مردم بودند. خالص. بدون صفتهای اضافی. بیتمایز، بیطبقه. بیتعیّن. گویی همه یک مدرک تحصیلی داشتند. حد میانهای از سواد با وضع هماهنگی از آگاهی.
با لباسهای تیره، سیاه، قهوهای و خاکستری. بدون اینکه معلوم باشد از کجای شهر آمدهاند. آیا زنجان بدون بالا و پایین است؟ یا اینها لباس بدل پوشیده بودند؟ نمی فهمیدی مُد چیست؟ کدام لباس و تیپ و قالب و بدن محبوب است؟ فراوانی کدام بیشتر است؟
معلوم نبود حساب بانکی چه کسی پرو پیمانتر است ؟ چه کسی کجا و چگونه زندگی میکند؟ در ویلا یا آپارتمان یا کلبهای کشاورزی؟ تنها سن و سال قابل تمیز بود. و پیر و میانسال و جوان قابل تشخیص.
دستهی عزاداری بود، اما کتل نداشت، عَلم نبود، پارچههای رنگی را باد نمیبرد.
هیاتی روان بود ولی سِنج و طبل نداشت، شیپور نبود. دسته، ساز نداشت.
تنها بلندگوهایی بود و شعر، مصیبتخوانانی و پرچمی سرخ، پیچیده به شاخهای بلند ،کج و نتراشیده.
دستها خالی بود. سینه میزدند. زنجیر نداشتند. گاه پا میکوبیدند. دستهای خالی و بالا رفته و اشاره کننده، ترجیعبند بود، رجزخوان بود.
این حرکت، دستها را می گویم ، نشانههای کاملی از کینه و جنگ را حمل نمیکرد. آرام و سفید هم نبود. فقط تهدید هم حساب نمیشد. همراهی بود کمی غصه و حرف داشت. اعلام وفاداری بود. کمی بیتابی بود.
توده بود. تشکیل شده از تن ِآدمها. بی آنکه قراری، آنها را به قطعاتی تقسیم کند. این هیات، آن هیات. این دسته، آن دسته. این یکی، آن یکی. همه یکی بودند. دهها شاید صدها هزار نفر. عضو هیات حسینیه اعظم زنجان. بدون آنکه فاصلهای میان این و آن را، نامی و پرچم و عَلمی پر کند. همه چیز درهم بود. نه پیری پشت عَلم ، پیشقراول بود و نه میانسالی بعدِ او ونه جوان و کودکانی تا انتها نظمی آهنین به دسته وصف داده بود. کسی جای کسی را تعیین نکرده بود. این بدنهای بیتمایز درهم روان بودند.
همه مردم یک مداح و یک بلندگو داشتند. یک زبان بود، ترکی و یک نام بود ابوالفضل.
مردم بودند. تراشیده نشده. قالب نخورده. رنگ به رنگ نشده بودند. دسته دسته نبودند. خام بودند و اولیه. سنگهایی که مجسمه نشده بودند و الوار و چوبی که تبر و اَرّه شکلش نداده بود. تنی و لباسی و فقط صدایی.
این هیچ نبودن. این پیرایه زدودن، ابرها را کناربرده بود. چیزی مزاحم نبود. نه کَفنی به تنی بود و نه ِگلی به سری. نه سرخ و سبز به پرچمهای رنگارنگ. نه فلز بود و نه تیغ های عَلمی که سلام دهد. نه صداهای درهم بود، نه ساز ناکوک. نه لحنهای خراشدار.
نبودِ حرکتها، رنگها ، صداها، قاب بیکرانهای به جمعیت داده بود. پسزمینهای صاف، بیخط ، بیرنگ، بی نقش. صدای مردم و معنی آن خالص شنیده میشد. کلام جریان داشت. گم نمیشد. صدا، شخص اول بود. خود ریتم داشت. برای بودن به نتها تکیه نمیکرد. همه چیز کنار بود. صحنه بی دکور بود. خالی؛ فقط تنهایی در میان بود و کلامی و معنایی.
--------------------------
بعد از دیدن زنجان در روز هشتم محرم ، انگیزهای برای دیدن هیچ مراسم دیگری در این یکی دو روز ندارم. مثل قندی که باید چند ساعتی در دهان بماند. با اینکه جز دوسه کلمه چیزی از ترکی نمیدانم ،اما این نمایش خیابانی سوگ و غمی عظیم را بازنمایی میکرد.
از ساعتی قبل در حسینیه بودیم. از بالکن طبقه دوم به قسمت مردانه نگاه کردم .حسینیه بالا و شاهنشین داشت و مردانی به پشتیها تکیه زده بودند اما نه روحانیای بر صدر نشسته بود و نه استاندار و مقام دولتی و نه تنهایی که داد بزنند ما آدم متمایزی هستیم. کسی سخنرانی نکرد. دیکته نگفت. عاقل اعظمی سخن نراند. مداح بودند و نوحه خوان. آنها هم یکی شبیه بقیه.
تماشاچیها – زنان- که البته منتظر میشدند تا آخر دسته برسد و آنها هم همراه شوند، چهرههایی متمایز نداشتند. برای این روز آمده بودند. اگر چه شاید روزهای دیگر نوع ِ نگاه ، آرایش و لباس و لبخند خود را تغییر میدادند. اما امروز نقشی جدا داشت. رفتاری منحصر میطلبید . مردان هم همینطور بودند. امنیتی فراهم بود.
