به نام خدای سبزیجات

سر کوچه دبستان پسرانه می‌ایستد. از صبح زود می‌آید با دو گونی خیس از  سبزیجات. نمی‌دانم گاری‌اش را شب‌ها، به کجا می‌سپرد.

قدش بلند نیست. از روی صورتش هم نمی‌توان سنش را حدس زد. صورتش پهن است، سفیدکم‌رنگ، یا شیری‌طور. اجزای صورت کودک‌واره‌‌اش، بی‌لبخند‌، بی‌اخم، بی‌خشم و بی‌حالت است. دهانش، وقت حرف‌زدن آن‌قدر باز نمی‌شود که کلمات جدا‌جدا، بیرون بیایند، یعنی بی‌وقفه و پیوسته به گوش می‌رسند. تک‌جمله‌های بی‌تفکیک، نگاه‌های رفته زیر پلک کوچک، سری که کم  بلند می‌شود.

سبزی‌های کوچک و دسته‌دسته را روی گاری چیده، سبز و شاداب، تازه و نو. به ترتیبِ همه سبزی‌فروش‌های دوره‌گرد که معلوم نیست چرا گشنیزها را آن لبه می‌چینند و جعفری‌ها را روی این لبه. این دوقلوها چرا از هم جداهستند شاید برای اینکه اشتباه نشوند. تشخیص آنها برای تازه‌عروس‌ و دامادها سخت است. ترب‌ها و پیازچه‌ها رالبه دیگر طوری که معلوم شود میزان سبزی‌بودن‌شان با بقیه فرق دارد ودیگران سبزی‌ترند.

منظوراین‌که پیچ وخم حرفه‌ای خودش را می‌داند.

با اسکناس غریبه است. چشم‌هایش خوب کار می‌کند اما پول را نمی‌شناسد. از لمس اسکناس‌ها انگار می‌فهمد که چند‌تومانی است.  می‌ترسی بقیه پول را اشتباه برگرداند. اما هیچ‌وقت، تاحالا که نشده.

تخفیف زیاد می‌دهد. بخصوص درمورد اسفناج که با یک باران، هزارتومان روی قیمتش می‌رود.

امروز درگرگ و میش صبح دیدم روی پله آرایشگاه‌ِ بسته نشسته و سر برزانو به خواب رفته کنار سبزی‌های تازه‌چیده، به هم‌فشرده  از شهرری، از شهریار یا از کرج‌آمده.

همه چیزمثل سبزی‌فروش‌های دوره‌گرد است. با این تفاوت که خودش انگار، یک سبزی بزرگ‌شده است. یک گیاه آرام. یک ریحان یا یک جعفری یا پیازچه آدم‌شده ولی هنوز به آدمی‌نرسیده.  یکی از آن دسته‌شده‌ها، بی‌صداها، پاک‌شده‌ها.