ابیانه




ابیانه پیرزنی است که چارقد سفید پر از گلهای صورتی را زیر چانه اش سنجاق می کند. صورتش پر چین و چروک است پوستی سخت دارد. پیراهنش نزدیکی کمر گشاد می شود و با پلیسه ای کوچک روی شلیته سیاه چین دارش می افتد. ابیانه روی پله های قرمز می نشیند. پایین خانه های تنها و تاریک. بقچه اش را باز می کند؛ سیب و آلوی خشک شده، لواشک و سرکه سیب می فروشد با لباس های محلی
ابیانه اما پیرزنی جسور و مغرور است مانند مردی یا زنی متمول در شهر. غرورش را می شود با لهجه پارسی قدیم شنید که با زبان هندی در آمیخته استپیرزن مغرور است. او را با خاک سرخی ساخته اند که از معدنی در همین نزدیکی آورده اند. مغرور است چون می داند شکار خوبی برای لنز همه جمعیتی است که در کوچه ها راه می روند. مرکز تماشاست. برای همین اول خود را پنهان می کند، می دزدد، مثل زنان سنی می گوید عکس نگیر. شکایت می کند از این همه فلاش و زوم شدن. اما از ناکامی خود در تصویر نشدن با خبر است. بالاخره آن را مشروط می کند به خریدن میوه خشک شده ای، پارچه ای، چیز کوچکی
پیرزن تابلو است، عکس است، تصویر است، آلبومی که نوروز عیدی می دهند. هر عکاسی مجموعه ای از آن را دارد، اینترنت را که جستجو می کنی زیر آواری از عکس می مانی. برای همین اول که می رسی عکس گرفتن بی فایده است مزه ای ندارد، چون تازه نیست، عجیب نیست. سالهاست پیرزن را می شناسی؛ با همین چارقد، با همین شلیته، با همین خاک سرخ. او در هر چشمخانه ای نشسته است. همه این کوچه ها، پنجره ها، رنگ ها، روسری ها در زاویه دید عکاسی جای گرفته است. هر چه بگیری تازه نیست کپی برداری است

خانه ها دیگر خانه نیستند یعنی محلی برای زندگی. به بنایی برای نمایش تبدیل شده اند. مثل یک شهرک سینمایی که فیلم های معروف و بزرگی در آن تصویر شده است. خاطره ای همگانی می داند قصه چه بوده از کجا شروع شده در کجا تمام شده . آنچه تازگی دارد دیدن رنگ خانه ها و چیدن آنها از نزدیک است. گویی مدیر شهرک سینمایی بازیگرانی را در هیات پیرزنان ابیانه در اورده است. آنها بازی می کنند نه زندگی. برای همین نمی توانند خانه خود را خراب کنند یا تغییری در آن دهند. آنها مالک نیستند بخشی از اجزای موزه بزرگی هستند که تماشاگران هنگام ورود پولی داده اند و بلیتی گرفته اند تا از یکی از چهار منطقه روستایی ثبت شده در آثار ملی بازدید کنند.مردم تماشاگر هستند. تکه ای از بافت خود را لمس می کنند از آن عکس می گیرند. فیلمبرداری می کنند. قطعه ای از قدیم خود را مرور می کنند،حیرت زده، تحسین کننده، سرخوش، توریست وار؛ کباب و منقل و آجیل و هندوانه. برنج آب کش شده هم در کنار هست. به همراه خرید نان محلی، عرق نعناع، مهره هایی که گردنبند می شود ، چارقد هایی از جنس خودشان که هفت هزار تومان فروخته می شود با سیب و آلوی خشک شده
توریستی که راهنما ندارد، بروشور و راهنما به دستش نمی دهند. می بیند، عکس می گیرد، خرید می کند، می خورد و می رود

در تاریخی ابیانه را با حصاری فلزی پوشانده اند. یکی گفت این همان در معروف است. کدام در ؟ فورا دوربین را روی یکی از شکاف های حصار می گذارم عکس می گیرم .دو قدم که دور می شوم ،مخلوطی از شگفتی و در هم پیچید ه ای از خط و رنگ و نقش با کهنگی و نایابی در من زنگ می زند یا برق می زند. دوربین به جای چشم لحظه ای از در را گرفته بود. من این شگفتی را ندیده بودم دوربین دیده بود. دوربین ها اینجا چشم می شوند ، چشم ها مسلح می بینند و کرانه دار

هیچ نظری موجود نیست: