صبح فرودین

صبح، پيش از ساعت هشت، براى پياده روى و دويدن بيرون رفتم. از معدود روزهايى در سال كه زمين خيس و هوا مه‌‌آلود و شاليزاری بود. سربازهاى دژبان از مرخصى برمى‌گشتند، يعنى خيابان پلنگى بود. اما عجيب‌تر پارك بود كه دو سه ساعتى از بيدارشدنش مى‌گذشت. جز نگهبان خواب‌آلود درِ شمالى، همه سرِ حال و قبراق بودند. فكر مى‌كردم اگر يكى از روزنامه‌نگارهاى خارجى يا گردش‌گرها اين جنب و جوش و حيات را از پنجره اتاقش در هتلِ رو‌به پارك، مثلا، ببيند و از سرِ كنجكاوى و يا براى تهيه گزارش براى روزنامه يا وبلاگش پايين بياد، حتما از اين همه تناقض سرگشته مى‌شود. فاصله زياد بين شاخص‌هاى فقر و فلاكت و افسردگى، خبرهاى بدِ روان‌شناسانه و تعليق انتخاباتى در تهران با حال و روز اين مردمِ سرخوشِ موجود و دوان در پارك.

تا بخواهيد راکت‌بدمينتون‌هايى بود كه توپ‌ها را بالا و پايين مى‌انداخت، چندين تيم جدى، تركيبى از جوان‌ها و موسفيدها، اين طرف و آن طرفِ تورهاى واليبال، با حس توانايى در حدّ تيم‌ملى مشغول بازى بودند؛ در خط پياده‌ها، دونده‌ها با سرعت يا بى سرعت، پير يا جوان، هدفون‌به‌‌گوش يا بدون آن مى‌دويدند؛ يك نيسان آبى پُر از خاك و خُل و نهال، از همين قسمت مى‌گذشت با كارگران خندانِ نوجوانِ تازه از روستا رسيده‌اى كه لباس نوى شهردارى پوشيده بودند و آن بالا، پيشِ خاك‌ها، چشم‌هاشان برق مى زد، لب‌هاشان خندان، سرشان را خم كرده بودند تا شاخه‌ها تيغ‌شان نزند.

يك گروه ٣٠ نفره مرد، لابد بعد از ورزش جمعى، زير یك آلاچيق مشغول صبحانه بودند. نزديك استخر يا حوض مركزى مى‌رسيدم كه صداى با‌هم‌شمردن حدود صد نفر، زن و مرد، مى‌آمد. كم‌كم معلوم شد لباس ورزشى‌هاشان شبيه به هم است، باز ميان‌سال و جوان، به فرمان مربى اصلى، از يك تا ده مى شمارند و دوباره برمى‌گردند و بالا و پايين مى‌پرند. وسايل بدن‌سازى، نارنجى و آبى هم همين‌طور فعال بود و در كار.

دو پيرمرد مشغول خشك‌كردن فوتبال دستى از قطره‌هاى باران بودند، شمال همه جا ريخته بود، مثل لذتى كه در تن و صورت همه بود. مركز مقابله با بحران شهردارى را سرانجام ديدم، بسته بود اما.

روز تعطيلى، در آخرين روزهاى فروردين، خانمى در خيابان از مراسم عزادارى برمى‌گشت كاسه آشى دستش بود. نزی به همسرش حلزونى را نشان داد كه جانش را به خطر انداخته و تا وسط پياده‌رو آمده بود، يكى ديگر با برگ خشكى به كنار برش‌گرداند.

نانوايى بربرى خلوت بود، سه تا كنجدى داغ گرفتم دانه‌اى ٦٠٠ تومان. بعد با الهام راهى شديم. تجريش، چند مغازه باز بود، از پسرى كه والَك، کنگر و باقالى پاك‌كرده مى‌فروخت، قيمت پرسيدم ولى قصدم سيد‌مهدى بود. باقالىِ نازك ِ ِخلال شده به رنگِ كاهو را مى‌داد ٩ هزارتومان.