یک روز، یک مراسم و یک نام و یک شخصیت شده بود مایهی انسجام یک شهر، یک قوم. مایه تفاخر، غرور. جدایی شکل مراسم از سایر مراسمهای معمول در مرکز یا تهران، جاذبهای بود برای چرخش نگاهها و تمرکز روی یک نقطه، یک شهر و یک مردم. با همین درک ِاندک از ترکی چند بار فهمیدم که نوحهخوان بر سفر هزاران نفر از سایر شهرها و حتی از خارج کشور برای حاضر شدن در این مراسم تاکید میکرد. با غرور هم بود ضمنا.
قربانی رکن اساسی این مراسم بود . میگویند دومین قربانگاه بعد از مِنی اینجاست و در این روز. این از همه اَحشام زندهای که از پیش از مراسم دیدیم و از همه خونهای سرخی معلوم بود که جابه جا زیر پای عزادارن را خیس کرده بود و برف باقیمانده از روز گذشته را سرخ.
پذیرایی از عزاداران، فردی نبود. رنگارنگ نبود. دلبخواه نبود. ایستگاههای رسمی ِ حسینیه چای و قهوه توزیع میکردند.
نظم سنگینی از مرکز حسینیه جاری بود. لباس های متحدالشکل، راهنماها ، جمعآوریکنندگان اعانه، قربانی کنندگان. تا این حد از نظم را حتی در آستانقدس رضوی ندیدم.
وسایل ارتباطی خوب کار می کرد. خبرنامهای 8 صفحهای توزیع میشد توزیعکننده گفت در طول دهه اول محرم هرروز منتشر میشود. متاسفانه همه آن به فارسی بود. با اینکه با هرکس صحبت میکردی در شنیدن کامل فارسی بخصوص در ابتدا مشکل داشت انتظار میرفت، دستکم بخشی از نشریه به زبان ترکی چاپ می شد. به همه هم اطلاع میدادند که بلوتوث گوشی خود را روشن نگاه دارید تا پیامها ارسال شود.مجموعهی مستندی از تاریخچه و ویژگیهای این مراسم در یک وی سی دی توزیع میشد.
شیوهها و نگاهها در اداره برنامه مخلوطی از سنت و مدرنیسم بود.غذای نذری توزیع میشد. اما ظرفهای یکبار مصرف قابل بازیافت بود. لیوانهای چای، کاغذی و مهمور به نشانه حسینیه اعظم بود. هرچند ریختن زباله در سطلها چندان مرسوم نبود. در قسمتی از حسینیه تابلویی با عنوان مهد کودک مشاهده میشد. حتی در سرویس بهداشتی یکی دو دستشویی را علامت گذاشته بودند ویژه مهد کودک.
گوسفندها و بز و گوساله برای قربانی آماده بودند. مردم از قیافه زیبای بعضی از آنها عکس و فیلم میگرفتند. قصابها لباس مخصوص داشتند و مهمور به نشانه و نام حسینیه . چند نفر از آنها هم بلافاصله مشغول شستن خونها میشدند.
هرچند طبق معمول میلیاردها تومان هزینه میشد و این هزینه حتما میتواند شهری مثل زنجان را لابد آبادتر کند و شکم گرسنگانی را سیرتر- از نظر من البته- اما باز به دلیل وحدت و سازماندهی این خیرات و نذورات صرف خرده ریز نمی شد. مثلا برای خرید کبوتری فلزی که روی عَلم نصب شود و ترمهای که از آن آویزان و تیغی که به آن اویزان شود. یا هزاران سیستم صوتی در اندازههای کوچک و بزرگ . اینجا یا صرف قربانی می شد که شنیدم تا آخر مراسم به هرکس مقداری نزدیک نیم کیلو میرسید. اهدای پول و بخصوص طلا رواج داشت. و در بین طلا ها گوشواره نقش مرکزی داشت.
این نوشته حاصل 4 ساعت حضور من در مراسم هشتم ماه محرم در زنجان بود. به یاد بود حضرت ابوالفضل. جذبه این مراسم برای من جدایی و گریز آن از مرکزیت ِ فرهنگ عزا و اختصاصی بودن آن بود. جدایی از شباهت به شیوهها و نمادها و روح عزاداری در سایر نقاط . از قوت یک حاشیه و البته از گریز آن از ایدئولوژی واحد. از محلی ماندن و به آن افتخار کردن. عنصری که براحتی ترکیب نمیشود. همانطور که نوشتم صحنهای بی دکوراسیون، با افقی باز، آماده برای برجسته کردن متن و معنا. گم نشدن مخاطب، تماشاچی و مشارکتجو در میان هزار ریزه خرده.
هرچند زنها بشدت از متن اصلی جدا بودند اما بیپیرایگی جذبهای داشت که مرا از خط و مرز مشخص شده برای عبور به تخطی میکشاند. دلم میخواست آن وسط بودم. تماشا کافی نبود. مثل وقتی که دل میخواهد که دست، تنهی درخت یا بدنه کوه و سنگ بزرگ را لمس کند و شیارها را دنبال. یا دل میخواست تن را به توده بسپارد و نفس مردم را فرو ببرد. پا بکوبد و رجز بخواند. عضوی از مردم شود.
۱ نظر:
فرحناز عزيز، منو بدون هزينه و صرف وقت بسيار به سفري معنوي و روحاني و زيبا در زنجان بردي تا عزاداري واقعي براي حسين (ع) را درک کنم. عزاداريت قبول حق.
ارسال یک نظر