فهرج- یزد: فقط یک مناره داشت که ناتراشیده بود، خام، بدون کاشی، بدون رنگ. با سوراخهایی ناردیف.معمار آن انگار قدمهای اول سفالگری را برداشته بود که مامورش کرده بودند تا مسجد جامع را بسازد. قاعده چرخ و تقارن را هنوز یاد نگرفته بود. برای همین، مناره کمی شکم داشت. همینطور به نظر میآمد جای دستهای او روی مناره مانده بود
به رنگ خاک بود. نه لاجوردی، نه فیروزهای، نه ترکیبی از این دو با سفید و سبز
مسجد هم فقط چهار دیوار بلند داشت که تنها نیمی از آن به سقف پوشانده میشد. با یک قطعه گلیم کهنه رو به محراب. پردهای آویزان و رها و جانمازها و مهرهایی پراکنده اینجا و آنجا
کلمههای روی کتیبه راهنما راست میگفتند. مسجد هزار و چند ساله می نمود. شاید آنطور که نوشتهاند هم اولین مسجد ایرانی بود و هم دست نخورده و خراب نشده ترین آنها
کوچک بود و با اندازه فهرج تناسب داشت و با تاریخ بنای خود جور در میآمد. گویی همین چند وقت پیش وحی آمده بود وتنها چند نفر – فقط چند نفربه دین تازه آمده بودند و اصلا به مسجد بزرگی نیاز نبود
مسجد، قوی، با ابهت و خاموش مینمود. دور از من و دور از زمان من، قیافه ساکتی داشت. زبانش را نمی فهمیدم. یا فارسی نمیدانست یا اگر می دانست فارسی امروز نبود
ایرانی نبود. یا اگر بود در کاسه امروز نمیگنجید. ایرانی بودنش به چندین سلسله پیشتر برمیگشت.مثلا به ساسانیان. کمی ترسناک بود، بیشتر غریب یا رازآلود
اما منارهاش صریح بود، نزدیک وخودمانی. جادو میکرد. پهنای پلهها کمی از پهنای یک بالا رونده معمولی بیشتر بود. تن من با مناره یکی بود. تونلی تنگ بود در ارتفاع
جایی برای افتادن نداشت. مناره خود تو را بالا میکشید. اما کمی ترس، شوق و هیجان مرا گرفته بود مناره تکه تکه تاریک بود.سوراخهایی جابجا، آفتاب اندکی را به درون میکشید
او میپیچید من میپیچیدم
میزبان ما آن پایین بلند میگفت برای آرزوها نیت کن
بالا رسیده بودم فهرج آن دور، زیر پاهای مناره نشسته بود. باد تند میآمد می ترسیدم مرا با مناره به راههای دوری پرتاب کند
به رنگ خاک بود. نه لاجوردی، نه فیروزهای، نه ترکیبی از این دو با سفید و سبز
مسجد هم فقط چهار دیوار بلند داشت که تنها نیمی از آن به سقف پوشانده میشد. با یک قطعه گلیم کهنه رو به محراب. پردهای آویزان و رها و جانمازها و مهرهایی پراکنده اینجا و آنجا
کلمههای روی کتیبه راهنما راست میگفتند. مسجد هزار و چند ساله می نمود. شاید آنطور که نوشتهاند هم اولین مسجد ایرانی بود و هم دست نخورده و خراب نشده ترین آنها
کوچک بود و با اندازه فهرج تناسب داشت و با تاریخ بنای خود جور در میآمد. گویی همین چند وقت پیش وحی آمده بود وتنها چند نفر – فقط چند نفربه دین تازه آمده بودند و اصلا به مسجد بزرگی نیاز نبود
مسجد، قوی، با ابهت و خاموش مینمود. دور از من و دور از زمان من، قیافه ساکتی داشت. زبانش را نمی فهمیدم. یا فارسی نمیدانست یا اگر می دانست فارسی امروز نبود
ایرانی نبود. یا اگر بود در کاسه امروز نمیگنجید. ایرانی بودنش به چندین سلسله پیشتر برمیگشت.مثلا به ساسانیان. کمی ترسناک بود، بیشتر غریب یا رازآلود
اما منارهاش صریح بود، نزدیک وخودمانی. جادو میکرد. پهنای پلهها کمی از پهنای یک بالا رونده معمولی بیشتر بود. تن من با مناره یکی بود. تونلی تنگ بود در ارتفاع
جایی برای افتادن نداشت. مناره خود تو را بالا میکشید. اما کمی ترس، شوق و هیجان مرا گرفته بود مناره تکه تکه تاریک بود.سوراخهایی جابجا، آفتاب اندکی را به درون میکشید
او میپیچید من میپیچیدم
میزبان ما آن پایین بلند میگفت برای آرزوها نیت کن
بالا رسیده بودم فهرج آن دور، زیر پاهای مناره نشسته بود. باد تند میآمد می ترسیدم مرا با مناره به راههای دوری پرتاب کند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر