به خيابان اميرآباد رفته بوديم براي خريد. يعني پيدا كردن يكي دو تا كادو. هشت سالي را در آن حوالي بودهام اما اين بار برايم تازگي ديگري داشت. منظورم آن بخش از خيابان است كه از فاطمي شروع ميشود و تا نزديك جلال آلاحمد و حدود ساختمان قلب بيمارستان شريعتي ادامه پيدا ميكند. درست زير خط يك بزرگراه پرنام و پر حجم از ماشين. پر از فروشگاه، يك مسجد پرسابقه و پمببنزيني هميشه شلوغ.
آنهمه پادگان و دانشكده، خوابگاه و بيمارستان آن دور و بر است كه تا بخواهيد موج دانشجو، سرباز و بيمار و همراه و ملاقات كننده را به اين بخش تجاري سرازير ميكند اما معلوم نيست با ريزش اين همه غير بومي و غريبه و ساكنان فصلي و موقتي چطور هنوز ميشود تشخيص داد كه اين جا محله است و نامش اميرآباد. جايي كه به نظر تسليم چيزي كه مهاجرانش ميخواهند نشده و همينطور از باب مد و جلب مشتري خودش را به مراكز خريد مدرن تهران شبيه نكرده
انگار كمتر فروشندهاي حاضر شده، مغازهاش را واگذاركند نشانهاش اينكه بيشترشان ميانسال و قديمياند، با لباسهايي معمولي. بعضي مغازهها و كالاهايشان را هم كمتر ميتوان جاي ديگر پيدا كرد. میببينيد دارم بياختيار ميگويم "مغازه" نه فروشگاه با اينكه هم سوپرماركتهاي كاملي آنجا هستند و هم فروشگاههايي كه محصولات به روزي را عرضه ميكنند
مثلا آن كفشفروشي طرف غرب خيابان كه بوي چرمش از يكي دو متري مغازه به مشام ميرسد مثل قهوه فروشي روبرویش كه قبل از اينكه نزديك بيايد، بوي قهوهاش آدم را خبردار ميكند. كفشهايي كه در ويترين چيده شده، به مدلهاي امروزي شباهتي ندارد. اما همگي دست دوزند. گويي يك نفر آنها را به فرم پاهاي ايدهآل تراشيده. نوع تراششان هم به هم شبيه نيست. انگار چند جور آدم آنجا نشستهاند. با شكلها، وزنها و شخصيتهاي مختلف. داخل كه شديم فروشنده ازجا بلند شد و سلام كرد و با احترام نگاهش همان مسيري را پيمود كه نگاه ما روي كفشها مينشست
ياد آن كفشفروشي ميدان منيريه افتادم كه آنهم بوي چرمش ما را گيج ميكرد. انگار فروشگاه كفش ديگري نبود كه مادرم سالي دو سه بار ما را به آنجا ميكشاند. او ميگفت كفشهاي اين مغازه مثل دنبه نرم است. مرد فروشنده ما را و همه مشتريانش را ميشناخت
در امیرآباد بودیم.
انگار كمتر فروشندهاي حاضر شده، مغازهاش را واگذاركند نشانهاش اينكه بيشترشان ميانسال و قديمياند، با لباسهايي معمولي. بعضي مغازهها و كالاهايشان را هم كمتر ميتوان جاي ديگر پيدا كرد. میببينيد دارم بياختيار ميگويم "مغازه" نه فروشگاه با اينكه هم سوپرماركتهاي كاملي آنجا هستند و هم فروشگاههايي كه محصولات به روزي را عرضه ميكنند
مثلا آن كفشفروشي طرف غرب خيابان كه بوي چرمش از يكي دو متري مغازه به مشام ميرسد مثل قهوه فروشي روبرویش كه قبل از اينكه نزديك بيايد، بوي قهوهاش آدم را خبردار ميكند. كفشهايي كه در ويترين چيده شده، به مدلهاي امروزي شباهتي ندارد. اما همگي دست دوزند. گويي يك نفر آنها را به فرم پاهاي ايدهآل تراشيده. نوع تراششان هم به هم شبيه نيست. انگار چند جور آدم آنجا نشستهاند. با شكلها، وزنها و شخصيتهاي مختلف. داخل كه شديم فروشنده ازجا بلند شد و سلام كرد و با احترام نگاهش همان مسيري را پيمود كه نگاه ما روي كفشها مينشست
ياد آن كفشفروشي ميدان منيريه افتادم كه آنهم بوي چرمش ما را گيج ميكرد. انگار فروشگاه كفش ديگري نبود كه مادرم سالي دو سه بار ما را به آنجا ميكشاند. او ميگفت كفشهاي اين مغازه مثل دنبه نرم است. مرد فروشنده ما را و همه مشتريانش را ميشناخت
در امیرآباد بودیم.
در حالي كه اين طرف زير يك پله، بستههاي كوچك اسفند ميفروختند با يكي دو نوع اسفند دود كن، مغازهاي عجيب بالاتر بود كه نمونهاش را ديگر كمتر ميتوان پيدا كرد. آنها كه بيشتر از هرچيز به يك يخچالخانه شبيهاند و جاي راه رفتني باقي نگذاشتهاند.خنك میشوی حتي وقتي از دور تماشايشان ميكني. با انواع پنير ليقوان، گردو، روغن زیتون خام، سبز پررنگ؛ آن كه ظاهرش آدم را به ياد غلظت روغن كرچك مياندازد. همينطور خرما و كيسههاي برنجي كه تا سقف كشيده شدهاند و بوي خيار شوري كه هنوز نميفهمم در تركيب آب، نمك و كمي سركه چگونه مزهاي اينچنين خيس و ترش پيدا ميكند. چند كاغذ روي شيشهها چسبانده شده كه هركالايي را به صفت اصل مي چسباند. رنگ و بوها هم گواهي ميدهد كه دروغ نميگويد
خيابان، پرحركت، رنگي و گرم بود. اينجا و آنجا به جاي غلبه دخترها و پسرهاي جوان، بچهها ديده ميشدند. توي كالسكه، توي اسباببازي فروشيها، بغل مادرشان. آن دختر بيش از حد كوچولويي كه انگار زودتر از وقتش راه افتاده. يا آن پسر هفت هشت ماههايي كه چشمهايش چند برابر اندازه طبيعي درشت شده بود و نزدیک بود همه آن اسباب بازيهاي آويزان از سقف مغازه را بخورد و گاهي هم دل ميكند و به ما كه با شگفتي روي صورتش خيره مانده بوديم، نيم نگاهي ميانداخت
اينجا از غربت و سردي مراكز خريد شمال و غرب تهران خبري نيست. نميتوانم بگويم شبيه بازار تجريش است چون حال و گرماي آن از جنسي ديگر است. آنجا بينالملليتر است اما اينجا انگار بيشتر فروشندهها بيشتر مشتريها را به نام ميشناسند. همينطور همه اعضاي خانواده را و بسياري از ماجراهاي زندگيشان را
به فروشگاهي رسيديم كه از دور كيف بنفشاش براي بهار برادرزادهام مناسب مينمود. مرد ميانسالي فروشنده بود. خانمي داشت از او ميپرسيد حسابم را نگاه كن كه چقدر بدهكارم. به معلمهاي بازنشسته میماند.آرام، كم شتاب و كمي خسته اما با قامتي راست. فروشنده جواب داد حسابتان پاك است خانم صديقي با خيال راحت به حج برويد. اينجا هنوز حسابهاي دستي در كارند
بعضي كاسبها اما همان جور مثل قديم بداخلاق و كمحوصله بودند. بعضيها هم بر عكس چانهاي گرم داشتند.
پيادهروهاي پهن و بعضي نيمكتها و سكوها ميگذارد بچهها و مادرهايشان و بازنشستهها قدري خستگي دركنند و همينطور فرصتي براي اينكه خوب به چهرهها و لباسها نگاه كنند
خيابان پر از چشمهاي قديمي و پرچروك است و خانمهايي كه با چادر در رفت وآمدند
فروشگاههايي كه ظرفها و لوازم تازه و مدرن داشتند،كم نبودند. مغازهاي كه پر از لباسهاي بالماسكه و لوازم عيد پاك يا جشن هالووين بود و عروسكها و لباسهای بابانوئل
چند مغازه را هم دیدیم كه از كيش و دبي و كشورهايي كه از آن بالا لباس و اجناس ارزان قيمت وارد ميكنند. اين آخريها بوي سالهاي بعد از فروپاشي شوروي را ميدادند وقتي كالاهاي بنجل آن به بازار ايران سرازير شده بود
همه اين تنوعها و رنگها جابهجا هست حتي آن جوان بلند لبناني هم بخشي از ماجراست كه بلند بلند و به فارسي سليس درست ورودي اسباب بازي فروشي ايستاده بود و با تلفن به اطلاع آن طرف خط ميرساند كه براي سالگرد پيروزي (جنگ سي و يك روزه) جشني را تدارك ديدهاند
اميرآباد هنوز محله مانده است با صورتهاي پررنگي از هويت اوليه و يكپارچه، نه پاره پاره و از هم فرار كرده. جاييكه خاطرهها به هم فشرده نشستهاند و حافظههاي خالي به دنبال يك گمشده رفت و آمد نميكنند
روح محله همه جا پراكنده است و رنگِ عكسهاي بچگي هنوز سياه و سفيد
خيابان، پرحركت، رنگي و گرم بود. اينجا و آنجا به جاي غلبه دخترها و پسرهاي جوان، بچهها ديده ميشدند. توي كالسكه، توي اسباببازي فروشيها، بغل مادرشان. آن دختر بيش از حد كوچولويي كه انگار زودتر از وقتش راه افتاده. يا آن پسر هفت هشت ماههايي كه چشمهايش چند برابر اندازه طبيعي درشت شده بود و نزدیک بود همه آن اسباب بازيهاي آويزان از سقف مغازه را بخورد و گاهي هم دل ميكند و به ما كه با شگفتي روي صورتش خيره مانده بوديم، نيم نگاهي ميانداخت
اينجا از غربت و سردي مراكز خريد شمال و غرب تهران خبري نيست. نميتوانم بگويم شبيه بازار تجريش است چون حال و گرماي آن از جنسي ديگر است. آنجا بينالملليتر است اما اينجا انگار بيشتر فروشندهها بيشتر مشتريها را به نام ميشناسند. همينطور همه اعضاي خانواده را و بسياري از ماجراهاي زندگيشان را
به فروشگاهي رسيديم كه از دور كيف بنفشاش براي بهار برادرزادهام مناسب مينمود. مرد ميانسالي فروشنده بود. خانمي داشت از او ميپرسيد حسابم را نگاه كن كه چقدر بدهكارم. به معلمهاي بازنشسته میماند.آرام، كم شتاب و كمي خسته اما با قامتي راست. فروشنده جواب داد حسابتان پاك است خانم صديقي با خيال راحت به حج برويد. اينجا هنوز حسابهاي دستي در كارند
بعضي كاسبها اما همان جور مثل قديم بداخلاق و كمحوصله بودند. بعضيها هم بر عكس چانهاي گرم داشتند.
پيادهروهاي پهن و بعضي نيمكتها و سكوها ميگذارد بچهها و مادرهايشان و بازنشستهها قدري خستگي دركنند و همينطور فرصتي براي اينكه خوب به چهرهها و لباسها نگاه كنند
خيابان پر از چشمهاي قديمي و پرچروك است و خانمهايي كه با چادر در رفت وآمدند
فروشگاههايي كه ظرفها و لوازم تازه و مدرن داشتند،كم نبودند. مغازهاي كه پر از لباسهاي بالماسكه و لوازم عيد پاك يا جشن هالووين بود و عروسكها و لباسهای بابانوئل
چند مغازه را هم دیدیم كه از كيش و دبي و كشورهايي كه از آن بالا لباس و اجناس ارزان قيمت وارد ميكنند. اين آخريها بوي سالهاي بعد از فروپاشي شوروي را ميدادند وقتي كالاهاي بنجل آن به بازار ايران سرازير شده بود
همه اين تنوعها و رنگها جابهجا هست حتي آن جوان بلند لبناني هم بخشي از ماجراست كه بلند بلند و به فارسي سليس درست ورودي اسباب بازي فروشي ايستاده بود و با تلفن به اطلاع آن طرف خط ميرساند كه براي سالگرد پيروزي (جنگ سي و يك روزه) جشني را تدارك ديدهاند
اميرآباد هنوز محله مانده است با صورتهاي پررنگي از هويت اوليه و يكپارچه، نه پاره پاره و از هم فرار كرده. جاييكه خاطرهها به هم فشرده نشستهاند و حافظههاي خالي به دنبال يك گمشده رفت و آمد نميكنند
روح محله همه جا پراكنده است و رنگِ عكسهاي بچگي هنوز سياه و سفيد
۱ نظر:
يه دفعه ياد دوران جووني كردم دلم براي اميراباد تنگ شد...
ارسال یک نظر