دوربین آرام می پیچد. دور می زند و در سکوت به آشپزخانه می رسد. روبرو پشت یک صندلی، کلاه ِ قرمز کودکی به چشم
می خورد. همزمان صدای نفس های صاحب دوربین است که با خنده بریده بریده ای شنیده می شود. ناگهان چشمهای زل زده ی پسرک با لبخندی شرم زده ، ترسیده و غافلگیر شده را می بینیم که بلافاصله و نا خودآگاه دستهایش را منقبض می کند و نظامی وار و خبردار به ران پایش می چسباند.
تصویر بردار می پرسد: "چی می خواهی؟" پسرک خیلی زود و بدون مکث تصمیم می گیرد چه بگوید، اما در آهنگ صدایش لکنت وتانی خوابیده است. سرعتش در تصمیم گیری بحدی است که ما فکر می کنیم چیزی جر حقیقت نمی تواند ازمیان دو لبش شنیده شود:
می خورد. همزمان صدای نفس های صاحب دوربین است که با خنده بریده بریده ای شنیده می شود. ناگهان چشمهای زل زده ی پسرک با لبخندی شرم زده ، ترسیده و غافلگیر شده را می بینیم که بلافاصله و نا خودآگاه دستهایش را منقبض می کند و نظامی وار و خبردار به ران پایش می چسباند.
تصویر بردار می پرسد: "چی می خواهی؟" پسرک خیلی زود و بدون مکث تصمیم می گیرد چه بگوید، اما در آهنگ صدایش لکنت وتانی خوابیده است. سرعتش در تصمیم گیری بحدی است که ما فکر می کنیم چیزی جر حقیقت نمی تواند ازمیان دو لبش شنیده شود:
"بابا من کلا(ه)مو پوشیدم که اگه آفتاب از پنجره افتاد، تو چشم(م)نره، بخوره اینجا." ضمن گفتن این کلمه ها که به ما می فهماند پدرش پشت دوربین است، با دست به روی لبه کلاه اشاره می کند. معلوم است در حال استدلال است، جدی است ، گویا گفت وگوهای مرتب و روزانه ای با پدر دارد اما بی ربط بودن پاسخش آشکار است. با این جمله و اشاره دست می خواهد حواس پدر را به بیرون پنجره پرتاپ کند. تا نگاه پدر گم و اصل ماجرا یعنی او، یخچال و صحنه جرم به فراموشی سپرده شود.
پدر یا تصویر بردار در این لحظه به جای اینکه آرزوی پسرش را برآورده کند وخود و حواسش را بردارد وبه بیرون از پنجره ببرد وراهی آن دورها کند، با تحکم و خنده ای که تا آخر جمله محو می شود و موج صدایی که بالاتر رفته و بی حوصله است مچ پسرش را می گیرد "جواب منو بده می گم اومدی چی برداری؟"
یعنی کلاه و نور و پنجره وحرفهای توهمه هیچ و دروغ . من می دانم آمدی تا در ساعتی ممنوعه ،چیزی ممنوعه را برداری. پسر سرش را می دزدد، طرف راست بدنش را به طرف یخچال می کشد تا چشمش در چشم پدر یا بازجو نیفتد وهمانجا می گوید :" آمدم ببینم پاپسیکلا(ها) یخ نزده باشند". چشمانش حالا بیشتر ترسیده اما بعدا می فهمیم که در حال گفتن محکم وبی تردید ِ دروغ دیگری است اگر چه به موضوع اصلی نزدیکتر می شود. یعنی مجبور می شود پدر را از بیرون پنجره به صحنه جرم باز گرداند تا در زمین های راست، دروغش را بهتر بکارد تا شاید "دوربین- پدر – بازجو" دست بردارد . اما لنز دوربین که غیر از چشم ، زبان هم دارد، دیرباوراست، مچ گیری می کند، دلخوشی می دهد که حرفش را باور کرده است .این در حالی است که ما می دانیم در حال تمسخر است که او را به دادن جایزه تشویق می کند.
اینجاست که پسرباهوش ،بازی بازجو را می فهمد ، باز دست و پا می زند بی آنکه تفاوتی در صورت و نگاهش پدید آید، اما حرکتی را شروع می کند که تکراری است، باز پنجره وبیرون. پدراینجا دیگر به آرامی از کوره در می رود، از آهنگ رسمی و مودبانه خویش خارج می شود ومی گوید :" توفکر کردی من خرم" پسرک کم می آورد با حرکتی نمایشی و دلقکوار و بچه گانه می خواهد بدون اعتراف و پرداختن هزینه ای دیگر مسابقه را به پایان برد و نجات پیدا کند.
برای همین از نقشی برابر و بزرگسالانه و استدلالگر فرار می کند و به لباس فرزندی کم سن وسال ، لوس وعزیز دردانه می رود تا پدر نیز نقش بازجویانه اش را کنار بگذارد ومثل زمان نونهالی، او را در بغل گرفته وبه شیرینکاری هایش بخندد.
اما پدر دست بردار نیست به ما و پسرش یادآوری می کند این بار دوم است که مچ او را می گیرد و دارد اتمام حجت می کند.
پسرک که لودگی اش را ناقص می بیند دوباره به همان نقش کودکی برمی گردد و این بار کلام را هم به پانتومیم پیشین اضافه می کند و می گوید : "دماغمو ببین" این بار مسخ شدگی او رابه کام می رساند و خنده بر لب بازجو می نشاند. هیمنه اش را می شکند و او را به صندلی پدر برمی گرداند. پدر نه تنها پیش چشم ما اعلام می کند که او را بخشیده است که بزرگوارانه به او پاداش واجازه می دهد چیزی را بردارد که صبح زود دزدکی آمده وبرای همین بوده که دوربینش مشغول گزارش جرم ِ فرزندش به ما، آشنایان ، غریبه ها ،هموطنان وجهانیان است .
دوربین یعنی نفر سوم این ماجرا با آنکه دیده نمی شود اما تعیین کننده ترین نقش را بعهده دارد. از بالا به کودک نگاه می کند. گویی به لحن "پدر – بازجو – دادستان" حرکت و ریتم می دهد. مضامین گفتار او را تعیین می کند، زمان مچ گیری و تنبیه ، تمسخر ، تهدید ، بخشش و جایزه دادن و حکم نهایی را مشخص می نماید و در ضمن به ما گزارشی از سابقه پرونده می دهد.
پدر – بازجو که تصویرش غایب است، چشمی باز دارد ، تمام وقت در تجسس است .صبح ِ زود ، پریروز ، همیشه؛ در تمام ساعت ها در حال جمع آوری شاهد و مدرک وسند است. دوست دارد باهوش جلوه کند، می خواهد زود گول نخورد، دست متهم را زود رو می کند ، هیچ ابایی هم از تهدید و تمسخر وافشاگری ندارد. حتی اگر فرزندش باشد.
این همه به توان رقم بالایی می رسد وقتی نمایشگری به وسعت یوتیوپ، چهره ترسیده ، دروغگوینده وفرار کننده از مجازات پسرکی کوچک را منتشر می کند که دائم تحت نظر است .
پدر – بازجو دوربین راشریک می کند تا نه تصویر خود که خنده پیروزی اش را به چشم عالم بکشد.
کودک معلوم است که یاد گرفته با پدر بازی کند، تسلیم شود در حالی که تسلیم نمی شود. کارش را تکرار کند و همینطور که بزرگ می شود پدر را فریب دهد. اعتراضی هم فعلا به دوربین ندارد و آبرویی که از او می برد.
این فیلم خانگی - خانوادگی از مدتها پیش بارها وبارها از طریق ایمیل ، یوتیوب، فلش مموری ها، تلفن همراه، دست به دست شده وهمیشه هم توپ خنده جمعی ِ بینندگان را به همراه داشته است . بسیاری هوش و حاضر جوابی پسرک راتحسین کرده اند و به هنر و قدرت "دوربین- پدر" درغافلگیری ومچ گیری او آفرین گفته اند. خاطرها برای ساعتی گشوده شده اما کمتر کسی دوربین بدستی ِ پدر، نقش بازجویانه ی او و رعب وترسی که به جان رشد فرزند انداخته و دروغگویی راثمر داده ، نقد می کند. مسخره کردن و تحقیر وانتشار جهانی آن رامحکوم کند. و بگوید این فیلم بازجو پرور، دروغگوسازاست و تخم ترس می کارد. و از همه مهمتر چشم خطاپوشش کور است.
مرتبط:بازتاب "مردم" در مصاحبههایی که هرگز پخش نشدپدر یا تصویر بردار در این لحظه به جای اینکه آرزوی پسرش را برآورده کند وخود و حواسش را بردارد وبه بیرون از پنجره ببرد وراهی آن دورها کند، با تحکم و خنده ای که تا آخر جمله محو می شود و موج صدایی که بالاتر رفته و بی حوصله است مچ پسرش را می گیرد "جواب منو بده می گم اومدی چی برداری؟"
یعنی کلاه و نور و پنجره وحرفهای توهمه هیچ و دروغ . من می دانم آمدی تا در ساعتی ممنوعه ،چیزی ممنوعه را برداری. پسر سرش را می دزدد، طرف راست بدنش را به طرف یخچال می کشد تا چشمش در چشم پدر یا بازجو نیفتد وهمانجا می گوید :" آمدم ببینم پاپسیکلا(ها) یخ نزده باشند". چشمانش حالا بیشتر ترسیده اما بعدا می فهمیم که در حال گفتن محکم وبی تردید ِ دروغ دیگری است اگر چه به موضوع اصلی نزدیکتر می شود. یعنی مجبور می شود پدر را از بیرون پنجره به صحنه جرم باز گرداند تا در زمین های راست، دروغش را بهتر بکارد تا شاید "دوربین- پدر – بازجو" دست بردارد . اما لنز دوربین که غیر از چشم ، زبان هم دارد، دیرباوراست، مچ گیری می کند، دلخوشی می دهد که حرفش را باور کرده است .این در حالی است که ما می دانیم در حال تمسخر است که او را به دادن جایزه تشویق می کند.
اینجاست که پسرباهوش ،بازی بازجو را می فهمد ، باز دست و پا می زند بی آنکه تفاوتی در صورت و نگاهش پدید آید، اما حرکتی را شروع می کند که تکراری است، باز پنجره وبیرون. پدراینجا دیگر به آرامی از کوره در می رود، از آهنگ رسمی و مودبانه خویش خارج می شود ومی گوید :" توفکر کردی من خرم" پسرک کم می آورد با حرکتی نمایشی و دلقکوار و بچه گانه می خواهد بدون اعتراف و پرداختن هزینه ای دیگر مسابقه را به پایان برد و نجات پیدا کند.
برای همین از نقشی برابر و بزرگسالانه و استدلالگر فرار می کند و به لباس فرزندی کم سن وسال ، لوس وعزیز دردانه می رود تا پدر نیز نقش بازجویانه اش را کنار بگذارد ومثل زمان نونهالی، او را در بغل گرفته وبه شیرینکاری هایش بخندد.
اما پدر دست بردار نیست به ما و پسرش یادآوری می کند این بار دوم است که مچ او را می گیرد و دارد اتمام حجت می کند.
پسرک که لودگی اش را ناقص می بیند دوباره به همان نقش کودکی برمی گردد و این بار کلام را هم به پانتومیم پیشین اضافه می کند و می گوید : "دماغمو ببین" این بار مسخ شدگی او رابه کام می رساند و خنده بر لب بازجو می نشاند. هیمنه اش را می شکند و او را به صندلی پدر برمی گرداند. پدر نه تنها پیش چشم ما اعلام می کند که او را بخشیده است که بزرگوارانه به او پاداش واجازه می دهد چیزی را بردارد که صبح زود دزدکی آمده وبرای همین بوده که دوربینش مشغول گزارش جرم ِ فرزندش به ما، آشنایان ، غریبه ها ،هموطنان وجهانیان است .
دوربین یعنی نفر سوم این ماجرا با آنکه دیده نمی شود اما تعیین کننده ترین نقش را بعهده دارد. از بالا به کودک نگاه می کند. گویی به لحن "پدر – بازجو – دادستان" حرکت و ریتم می دهد. مضامین گفتار او را تعیین می کند، زمان مچ گیری و تنبیه ، تمسخر ، تهدید ، بخشش و جایزه دادن و حکم نهایی را مشخص می نماید و در ضمن به ما گزارشی از سابقه پرونده می دهد.
پدر – بازجو که تصویرش غایب است، چشمی باز دارد ، تمام وقت در تجسس است .صبح ِ زود ، پریروز ، همیشه؛ در تمام ساعت ها در حال جمع آوری شاهد و مدرک وسند است. دوست دارد باهوش جلوه کند، می خواهد زود گول نخورد، دست متهم را زود رو می کند ، هیچ ابایی هم از تهدید و تمسخر وافشاگری ندارد. حتی اگر فرزندش باشد.
این همه به توان رقم بالایی می رسد وقتی نمایشگری به وسعت یوتیوپ، چهره ترسیده ، دروغگوینده وفرار کننده از مجازات پسرکی کوچک را منتشر می کند که دائم تحت نظر است .
پدر – بازجو دوربین راشریک می کند تا نه تصویر خود که خنده پیروزی اش را به چشم عالم بکشد.
کودک معلوم است که یاد گرفته با پدر بازی کند، تسلیم شود در حالی که تسلیم نمی شود. کارش را تکرار کند و همینطور که بزرگ می شود پدر را فریب دهد. اعتراضی هم فعلا به دوربین ندارد و آبرویی که از او می برد.
این فیلم خانگی - خانوادگی از مدتها پیش بارها وبارها از طریق ایمیل ، یوتیوب، فلش مموری ها، تلفن همراه، دست به دست شده وهمیشه هم توپ خنده جمعی ِ بینندگان را به همراه داشته است . بسیاری هوش و حاضر جوابی پسرک راتحسین کرده اند و به هنر و قدرت "دوربین- پدر" درغافلگیری ومچ گیری او آفرین گفته اند. خاطرها برای ساعتی گشوده شده اما کمتر کسی دوربین بدستی ِ پدر، نقش بازجویانه ی او و رعب وترسی که به جان رشد فرزند انداخته و دروغگویی راثمر داده ، نقد می کند. مسخره کردن و تحقیر وانتشار جهانی آن رامحکوم کند. و بگوید این فیلم بازجو پرور، دروغگوسازاست و تخم ترس می کارد. و از همه مهمتر چشم خطاپوشش کور است.
۶ نظر:
تحليل آخر از اول قشنگتر است چون حقيقت ماجرا همين است گاهي براي لحظه اي شادي وسيله اي نادرست را به ميدان مي بريم كه هزينه اي سنگين به قيمت منش انساني و رواج دروغ و ...هزاران رفتار ناپسند را دارا ست
دستت درد نكته كه خوب به شكار نكات مي روي .
با اجازه لینک دادم
وای مری
خوب نوشتید چقدر پسره خوشگله نازی
سلام
بسيار جالب و نكتهآموز بود، هم خود فيلم و هم نگاه و تحليل شما.
چقدر جامعهي ما به نقد اخلاقي و تحليل محتوا از منظر روانشناسي و اخلاق در همه چيز نياز دارد.
به سهم خودم سپاس.
خیلی وقت است وبلاگتان را می خوانم. هر از چندی می آیم و با ولع چند پستی را که ندیده ام می خوانم و می روم دنبال کارم تا وقتی دیگر. راستش اول ها- یعنی چند سال پیش - اینجا را با آن یکی نشانه که مال افسانه کامران است اشتباه می گرفتم. با اینکه کنجکاو بودم بدانم کیستید اما از ندانستنش هم لذت می بردم. فکر اینکه این نویسنده جایی است که نمی دانم کجاست. شاید یک روز توی انقلاب، توی کتاب فروشی ببینمش که کتاب می خرد، یا توی تاکسی کنارم بنشیند، یا توی صف نانوایی بایستیم و با هم غر بزنیم که نان هایش خراب شده...
این بار که آمدم اما این جا بودید. با چهره ای هنوز سیاه و سفید، اما آشکارا خیره به من، با نگاهی که اثری از این نوشته ها در آن است. و با یک اسم. که شاید روزی جایی با آن رو به رو شوم.
دیگر خواندن این نوشته ها لذت خواندن نوشته های نویسندۀ نامرئی این سال ها را ندارد. اما حالا خواندن این نوشته ها لذت کشف نویسنده را دارد. از حالا به بعد با فرحناز امراللهی طرفیم. فرحناز امراللهی که زنی میانه سال است. با دلشاد طهرانی و آدم های دیگری دوست است. از جهارده سالگی محجبه شده و... توانسته است به اندازۀ کشف نامش به ما-خوانندگانش- اعنمادکند
حالا نانوایی شما کجاست اقای مصطفی تا بیاییم و نانی بخریم
ارسال یک نظر