مسجد جامع نطنز

راهنما برای گروهی بازدید کننده توضیح می داد. هرجا می رفت گروه هم کشیده می شد. شاید بیست جوان شاید دانشجو. صدای راهنما می پیچید. چادر سپیدی با گل های ریز تاشده روی زمین بود کنار مهر با سجاده ای از پارچه کهنه اما تمیز. با آن دو نماز خواندم. یکی ظهر، یکی عصر. هر دو شکسته بود. مسافر بودم. یک بار دیگر آن را شکستم. نیمی را با خود آوردم. نیمی را جا گذاشتم تا شکسته ای از من با همان چادر نماز روزی پنج وعده نماز بخواند من در مسجد ادامه دارم. طبیعتا با بدنی از جنس خودش یعنی نمازتا به حال شده کسی عاشق یک بنا شود. یعنی که شوری به سرش بیفتد. دلش بخواهد ساعت ها به تماشا بنشیند. شیفته یک مسجد شدن یعنی تقاضای دل برای ساعت ها نشستن چشم دوختن به مناره آبی، به در پرکنده کاری، به محرابی که ردیفی از کاشی های اخرایی رنگ داشته است. در تاریکی آب انبار آن فرو رفتن در آن خنکی پر سایه و ساکت آن نشستن، دست زیر آب قنات آن بردن. مشتی آب برداشتن، چشمها را بستن خیس شدن بازی با بادی که درون حیاط می پیچد، گرد می شود بالا می رود. پله شدن بالا رفتن زیر سایه مناره از نور فرار کردن. فیروزه ای شدن آبی و سبز شدن. اسلیمی شدن و نوری که هزار بازی در می آورد. هفتاد پرده می سازد. از شدت شروع می شود، به هزار سایه می رسد و بعد در هزار جور تاریکی می میرد

هیچ نظری موجود نیست: