت
نه ، یادم آمد مثل درویش‌های کردستان بود.   درویش‌های کرمانشاه، به وقت سماع.
با دف و تنبور‌
با موهای بلند.
ریخته بر سر و صورت،
سر را با موها به پایین خم می‌کرد،
و دوباره به بالا و عقب می‌برد،
هو می‌کشید،
سرو در سماع بود.
وحشت کردم.
خوف و خشیت بود.
این همه یک نگاه بود.
به جای همت به رسالت پیچیدم.
در شهر گم شدم.

  

نان

وقتی نانوا نان را از تنور در می‌آورد چرخ خلقت به راه افتاده.  گندم و آرد و خمیر سرد را به جان آتش انداخته، پخته، جان بخشیده و سفره  ما به صف‌ایستادگان را از گرسنگی نجات داده.
نان پختن را دوست دارم.
دانه‌کاشتن،
ابرپاشیدن،
باریدن را.
بر  کاسه چشم دهقان سبز شدن،
هفتاد‌خوشه‌چیدن را.
بادشدن را دوست دارم،
بر بال آسباد توفیدن را.
آتش را دوست دارم،
در‌تنور‌ رفتن، سوختن را.
نان‌درآوردن را.
سفره‌انداختن،
گرسنگی نشاندن را.

خواب دیدم گوشه‌ای از حیاط کعبه، چند نفر همزمان، دوتار خراسان می‌زدند