امروز صبح که به خیابان پیچیدم وضع کمی غیرعادی بود. ساعت 8.5 صبح بود اما از خمیازههای همیشگی صبحگاهی این خیابان ِ خوابآلود خبری نبود. مغازهدارها بیرون آمده بودند و گاه دو سه نفری در کنار هم به دقیقا به یک سو نگاه میکردند. کمی سنگین، ساکت ، متعجب و منتظر. معلوم بود که ماجرا تازه شروع نشده. ردّ ِ نگاهشان را که میگرفتی، دنبال آتش و دودی از سر کوچه بعدی به هوا میرفت. پسرهای مدرسه راهنمایی در یک گروه 10، 15 نفره جلوی سوپر ِ پیرترین کاسب خیابان، دور آتش ایستاده بودند و در تضاد با صورتِ گرفته، ناباور، نگران و درهم بزرگترها، قهقهه میزدند.
مدرسه در همان کوچه بود. به نظر آخرین جلسه امتحان تمام و تعطیل شده بودند. سال تحصیلی به آخرین لحظه رسیده بود. فکر کردم شاید در این لحظهی تحویل سال تابستان و تعطیلات، کتابسوزی راه انداختهاند. اما هیچوقت ندیده بودم این مراسم در خیابان و جلوی چشم مدرسه برگزار شود. جلوتر که رفتم دیدم یونیفرم مچالهی مدرسه است، نه یکی که دوتا، به شعلهای جان داده است. چند نفریشان بدون یونیفرم بودند. یعنی که زودتر از این، چند پیراهن نارنجی یا گلبهی ِ چرک در آتش، سیاه و ذغال شده بود.
انگار دور آتش میرقصیدند. دستها و پاها بیش از حد حرکت میکرد. یکجا نمیایستادند. متلک میگفتند، قهقهه میزدند. مست بودند انگار. در آن بدنهای مودب و خوابآلود و شاید مرعوب که هر روز کتاببهدست، متین و آرام به سوی مدرسه میرفت، امروز اسبهای دیوانه و اهلینشدهای جا گرفته بود.
شعله در حال کاهش بود که به سراغ همکلاسی نحیفی رفتند تا یونیفرم او را هم به در آورند و به عمر آتش دوام دهند. اینقدر عجول که نمیگذاشتند دکمهها را باز کند. آتش به تنشان افتاده بود کسی لازم بود تا آبی بر سر و روی خودشان بریزد. یکی از پسرها داشت از این مناسک جمعی با تلفن همراهش فیلم میگرفت.
همین لحظه مردی چهارشانه، بلند قد، به سیالیت یک سایه یا روح، درون جمع این سرخپوشان ِشعلهور لغزید. مودب، خاموش و آرام. برای پسرها آشنا بود اما از او نمیترسیدند. کسی فرار نکرد. ماندند، معلوم بود که فهمیدهاند بازی به آخر رسیده؛ صدای قهقههها پایین آمد اما همچنان شعله در مرکز نگاه، روان و توجهشان بود. شوخی را رها نکره بودند. یکی گفت سیبزمینی بیاوریم تنوری کنیم.
مرد همان که معلوم بود از حوزه استحفاظی مدرسه خارج شده، ناظموار با نوک پا حجم آتش را به سوی جوی پرتاب کرد و همزمان شرمگین و زیر لب گفت باشه بچهها تمام شد، بروید. تکهای از آن نزدیک سپر ماشینی افتاد که درکنار خیابان پارک شده بود. بچهها با پراکنده شدن آتش پراکنده شدند و به سوی پایین خیابان سرازیر. لابلای گروههای دو سه نفره ازسربازان پلنگپوشی از پادگانِ انتهای خیابان فرو رفتند. پیادهرو از یونیفرم رنگی شد. لکههای قهوهای و چند جور سبز از کمرنگ تا پُررنگ ِ سربازها با تکههای یکپارچه ای از نارنجی چرک، یکسوی خیابان را نقاشی کرده بود. نقاشیای متحرک.
تهور و خیرهسری پسرها خبر میداد که سال آخر مقطع آموزشی بودند و مطمئن از اینکه هرگز به این مدرسه برنمیگردند و حالا در این آخرین لحظه این پیرهن مردانه را چون نشانی متمایزکننده و شاید تحقیرآمیز از تن خود بیرون میکشیدند و به آتش میسپردند.
انگار تمام فریادهای از نظر آنها تحقیرکننده، بیجا و تبیعضزا که از دهان معلم و ناظم و مدیر و در و دیوار مدرسه بلند شده بود در جسم این پیرهن جلوه کرده و چند کوچه بالاتر درآتش، سیاه و خرد شده بود.
ازخودم پرسیدم چرا احتمال دیدن چنین صحنهای، سرِ کوچه مدرسهی دخترانهای، درذهن من کم است. با اینکه مساحت پیرهنی که آنها درسالهای مدرسه میپوشند بیشتر است. گفتم شاید دخترها این پیرهنها را همیشه در خیابان به تن دارند و دلالت و اشاره خالصی به محتوای فشارهای مدرسه ندارد تا در چهارشنبهسوری آخرسال تحصیلی از روی آن بپرند.
یاد سربازان وظیفهای افتادم که نه تنها بالاتنه که سرتا پایشان پلنگپوش است و نه فقط صبح و بعدازظهر که همه دقیقههای روز پیادهروی تمام خیابان را از حرکت خود پُر و رنگی میکنند. بدون استتار، با جلوهی جدا و با نشان.
مدرسه در همان کوچه بود. به نظر آخرین جلسه امتحان تمام و تعطیل شده بودند. سال تحصیلی به آخرین لحظه رسیده بود. فکر کردم شاید در این لحظهی تحویل سال تابستان و تعطیلات، کتابسوزی راه انداختهاند. اما هیچوقت ندیده بودم این مراسم در خیابان و جلوی چشم مدرسه برگزار شود. جلوتر که رفتم دیدم یونیفرم مچالهی مدرسه است، نه یکی که دوتا، به شعلهای جان داده است. چند نفریشان بدون یونیفرم بودند. یعنی که زودتر از این، چند پیراهن نارنجی یا گلبهی ِ چرک در آتش، سیاه و ذغال شده بود.
انگار دور آتش میرقصیدند. دستها و پاها بیش از حد حرکت میکرد. یکجا نمیایستادند. متلک میگفتند، قهقهه میزدند. مست بودند انگار. در آن بدنهای مودب و خوابآلود و شاید مرعوب که هر روز کتاببهدست، متین و آرام به سوی مدرسه میرفت، امروز اسبهای دیوانه و اهلینشدهای جا گرفته بود.
شعله در حال کاهش بود که به سراغ همکلاسی نحیفی رفتند تا یونیفرم او را هم به در آورند و به عمر آتش دوام دهند. اینقدر عجول که نمیگذاشتند دکمهها را باز کند. آتش به تنشان افتاده بود کسی لازم بود تا آبی بر سر و روی خودشان بریزد. یکی از پسرها داشت از این مناسک جمعی با تلفن همراهش فیلم میگرفت.
همین لحظه مردی چهارشانه، بلند قد، به سیالیت یک سایه یا روح، درون جمع این سرخپوشان ِشعلهور لغزید. مودب، خاموش و آرام. برای پسرها آشنا بود اما از او نمیترسیدند. کسی فرار نکرد. ماندند، معلوم بود که فهمیدهاند بازی به آخر رسیده؛ صدای قهقههها پایین آمد اما همچنان شعله در مرکز نگاه، روان و توجهشان بود. شوخی را رها نکره بودند. یکی گفت سیبزمینی بیاوریم تنوری کنیم.
مرد همان که معلوم بود از حوزه استحفاظی مدرسه خارج شده، ناظموار با نوک پا حجم آتش را به سوی جوی پرتاب کرد و همزمان شرمگین و زیر لب گفت باشه بچهها تمام شد، بروید. تکهای از آن نزدیک سپر ماشینی افتاد که درکنار خیابان پارک شده بود. بچهها با پراکنده شدن آتش پراکنده شدند و به سوی پایین خیابان سرازیر. لابلای گروههای دو سه نفره ازسربازان پلنگپوشی از پادگانِ انتهای خیابان فرو رفتند. پیادهرو از یونیفرم رنگی شد. لکههای قهوهای و چند جور سبز از کمرنگ تا پُررنگ ِ سربازها با تکههای یکپارچه ای از نارنجی چرک، یکسوی خیابان را نقاشی کرده بود. نقاشیای متحرک.
تهور و خیرهسری پسرها خبر میداد که سال آخر مقطع آموزشی بودند و مطمئن از اینکه هرگز به این مدرسه برنمیگردند و حالا در این آخرین لحظه این پیرهن مردانه را چون نشانی متمایزکننده و شاید تحقیرآمیز از تن خود بیرون میکشیدند و به آتش میسپردند.
انگار تمام فریادهای از نظر آنها تحقیرکننده، بیجا و تبیعضزا که از دهان معلم و ناظم و مدیر و در و دیوار مدرسه بلند شده بود در جسم این پیرهن جلوه کرده و چند کوچه بالاتر درآتش، سیاه و خرد شده بود.
ازخودم پرسیدم چرا احتمال دیدن چنین صحنهای، سرِ کوچه مدرسهی دخترانهای، درذهن من کم است. با اینکه مساحت پیرهنی که آنها درسالهای مدرسه میپوشند بیشتر است. گفتم شاید دخترها این پیرهنها را همیشه در خیابان به تن دارند و دلالت و اشاره خالصی به محتوای فشارهای مدرسه ندارد تا در چهارشنبهسوری آخرسال تحصیلی از روی آن بپرند.
یاد سربازان وظیفهای افتادم که نه تنها بالاتنه که سرتا پایشان پلنگپوش است و نه فقط صبح و بعدازظهر که همه دقیقههای روز پیادهروی تمام خیابان را از حرکت خود پُر و رنگی میکنند. بدون استتار، با جلوهی جدا و با نشان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر