جلوی در آهنی و بلندش ایستاده و از دور به مددکار یونیفورم پوشی خیره شده بودیم که از آن دور نزدیک می شد. یک ماشین هم با سرنشین غریبهای رسید و کنار من و جلوی در منتظر ماند.
بالاخره در بزرگ، با سرو صدا روی پاشنه چرخید و راننده ماشین پیش از من به مددکار گفت گوشت آوردهام.
محوطه بزرگ و سرسبزی که در یک دشت فراخ به مجموعه دانشگاه تکیه کرده بود ولی ربطی به آن نداشت. مددکار در راه توضیح داد که حدود 80 زن در اینجا نگهداری میشوند. تابلوی ورودی میگفت اینجا مرکز خیریه است من شنیده بودم خانه زنان سالمند. اما وقتی قرار شد پدرم در دفتر بماند و با مددکار چرخی در اتاقها و سالن و مجموعه بزنیم، به این نتیجه رسیدم اینجا ترکیبی از خانه سالمندان، مرکز نگهداری بیماران روانی و همینطور زنانی است که بیماریهای خاصی مثل ام اس دارند، بدون اینکه حصار و فاصله و حریمی بینشان باشد.
اینجا شهری کوچک در استان مرکزی و موسسه برای همه انواع زنانی است که، امکان ماندن در خانه و حمایت از خانواده در محدوده شهرهایی مثل قم، ساوه، تفرش، آشتیان و شاید هم اراک را ندارند.
ترکیبی از کسانی که هزینهای برای ماندن به موسسه میدهند یا آنها که ندارند و رایگان شب و روز را میگذرانند.
ساختمان، بزرگ، حیاط سرسبز و اتاقها زیاد بود. اما دیوارها برهنه و بیرحم مینمودند. تختها و مددجویان، اضافه بر ظرفیت، اتاقها را کوچکتر و شلوغتر از آنچه بود جلوه میدادند.
نمی دانم چرا اینقدر سریع از این اتاق به اتاق بعدی میرفتم. انگار باید زودتر به ته خط یعنی به دفتر مددکاری میرسیدم. قیافه هیچکدام در ذهنم نمانده سر تخت هیچکدام جز یکی نماندم. وقتی مددکار نامش را برد و گفت که جوانترین بیمار و مددجوی اینجاست. متولد 59 و ام اس دارد. بچه هم دارد. شوهرش رهایش کرده و پدرش او را از یکی از شهرهای اطراف به اینجا سپرده. پولی نمیدهد. پسرش یا دخترش را نمیبیند. شوهرش نمیگذارد.
انگشتهای دستش هنوز حس داشت. آن را مثل نگاهش به دستها و نگاهم گره زده بود، اصلا بافته بود. اعصاب حرکتی دهانش هنوز جا داشت تا از کار بیفتد ولی هیچکدام از کلمههای درهمش برای من معنا پیدا نمیکرد. چشمهایش پر از التماس و درخواست و چیزهایی بود که نمیفهمیدم. گفتم مادر من هم ام اس داشت. اما بلافاصله از به کار بردن فعل ماضی برای این جمله پشیمان شدم.
مددکار همینطور توضیح میداد که نمیگذارند زخم بستر بگیرد ولی خیلی بیتاب بچه است. همین عصر هم پدرش اینجا بود. دارو؟ نه نمی خورد چه دارویی؟ ام اس که دارو ندارد. با انجمن ام اس؟ نه عضو نیست. چی کم داریم؟ پمپرز ... و باقی فهرستش را یادم نمانده.
از پارسال تا به حال این دومین زن جوان و مبتلا به ام اسی است که دیده ام. یعنی همسرش رهایش کرده و به جایی مثل این خانه و یا کهریزک سپرده شده. پارسال اتفاقی زنی بر سر راهم قرار گرفت که بیماریش پیشرفتهتر از این یکی بود اما این شانس را داشت که بچهها بزرگتر بودند و با اصرار، تهدید و گریه مادر را بعد از چند ماه به خانه برگردانده بودند. آن وقت پدر مجبور شده بود برود و جایی برای همسر تازهاش پیدا کند. دختر کوچکش تا از مدرسه میرسید باید غذا میپخت، مادر را تر و خشک میکرد و از این قبیل. هیچوقت به نتیجه نرسیدم کدام برای او و بچه ها بهتر بود؛ آسایشگاه یا خانه.
به دفتر مددکاری رسیدیم. پدرم منتظر بود. چند زن با موهای خیلی کوتاه بسان بیماران تیفوسی و نگاههایی خام یا مبهم و لبخندهایی بیاراده، دائم به داخل اتاق میآمدند و میرفتند. انگار فیام مستندی را زنده تماشا می کردم. یکی گفت نسبت به پارسال کمتر کمک مردمی میگیرند. یعنی مردم بعد از بالا رفتن قیمتها سهم کمتری برای خیریهها کنار می گذارند. بخصوص از عید به بعد دستشان خالیتر از پیش است.
دیروز یکی از همان مددکارها تماس گرفت. میگفت دوباره بیایید اینجا تا از نزدیک حرف بزنیم برای تبلیغات موسسه و جلب کمک، راهاندازی یک سایت و یا یک روابط عمومی کوچک. پرسیدم از دانشگاه همسایه کمک نمی گیرید؟ من زیاد شنیدم که این چند هزار دانشجو در یک شهر بسته و کوچک که هنوز سینما ندارد و استخرش پارسال افتتاح شده از بیکاری و بیبرنامگی افسرده میشوند و حتی یکی دو مورد خودکشی کردهاند. جواب داد کم میآیند. از اینهمه متمول، هنرمند سرشناس اهل این شهر که حالا در تهران هستند و یا از ایران خارج شدهاند ولی ویلایی و خانهای ساختهاند و عید و تعطیلات و تابستان میآیند پرسیدم همینطور از علما و مراجعی که یک ساعت با مرکز فاصله دارند.
اصلا به ذهنم رسید شاید یکجور گردشگری خیریه به کار بیاید.
مثلا تور یا اردویی از هنرمندان، نویسندگان، زنان، روزنامهنگاران، دانشجویان ، پزشکان و روحانیون یا حتی سازمانهای دولتیای که باید به اینجور جاها رسیدگی کنند تا هم موسسه را ببینند و بیشتر کاری یا خدمتی انجام دهند. هم فال است هم تماشا. منطقه زیبایی است. با سه ساعت فاصله ازتهران.
بالاخره در بزرگ، با سرو صدا روی پاشنه چرخید و راننده ماشین پیش از من به مددکار گفت گوشت آوردهام.
محوطه بزرگ و سرسبزی که در یک دشت فراخ به مجموعه دانشگاه تکیه کرده بود ولی ربطی به آن نداشت. مددکار در راه توضیح داد که حدود 80 زن در اینجا نگهداری میشوند. تابلوی ورودی میگفت اینجا مرکز خیریه است من شنیده بودم خانه زنان سالمند. اما وقتی قرار شد پدرم در دفتر بماند و با مددکار چرخی در اتاقها و سالن و مجموعه بزنیم، به این نتیجه رسیدم اینجا ترکیبی از خانه سالمندان، مرکز نگهداری بیماران روانی و همینطور زنانی است که بیماریهای خاصی مثل ام اس دارند، بدون اینکه حصار و فاصله و حریمی بینشان باشد.
اینجا شهری کوچک در استان مرکزی و موسسه برای همه انواع زنانی است که، امکان ماندن در خانه و حمایت از خانواده در محدوده شهرهایی مثل قم، ساوه، تفرش، آشتیان و شاید هم اراک را ندارند.
ترکیبی از کسانی که هزینهای برای ماندن به موسسه میدهند یا آنها که ندارند و رایگان شب و روز را میگذرانند.
ساختمان، بزرگ، حیاط سرسبز و اتاقها زیاد بود. اما دیوارها برهنه و بیرحم مینمودند. تختها و مددجویان، اضافه بر ظرفیت، اتاقها را کوچکتر و شلوغتر از آنچه بود جلوه میدادند.
نمی دانم چرا اینقدر سریع از این اتاق به اتاق بعدی میرفتم. انگار باید زودتر به ته خط یعنی به دفتر مددکاری میرسیدم. قیافه هیچکدام در ذهنم نمانده سر تخت هیچکدام جز یکی نماندم. وقتی مددکار نامش را برد و گفت که جوانترین بیمار و مددجوی اینجاست. متولد 59 و ام اس دارد. بچه هم دارد. شوهرش رهایش کرده و پدرش او را از یکی از شهرهای اطراف به اینجا سپرده. پولی نمیدهد. پسرش یا دخترش را نمیبیند. شوهرش نمیگذارد.
انگشتهای دستش هنوز حس داشت. آن را مثل نگاهش به دستها و نگاهم گره زده بود، اصلا بافته بود. اعصاب حرکتی دهانش هنوز جا داشت تا از کار بیفتد ولی هیچکدام از کلمههای درهمش برای من معنا پیدا نمیکرد. چشمهایش پر از التماس و درخواست و چیزهایی بود که نمیفهمیدم. گفتم مادر من هم ام اس داشت. اما بلافاصله از به کار بردن فعل ماضی برای این جمله پشیمان شدم.
مددکار همینطور توضیح میداد که نمیگذارند زخم بستر بگیرد ولی خیلی بیتاب بچه است. همین عصر هم پدرش اینجا بود. دارو؟ نه نمی خورد چه دارویی؟ ام اس که دارو ندارد. با انجمن ام اس؟ نه عضو نیست. چی کم داریم؟ پمپرز ... و باقی فهرستش را یادم نمانده.
از پارسال تا به حال این دومین زن جوان و مبتلا به ام اسی است که دیده ام. یعنی همسرش رهایش کرده و به جایی مثل این خانه و یا کهریزک سپرده شده. پارسال اتفاقی زنی بر سر راهم قرار گرفت که بیماریش پیشرفتهتر از این یکی بود اما این شانس را داشت که بچهها بزرگتر بودند و با اصرار، تهدید و گریه مادر را بعد از چند ماه به خانه برگردانده بودند. آن وقت پدر مجبور شده بود برود و جایی برای همسر تازهاش پیدا کند. دختر کوچکش تا از مدرسه میرسید باید غذا میپخت، مادر را تر و خشک میکرد و از این قبیل. هیچوقت به نتیجه نرسیدم کدام برای او و بچه ها بهتر بود؛ آسایشگاه یا خانه.
به دفتر مددکاری رسیدیم. پدرم منتظر بود. چند زن با موهای خیلی کوتاه بسان بیماران تیفوسی و نگاههایی خام یا مبهم و لبخندهایی بیاراده، دائم به داخل اتاق میآمدند و میرفتند. انگار فیام مستندی را زنده تماشا می کردم. یکی گفت نسبت به پارسال کمتر کمک مردمی میگیرند. یعنی مردم بعد از بالا رفتن قیمتها سهم کمتری برای خیریهها کنار می گذارند. بخصوص از عید به بعد دستشان خالیتر از پیش است.
دیروز یکی از همان مددکارها تماس گرفت. میگفت دوباره بیایید اینجا تا از نزدیک حرف بزنیم برای تبلیغات موسسه و جلب کمک، راهاندازی یک سایت و یا یک روابط عمومی کوچک. پرسیدم از دانشگاه همسایه کمک نمی گیرید؟ من زیاد شنیدم که این چند هزار دانشجو در یک شهر بسته و کوچک که هنوز سینما ندارد و استخرش پارسال افتتاح شده از بیکاری و بیبرنامگی افسرده میشوند و حتی یکی دو مورد خودکشی کردهاند. جواب داد کم میآیند. از اینهمه متمول، هنرمند سرشناس اهل این شهر که حالا در تهران هستند و یا از ایران خارج شدهاند ولی ویلایی و خانهای ساختهاند و عید و تعطیلات و تابستان میآیند پرسیدم همینطور از علما و مراجعی که یک ساعت با مرکز فاصله دارند.
اصلا به ذهنم رسید شاید یکجور گردشگری خیریه به کار بیاید.
مثلا تور یا اردویی از هنرمندان، نویسندگان، زنان، روزنامهنگاران، دانشجویان ، پزشکان و روحانیون یا حتی سازمانهای دولتیای که باید به اینجور جاها رسیدگی کنند تا هم موسسه را ببینند و بیشتر کاری یا خدمتی انجام دهند. هم فال است هم تماشا. منطقه زیبایی است. با سه ساعت فاصله ازتهران.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر