سلطان جاده ها

هنوز هوا خوب روشن نشده بود. یکی از این پیچ های اول جاده چالوس را بالا می رفتم که صدای بلندگوی ماشین راهنمایی رانندگی در کوه پیچید بدون اینکه بفهمم چه می گوید. دوباره تکرار کرد. این بار با شنیدن کلیدی چون پراید فهمیدم باید توقف کنم. با من چند ماشین دیگر هم در شانه خاکی جاده پهلو گرفتند. در واقع به کنار جاده ریختند. درست مثل اینکه به چند پرنده نشسته، با حرکت دست ِ راست کیش دهند و آنها هم خودبخود و هماهنگ و یکباره به همان طرف پرواز کنند.
پیاده نشدم فکر کردم خود پلیس گفته افسر موظف است تا بیاید و توضیح دهد. بالاخره یکی آمد و خواب آلود و بداخلاق گفت: مدارک ! همین طور که از کیف در می آوردم پرسیدم چه خلافی کرده ام؟ جواب نداد. تکرار کردم. گفت نمی دانم جناب سروان گفت. گفتم حالا چرا اینقدر عصبانی و بداخلاقید؟ بلافاصله عضلات صورتش باز شد و لبخندی روی لبها نشست. گفت چکار کنیم شب را نخوابیدیم. راننده ماشین پلیس بود که بلافاصله خود را تبرئه می کرد.
با مدارک من رفت. چند دقیقه خبری نشد. راننده نیسان اما از همان اول پیاده شده و جلوی در ماشین دو کابین شاسی بلند ایستاده بود. باقی ماشین ها هم نمی دانم از کجا فهمیده بودند که با آنها کاری ندارد، گاز را گرفتند و رفتند.
من دیدم خبری نشد بناچار پیاده شدم. افسر پلیس هم مثل راننده اش خواب آلوده بود و البته جدی، سرد ، اخمو ، در صندلی فرو رفته، غرق شده در دسته برگه های جریمه، نیم نگاهی هم به من و راننده نیسان نینداخت. انگار ما نبودیم و فقط صدای ما حضور داشت که آنهم به نظر برایش اضافی و گوشخراش بود. فضای کافی برای نشستن داشت ولی به نظر جوری به صندلی تکیه زده بود که متهمان بینوایی چون ما را به دفتری بزرگ ، مجلل و آهنین می برد. افسر میانسال چون شاهی بر تخت نشسته یا فرمانده ارتشی بزرگ، پشت میزی خراطی شده از چوب گردو ، سر بر کاغذهای خود و مهر و قلم خود فرو می برد. عضلات و خط های صورتش رو به پایین ، بی اعتنا به ما مشغول کتابت برگه جریمه بود. حوصله نداشت حرفی بزند یا بشنود . این دیگر از خواب آلودگی نبود.
ما چون کودکان ، باید پاها را روی پنجه بلند می کردیم تا بتوانیم قدری به پیشخوان درگاه شاسی بلند او نزدیک شویم. از ما انتظار می رفت کمی دور، چون رعایا در حالی که عرق شرم بر پیشانی داریم و یک دست را آویزان در دست آویزان ِ دیگر پنهان کرده ایم و سرمان را در شانه هایمان فرو می بریم، در سکوت منتظر ابلاغ حکم شویم.
پرسیدم برای چی باید جریمه شویم گفت سبقت غیر مجاز. یادم افتاد پشت سر خود ماشین پلیس گیر کرده بودیم که با سرعت 30 کیلومتر یا کمتر می آمد. مدتی گذشت و بالاخره در یک فرصت مناسب، از او سبقت گرفتم . او ادامه داد از دو خودرو سبقت گرفته اید؟ گفتم من از شما سبقت گرفتم مگر اینکه ماشین پلیس را دو تا حساب کنیم. صدای همان راننده ی خواب و لبخند زده به جایش گفت نه از دوماشین دیگر . راننده نیسان که با دقت لقب جناب سروان را تلفظ می کرد جواب داد اون دوتا که هنوز از پارک در نیامده بودند ؟
لحنی جدی و رسمی جواب داد :"شما رانندگی مخاطره آمیز دارید" . یاد گزاره های پر طمطراقی افتادم که سخنگوهای رادیو تلویزیونی راهنمایی رانندگی انگار از بر کرده دائم تکرار می کنند. زبان خاصی که شاید به درد صداو سیما بخورد . اما اینجا در مقام گفت و گو با یک راننده متهم به تخلف در جاده ، اول صبح با خواب آلودگی هم یادش نمی رود که قالب و سبک حرف زدنش را بشکند. هرچند تفاوتش این است که آنجا صفت "عزیز" دائما در کنار کلمه "رانندگان و شهروندان" می نشیند.
جناب سروان در مقابل انکارهای ما برگ آخر رو کرد : اعزام و توقیف در پارکینگ . تا چند جمله اعتراضی دیگر اضافه کنم، راننده نیسان به من اشاره کرد. یعنی که بحث کردن فایده ندارد. یا اینکه نه قصد چنین کاری را ندارد. این وقت خوبی بود که به صورت و بدن و حال و وضع راننده هم پرونده خود نگاه کنم. کمی خم شده ، شرمگین ، صدای خود را پایین آورده، معترف، دست ها انگار بالا، مودب، مثل پسری با موهای شانه کرده و خیس ،دست به سینه، منتظر بود تا راهی فوری برای فرار از کنار پیشخوان قاضی پیدا کند. جناب سروان ادامه داد : جلوی چشم پلیس ! و باز ادامه داد رانندگی مخاطره آمیز! ما گویی جلوی چشم مفتی ، شراب نوشیده بودیم و در آخر با خیره سری قطره ای هم بر لباس او ریخته بودیم. یا او چون معلمی خط کش به دست و قد بلند را کنارمان داشت برای زهر چشم گرفتن دیگر دانش آموزان تن صدایش را بالا می برد . تقلب تو روز روشن جلوی چشم من!
جوری بود که من مرز میان تمام معلم های بداخلاق خودم و همه لباس های ضد شورش و شخصیت های نظامی فیلم های آلمانی با او را فراموش می کردم. همه مخلوط می شدند و من یادم می رفت بدن ، گفتار و حرکت ها و منش و روح یک افسر راهنمایی و رانندگی با آن بقیه چه تفاوتی باید داشته باشد.
برگه جریمه به دست به طرف ماشین راه افتادم در حالی که همیشه فکر می کردم رانندگان تریلی ها ،هرچقدر تعداد چرخ هایشان بیشتر باشد و راننده کامیون ها هر چقدر بالاتر نشسته باشند ، برایم پادشاهان جاده ها هستند، اما حالا اضافه می کنم تا وقتی اثری از پلیس در جاده دیده نشود.
مرتبط: خدایان سلامتی

۶ نظر:

آرزو گفت...

فکر کنم همه ی ما روی آن نقطه ای که آخرین حد تحمل را نشان می دهد ایستاده ایم.
یک جایی که دقیقا بعدش زد و خورد است و کاسه صبر صبوترین آدمها هم لبریز میشود.

س.م.مطهر گفت...

بسیار جذاب و متین و مؤدبانه نگارش یافته است . کاش افسران ما و تاج سران ما نیز ،ادبیاتی چنین پربار با خود داشتند تا من مجرم از گناه خود شرمگین باشم و نه چون مُشتی در جیب....

الي گفت...

بالاخره بايد صبحشون رو يك جوري شروع مي كردند ديگه ...

شاه رخ گفت...

يه زموني عشقم اين بود - دروغ چرا هنوزم هست - كه راننده ماشين سنگين باشم بزنم به جاده بازم سنگ باشه مقصدم صوفيه' يه نوار كردي - ترجيحا حسن زيرك - رو صدبار توي مسير گوش بدم سيبيل بذارم كلفت بزنم كنار سر پا بشاشم توي مسير زن سوار كنم اگه نبود بچه
بگذريم
دنياي امروز ذليلمون كرد راننده هم اگه مي شديم بايد مي زديم كنار جلو پليس مي لرزيديم از چشم ِ اون يكي خانمي كه هم پرونده مون بود هم مي افتاديم
به همين كارمندي شكر

neshanesign گفت...

جوری نوشتی که صدایت هم پخش شد ، شاهرخ.

بهنوش گفت...

فرحناز عزيز
اين افسر بيچاره صدتا سيگنال از خودش فرستاده تا شما زير ميزي رو بدي و برگه جريمه رو نگيري. شما مطلبو نگرفتي، تقصير اون افسر وظيفه شناس است؟؟؟ :-)