آیینه‌های معکوس

خواب دیدم از خيابان هفت چنار بالا مى آمدم.  يك گروه شش، هفت نفره‌ی مرد، همخوانى مى كردند. شايد هم  متن‌شان آهنگين بود. صدایشان خیلی بلند نبود. از دست‌ها و بدن‌شان می‌فهمیدم. آنها ده مترى از من جلوتر بودند. دنبال‌شان  مى‌رفتم. از داروخانه اعتماد گذشتم. همينطور پشت سرِ آنها خيابان حسام‌السلطنه را قطع كردم
يكى جلودار بود. وقتى به كوچه - خيابانى پيچيدند كه كيوسك آقا صفر  روزنامه فروش سرِ آن بود و همين طور كه  من گوشى‌ام را  آماده مى كردم  تا  ازشون فيلم بگيرم، ناگهان يكى كه جلودار بود و پيرتر از بقيه، از صف جدا شد، به طرف من آمد. تازه اين موقع بود كه  ديدم آيينه كوچكى  را با دو دست نگه داشته. به طورى آيينى. مثل يك قاب عكس كه رهبر يك گروه  در پيش حمل مى كند. اما عجيب اينجا بود كه  به جاى اينكه آيينه، رو به جلو باشد، برعكس بود. روى آيينه  به سمت خودش بود.
گروه همین‌طورايستاده وساکت، برگشته بود به من و رهبرشون نگاه مى‌ كرد كه به طرف من مى آمد. چند قدمى مانده ايستاد و  از من خواست از آنها فيلم نگيرم. هيچكس تو خيابان آقا صفرِ كيهانى نبود. در خيابان هفت چنار هم  پرنده پر نمى زد. ولى چند نفرى، بيست متر آن طرف‌تر جلوى مدرسه ايستاده بودند و ما را تماشا مى كردند. من دوريينم را به درخواست رهبر گروه بستم.