همسایه ی مراقبش می گفت صدسال دارد. یکه خوردم :صدسال؟ تخفیف داد و گفت: خب 90سال. بسختی نشانی دکانش را در چهارشنبه بازار بجنورد پیدا کرده بودم . نبش خیابان بود واز شدت هویدایی گم شده بود. همان اول صبح ، دختر مستاجرش تلفن را جواب داده و گفته بود آقای محمد زاده رفته دکتر. ساعت 11.5 ناامیدانه دوباره سرک کشیدم. خمیده ای موسپید داشت لنگه های فلزی در را باز می کرد. تعارف کرد . من درست مثل وقتی که وارد بازار مزار محی الدین در دمشق شدم یا جایی شبیه آن که کتاب تاریخ و زمان ورق می خورد و آدم را از تونلی پر پیچ و خم به عقب می برد به جایی آشنا و نا آشنا . اما دلچسب و نشستنی. تماشاکردنی
مردی کهنه در زاویه ای چندصد ساله که می گفت اگر اینجا وقف امام حسین نبود خرابش کرده بودند. جایی شبیه زیر پله، پراز خاک، پرازلنگه کفش ها، چارق ها و تکه چرم های بریده و نابریده، چاقو و سوهان و ابزار کار و شاخه های نور کدری که از شیشه های ناشفاف به داخل می دوید.
پس زمینه ای خاک گرفته، خاکستری پر غبار که با تکه های سرخ چرم جان گرفته بود. ترکیبی عجیب. مثل نگین های درشت یاقوت روی لباسی به رنگ طوسی ،شیری، بی رنگ
این پیر چارق دوز مرا به لابلای شعر قصه موسی و شبان می برد. انگار بیشتراز نیم قرن نشسته و چارق خدا را دوخته است .
رخ سپیدش دست کمی از بازتاب چهره پیامبران در ذهنم نداشت. دلم می خواست همان لحظه ای اول دست کوچک و پر چروکش را، شانه اش را وپیشانی نقره اش را ببوسم. امنیتی داشت، امانی بود این پیرمرد ساده ی تکیه داده به گوشه ا ی اززمان ِ ایستاده در خراسان شمالی.
شدت پیری، هوش نگاهش را نگرفته بود. می گفت سه بار کربلا رفته و همان هفته اول عربی یاد گرفته وراهنمای باقی همراهانش شده.
طنین کلمه ها و جمله هایش و آوایش اورا ازسلطه ی لهجه می رهانید ومی برد در لباس یک استاد قدیمی واصیل زبان فارسی می نشاند .سلیس، روان اما ایستاده؛ بدون شکستگی، با آداب اما ساده و به دل نشستنی. چرم های سرخ را یکپارچه می برید و از دل آن چارق زنانه ،بچه گانه و غلاف چاقو در می آورد.
چشمهایش پر لایه و غشادار بودند. از چشم پزشکی آمده بود. فردایش قرار عمل داشت من می ترسیدم این صدساله از اتاق عمل بیرون نیاید و من دوباره نبینمش.
به خانه دخترش برد این غریبه ی نا آشنا را. سرزده سر سفره شان نشستم . تازگی سبزی خوردن ظهر هنوز در سرم مانده و طنین خش دار کلامش .
* مناجات شبان مردی کهنه در زاویه ای چندصد ساله که می گفت اگر اینجا وقف امام حسین نبود خرابش کرده بودند. جایی شبیه زیر پله، پراز خاک، پرازلنگه کفش ها، چارق ها و تکه چرم های بریده و نابریده، چاقو و سوهان و ابزار کار و شاخه های نور کدری که از شیشه های ناشفاف به داخل می دوید.
پس زمینه ای خاک گرفته، خاکستری پر غبار که با تکه های سرخ چرم جان گرفته بود. ترکیبی عجیب. مثل نگین های درشت یاقوت روی لباسی به رنگ طوسی ،شیری، بی رنگ
این پیر چارق دوز مرا به لابلای شعر قصه موسی و شبان می برد. انگار بیشتراز نیم قرن نشسته و چارق خدا را دوخته است .
رخ سپیدش دست کمی از بازتاب چهره پیامبران در ذهنم نداشت. دلم می خواست همان لحظه ای اول دست کوچک و پر چروکش را، شانه اش را وپیشانی نقره اش را ببوسم. امنیتی داشت، امانی بود این پیرمرد ساده ی تکیه داده به گوشه ا ی اززمان ِ ایستاده در خراسان شمالی.
شدت پیری، هوش نگاهش را نگرفته بود. می گفت سه بار کربلا رفته و همان هفته اول عربی یاد گرفته وراهنمای باقی همراهانش شده.
طنین کلمه ها و جمله هایش و آوایش اورا ازسلطه ی لهجه می رهانید ومی برد در لباس یک استاد قدیمی واصیل زبان فارسی می نشاند .سلیس، روان اما ایستاده؛ بدون شکستگی، با آداب اما ساده و به دل نشستنی. چرم های سرخ را یکپارچه می برید و از دل آن چارق زنانه ،بچه گانه و غلاف چاقو در می آورد.
چشمهایش پر لایه و غشادار بودند. از چشم پزشکی آمده بود. فردایش قرار عمل داشت من می ترسیدم این صدساله از اتاق عمل بیرون نیاید و من دوباره نبینمش.
به خانه دخترش برد این غریبه ی نا آشنا را. سرزده سر سفره شان نشستم . تازگی سبزی خوردن ظهر هنوز در سرم مانده و طنین خش دار کلامش .
** چارقدوزی یک تکه ،یکه و تنها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر