نماینده ای از هند

اتوریکشا موتوری سه چرخه، سرپوشیده، تخم مرغی شکل، کمتراز نیمی از دیواره آن فلزی وسبزرنگ. جایی برای دو مسافر ودر سنت خیابان های هند گاهی بیشتر. راننده، جلو در میان نشسته ودیگر از راست نشینی انگلیسی اثری نگذاشته .
فرمان موتور، آن وسط درتقارن. آیینه هایی گوشوار ه وار آن بالا درچپ و راست ،هریک صورت یک مسافر را منعکس می کنند.
سقف زرد و برزنتی لبه دار می شود ودردیواره دخالت می کند. بی شیشه، بی پنجره
من ِ مسافر در جریان هوا، باد، گرد وغبار و یکی با هرچه صدا و بوی بیرون است. چشم من نزدیک مناظر نشسته
راننده یونیفرمی طوسی پوش، یعنی شلوار و روپوشی کوتاه. کمی چاق تر از راننده ی ریکشا ( دوچرخه – تاکسی ها ). سنگین تر، کم تحرک تر، بی خیال تر، با اعتماد به نفس بیشتر، به نظر پولدارتر، زرنگ تر وگاهی باسوادتر وکمی مسلط تربه جغرافیای شهر.اما انتهای اطاعت، خویشتنداری، بی شکایتی که راهش را آرام می گیرد ومی رود. با سرعتی معمولی، نه تند، نه کند
خیالش راحت است انگار روی تخت نشسته و به پشتی بزرگی تکیه داده و قلیان می کشد. یک پایش را در غیاب کلاج وترمز زمینی روی صندلی جمع کرده با همین حال بی آنکه هوش یا حرص و احساس رقابت ولجبازی در نگاهش برق بزند، هم سبقت می گیرد ،هم لاین عوض می کند هم بوق می زند،،راه می گیرد واز حریم خود بی صدا دفاع می کند.
اما پر سرو صدا نیست .بداخلاقی نمی کند .عصبی نمی شود.برای دعوا پیاده نمی شود. ابروهایش در هم نمی رود. غر نمی زند. روترش نمی کند. آنها – راننده ها و پیاده ها ، دیگری نیستند. ماشین های ساخت داخل، ماشین های کره ای، ژاپنی، شاسی بلند، کلاسیک، فراوانند.

ریکشاها درمیانه ی اینهمه برند رفت و آمد می کنند. ریکشاها نشانه ای از هندوستان اند.نشانه ای ، مسلط و گرم که هم فرهنگ هند را بازتاب می دهند وهم تضاد آن را تشدید می کنند.

مرتبط:

و از قدیم:
ومطلب آقای جامی درسیبستان

سفربه هند، سفر به زمان

سفر من تنها در جغرافیا نبود
از غرب آسیا به مرکز آن
یا از ایران به هند
تنها افغانستان وپاکستان را جا نگذاشته ام
ساعت تنها دوساعت به جلو کشیده نشده است
به زمان سفر کرده ام
به 45 سال پیش یا این حدود
سالی که سگ های ولگرد تا صبح پارس می کردند
صدای سوت قطار از میدان راه آهن تمام شهر را بی خواب می کرد
آن وقت که دوچرخه سوار زیاد بود
ماهی فروش، سبزی فروش، لحافدوز با زنگ دوچرخه ها ملودی می ساختند
هرکدام آوازی را دردستگاهی می خواندند
وقتی شهرداری و راهنمایی رانندگی معنی نداشت
زمان را گم کرده ام تاریخ و ساعت را
سال چندم میلادی است ؟
خورشید چند باربعد از تولد محمد طلوع کرده است ؟
رفته ام به وقتی که خدایان با مردم در کوچه ها راه می رفتند
وقتی هر مفهومی یک پروردگار داشت
صلح، جنگ، ثروت، شانس
به زمان سفر کرده ام
زمانی چند بعدی، چندلایه
گذشته در آینده، ماضی بعید، ماضی ساده
گذشته ی هند، گذ شته آسیا، گذشته بشر
ترکیبی از دوره های سنت و مدرنیته
شاید به ازل
یا به زمانی در آینده احتمالی ما
بی سیم خارداری بر روی تن
بی خشونت ، پرمدارا، درحالی واقعی از توسعه، شاد ، آزاد
سفر کرده ام به یک مخلوط زمانی
به جایی که شبیه هیج کدام از جاهایی که من دیده ام نیست
مرتبط:دلشوره های مرزی

دلشوره های مرزی

سفر همیشه برایم لذتی آمیخته به ترس یا اضطراب دارد. گذر از مرزهای خانه، محل کار، شهر یا حتی کشور، رها شدن از روزمرگی، شکستن عادت های کوچک ، رهایی از تکلیف، شرح وظایف، باید و نباید ها ، مقررات ، نفس نکشیدن در جایی که همیشه هستی ، جدا شدن از اموری که به تو چسبیده اند. آدمهایی که هرروز می بینی، صداهایی روزمره، بوها ، سایه ها ، بادها و رنگهایی معلوم ، شناخته و حساب پس داده و عادی ، برهم زدن آرامشی معمول برای رفتن به جایی که تا حالا نرفته ای ، دور ؛ که همه ی تصویر های ذهنی ات را دیگران ساخته اند. عکس و فیلم ها گفته اند. مشاهداتی که در غیبت تو اتفاق افتاده. رفتن به جایی غریب، تازه ، پر کردن یک جای خالی با یک لوگوی چند ضلعی ، نامنظم در نقشه ی جغرافیایی ذهنت.
نزدیک شدن به مرز همیشه برای من معما یی عجیب است. این مرز می خواهد مرزی رسمی و ملی باشد که دو کشور را از هم جدا می کند . مثل وقتی مهماندار اعلام می کند که از این گذشتیم به آن وارد شدیم . یا ستونهایی باشد که مثل خطی ، مکه را به دو بخش حرم و غیر حرم تقسیم کرده اند و در نظر من به دکل های فشار قوی می ماندند که حتی اگر به آنها دست نزنی، جریان قوی ِبرق را حس می کنی که تو را هی می زنند و ازتنت عبور می کنند، تو را به خود می کشند و پس می زنند، می خواهد مرزی باشد درون محدوده ای از تهران که ترافیک را آسان یا سخت می کند. می خواهد مرزهایی از نوع اتحادیه اروپا باشد که برای من شرقی وحشت انگیز است که تنها چندین ستاره ی گرد ِ دورِ هم نشسته روی زمینه ای آبی که حالا بیشتر شده اند ، نشانه ی گذار از یکی به دیگری باشد . یا مرز ایران و افغانستان از ناحیه ی خراسان که بیابانی گشوده، پر غبار ، مسلح و پر مانع و سرد و خیانت کننده و اعتماد گیرنده است .
می خواهد حالا باشد که مرزهای فیلترینگ تا پیش گلو امده است و گمرک های اولتراسرف و فریگیت محل عبور ما از یک جهان به جهانی دیگر است. مرز حجاب زنان مسلمان یا ایرانی ، مرزهای مردانه و زنانه ، مرزهای میان این ملیت یا ان ملیت ، مرزهای این طبقه و ان طبقه.
مسافرم و هنوز چمدانها و محتویاتشان در خانه پخش اند و لیستی از کارهای مانده و دلی پر دلشوره، دهانی که دائم خشک می شود و آرواره هایی که کمی لرزش دارند و شبی که نخوابیده ام، سری که نبض ِ دردش آرام و شروع کننده است، خاطری که دائم مشوش می شود و می پرد می رود به هزار جا، به هزار خانه . میلی شدیدی به نوشتن در مورد هزار موضوع مهم و نا مهم، راهی نا خودآگاه برای فرار از سفر، به تعویق انداختنی موجه و مخفی، خانه که از همین حالا از من دور می شود و ترکم می کند .برای گذشتن از یک تکه از جهان به تکه ای دیگر در یک سفر معمولی، تفریحی ، اکتشلفی، موقتی، زود برگشتنی .
هراس از مواجه شدن با چشم خودم در یک نقطه ی جغرافیایی و فرهنگی دیگر ، با پوست خودم که باد و نسیم روزانه اش او را نوازش نمی دهد، و گوشی که در انتظار صدا های غریبه ای است ، اصلا وحشت از مواجهه با دیگری، مرزی را گذشتن و رفتن.

گوهرشاد

چه کسی گفت که خدا همین لحظه استجابت می کند
اما تو چهل سال بعد جوابش را می بینی ؟
من همین یک ماه پیش دوباره از او افسردگی خواستم
اما فقط دو روز بعد بود که سیتالو پرام می خوردم
خواستم جهان را برایم لایه برداری کند
حتی یک بند انگشت
غر زدم چرا از خودم خبری نیست
او مرا به عمق چند صد متری پرتاب کرد
همین امروز هم در جنگل خودم گم شدم
همان صحن سقاخانه اسماعیل طلا بود
روی قالیچه ها زیر باران دم غروب
سر اذان ، حیاط گوهرشاد
گفتم گریه می خواهم بغضی که ننشیند
این صحرای بی ابر بی باران است
یازده ماه است
حالا هر لحظه اشکی پشت پلکم کمین کرده
تو هزار دعای مستجاب زده داری
همین را روا می کنی