پيامبر در نمايشگاه

گاهگاهی آواری از برف سنگینی می کرد و از روی شاخه های کاج فرو می ریخت .خورشید دایره لیمویی کمرنگی بود .ضعیف ،رنگ پریده، سرد ولی زیبا و روحانی .چون یک مسلول .راه که می رفتم نور او از لابلای درختها یکی در میان سوی چپ صورتم را روشن می کرد .زمین خیس و پر برف بود .من بعد از سپری شدن یک شبانه روز کینه و اندوه نرم می شدم
کمی جلوتر همان نزدیکی پیامبری را دیدم که قوی بود و لطیف .میل گم شدن یا هزار تکه آیینه شدن در من بزرگ می شد او وزن نداشت ،ثروتی نیندوخته بود حساب بانکی اش خالی بود لباسش صمیمی اما بی پیرایه بود .نمی دانم با دوچرخه آمده بود یا پیاده. زیاد سکوت می کرد خسته بود از نمایشگاهی که امروز من هم آن را دیدم .کلافه بود از میان جمعیت راه می رفت .قد او از همه بلند تر بود .همه را می دید غمگین بود از این هیاهو .از این همه خنده ،سرخوشی . از این همه پالتو پوش بزک کرده .از این همه رنگ
من هم مثل او بودم اما دلم می خواست گوشه لباسش را بگیرم تا روی برفها سر نخورم دلم می خواست به او بگویم بیا یید کنار یکی از این غرفه های چای بنشینیم یا روی یکی از سکوهای پر برف کنار خیابان .آنجا که وحی مانند تراکم به هم پیچیده ای در فضا منتشر می شد می توانستی دستهایت را باز کنی و وحی بگیری . امواج آن براحتی از بدن تو می گذشت
او نشسته بود هیچ نمی گفت من کلام را از زلال تنش می دیدم .کلمه های شوق ، سبز ، آب ،جاری ، تولد ،پریدن ،عشق ،نوزاد
گل های رز، نرگس در نقطه نقطه بدن زلال او پراکنده بودند او پر از برف بود .پر از لیمویی خورشید .پر از خوبی پر از معنی پر از راز

احرام

ظهر بود . موذن زاده می خواند . شاید صدای او بود که مرا برد آنجا که باد گرمی می وزید اما من فکر می کردم دارم سرما می خورم
تاریکی فراگیر، خوف انگیز و گم کننده بود اما من روی قطعه ای از آن ایستاده بودم که هیچ زاویه سیاهی پیدا نمی شد روشنایی از هر طرف من ، آدمها و اشیا را محاصره می کرد بنابر این هیچ چیز سایه نداشت
صداها گنگ بود. گویی فرکانس ها برای شنیدن تنظیم نشده بودند کلمات تغییر کرده بودند قیافه ها عجیب بود ، گویی ماسک شادی بازیگران تئاتر را باماسک تحیر یا بهت ترکیب کرده و به روی صورت ها زده بودند لباس ها همه سفید بود اما سفیدی در مرزهای خود نمی ماند بیرون می زد یعنی در فاصله بدن هرکس با دیگری، سفیدی کمرنگی سرگردان بودهمه چیز شناور بود . انگار همه جلیقه نجات به تن داشتند و روی آب مانده بودند پای هیچکس به زمین نمی رسید
ترسیده بودم .سخت . از صدای دندانهایم می فهمیدم و لرزش قلبم منبع ترس ناآشنا بود .اما فکر می کنم ترس با چیز دیگری ترکیب می شد هرچه می گشتم اندوهی در وجودم نبود اما نمی دانم چرا اشک ها بدون فرمان مغز و بدون احساس غم سرازیر می شدند هر چیز هم خالص بود هم با چیز دیگری ترکیب می شد هر گزاره ای هم مطلق بود و هم یک اما می خورد. من تهی می شدم اما هیچوقت اینقدر از خودم پر نبودم . وحشت کرده بودم اما هیچگاه تا این حد امنیت نداشتم هم تاریک بودم هم روشن
یعنی من احرام می پوشیدم
آن قطعه هم مسجد شجره بود