چادرنمازی با زمینهی سپید سرش کرده. کمی از موهای سرش پیداست چون لبهی چادرش، متوازن روی سرش ننشسته و قدری از چشم و گونهی چپش زیر چادر پنهان است. نامحرمی اینجا نیست اما خود را پوشانده. رنگ و طرح پیرهنش به چادر میآید. گوشوارههایش تاب میخورند با فیروزههایی که نگینشان خیلی کوچکتر از گردنبند اوست و همهی چشم و نگاه را به سوی خود میکشند. چشمهای درشتش در کاسه فرو رفته، اما سبزی و روشنی سالهای جوانی را نگه داشته است.
تُن صدایش مرا به یاد محمد تقی شریعتی میاندازد. خراسانی وخشدار و انگار پُرسرفه. پیرزنها وپیرمردها شبیه هم میشوند وقتی به هفتاد وهفت سالگی میرسند.
وقتی ایستاده میپرسد قدم کوتاه شده نه؟ میگویم نه! همان حاج خانوم قد بلند هستید که بودید. میگوید توی چند سال گذشته بیست سانت از قدم کم شده. همانطور باهوش، با چشمهایی تیز و زنده. میگوید حاج آقا به من میگوید قاموس. همه شمارههای بچهها و نوهها را از حفظ است. دخترش میگوید هنوز فرانسه را خوب حرف میزند. من نمیدانستم حاج خانوم فرانسه میداند. دخترش میگوید در دوره دبیرستانش در مشهد فرانسه یاد گرفته. من حساب می کنم آخرهای دهه بیست.
هنوز ابّهتی دارد. همسر اول یک آیتالله است. دخترها و پسرهایش همه باهوش، درسخوانده چه دردانشگاههای معتبر چه در قم. یادم میآید نیمی از بچهها ماهها یا سالهایی را در زندان گذراندهاند. شروع میکند به خواندن وترجمه و تفسیر آیههایی ازقرآن.عربی را خوب میداند و خوب میتواند ترجمه کند. همه آیهها را ازحفظ است. اما وقتی آیه به آیه ترجمه میکند مجبور است ازیک آیه قبل شروع کند تا یادش بیاید. درمیانهی این تلاوت وترجمهها میپرسم عربی را کجا یاد گرفتید؟ لابلای تبسمی که نمیدانم برای چیست میگوید "من سائل بودم. حاج آقا به عدهای درس میداد من هم گوش میدادم". معنی سائل را نپرسیدم ولی حدس زدم که کلاس خصوصی برایش نگذاشته او درحاشیه درسهای حاج آقا نشسته و یاد گرفته. همه جامعالمقدمات را بجز منطق خوانده وبعدها هم لغت و تفسیر را دنبال کرده بود. یکباره باصدای آهسته و خیلی رک و راحت گفت "بگذار چیزی که میگفتم تمام شود بعد به سوالهایت جواب میدهم." هنوز همانطور صریح و راحت بود مثل زنان مدرن یا زنان آیت الله.
خانه سادهای دارند یک طبقه، قدیمی و کم اثاثیه. حوالی کوه سنگی. دوست داشتم درکنارمن نشسته بود نه روبرو. میگویم حاج خانوم یادتون میآد اوایل سالهای دهه 60 که خانه ما یعنی چند دخترهجده نوزده ساله و مهاجرت کرده، کنارخانهی شما بود و چقدر زیر بال و پرمان را میگرفتید. یادتان هست مرغ کشته را دست پسر کوچکتان میدادید تا ما زاهدپیشگان انقلابی از گرسنگی خودخواسته نجات پیدا کنیم اما ما در تصمیمی شورایی وانقلابی مرغ را باپسرتان پس میفرستادیم تا چینی نازک غرورمان تَرَک برندارد؟ یادتان هست یک روزاز مدرسه نیمه جان و دردپیچان برگشتم و کسی درخانهی ما را باز نکرد یعنی نبودند .من به همسایهمان که شما بودید پناه آوردم وشما مسّکنی یا چیزی دادید که آرام به خواب رفتم ونمیدانم چند ساعت بعد با پَرهیب دست شما از خواب پریدم که لیوان داغی از عصارهی مرغ ِ در زعفران حل شده بهدستم دادید و گفتید بخور تا قوت بگیری و هنوز مزهی آن شربت داغ ِ مهربان در جانم جاری است و لابد قوتش دراستخوانهایم پاگیر. شما جای مادرانی بودید که ما درتهران منتظر و دلسوخته و چشمبراه جا گذاشته بودیم و چه اتفاقا شما شبیه مادر من بودید درقد وبالا و در چشم وقدرت ترکیب کردن مهر و قدرت .
یادتان هست خواب دیدم درخانه شهید جهانآراهستم در جنوب. پدرو مادرشهید هم بودند ومجلس روضه و مدحی بود وتمام پلهها را رزمندگان یکی یکی نشسته بودند ولی گاه خوابشان میگرفت و چرتی میزدند و دوباره بلند میشدند و سینه میزدند. نمیدانم ازدخترها یکی را واسطه قرار دادم یا شما را که حاج آقا تعبیر کند و او گفته بود این غفلت رزمندگان است که میآید و میرود. و من پیش خودم گفتم آیت الله با انقلاب و نظام خوب نیست که اینطور تعبیر میکند وگرنه رزمندگان را چه به خواب و چه به غفلت.
اما ما با آنهمه انقلابیگری و با آن همه پسزدنهای هدیههایتان چه مذبذب بودیم در شکستن ارتباط و همسایهگری و قبول مادری و عاطفههای شما. نمیرفتیم.دلمان با شما بودیم و محبتهایتان. وقتی هنوز دخترانتان در زندان بودند و بعدا یکیشان که الان با پسرش دور وبر تو میپلکد وبرای مهمان تو هنوانه قاچ میکند، توّاب شده بود و با ما به دعای کمیل شبهای جمعه میآمد و وقت بیرون آمدن با همان خنده ملیح همیشگی میگفت که قاری دعا تجویدش بد نبود.
اما شماهیچکدام ازاین خاطرهها را انگار یادتان نبود ومن یادم بود که چندین سال سراغی ازاین مهرمادرانه نگرفته بودم همان مهری که دستکم یک سال برسرگروهی دختر ِ مهاجرت کرده به منطقه محروم، سایبان زده بود.
همینطور که این خاطرهها را میگفتم ازسوی راستم دور زد و آمد روی کاناپه ساده کناریام نشست. همنطور که نگاهم به دخترش در نقطه مقابلم بود دستش را در دستم گرفتم. چروک بود با رگهای برآمدهی سبز. سلولهای حافظهی پوست، مرا به یاد دستهای مادرم انداخت که در48 سالگی درست شبیه به همین بود. چشمهایش همینطور شبیه به چشمهای درشت و در کاسه فرورفتهی او با کمی جاهطلبی همراه با حوصلهای که زود سر میرفت. اما صدایش درانحصار خودش بود و خراسانی بودنش و خراسانی حرف زدنش و نوعی از خشداری صدا که مرا مفتون صاحبش میکند.
زنی قدرتمند، هوشمند که میتوانست جای پای آیتاللهی چون همسرش یا پسرش بگذارد ویا مثل بعضی دخترهایش متخصصی مشهور شود.
راه که افتاده بروم ظرفی از نینبات و روسری آبی کوچکی به من داد درحالی که فیروزهی نیشابور بزرگی در قاب طلایی گردنبندش تاب میخورد. قران را هم باز کرد و آیههایی از اول سوره طلاق را تکه تکه خواند و درمیان هرکدام مهلتی میداد تا من به فارسی معنی کنم. سفارش کرد هرروز بعد ازنماز صبح بخوانم.
شب دیروقت باید به تهران برمیگشتم. سر افطاربود. دختر آژانس گرفت نوه را به مادربزرگ وسربسرگذاشتنهایش سپرد وبه حاشیه شهر به درمانگاهی رفت که افغانها مراجعهکنندگانش بودند. از من پرسید نمیآیی؟ حسرت خوردم چرا روزی بیشتر نمیمانم.
حسرت خوردم چرا زودتراز18سال به دیدن حاج خانوم نیامدم. باد در خیابانهای عریض مشهد میپیچید من به یکی از کوچههای گمشدهی ناخودآگاهم برگشته بودم.
تُن صدایش مرا به یاد محمد تقی شریعتی میاندازد. خراسانی وخشدار و انگار پُرسرفه. پیرزنها وپیرمردها شبیه هم میشوند وقتی به هفتاد وهفت سالگی میرسند.
وقتی ایستاده میپرسد قدم کوتاه شده نه؟ میگویم نه! همان حاج خانوم قد بلند هستید که بودید. میگوید توی چند سال گذشته بیست سانت از قدم کم شده. همانطور باهوش، با چشمهایی تیز و زنده. میگوید حاج آقا به من میگوید قاموس. همه شمارههای بچهها و نوهها را از حفظ است. دخترش میگوید هنوز فرانسه را خوب حرف میزند. من نمیدانستم حاج خانوم فرانسه میداند. دخترش میگوید در دوره دبیرستانش در مشهد فرانسه یاد گرفته. من حساب می کنم آخرهای دهه بیست.
هنوز ابّهتی دارد. همسر اول یک آیتالله است. دخترها و پسرهایش همه باهوش، درسخوانده چه دردانشگاههای معتبر چه در قم. یادم میآید نیمی از بچهها ماهها یا سالهایی را در زندان گذراندهاند. شروع میکند به خواندن وترجمه و تفسیر آیههایی ازقرآن.عربی را خوب میداند و خوب میتواند ترجمه کند. همه آیهها را ازحفظ است. اما وقتی آیه به آیه ترجمه میکند مجبور است ازیک آیه قبل شروع کند تا یادش بیاید. درمیانهی این تلاوت وترجمهها میپرسم عربی را کجا یاد گرفتید؟ لابلای تبسمی که نمیدانم برای چیست میگوید "من سائل بودم. حاج آقا به عدهای درس میداد من هم گوش میدادم". معنی سائل را نپرسیدم ولی حدس زدم که کلاس خصوصی برایش نگذاشته او درحاشیه درسهای حاج آقا نشسته و یاد گرفته. همه جامعالمقدمات را بجز منطق خوانده وبعدها هم لغت و تفسیر را دنبال کرده بود. یکباره باصدای آهسته و خیلی رک و راحت گفت "بگذار چیزی که میگفتم تمام شود بعد به سوالهایت جواب میدهم." هنوز همانطور صریح و راحت بود مثل زنان مدرن یا زنان آیت الله.
خانه سادهای دارند یک طبقه، قدیمی و کم اثاثیه. حوالی کوه سنگی. دوست داشتم درکنارمن نشسته بود نه روبرو. میگویم حاج خانوم یادتون میآد اوایل سالهای دهه 60 که خانه ما یعنی چند دخترهجده نوزده ساله و مهاجرت کرده، کنارخانهی شما بود و چقدر زیر بال و پرمان را میگرفتید. یادتان هست مرغ کشته را دست پسر کوچکتان میدادید تا ما زاهدپیشگان انقلابی از گرسنگی خودخواسته نجات پیدا کنیم اما ما در تصمیمی شورایی وانقلابی مرغ را باپسرتان پس میفرستادیم تا چینی نازک غرورمان تَرَک برندارد؟ یادتان هست یک روزاز مدرسه نیمه جان و دردپیچان برگشتم و کسی درخانهی ما را باز نکرد یعنی نبودند .من به همسایهمان که شما بودید پناه آوردم وشما مسّکنی یا چیزی دادید که آرام به خواب رفتم ونمیدانم چند ساعت بعد با پَرهیب دست شما از خواب پریدم که لیوان داغی از عصارهی مرغ ِ در زعفران حل شده بهدستم دادید و گفتید بخور تا قوت بگیری و هنوز مزهی آن شربت داغ ِ مهربان در جانم جاری است و لابد قوتش دراستخوانهایم پاگیر. شما جای مادرانی بودید که ما درتهران منتظر و دلسوخته و چشمبراه جا گذاشته بودیم و چه اتفاقا شما شبیه مادر من بودید درقد وبالا و در چشم وقدرت ترکیب کردن مهر و قدرت .
یادتان هست خواب دیدم درخانه شهید جهانآراهستم در جنوب. پدرو مادرشهید هم بودند ومجلس روضه و مدحی بود وتمام پلهها را رزمندگان یکی یکی نشسته بودند ولی گاه خوابشان میگرفت و چرتی میزدند و دوباره بلند میشدند و سینه میزدند. نمیدانم ازدخترها یکی را واسطه قرار دادم یا شما را که حاج آقا تعبیر کند و او گفته بود این غفلت رزمندگان است که میآید و میرود. و من پیش خودم گفتم آیت الله با انقلاب و نظام خوب نیست که اینطور تعبیر میکند وگرنه رزمندگان را چه به خواب و چه به غفلت.
اما ما با آنهمه انقلابیگری و با آن همه پسزدنهای هدیههایتان چه مذبذب بودیم در شکستن ارتباط و همسایهگری و قبول مادری و عاطفههای شما. نمیرفتیم.دلمان با شما بودیم و محبتهایتان. وقتی هنوز دخترانتان در زندان بودند و بعدا یکیشان که الان با پسرش دور وبر تو میپلکد وبرای مهمان تو هنوانه قاچ میکند، توّاب شده بود و با ما به دعای کمیل شبهای جمعه میآمد و وقت بیرون آمدن با همان خنده ملیح همیشگی میگفت که قاری دعا تجویدش بد نبود.
اما شماهیچکدام ازاین خاطرهها را انگار یادتان نبود ومن یادم بود که چندین سال سراغی ازاین مهرمادرانه نگرفته بودم همان مهری که دستکم یک سال برسرگروهی دختر ِ مهاجرت کرده به منطقه محروم، سایبان زده بود.
همینطور که این خاطرهها را میگفتم ازسوی راستم دور زد و آمد روی کاناپه ساده کناریام نشست. همنطور که نگاهم به دخترش در نقطه مقابلم بود دستش را در دستم گرفتم. چروک بود با رگهای برآمدهی سبز. سلولهای حافظهی پوست، مرا به یاد دستهای مادرم انداخت که در48 سالگی درست شبیه به همین بود. چشمهایش همینطور شبیه به چشمهای درشت و در کاسه فرورفتهی او با کمی جاهطلبی همراه با حوصلهای که زود سر میرفت. اما صدایش درانحصار خودش بود و خراسانی بودنش و خراسانی حرف زدنش و نوعی از خشداری صدا که مرا مفتون صاحبش میکند.
زنی قدرتمند، هوشمند که میتوانست جای پای آیتاللهی چون همسرش یا پسرش بگذارد ویا مثل بعضی دخترهایش متخصصی مشهور شود.
راه که افتاده بروم ظرفی از نینبات و روسری آبی کوچکی به من داد درحالی که فیروزهی نیشابور بزرگی در قاب طلایی گردنبندش تاب میخورد. قران را هم باز کرد و آیههایی از اول سوره طلاق را تکه تکه خواند و درمیان هرکدام مهلتی میداد تا من به فارسی معنی کنم. سفارش کرد هرروز بعد ازنماز صبح بخوانم.
شب دیروقت باید به تهران برمیگشتم. سر افطاربود. دختر آژانس گرفت نوه را به مادربزرگ وسربسرگذاشتنهایش سپرد وبه حاشیه شهر به درمانگاهی رفت که افغانها مراجعهکنندگانش بودند. از من پرسید نمیآیی؟ حسرت خوردم چرا روزی بیشتر نمیمانم.
حسرت خوردم چرا زودتراز18سال به دیدن حاج خانوم نیامدم. باد در خیابانهای عریض مشهد میپیچید من به یکی از کوچههای گمشدهی ناخودآگاهم برگشته بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر