آهنگ چهار فصل

موسیقی است، خالص. کلام و آواز همراهی اش نمی کند. سازها در حال مکالمه با هم هستند. اما انگار یکی دارد قصه می گوید، ماجرا تعریف می کند. یا اصلا جوری است که قصه گو ندارد. تو خود، قصه را می بینی. پیرنگی دارد و گره و اوج وهبوطی. شخصیتهای داستان زنده جلوی چشم می نشینند پا می شوند وحرف می زنند.
زمان درطول قطعه ها جاری است. روز می شود، آفتاب به داغ ترین خط بالای صفر می رود و بعد تاریکی وستاره ها و ماه هلال با هم می رسند. انگار با ملودی ها می خوابیم وبیدار می شویم. حتی در بعضی از اوج وفرودها، می شود خواب دید، بیدارشد ، برای بقیه تعریف کرد، تعبیرشنید. انگار درطول آلبوم، فصل ها عوض می شوند. ناگهان صدای توپ سال تحویل بلند می شود. پوست شاخه ای ترک می خورد و جوانه سرخی سلام می کند. انگار نوبرانه ها می رسند، دهان ترش می شود. بادی که در جلد نسیمی فرو رفته معلوم نیست از کدام سو می وزد.
آن طرفتر در میانه ی یک قطعه، مامور نارنجی پوش شهرداری برگهای چندرنگ را، خشک خشک جارو می کند . بلافاصله در زیرصفر درجه، بخار گرمی از دهان بلند می شود و تن پالتو و بالاپوشی گرم می طلبد.
اولین هق هق نوزاد گاهی دراتاق زایمان ِ قطعه سوم می پیچد ویا در باغ قطعه ی چهارم جشن عروسی برپاست زنها کل می کشند. کمی دیرتر صدای لااله الله با بوی گلاب و رنگ های کهنه ترمه روی جنازه مخلوط می شود.
این داستان- آهنگ ها، مجمع الجزایر حس ها وهیجان ها است. مثل اینکه الان دارد پخش می شود. زارگریستن های سالهای دور زنده می شود . پره های بینی می لرزد وسوزنهایی به پشت مردمک هجوم می آورند. لبها ورچیده می شوند. گره ای و توده ای از کنار قلب بالا می آید و حنجره را رد می کند و به آب بدل می شود، مژه ها را خیس می کند. می گویی کاش این آهنگ همان سالها ساخته شده بود تا فیلم ِآن وقت زندگی تو موسیقی متن دیگری داشت. موج های غصه واندوه در هم می افتد و جلوی دیده را می گیرد.
ناگهان انقلاب می شود. طبل ها می کوبند، پاها رژه می روند و صدای گلوله و سقوط موشک ما را از جا می پراند. کینه ی سیاه می آید و از خشم صورت را سرخ می کند. دست ها شمشیر و ماشه ای می طلبد تا حریف را قطعه قطعه یا سوراخ سوراخ کند .مشتها گره می شود . چانه می لرزد. دندانها به هم ساییده می شود.
در قطعه ای نزدیک، ناگهان ترس می رسد. ازهرچیزی که مهم نیست چیست. همه ترسها یک شکل دارند. صدای های بلند، سایه های ناشناس و در غیر اندازه طبیعی. ضربان قلبی که تند می زند چشمی که می پرد و گلویی که خشک می شود.
مهلت نمی دهد. پشت هر ترس واندوه و خشمی، شادی با چه مهارتی و معجزه ای می آید و پس از سالها از پشت چشمها را می گیرد. می نشیند. انگار که همیشه در اینجا چراغانی و دست افشانی بوده، همیشه جشن وپیروزی، همیشه فواره ها لابلای نور رقصیده اند و همیشه یکی مژدگانی می خواهد، یکی عیدی.
خیلی دور خیلی نزدیک غیراز اینکه راوی خوبی برای داستان فیلمش هست طیفی ازرنگ و زمان و حس هیجان را روایت می کند.

