شب هفتم

پرهيب هاي سياه هجوم مي آورند.بوي گلاب با بوي عرق پا آميخته مي شود .موج موج نشسته اند . شمع مي سوزد . قران مي خوانند . يس ، الرحمن .صداي بغضي كه باز مي شود و به ديگري سرايت مي كند بعد به ديگري
پچ پچه هايي كه بلند نمي شوند ،همه گير نمي شوند ،درهم نمي آميزند . بالا نمي گيرند ،نمي فهمي كه چه مي گويند . نگاهها يي كه مرطوب است ، سرهايي به زير افتاده است ، انگشتاني كه گلهاي قالي را آرام مي كاوند ،شانه مي زنند ،مرتب مي كنند
سيني هاي خرما مي گردد، بوي حلوا پيچيده است .استكان هاي كمر باريك همه جا دور مي زنند
همهمه ا ي كه از قسمت مردانه مي آيد با زمزمه هاي قسمت زنانه يكي مي شود . موج نفس هاي سنگيني كه از اين سوي به آن سوي مسجد مي رود .از طبقه پايين به بالا مي آيد دوباره برمي گردد
پشت به محراب داري ، پرد ه اي در ميان است اما سبز وآبي هاي آن پرجذبه اند .مستقيم مي آيند تو را مي گيرند مي فهمي محراب كجاست
پرهيب ها ي سياه براي تسلا مي آيند ، مي روند . صورت به صورت خيس تو نزديك مي كنند .سينه ات چون تنور گرم است . مي ترسي گرمايت به آنها سرايت كند و مسجد از تو آتش بگيرددر انتظاري . عقربه ها پياده مي روند دير مي رسند مي خواهي شمع ها خاموش شوند پرهيب ها بروند .هياهو به در نزديك شود . استكان هاي كمر باريك در سيني ها چيده شوند . تا تو از صليب پايين بيايي .خون دستها و پاهايت خشكيده . مرد ه اي. رنج جسماني نداري . اما خسته اي ازبالا بودن .ازديده شدن . مي خواهي پايين بيايي .آرام بگيري . بخوابي

راه

از پايين بالا را نگاه مي كردم .راه در كوه مي خزيد . راه افتادم
راه مي رفت من تكه اي ازآ ن مي شدم . بالا مي رفت بالا مي رفتم. مي پيچيد مي پيچيدم . خلوت مي شد تنها مي شدم . كسي مي گذشت مي گذشتم . كوه به پهلوي چپ آن تكيه مي داد پهلوي من نيز صخره مي شد . پهلوي ديگرش دره مي شد پهلوي ديگر من نيزاز همه چيز تهي مي شد. از شهر دور مي شد خانه ها وبرج ها كوچك مي شدند همه چيزنيز از من فاصله مي گرفت
راه ساكت بود من ساكت بودم . آواز مي خواند آواز مي خواندم مي رقصيد مي رقصيدم . مي غلتيد مي غلتيدم. به زلزله مي افتاد هزار آوار مرا در خود مي ريخت
بيشتر كه مي رفتيم اما او سنگين مي شد من سبك مي شدم . او سخت بود من نرم بودم . ازراه فاصله مي گرفتم او آهسته مي آمد من تند مي رفتم. همان راه بودم كه بالاتر مي رفتم . همان راه بودم ولي باد مرا از جا مي كند جلوتر از راه . او مي ايستاد من مي پريدم. او خوابيده بود من مي شتابيدم از او پيشي مي گرفتم
هفت ساعت بدن او بودم اما زودتر مي رسيدم با اين همه وقتي رسيدم فقط ايستگاه دوم بودم تابلو مي گفت فقط پانصد متر از زمين ارتفاع دارم
راه باقي بود من مي نشستم . راه بي انتها بود من مي ديدم. راه تكه اي از خود را جدا مي ديد مرا مي خواند من دوباره پنج شنبه مي شدم دوباره مي آمدم
توچال .ايستگاه دوم

اپیزود صفر


بامدادان بود ابراهيم پگاه برخاست با سارا وداع كرد و سارا اسحاق را كه لذت و شادي همه ايام او بود بوسيد و ابراهيم اسحاق را برداشت و سه روز راندند تا به كوه موريه رسيدند
ابراهيم با خويشتن گفت من از اسحاق پنهان نخواهم كرد كه اين راه اورا به كجا مي برد و اسحاق تسليم بود و سر برقربانگاه نهاد
ابراهيم در سكوت هيزم ها را چيد اسحاق را بست و در سكوت كارد كشيد
سارا باردار بود كه ابراهيم اينچنين خواب قربانگاه مي ديد . وقتي ابراهيم درانتظارنود سالگي شوق اسحاق بوداسحاق تنها بشارتي بود در بطن سارا . او هنوز نيامده بود، ديده نشده بود تا سخت در تن ابراهيم ريشه بزند تا خداوند تبري براي زدن آن ريشه ها به دست او دهد
خوشا فرزندي كه از شير گرفتنش كابوس بارداري مادرش نباشد
صفری برای اپیزودهای کیرکیگور
ترس و لرز
توچال.ايستگاه دوم

سلوکی در زمین

سلوكي در زمين
ازكوچه به خيابان اصلي مي پيچد.به سراشيبي مي افتد دست هايش جيب ها را جستجو مي كند ماشين ها بالا مي روند ،پايين مي آيند دخترها وپسرها با رنگ ها بازي مي كنند بلند بلند مي خندند و كافه گلاسه مي خورند بزرگتر ها اخم كرده اند چراغ ها را سبز و قرمز مي كنند با موبايل حرف مي زنند بچه ها تنها در صندلي عقب نشسته اند ،كلافه اند
به چهار راه كه مي رسد به راست مي پيچد ماشين ها رديف منتظرند فروشنده ها گل تعارف مي كنند سينما همچنان در گل نشسته است آفتاب از لابلاي درخت هاي پادگان شانه مي كشد ،غروب مي كند
به سه راه كه مي رسد به سوي پايين سرازير مي شود ،فكر مي كند ،فكر مي كند صداي آب هاي دماوند در جوي مي پيچد قل قل مي كند چنار ها جوانه مي زنند تنه آنها را لمس مي كند و چشم هاي حك شده را مي شماردنفس مي كشد عميق .كفش ها را در مي آورد و جوراب ها را .كنار جدول مي نشيند پا ها را در آب مي گذارد آب از لابلاي انگشتانش سر مي خورد خنكاي آن قلقلكش مي دهد روبرو لاستيك ماشين ها مي چرخند، مي ايستند مي روند بچه اي از شيشه سرك مي كشد زني چشم هايش گرد شده .او دستش زير چانه است
عينكش را مي گيرد در آب مي گذارد سنگ هاي ته جوي از پشت شيشه ها بزرگتر ديده مي شوند .چشم هايش ورم كرده و مرطوب است