صف از دمِ پيشخان تا نزديك صندلى‌ها كشيده شده بود. از صندوق ژتون گرفتم و از صف و آن حال و هوا، فيلم. پيركوهنوردى از كوه برگشته بود و كاسه حليمِ بدونِ شكر در دستش در كنار زنان چادرسياه‌پوشى كه از امامزاده و لابد عزادارى فاطميه دوم برمى‌گشتند. حليم و آش شله‌قلمكار كيلويى پنج هزارتومان، اگر ظرف نداشتى مبلغى هم براى ظرف‌هاى محكم ِ درپوش‌دارِ پلاستيكى مى‌گرفتند. كاسه كوچك، سه هزارتومان. فروشنده تيز و ِفرز از همه درباره اضافه كردن شكر مى‌پرسيد.

بلوار دانشجو، بعد از مجتمع آموزشی خرد، پلاكاردى به زائران "حرم شهداى گمنام"در كهف‌ءالشهدا، خير مقدم گفته بود. راه پُر از اتوبوسِ زائران و تپه، پُر از خودشان بود. خانمى رانندگى مى‌كرد و دو دختر كوچولويش ( دبستان و زير دبستان شايد) با چادر مشكى پُشت نشسته بودند. از مراسمِ آن بالا برمى‌گشتند.

جلوتر، صف ماشين‌هاى پارك شده بام تهران، شروع مى‌شد. ماشين‌ها، آن ته، در پاركينگ، صف به صف برق مى‌زدند. خيلِ كوهنوردان و دامنه نوردان.

گل‌خانه نسترن، نونوار بود. هزارهزار، گل و گلدان، درخت و درختچه، بنفشه، حتى جعفرى و ريحانِ در جعبه‌هاى چوبى با انواع گل‌هاى باز شده اين فصل، رديف‌رديف نشسته بودند. كم مشترى نبود. سعيد، پسرافغان و كارگر گل‌خانه را هركس طرفى مى‌كشيد. صاحبِ ورامينىِ گل‌خانه نسترن، به دو دختر صندوق‌دارش گزاش مى‌داد كه از صبح، يك‌ميليون گل خريديم يا فروختيم اين تكه‌اش را نفهميدم. آقايى با چند ظرفِ كوچكِ دربسته رسيد. كنار ميز صندوق گذاشت و گفت شله‌زردِ نذرى است. رسماً وفاتِ معصومِ ديگرى به عاشورا شبيه شده.

نمى‌دونم چرا من كه چند گلدان بيشتر نخريدم ولى اين قدر گران شد. يك سبد فلزى هم گرفتم تا از پنجره خيابان آويزان كنم به ده هزارتومان. شمعدانى‌هايش را در خانه داريم.

بيرون از گل‌خانه، كوچه باغى را كه بالا آمدم، در خيابان مقدس اردبيلى، دسته اى از عزاداران با دو روحانىِ جوان رفته بودند. پيرمردى كه شبيهِ خُدّام مسجد بود، به من خیره بود.

ديگر تا خانه خبرى نبود جز بلند شدنِ قدِ درختچه‌هاى حاشيه بزرگراهِ چمران و آگهى‌هاى اجتماع يك‌صدهزارنفرى آزادى در روز ٢٩ فروردين با حضور رييس‌جمهور و ياد‌آورى اينكه حداكثر سرعت در اين بزرگراه شده ٨٠ تا.

الان صداى اذان بلند شد. گنجشك‌ها در غوغا هستند. پنجره بلندِ سمتِ چپى را برگ‌هاى نوجوان پر كرده‌اند. الهام پرسيد كارِ گُل‌هاى گل‌خانه تمام شد؟ گفتم نه، هنوز كار دارد.

بهار بى ويرايش

امسال، بهار تا استخوانهام نفوذ كرده، يه جوى باريك  تمام تنم را سيراب مى كنه. صداى آب خوردن ريشه هام  را مى شنوم.  قنارى ها توى سرم، رو شاخه ها، پشت برگ ها  نشستند و مى خوانند. استخوان هام مى تركند و جوانه مى زنند. باد نرمى از يك گوشم وارد مى شه و هوهو كنان تو سر و تنم مى پيچه . من يه بادگير قديمى تو يزد هستم كه در انتها به سرداب مى رسه. خنك، تاريك، پُرخلسه، پُر خيال و بى خواب. قندى دائمى توى دهانم آب مى شه. خوشبختى مثل يك آجره كه تكه تكه ديوار تنم را چيده بالا آمده. نور از يك آسمان پر از برگ هاى جوان مى گذره. من روى يك نيمكت دراز كشيدم و به سقف آبى و سبز كاهويى نگاه مى كنم