شهروندان در دست تعمیرند

کارگاه بزرگی در طول بزرگراه چمران برپاست. یک خط انحصاری رفت و برگشت برای اتوبوس های تندرو، از پل گیشا تا چهار راه پارک وی در حال احداث است. سرعت کار باورنکردنی است. هنوز گاردریلها تمام نشده بخشی از ایستگاهها آماده است. هنوز بولدوزر در میانه است که پل هوایی عابر پیاده در تقاطع همت قد راست کرده و از آن جالب تر تابلوی اگهی تبلیغاتی آن بالا نشسته و شما را به خرید محصولات سامسونگ دعوت می کند. با کمی تاخیر تابلوهای هشدار دهنده، عذرخواهنده برپاست و چراغ های قرمز در مسافت معین به مردم چشمک می زنند. تابلوهای آگهی افتتاح مسیر را من پیش از شروع کار کارگاه دیدم، در حالی که فقط جای روز و ساعت افتتاح خالی بود. حالا کار آن ستون های الکترونیکی و پرسر و صدا که میخ های گاردریل را می کوبیدند تمام شده . آنها جا به جا در مرخصی و استراحت اند. اینهمه سرعت و هماهنگی تماشای یک فیلم با دور تند را تداعی می کند و در سبک مدیریتی ما کم پیداست.
از سنگینی ترافیک نپرسید چون یا خود در آن بوده اید یا اگر نه من از وصف آن قاصرم. از دوربرگردان بعداز تونل توحید یا از سر فاطمی شروع می شود و تا کمر کش رسالت بالا می آید.
بولدوزری آن وسط هست که من از نیت او خبر ندارم شروع کرده بلوار وسط بزرگراه را شخم زده. درخت و شمشاد و سن وسال و سبزی و محیط زیست حالی اش نیست . هر روز می بینم چند متری جلو رفته و روبرویش فضایی خالی از اجسام سبز پیشین، احتمالا به یکی کردن راههای طرفین می اندیشد. خب تا پیش از قتل عام درخت ها من فکر می کردم اتوبوسها وقتی وارد این مسیر شدند مجبورند تا آخرد بروند. راه دور زدن یا بیرون آمدن وجود ندارد. بنابراین در صورت خرابی و توقف یک اتوبوس، اتوبوسهای دیگر هم پشت سرش ردیف می شوند . حالا شاید این کار جناب بولدوزر چاره این درد است.
یاد تعطیلات نوروز زنده می شود که کارگاه جذابتری در سویه راست مسیر شمالی برپا بود . آن وقت هم کارگران بسرعت باد مشغول کار بودند . کار اما دست زیبا سازی بود . محوطه ای تقریبا نمانده که از دست سبز کردن این گروه در امان بماند . جایی که نتوانستند چمن و گل و شمشاد بکارند ،قلم مو دست نقاش دادند تا بدل خشک و بیجان آنها را روی دیوار خانه ها بکشد. چند تا آب نما، یکی دو ماشین قدیمی و نقشی که با گل نوشته بود یا مهدی منطقه 2 شهرداری(اگر شماره منطقه را اشتباه نکرده باشم) . یک جاهایی را هم به تقلید از بزرگراه مدرس ، شبکه بزرگی از لونه زنبورهای سیمانی را به مثابه گلدانی ساختند .همان موقع خواهرم گفت که چرا اینجا را هم به مدرس شبیه می کنند .
اما اینها گزاره های ذهنی ِ این چند روز من است:
مدیریت این پروژه بی نظیر است . سرعت ، مهمترین مشخصه است . این یک امتیاز به شهرداری
یکی هم به نفع افزایش سرویس عمومی و کمک به کاهش وسایل نقلیه شخصی.
باز شدن یک گره از ترافیک تهران در یک مسیر عالی . وصل شدن اتوبوس های عمومی در سرعت بالا از تجریش به میدان جمهوری و در نتیجه ایستگاه مترو یعنی کاملتر شدن شریانهای شهری
کمک به حل مشکل آلودگی هوا
راهی فوری برای امداد رسانی.
طبیعتا مسیری برای تشریفات دیپلماتیک. همیشه مهمان های خارجی در اولین مواجهه با تهران غرق در ترافیک می شدند و لابد میزبانانشان خیس از عرق خجالت
و لابد در نهایت سود امنیتی برای کنترل ناآرامی های احتمالی در تهران و آسان شدن انتقال نیرو

حالا با این همه امتیاز مثبت، تشویش از چیست ،تنها به افزایش ترافیک مربوط است؟ یا به ریشه کن شدن درختها و بوته ها ؟ یا به اینکه کسی از ما اجازه نگرفت تا بزرگراه را به خیابان تبدیل کند ؟ به اینکه ما چه کاره ی این شهرهستیم ؟ مستاجرش ، مهمانش ، زندانی اش؟
هرچه است غضب و خوشبنی و اندوه را در هم انداخته است. گویی بر اثر گذشت سالها فضایی مثل بزرگراه چمران به بخش از من تبدیل شده .یا برعکس من قطعه ای از آسفالت آن، یک دانه درختش، یکی از پیچ ها و قوس ها یا درجه شیبی که ماشین را از رانندگی تو بی نیاز می کند.
من بعنوان ساکن این شهر بخشی از آنم . گویی عضوی از او و او نیز بخشی از نقشه ذهن من است . لایه ای یا تکه ای از شخصیتم، خاطراتم، عمرم و روان و خلقیاتم. وقتی پس از سالها از نامگذاری آن، همین یکی دوهفته پیش، تازه قلم مویی به دست نقاشی می دهند تا چهره ای از شهید مصطفی چمران را در جلو گذرنده و راننده بگذارند تا یاد شان نرود که اینجا چرا چمران است، تازه یادم می آید که مسمای این بزرگراه چیست؟ از بس که هویتی جدای از نامش را شکل داده و بازنمایانده است.
حالا با خیابان کردن این بزرگراه ذهنی، انگار بخشی از بدن ما را جراحی کرده اند. سابقه را بریده اند. انگار سوار بر ماشینی می شوم که یک طرفش سنگین تر است . یک پهنه ذهنی ِ دو بخشی ،سه یا چهار بخش می شود . حرکت های هم مسیرانه به سمت بالا یا پایین ، به هم می خورد. اَ شکال و اجسام در حال حرکت از هارمونی فعلی، در اندازه و ارتفاع به ناموزونی تبدیل می شوند.
انگار بخشی از من جراحی شده و عضوی را قطع کرده اند بدون آنکه مرا آماده یا راضی کرده باشند
چند سال پیش هم همین طور شد . بزرگراه تعریض شد، درختچه های نه چندان بلند حاشیه اش را از ریشه کندند. درختچه هایی که به یک بوته ی بلند شبیه بودند، کمی بلندتر ازقد شهروندان تهرانی که در سر و بالا و شاخه ها پهن می شدند . نامشان را نمی دانم اما خوب یادم هست در طول سال رنگ به رنگ می شدند . رنگ سرخشان در پاییز خوب به یاد چشم هایم مانده است.
یادم هست همانموقع هم از تنگی اتوبان راحت شدیم ولی انگار با رفتن این بوته های پهن و وحشی، بزرگراه، گیسوانش را ازدست داد . انگار تغییر جنسیت داد . لطافتش رفته بود همینطور سابقه و هویتش . انگار بزرگراه دیگر یک امضا و نماد انحصاری نداشت. شده بود یک جاده خشک تهی و برهنه بیابانی . گیسو نداشت. رنگ نداشت . سرخ نبود و باد در این موها نمی افتاد تا از خط های ثابت و جدول های سیمانی و سرد گذر کند و در تصویر متصلب بزرگراه دخالت
آن وقت انگار موهای مرا از ریشه در آورده بودند .
کارگران مشغول کارند اما به جای بزرگراه شهروندان در دست احداث اند