1
بالاترين قسمت خيابان الف، درست جايى كه سهراه مىشود، در خانهاى كمبَر و كمعرض، غوغايى بود. بچههاى موسسه حمام مىكردند. در يك اتاق, كوچكترهاى مهمان را میشستند. پشت سرِ هم, روى خط و نقّاله توليد, هركس شستن قسمتى از تن آن ها را به عهده داشت. مريم مسئول روابط عمومى دست چپِ بچه ها را وظيفه داشت.
آمدم پايين. بيرون ساختمان، توى حياط، از در و ديوار، كيسه زباله مىريخت. فقط راه باريكى به سوى در باز بود. بچههاى حمامرفته مىآمدند, مثل گربه كيسهها, را پاره مىكردند و خود را كثيف.
٢
شيبِ خيابان الف را پايين مى آمدم. يك گروه دستفروش بساط پهن كرده بودند از قراضههاى آهنى. بيشتر در بود و پارتيشن. يك لنگه دو لنگه. زنگ زده، با تركيب آهن با رگههايى از نارنجىزنگهاى سوخته. پاييزى، زيبا و ظريف. با ميز و صندلىهايى همه با يك سبْك.
داشتم انتخاب مىكردم كه از گردى سوراخ ديوارِ كاهگلى ديدم رييس پاسبانها نيروهايش را نظم میدهد تا دورِ اين گروهِ فروش قراضههاى زيبا را محاصره و پراكندهشان كنند. وقتى برگشتم همه پخش شده بودند و از قراضهها جز چند تا درى باقی نمانده بود.
لاى خرت و پرتها، خمره سركهاى سبزرنگ و شفّاف خودش را نشانم مىداد. مثل همان كه عزيز، مادربزرگم، داشت. بدنهاى گلابىشكل با گردنى باريك و لبهاى دالوُردار. تابستان، در زيرزمين، آن را پر از انگورش مىكرد و چهلروزى درش را محكم مىبست تا از ميانه شراب عبور كند و بعد نوبت به سركه بيفتد. هرچه گشتم فروشندهها متوارى بودند و پاسبانها به جايشان.