رانندههاي تاكسي را ديدهايد. تا وقتي نميدانند مسيرتان كجاست، شما را به چشم مسافر خود ميبينند. با اشتياق وكمي احترام. با چشمهاي متمركز شده روي حركت لبها. تا به جاي شنيدن بخوانند مسيرتان كجاست. اما الان منظورمن وقتي است كه ميفهمند مسيرشان به شما نميخورد. يكباره برايشان غريبه ميشويد. ديگر نگاهتان نميكنند. انگار اصلا آنجا كنار خيابان ايستاده نبوديد. آشنايي به بيگانگي بدل ميشود
درست مثل بعضي آدمها، دوستها، همسايهها، همكلاسيها، همكارها، خود من .وقتي ميفهمند مسافر، همقصد و هممسيرشان نيستيد، انگار اصلا نبودهايد ،آشنايي از صورتشان و صورت كلمههايشان و نامههايشان محو ميشود
شما همينطور كنار خيابان آويزان ايستادهايد. تاكسيهاي اول آشنا و بعد غريبه هي ميآيند و ميروند تا جايي كه وسوسه ميشويد به جاي مقصدتان بگوييد هرجا شما ميرويد
درست مثل بعضي آدمها، دوستها، همسايهها، همكلاسيها، همكارها، خود من .وقتي ميفهمند مسافر، همقصد و هممسيرشان نيستيد، انگار اصلا نبودهايد ،آشنايي از صورتشان و صورت كلمههايشان و نامههايشان محو ميشود
شما همينطور كنار خيابان آويزان ايستادهايد. تاكسيهاي اول آشنا و بعد غريبه هي ميآيند و ميروند تا جايي كه وسوسه ميشويد به جاي مقصدتان بگوييد هرجا شما ميرويد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر